وبلاگ من

...

۳۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

تعفن!
رایحه‌ی تخمیر است
که قهقهه‌زنان می‌پیچد
به مشام و جیب‌هایِ بی‌گناه
و البته بیچاره گوش‌های عربده‌خواه

تعفن!
کج فهمی‌ است و روخوانی‌
و هیجان لحظه‌ای دیده شدن
و البته شنیده شدن
غیرِ جغرافیای بد مستِ پُرعربده
و کفش‌های طلا یادمان باشد
آن دو جفت، دوازده اعدامی بود
زیر پای شما به عربستان.

اگر طلاست نعلینتان،
ما هنوز رختمان عزاست
به سبزی و نان زنده‌ایم
البته بدون بی‌خندانِ رفسنجان.

عربده نکش شبه ماه!
کمی آرام بتیغان
بیا اینجا
و کمی مزه کن پوستِ شیر را
کمی بخوان و ‌اندکی گوش باش
جای نوشیدن و چرخیدن.

من از تو داغ‌ ترم
ادای داغ در نکن
که شمشیرِ ذوالفقارِ من
مست میدان است
و آماده به گردنکشان
جیب بُران
و عربده کشان ...

و البته
یاد عربده کشی دیگر افتادم متعارف
همان که پشیمان است
“مثل سگ”
و افتخار می‌کند
به کاباره
و شهامتِ تهران ندارد!

یا علی...

#محسن_چاوشی

نام کتاب: #بت_بزرگ | شاعر: #فاطمه_اختصاری | #نشر_سایه_ها | ۲۳۰ صفحه
___
۱۱۴ #شعر #پست_مدرن می خوانیم از #اختصاری ؛ که به سبک #غزل_پست_مدرن و #شعر_آزاد_پست_مدرن سروده شده است. در ادامه شعر #بت_بزرگ از این مجموعه را آورده ام.
___
بت بزرگ سرش را گرفت بین دو دست
نگاه کرد به قومش، چه منفعل بودند
چقدر زود شکستند، زود وا دادند
رفیق ها همه از جنس خاک و گِل بودند
به جای اینکه به مردم امید هدیه دهند
تمام عمر، خدایانِ سنگدل بودند

عجیب نیست که پاشیده خون به دیوار و
به روزنامه و کابوس های تو ... جنگ است!
که خواب های تو را پاره کرد خمپاره
لحافت ابر، زمین تخت، بالشت سنگ است
تو بچّه ای و نمی فهمی از بزرگیِ درد!
عجیب نیست اگر اینقدر دلت تنگ است

خبر، سرایتِ ویرانگی ست در رگِ شهر
خبر، بُرندگیِ تیغ و تیزیِ فلز است
"و نا توانیِ این دست های سیمانی" ♧
در اعتراض به اعدام چند معترض است

نه نذر و حاجتی و انتظار معجزه ای
نه دستِ راهنمایی، نه جاده ای، فِلِشی
تمام راه، خودت هستی و خودت، تنها
که باید این همه غم را به دوش خود بکشی
کدام فلسفه ما را نجات خواهد داد؟!
نمانده حوصله ی هیچ نوع واکنشی

صدای گریه ی آهسته توی بتخانه
صدای گریه ی نوزادِ مرده در گوشش
و نا امید نگاهی به دُور و بر انداخت
چراغ سوخته ی وحی، قومِ خاموشش
چه کس مقصّر این اتفاق خواهد بود؟!
بت بزرگ تبر را گذاشت بر دوشش ... ♤
___
♧ #فروغ_فرخزاد
♤ و همه بت ها را در هم شکست به جز #بت_بزرگ تا [در مقام شکایت] به او رجوع کنند (#سوره_انبیا، آیه ۵۸)
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

نام فیلم: #ده | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
___
ماشین و فلسفه و #کیارستمی !
___
بعد از چهار فیلمِ #زندگی_و_دیگر_هیچ ، #مثل_یک_عاشق ، #طعم_گیلاس و #باد_ما_را_خواهد_برد ؛ این پنجمین فیلمِ ماشینیِ عالیجناب بود که دیدم. منظورم از "ماشینی" این است که تمام فیلم و یا اکثر سکانس‌هایش در ماشین می‌گذرد. #کیارستمی در #طعم_گیلاس با یک ماشین و گفتارهای فلسفی‌ای که پیرامون مرگ و زندگی در آن پیاده‌سازی کرد، جایزه #نخل_طلایی_جشنواره_کن سال ۱۹۹۷ را از آنِ خود کرد. او اعتقاد داشت، مکالمه‌های درون‌ماشینی به طرفین اعتماد می‌بخشد چون دیدِ از بالا به پایین نیست؛ و باعث می‌شود که هر دو طرف تمام حرف‌های دل‌شان را بگویند.
___
در #ده ، دوربین به‌صورت ثابت جلوِ ماشین قرار داده شده است و یک زن در #ده سکانس با پنج شخص گفتگو می‌کند: پسرش، خواهرش، دختری عاشق، یک روسپی، زنی مومن.
تمام بازیگرهای فیلم خودشان را بازی می‌کنند و اصطلاحاً #کیارستمی از نابازیگر استفاده کرده است؛ به‌جز دختر روسپی که بازیگر است.
این زن با پسرش پیرامون طلاق گرفتن از همسرش بحث می‌کند، با خواهرش پیرامون بداخلاقی‌های پسرش و گرفتن کیک تولد برای همسر جدیدش صحبت می‌کند، زن مومن را به امامزاده می‌رساند و آن زن در مورد سفرهای مذهبی‌اش و نیز اثرات دعا بر زندگی‌اش می‌گوید و این که از دارِ دنیا یک تسبیح دارد و یک پارچه‌ی متبرّک‌شده به ضریح ائمّه، با دختر روسپی در مورد گمشدگیِ عشق در زندگیِ یک روسپی صحبت می‌کند، در مکالمه‌اش با دخترِ عاشق از خودش و طلاقش می‌گوید و آن دختر از عشقش به یک پسر و دعاهایش در امامزاده برای رسیدن به او می‌گوید.
فیلم با گریه‌های دخترِ عاشق تمام می‌شود، و شاید گریه‌ای است بر حال و روزِ زنِ ایرانی!
این فیلم در سال ۲۰۱۶، جزو ۱۰۰ فیلم برتر قرن ۲۱ شناخته شد.

نام کتاب: #کرگدنیسم | شاعر: #بهمن_انصاری | #انتشارات_آرون | ۱۵۰ صفحه
___
نشد غزل بنویسم، به خوبیِ حافظ
ولی خریدم از آن بچه، فال حافظ را
...
برای دیدنِ فردایِ کودکِ معصوم
و درک هَمّ و غمِ آن نگاهِ نافذ را
...
و درک سهم ضعیفان که اغنیا بردند
و درک سهم ستمگر، به لال و کور و کر
...
و درک فهمِ خری از تلاوت یاسین!
و درک وهم تو از سهم نابرابرِ هر ...
...
که نابرابر بود، سهم کودک از دنیا
برای نانِ بیاتی، بگو مگو می کرد
...
دلیلِ بخت سیاه و گرسنگی ها را
درونِ تیم خدا-بنده جستجو می کرد
...
که جستجو می کرد، لایِ فالِ حافظِ باز
که جستجو می کرد، لایِ شاید و هرگز
...
که درک هَمّ و غمِ آن نگاه سردرگم
از عهده ی نه من آمد، نه حضرتِ حافظ
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #پست_مدرن | #غزل_پست_مدرن

نام کتاب: #پیامبر | نویسنده: #جبران_خلیل_جبران | مترجم: #مهدی_مقصودی | #نشر_گل_آفتاب | ۳۴۰ صفحه
_______
اکنون خواب رمیده است
و رویا به آخر رسیده است
و سحرگاه، دامن برکشیده است
و اینک ماییم و روشنای نیمروزی،
که خمار خواب از تن به در آمده است
و آقتاب به کمرگاه روز برآمده.
.... یاران هنگام بدرود است.
_______
#خلیل_جبران، زاده ی سرزمین انبیاست و رسالت پیام شرق را به دوش می کشد. بدین قرار نام کتاب خود را Prophet می گذارد که در معنی پیامبر است یا کسی که از بخت خبر می دهد، پیامی خوش می آورد و یا حتی کلامی را به ترجمه باز می گوید. و نام پیامدار خود را مصطفی می نهد که در زبان عربی به معنای برگزیده و منتخب آمده است و این چنین نام خود را جاودانه می کند.
_______
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

برای دوشنبه‌ی هفته‌ی آتی (۲۹ اردیبهشت) #داستان_کوتاه #همسایگی به قلم #کرت_وانه_گت را می‌خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #دختری_که_استخوان_جمع_می_کردی | نویسنده: #میک_جکسون
"گونت" به واسطه‌ی کنار نیامدن با مرگ پدربزرگ‌اش و نیز به‌خاطر حس کنجکاوی‌ئی که اقتضای سن و سال کم‌اش است، علاقه‌ی وافری به جمع کردن استخوان پیدا کرده است! او این کار را روزی استارت می‌زند که از پیاده‌روی های صِرف خسته شده است و دل‌اش تنوع می‌خواهد. پس سطل‌اش را بر می‌دارد و به جمع کردن انواع و اقسام استخوان می‌پردازد.
داستان دارای نکاتی ریز است، مثلا این که مکانِ داستان منطقه‌ای است مرطوب که باعث می‌شود "گونت" تلاش زیادی برای کندن زمین نداشته باشد زیرا که خاک‌اش نرم است؛ و یا این که کندنِ زمین تداعی‌کننده ی "بازگشت به خویشتن" است، زیرا گذشتگانِ ما (انسان‌های نخستین) بوده‌اند که عادت به کندن زمین با سنگ داشته‌اند.
نویسنده در این داستان قصد داشته از شوخی‌های نهفته در دلِ مرگ سخن بگوید. او از اندوه بی‌پایان آدمی نیز سخن گفته است؛ این که آدم نمی‌تواند سفره‌ی دل‌اش را پیش هرکسی پهن کند. این نکته از آن‌جای داستان قابل استنباط است که "گونت" با شماری از استخوان‌ها برای خودش گردنبندی درست کرده و آن را به گردنش آویخته است، اما زیر لباس‌اش پنهان‌ کرده تا کسی نبیند؛ مثل خوشیِ همه‌ی ما آدم‌ها که پنهان می‌کنیم تا کسی نبیند!
#مظاهر_سبزی
___
#دوشنبه_های_داستان | #کانون_ادبی_باشگاه_دانشجویان_دانشگاه_تهران

#لوییز_هی ، کسی که بارها توی دروان بچگیش مورد سوء استفاده های جنسی قرار گرفت، با ناپدریش مشکلات فراوانی داشت و یه روز وقتی ظرف صبرش لبریز شد، دست مادرش رو گرفت و فرار کرد.
سال ها گذشت، حالا دیگه اون آدم دپرس و رویِ مُخِ قدیمی نبود، مانکن شد، دانشگاه رفت، ازدواج کرد، توی کاخ سفید غذا خورد و کلی خوشیِ دیگه.
اما ورق برگشت، شوهرش رهاش کرد، سرطان رَحِم گرفت، افسرده شد و دپرس.
دوباره شروع کرد، از صفر. خِشت روی خِشت گذاشت تا قصر خراب شده ی زندگیش رو دوباره بسازه و آباد کنه.
شد. هم زندگیش آباد شد، هم تونست با رژیم فکری و رژیم غذایی، سرطانش رو درمان کنه! درسته مادرش توی بغلش مُرد، ولی دیگه اون لوییزِ ترسو و به درد نخورِ سابق نبود، اون دختر ۸-۷ ساله که لباس پاره می پوشید و از بس خجالتی بود که یه روز توی مدرسه نه کیک تولد همکلاسیش رو خورد نه باقی مونده ی کیک هایی که بین همه تقسیم‌ می شد رو گرفت. اون نسخه ی شفا یافته ی خودشو پیدا کرد. حالا دیگه عمل زیبایی چهره کرد، ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می شد و کلی رفیق داشت که روزهای تعطیل باهاشون عصرونه می خورد.
اون سخنران شد، مدرّس انگیزشی شد، اون آدم شد! وقتی بهش گفتن ما وقت نداریم همه ی کارگاه هات رو بیایم و کتاب هات رو بخونیم، لطفا همه ی حرف هات رو توی یه کتاب بهمون بگو؛ بعد چند وقت #شفای_زندگی رو منتشر کرد.
سر و ته کتاب رو که بزنی، از ۲۵۶ صفحه اش پُرِ پُر ۶ صفحه حرف برای گفتن می مونه! همون ۶ صفحه هم حرفایی هست که همه مون می دونیم و جایی در وجودمون کاشانه ای دارن که فراموشش کردیم. در حقیقت لوییز با انتشار این کتاب می خواست به همه ی جهانیان ثابت کنه که انقدر تلاش نکنین از بیرونِ خودتون چیزی کسب کنین، خودتونو پیدا کنین، بیرون خبری نیست، که اگه بود کارتن خواب ها خوشبخت ترین آدم ها بودن!
جمله ی "برای روح تان اوقات فراغتی فراهم سازید تا کمی در آرامش و سکوت بیارامد" و "همه ی ما یکی هستیم" یعنی کلّ کتاب، اما لوییز برای این دو جمله و نهادینه کردنش در وجود خودش و در حقیقت شناخت خودش، بیش از ۳۰ سال وقت گذاشت.
درست زمانی که می تونست در فقر و فلاکت و بدبختی بمیره، جنگید و همه چیز رو ساخت.
___
#کتابخانه_مظاهر | #مظاهر_سبزی | #شفای_زندگی | نویسنده: #لوییز_هی | مترجم: #مریم_صبوری | ۲۵۶ صفحه | #انتشارات_ریواس

نام فیلم: #استاکر | نویسنده: #برادران_استروگاتسکی | کارگردان: #آندری_تارکفسکی | مدت زمان: ۲ ساعت و ۴۱ دقیقه
_
این فیلم اقتباسی آزاد از رمان #پیک_نیک_در_جاده (#گردش_در_جاده) به قلم #برادران_استروگاتسکی (#بوریس_استروگاتسکی و #آرکادی_استروگاتسکی) است.
گروهی سه نفره راهیِ منطقه ای می شوند که گویا هر آرزویی را برآورده می کند: یک نویسنده که می خواهد کتاب هایش پرفروش شود، یک فیزیک دان که در تحقیقاتش به بن بست خورده است، و #استاکر که دختری افلیج دارد.
"منطقه" جایی است که سنگی آسمانی در آن فرود آمده و تمام مردمِ آنجا از بین رفته است. منطقه ای حصارکشی شده با نگهبانیِ بیست و چهاری و مراقبتی مثل مراقبت از تخم چشم.
#تارکفسکی در زندگی هنری اش هیچ گاه کیفیت را فدای کمیت نکرد و برای همین است که شمار فیلم های او در مجموع ۸ عدد است! داستان برای او مهم نیست، شخصیت ها همان طور اتفاقی با هم آشنا می شوند، فیلم هایش دارای فضاهایی تاریک و گنگ است، عشق معلوم نیست به نحوی که گویا همه عاشق هم هستند و در عین حال از هم بی زار! روندی کند دارد فیلم هایش، مثلا همین #استاکر را می شد در بیست دقیقه یا نیم ساعت هم نشان داد! دوربین فضاهای بسته را نشان می دهد و تمام سکانس ها در هم می لولند و سر و ته ندارد.
اما چیزی که از #استاکر نصیب مخاطب می شود این است که همه ی ما آدم ها آرزوهایی نهان داریم و آرزوهایی عیان؛ و از همین علت است که نویسنده و فیزیک دان به آرزویشان نمی رسند چون که ایمان شان کامل نیست، خبری از درون خویش ندارند و آرزویشان سطحی است. #استاکر هم شخصیتی بدبخت است (!) چون #استاکر ها آرزویشان برآورده نمی شود و در حقیقت #استاکر ها کسانی هستند که دیگران را به "منطقه" می برند، اما آرزوهای خودشان هیچ گاه جامه ی حقیقت به تن نمی پوشد و برآورده نمی شود.
_
یکی از مونولوگ های #استاکر را خیلی دوست داشتم:
و باشد که به سخره گیرند، شهوات شان را. چرا که آنچه شهوت می نامند، توان نهانی اندرون شان نیست؛ بلکه سایشی است میان روح درون و جهان بیرون. و فرای هرچه، باشد که بر خویشتنِ خویش ایمان آورند.

نام فیلم: #جاده_های_کیارستمی (#جاده_ها) | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | مدت زمان: ۳۱ دقیقه
___
کنسرتی از طبیعت
___
مجموعه ای از عکس های سیاه و سفیدی که توسط #کیارستمی از جاده گرفته شده است را می بینیم و صدای خودِ استاد را می شنویم. کلکسیونی از تکاپوهای ۲۵ ساله ی #کیارستمی در پیچ و خم جاده

یادداشت من برای یک-سومِ دوم کتاب #وقتی_نیچه_گریست به قلم #اروین_یالوم:
من برای یک-سوم دوم کتاب #وقتی_نیچه_گریست جمله ای مناسب تر از "از ترس فرا رسیدن مرگ، پیش از به پایان رسیدن آنچه باید بنویسم، بی وقفه کار کرده ام." که در متن کتاب از زبان #نیچه گفته می شود، نیافتم.
هرچه یک-سومِ اول تلاش برای کمک بود، یک-سومِ دوم تلاش برای حفظ آن همه تلاش. #نیچه قصد گریختن دارد، مثل یک ماهیِ لیز که از دست صیاد می گریزد. تمامی زحمات دکتر برویر در تیررس خطر قرار گرفته و اگر نجنبد، این مردِ تنها (#نیچه) درب اتاق مطب را می بندد و برای همیشه دست او را برای خداحافظی می فشارد. #نیچه ی بدبخت حدس و گمانش این است که در سال ۲۰۰۰ کتاب هایش آماج حمایت طبقه ی کتاب خوان قرار می گیرد که همین سن معتبری است بر این که او خود را تنها نمی پندارد، زیرا اگر تنهاست و تنهایی را دوست دارد، فقط باید بنویسد، نه این که به موفقیت یا شکست کلماتِ جاری در کتبش بیندیشد. هیچ چیز بدتر از لرزش قلم در دست یک نویسنده نیست، در لحظه ی نوشتن فقط باید بنویسی و درب های بیرونی را بر افکارت ببندی، خوانده شد که شد، نشد هم اصلا و ابدا نباید برایت مهم باشم. نویسنده کارش نوشتن است، این چیزی است که #نیچه نمی دانست. نویسنده ای که دیده شود و سلبریتی شود، درگیر دیده شدنش می شود و کنج انزوای آرام خود که ملجا نوشتن افکارش و رقص نوشته هایش بر خطوطِ افقیِ موازیِ کاغذ است را از دست می دهد. #نیچه در سال ۲۰۰۰ و یا حتی پیش از آن مورد قبول افراد کثیری شد، اما آیا برایش مهم است؟ او مُرده، حتی استخوان های انگشتانش که برای نگارش از شدت درد در دست گرفتن قلم خسته می شده است و مجروح، اکنون پوسیده است و پودر شده است یقینا.
برای همه ی ما پیش آمده که برای شخصی و یا موقعیتی جنگیده ایم، جنگی بی خود و شاید از روی حماقت! دکتر برویر با قبول معالجت اوضاع وخیم روحی #نیچه، درگیر بازی ای شده است که هم ادامه ی آن شکست است، هم پایان دادنش. دکتر برویر نه راهِ پس دارد نه راهِ پیش.
برویر نمی داند چرا وقت و انرژی و اعصاب و روانش را صرف #نیچه ی زبان نفهم (!) می کند؛ کسی که ادعای دانشمند بودن دارد اما چنان غرق در مرداب افکار خویش است که دائم و به کَرّات پزشک معالجش را پس می زند و حتی هنگامی که او را در اتاقش می یابند و حال خرابش را آباد می کنند، درب خروج را نشان می دهد و تشکر کردن هم بلد نیست!
#اروین_یالوم ِ یک_سومِ دوم کتاب ، برویر ئی را ترسیم کرده است که چون رشته ی اتصالش به #نیچه را پاره شده می بینید، دست به تزویر و دروغ می زند که "تو رو خدا بمان! من از ناامیدی در عذابم!" و این یعنی نوک پیکان مسیرش تغییر می کند و حال برویر است که مفلوک و بدبخت می شود، و #نیچه دکتر! #نیچه می ماند تا پزشکش را درمان کند!
#وقتی_نیچه_گریست ِ یک_سومِ دوم، داستان همه ی ما آدم های عادی است که التماسِ بودن و ماندن آدم های به درد نخور و مزخرفِ اطرافمان را داریم!