وبلاگ من

...

دختری که استخوان جمع می کرد - میک جکسون

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۱ ب.ظ

برای دوشنبه‌ی هفته‌ی آتی (۲۹ اردیبهشت) #داستان_کوتاه #همسایگی به قلم #کرت_وانه_گت را می‌خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #دختری_که_استخوان_جمع_می_کردی | نویسنده: #میک_جکسون
"گونت" به واسطه‌ی کنار نیامدن با مرگ پدربزرگ‌اش و نیز به‌خاطر حس کنجکاوی‌ئی که اقتضای سن و سال کم‌اش است، علاقه‌ی وافری به جمع کردن استخوان پیدا کرده است! او این کار را روزی استارت می‌زند که از پیاده‌روی های صِرف خسته شده است و دل‌اش تنوع می‌خواهد. پس سطل‌اش را بر می‌دارد و به جمع کردن انواع و اقسام استخوان می‌پردازد.
داستان دارای نکاتی ریز است، مثلا این که مکانِ داستان منطقه‌ای است مرطوب که باعث می‌شود "گونت" تلاش زیادی برای کندن زمین نداشته باشد زیرا که خاک‌اش نرم است؛ و یا این که کندنِ زمین تداعی‌کننده ی "بازگشت به خویشتن" است، زیرا گذشتگانِ ما (انسان‌های نخستین) بوده‌اند که عادت به کندن زمین با سنگ داشته‌اند.
نویسنده در این داستان قصد داشته از شوخی‌های نهفته در دلِ مرگ سخن بگوید. او از اندوه بی‌پایان آدمی نیز سخن گفته است؛ این که آدم نمی‌تواند سفره‌ی دل‌اش را پیش هرکسی پهن کند. این نکته از آن‌جای داستان قابل استنباط است که "گونت" با شماری از استخوان‌ها برای خودش گردنبندی درست کرده و آن را به گردنش آویخته است، اما زیر لباس‌اش پنهان‌ کرده تا کسی نبیند؛ مثل خوشیِ همه‌ی ما آدم‌ها که پنهان می‌کنیم تا کسی نبیند!
#مظاهر_سبزی
___
#دوشنبه_های_داستان | #کانون_ادبی_باشگاه_دانشجویان_دانشگاه_تهران

  • مظاهر سبزی