وبلاگ من

...

۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک زیرپوش مردانه ی خاکی رنگ افتاده روی درخت روبروی خانه مان، و هروقت پنجره ی خانه باز است و روز است و چشم هایم اتفاقی یا جدیداً خودآگاه به آن می افتد، برای صاحبش فلسفه بافی می کنم. رنگِ خاکی برای من گره خورده به جنوب کشور. نمی دانم چرا اما سرسبزی من را یاد شمال می اندازد، فقط شمال؛ خاک یاد جنوب، تنها و تنها جنوب.
از آنجا که رنگش روشن نیست، یقیناً زیرپوش یک نوجوان و یا حتی جوان نیست. اما فقط با مشاهده ی یک زیرپوش آویزان از شاخه ی درخت، که خاکستری است و می شود فهمید چندسالی پوشیده شده چون نخ های آویزانش در هوا به رقص در می آیند، نمی توان به صاحب اصلی اش رسید. اصلاً اینجور وقت ها سر و کله ی باد هم پیدا می شود، شاید مال همسایه های ما نیست و باد از چند کوچه آن طرف تر آورده پیش ما، یا شاید هر حدسی دیگر، که عدم اطمینان من را بیشتر می کند.
این اتفاق، قطعاً برای اولین بار در زندگی من نمی افتد که یک چیزِ نه چندان مهم از دارایی های کسی گم می شود و سر از زندگی من، اطرافیان من، پرستوهای مهاجر و بلندگوی مسجد که در زاویه ی ٨٣ درجه تنظیم شده، در می آورد. اما این پیدا شدن، از این جهت بیشتر از هر چیزی در ذهن من جائی ویژه به خود اختصاص داده است که می دانم یک جسم و یک روحِ واحد برای مدتی تار و پود بافت هایش را لمس کرده اند و هرچه می خواهم به روح داشتنِ این زیرپوش گم‌شده‌ی زِوار در رفته فکر نکنم، نمی توانم و نمی شود.
 یعنی یک مرد، که حدس می زنم بازنشسته ی ارتش باشد یا کارمندی بازنشسته، مدت های مدید این زیرپوش را پوشیده و خب برداشت و تحلیلش از زندگی این بوده که چون زیرپوش دیده نمی شود هرچه بد رنگ تر و معمولی تر، بهتر!
حال یک روز که همان مرد ارتشی یا کارمند، حواس خودش یا زنش نبوده تا یک گیره ی لباس دیگر هم به آستین سمت چپ زیرپوش بزند، باد وزیده و ارتفاع کمِ تراس یا پشت بام باعت شده سر از آسمان بزرگِ آبی درآورد. زیرپوش به دَرَک (!) آن گیره ی خوش‌رنگِ سبز یا آبی در کدام جوی آب افتاده و آب آن را به کدام "منبع آب‌رسانی به سبزی‌های باغ محل" کشانده؟ آن باغ کوچک که تربچه ها و پیازچه هایش تمام شده یا آن باغ بزرگ تر که همه نوع سبزی دارد و صاحبش به خیار هم می گوید سبزی؟!
روح یاغی و پر جوشش یک مرد زمینه ساز حرارت جسم او شده و این گرما طبق یکی از قوانین درس "انتقال حرارت" تزریق شده به جان این زیرپوش، زیرپوش قسمتی از آن را به بند لباس ها که هر هفته انواع و اقسام لباس به آن آویزان می شوند داده و قسمتی را منتقل نموده به گیره ی فلزی یا شاید چوبی.
وای! اصلاً اگر گیره چوبی بوده باشد، یقیناً حالا قسمتی از روح خسته ی یک مرد، قسمتی از حرف های ناگفته و درد دل های نشنیده ی او، بخشی از ترکیب درصد نیکوتین سیگارهایش یا شاید کمردردهای گاه و بی گاهش و یقیناً چرک قفسه ی سینه اش، اکنون، همین حالا، همین لحظه، آب کشی شده و به درونِ بافت متزلزل چوب رفته و این رطوبت با یک گیره ی بی صاحب آواره ی کوچه و خیابان شده است. آه که یک زیرپوش، چه فلسفه ها در پَسِ خود پنهان کرده است! فقط یک زیرپوشِ خاکی رنگ و این همه فکر؟

چک‌های برگشت‌خورده‌ی "بابی" او را تا سر حد جنون یاغی کرده، و حال اسلحه به دست به سرقت یک سوپرمارکت رفته است! جرم او حبس است، حبسی که یقیناً پیش و پس از آن، شخصیتش دست‌خوش تغییر می‌شود. او که در زندگیِ سگی‌اش (!) جز یک سگ (به نام "باک")، یک موتور و زنی که طلاق داده (به نام "آرلین")، کسی دیگر را ندارد؛ صبحِ روزی که باید خودش را به زندان معرفی کند، وگرنه پلیس‌ها دَم در خانه‌شان قطار می‌شوند؛ به خانه‌ی زن سابقش می‌رود تا آنجا صبحانه بخورد! صبحانه را هم می‌خورد، تخم‌مرغ آب‌پز! با شوهر جدید زن سابقش (به نام "راس") هم‌کلام می‌شود و "راس" دلداری‌اش می‌دهد که "ما همه یک مجرم، قاتل، جانی و خانه‌خراب‌کُنِ درون داریم. فکرش را نکن مرد". این مرد مجرم، به همراه آرلین، راس و چِری (بچه‌ی راس از ازدواج قبلی‌اش) سوار ماشین شده و وارد جاده می‌شوند و کلی شوخی و انرژی و هیجان و تفریح، آن هم برای این که بابی نترسد و با دل خوش وارد زندان شود، که اتفاقاً اینطور نمی‌شود و او علیرغم تمام خون‌سرد نشان‌دادن‌هایِ خود، در دلش آشفته بازاری به پا شده است. بابی خود را به زندان معرفی می‌کند و می‌رود. در پایان می‌بینیم در همان حال که چری دارد با کاپشن گشادی که بابی به او به‌عنوان یادگار اهدا نموده است بازی می‌کند، مکالمه‌ی آرلین و راس ناراحت‌کننده است. حقیقت این است که آن‌ها گمان می‌کردند با رفتنِ بابی از زندگی‌شان، همه‌چیز بر وفق مرادشان می‌چرخد، اما حال هر دوی آن‌ها از خیانت یکی از طرفین می‌ترسند! این داستان روشن می‌سازد که عشق با همه‌ی قداستش، می‌تواند همچون زباله‌ای که یک و نیم ساعت دیرتر از موعد مقرر دَم درب خانه گذاشته شده و تا ساعت ١١ و نیم ظهر روز بعد مانده و بوی تعفنش محله را برداشته، بدبو و آزار دهنده باشد. باب می‌رود و از مزاحمت‌هایش خبری نیست، اما آیا تضمینی هست که از شهوت یک مرد یا هوس‌بازی یک زن خبری نباشد؟!
#مظاهر_سبزی، #دوشنبه_های_داستان
نام #داستان_کوتاه: #دلداده_ها ، نویسنده: #ریچارد_فورد ، از کتاب مجموعه داستان #آتش_بازی ، مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت ، ناشر: #نشر_ماهی
___

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٣ شهریور) #داستان_کوتاه #بچه_ها از همین کتاب🌹

نام کتاب: #ترمه
شاعر: #نصرت_رحمانی
ناشر: #سازمان_انتشارات_اشرفی
تعداد صفحات: ١٨٣
_______
چشم‌اش به دردناکی شب‌ها بود
شب‌های دَم‌گرفته‌ی طوفانی
زیبائیِ غمین غریبی داشت
چون #ترمه های کهنه‌ی ایرانی
.
تابوت سینه‌اش تهی از دل بود
یخ بسته بود جوی نگاه از او
گوئی که سایه‌های فراموشان
ماسیده بود بر تن راه او
.
محراب بسترش چو دل من بود
خونین و غیر دیده و شهوتناک
آنجا خدا ز ترس گنه‌کاری
کوبیده بود زانوی غم بر خاک
.
با جادوی شراب به خوابم بست
بازوی گرم بر تن سردم بافت
معتاد خون تلخ شیاطین بود
دردا، که سر در رگ خشکم یافت
.
آن شب درید سینه‌ی مردی را
مردی که شادمانی‌اش از غم بود
مردی که دربدر پی خود می‌گشت
مردی که قفل‌بان جهنم بود
.
چشم‌اش به دردناکی شب‌ها بود
شب‌های دَم‌گرفته‌ی طوفانی
زیبائیِ غمین غریبی داشت
چون #ترمه های کهنه‌ی ایرانی

نام فیلم: #زندگی_جای_دیگری_است
فیلمنامه: #بابک_کایدان، #پدرام_کریمی، #منوچهر_هادی
کارگردانی و تدوین: #منوچهر_هادی
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٣ دقیقه
___
پزشک متلاشی!
___
#حامد_بهداد، پزشکی کم‌حرف و عصبی است که زنش رهایش کرده؛ او مانده و دخترش، پسرش، و زن جوانی که مستخدم خانه‌اش است و به جهتِ این که راهش دور بوده و سرپناه و حمایت‌گری نداشته صیغه‌ی این پزشک شده است و در خانه‌شان می‌ماند.
فیلم، دو زندگی را به‌صورت موازی پیش می‌برد: زندگی #بهداد و زنی مستخدم که حال عاشق این مرد شده، زندگی زن اول #بهداد و همسرش که بدهکاری بالا آورده‌اند و متواری هستند.
پسری را می‌بینم که در سن بلوغ است و رفتارهای پرخاش‌گرانه دارد، سیگاری شده، برای زن همسایه نامه می‌نویسد و تقاضای رابطه‌ی نامشروع می‌کند (!)، سر سفره حاضر نمی‌شود و هیچ نصیحت و حرف و گفتمانی را نمی‌شنود.
دختری دبستانی که دل در گروِ محبت مادرش دارد و مستخدم خانه‌شان با تمام مهربان بودنش و "زیبارو" بودنش، مهربانی و "زیباییِ باطن" مادر اصلی‌اش را ندارد. او به‌صورت پنهانی با مادرش در ارتباط است.
زنی مستخدم که گداییِ عشق می‌کند و بِلف می‌زند که حامله است تا عقدش را دائم کند و ماندنش در این خانه و در جمعِ این خانواده‌ی متلاشی را قطعی.
زن اول این پزشک با مردی اجتماعی و خوش‌صحبت ازدواج کرده، اما پاشنه‌ی دَرِ زندگی‌شان بد چرخیده و عشق‌شان ثُبات نداشته. آن‌ها مجبور شده‌اند که خانه‌شان را عوض کنند و یک روز وقتی لباس‌های موجود در انبار تولیدی‌شان را به‌عنوان غرامت به یکی از گیرترین چک‌به‌دست های بدهکار داده‌اند، پلیس سر رسیده و پاپوشی که یک نامرد برایشان دوخته جواب می‌دهد؛ آن‌ها به جرم همراه داشتن ۵ کیلوگرم هروئین در بین این لباس‌ها، محکوم می‌شوند و مردِ عاشق باید اعدام شود!
در اینجاست که ناگهان می‌بینیم #بهداد سرطان دارد و دکتر از او می‌خواهد سیگار را از زندگی‌اش بِکَند و به‌جایش موسیقی بچسباند، عصبی نباشد و به جایش با شغلش تعامل بهتری داشته باشد، و این که قدر خانواده و داشته‌هایش را بداند. او یک زندگیِ رفو شده دارد و عشقی را تجربه می‌کند که بیشتر "اجبار" است تا "عشق" و خانواده‌ای آشفته‌حال دارد. کسی که مدت‌ها در بیمارستان مرگ بیمارهایش را دیده -که در برخی از این مرگ‌ها هم بی‌تقصیر نبوده است (!)- حال، مرگ خودش را به‌عینه می‌بیند.
در این میان، و در این آشفته‌بازار، زن اولش از او سراغ مردی را می‌گیرد که برای چندمین بار قصد خودکشی داشته و نشده و یک روز به #بهداد گفته است که حاضر است بمیرد اما شرمنده زنش نشود. این زن می‌خواهد به یک مرد که از دارِ دنیا چیزی نمی‌خواهد، به جز خوشبختی خانواده‌اش، این پیشنهاد را بدهد که جرم جاسازی هروئین‌ها را قبول کند و در ازای مرگ خودش خانواده‌اش با دریافت مبلغی هِنگُفت، خوشی و خوشبختی را تجربه کنند!
اما چه چیزی بهتر از مرگ پزشکی که سرطان دارد، عشق واقعی را تجربه نمی‌کند، توان کنترل پسر و دخترش را ندارد، در شغلش مشکل تمرکز پیدا کرده و بیمارهایش را به کشتن می‌دهد، و این که دوست و رفیق و همراه و هم‌رازی ندارد؟!
در سکانس آخر #بهداد را می‌بینیم که وارد زندان می‌شود و روی تخت دراز می‌کشد. او جرم حمل هروئین‌ها را قبول کرده است، زیرا جرئت و جسارت قبول کردن زندگی نابه‌سامانش را نداشته و ندارد؛ او باید بمیرد، زیرا جسارت و جرئت زنده بودن را نداشته است!

نام فیلم: #لومیر_و_شرکا
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
___
در سال ١٩٩۵ میلادی، از ۴١ کارگردان بزرگ دنیا، از جمله #کیارستمی، دعوت می شود تا به مناسبت صد سالگی سینما در کاری گروهی فیلم بسازند. آن ها با دوربین #برادران_لومیر -مخترعین و آغازگران سینما- به لوکیشن فیلم های آن ها رفته و هرکدام یک فیلم کوتاه یک دقیقه ای با دید امروزی می سازند.
___
#برادران_لومیر کسانی بودند که در سال ١٨٩۵ میلادی، سینما را به جهان معرفی کردند. #سینماتوگراف دستگاه اختراع شده توسط این دو برادر بود، دستگاهی که پدرشان می گفت "مردم به زودی از آن خسته خواهند شد" ولی با گذشت ١٢۵ سال هنوز نبض‌اش می زند؛ و سینمایی که نه تنها فراموش نمی شود، بلکه روز به روز محبوب تر می شود. از #براران_لومیر فیلم هایی باقی مانده که هم اولین فیلم های سینمایی جهان است، هم اولین فیلم های طنز و مستند در میانشان دیده می شود. این دستگاه هم وسیله ای برای نمایش فیلم بود، هم دوربین فیلمبرداری!
___
کارگردان ها: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، سارا مون، Merzak Allouache، گابریل آکسل، ویسنته آراندا، تئو آنگلوپولوس، بیگاس لونا، جان بورمان، یوسف شاهین، آلن کورنو، کوستا گاوراس، ریموند دپاردون، فرانسیس ژیرو، پیتر گرینوی، لاسه هالستروم، میشائل هانکه، هیو هادسن، Gaston Kabore، سدریک کلاپیش، آندری کونچالوفسکی، پاتریس لوکنت، اسپایک لی، کلود للوش، دیوید لینچ، اسماعیل مرچنت و جیمز ایوری، کلود میلر، ایدریسا اودرائوگو، آرتور پن، لوچیان پینتیله، ژاک ریوت، هلنا زاندرز برامس، جری شاتزبرگ، نادین ترنتینیان، فرناندو تروئبا، لیو اولمان، یوشیشیگه یوشیدا، ژاکو فان دورمل، رژیس وارنیه، ویم وندرس، ژانگ ییمو.
___
فیلمسازی لذت بخشه برای من، برای این که برای من خیلی جدی نیست، فَن‌عه و می تونم بازی های کودکانه ی خودم رو از طریق فیلم ادامه بدم.

نام کتاب: #آس_و_پاس_های_پاریس_و_لندن (#آس_و_پاس_ها)
نویسنده: #جورج_اورول
مترجم: #زهره_روشنفکر
ناشر: #انتشارات_مجید
تعداد صفحات: ٢٣٩
___
این اثر #اورول با آثار دیگر او تفاوت عمده ای دارد. این اثر چنانکه خود او هم در آخر آن می گوید، یک دفتر خاطرات روزانه است که در مدت اقامت نویسنده در پاریس و لندن نوشته شده است. #جورج_اورول چهره ی واقعی  فقر و نداری را نه تنها دیده؛ بلکه آن را لمس کرده و در آن دست و پا زده است. او که خودش در برمه مدتی شغل دولتی داشته و یا به عبارت بهتر، پلیس بوده است؛ اکنون در کشور خودش، انگلستان، مجبور است کاری کند تا گرفتار قانون نشود.
در این اثر، #اورول با وجود ثبت خاطراتی شخصی، به انتقاد از فقر و نداری آدم هایی از اقشار پایین‌دست جامعه می پردازد و چهره ی بی رحم و ستمگرانه ی آن را می نمایاند. او همچنین طرز تلقی و باورهای مردم را نسبت به آواره های لندن نقد می کند و آن ها را نادرست و در نتیجه ی تبلیغات و وجود قوانین موجود می داند که باعث چنین نتیجه گیری ئی در ذهن مردم جامعه شده است.
در پاریس، پس از آن که مدتی رنج گرسنگی را متحمل می شود، به کار ظرف شویی می پردازد؛ کاری بسیار طاقت فرسا و سخت که چنانکه خود می نویسد، حتی لحظه ای استراحت ندارد و مواقع فراغت او زمانی است که وقت خوردن غذا فرا می رسد؛ ولی در یکی از جاهایی که کار می کند حتی جایی برای نشستنش هم وجود ندارد.
او همچنین از وضعیت نظافت و کثیفی رستوران ها و هتل های پاریس و نیز وضعیت و امکانات موجود در مسافرخانه های معمولی لندن و خوابگاه های عمومی و نوانخانه های انگلیس شکایت می کند و مقررات و قوانینی را که بر آن ها حاکم است، به باد انتقاد می گیرد؛ البته او راه هایی را هم برای بهبود بخشیدن به وضعیت این اماکن ارائه می دهد و دولت را در این باره مقصر می داند که جای وضع قوانین غیرکاربردی که برای ساکنان این چنین جاهایی هیچ فایده ای ندارد؛ باید قوانینی در جهت بهبود وضعیت آن ها و فراهم آوردن امکانات مناسب و غذای مناسب برای رفاه و راحتی ساکنان آن ها تدوین و به طور جدی در جهت اجرای آن، پیگیری کند.
او همچنین مسئله ی فقر و نداری را محدود به یک مکان و زمان خاص نمی داند و می گوید که در هر کشوری این معضل بزرگ اجتماعی وجود دارد و باید چاره ای در جهت رفع این ناهنجاری اندیشیده شود و نیز ذهن مردم را از اعتقاد به وجود هیولاهای خیابانی و آواره ها تلطیف کرد و به این جهت سوق داد که آن ها هم آدم هایی عادی اند و تنها شرایط بد و نداشتن کار و درآمد باعث شده تا آن ها به چنین سرنوشتی دچار شوند.

نام کتاب: #میعاد_در_لجن
شاعر: #نصرت_رحمانی
گردآوری: #جهانگیر_سایانی
ناشر: #مجله_اینترنتی_آوای_بوف
تعداد صفحات: ۵۶
_______
یک خنده ملیح
کمی شرم
به... به... چه سورپریزی
نیم رخ
نه... اینطور خوب نیست
یک لحظه... آه
تیک، تک
بسیار خوب
خواننده ی عزیز آزاد باش
با نور خوب و زاویه ی مرغوب
عکسی از آنجناب گرفتم
و با این عکس یک لحظه ی عبث ز زندگی ات را
تثبیت کرده ام
اما، در این میان حماقت خود را نیز
تأیید کرده ام

من جکی ام. پدرم بازنشسته ی نظام بود، از اون هایی که دلشون نمیاد از نظم و انضباط های رایج اون دوره جدا بشن. مامانم خونه‌داره. پدرم یه روز بی خبر رفت. مامانم با این که هست، اما انگار نیست، چون سال به سال همدیگه رو می بینیم و دیگه چشما‌ش مثل سابق آرامش نمی ده بهم. یه روز وقتی مغز تخمه توی دهانم زیر زبونم بود و پوستش بین لب هام، بابام فرمون رو دو دستی چسبید و به تابلوِ کنار جاده اشاره کرد و گفت "هی جکی! بزرگراه ٨٧" و من مات و مبهوت خیره به چشمای عجیبش چشم دوختم و چند ثانیه بعد بی هوا بدونِ این که حواسم باشه پوست تخمه رو هم خوردم! شهر های وود رو که رد کردیم بابا دیگه مثل سابق نبود اونجا. بابا فرق داشت، قشنگ تر می خندید، فرمون رو محکم تر چسبیده بود و وقتی که صندوق عقب رو زد تا بطری آبجو رو براش بیارم، یه دفعه خودش جلوم ظاهر شد و حسابی ترسیدم! بابا عشق شکار بود، هم شکار هم ماهی گیری. همیشه ی خدا ماهی ها رو می بردیم می فروختیم، اما اون روز گفت "گور بابای مردم!" و رفتیم خونه. یه جایی سر یه پیچ گفتم "بابا! اگه من قبل از شما بمیرم خیلی خوب می شه! چون مرگ تون رو نمی بینم!" بابا خندید. چشمای مامان اومد توی ذهنم یه لحظه، و یه لحظه فکر کردم اگه چشمای مامان خیس بشه و پر اشک، خیلی ناراحت می شم. آرزو کردم همونجا تصادف کنیم و ماشین نصف بشه، من بمیرم و همه ی استخون ماهی هایی که بابا گرفته بره توی جمجمه ام و از کِتف ام بزنه بیرون (!) اما بابا سالم بمونه و سال های سال کنار مامان خوش باشن. وودی با مامان رابطه ی پنهانی داشت. مامان به حضرت عیسی قسم می خورد می گفت دروغه، اما بابا باور نمی کرد، و واسه همین بابا یه روز اسلحه کشید و می خواست وودی رو بُکشه. بعدها مامان قهر کرد رفت، بابا هم مُرد. من هنوز هم که هنوزه نمی فهمم چرا بابا حرف مامان رو باور نکرد، الأن دلم می خواد هزار کیلو استخون ماهی از جمجمه ام بره تو و از کِتف ام بیاد بیرون، اما بابا و مامان کنار هم بودن، چشمای مامان بی رمق نباشه و بابا هم بدگمان نباشه و با این خصیصه ی اخلاقیِ بد نمیره. اما حیف که نمی شه! بابا سریع تر از من مُرد، اما قبول نیست (!) چون من هر روز دارم می میرم، مثل اون جادوگری که خودش طلسم شده بود و هر روز از صبح تا شب یه تبر مُدام می رفت توی سرش و میومد بیرون!
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
نام #داستان_کوتاه: #گریت_فالز ، نویسنده: #ریچارد_فورد ، از کتاب مجموعه داستان #آتش_بازی ، مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت ، ناشر: #نشر_ماهی
___

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢٧ مرداد) #داستان_کوتاه #دلداده_ها از همین کتاب🌹

#سه_گانه_سه_رنگ
_______
آبی، سفید، قرمز؛ یکی از بهترین سه گانه های تاریخ سینمای جهان و همچنین رنگ های تشکیل دهنده ی پرچم فرانسه و لهستان.
این سه فیلم، به دو زبان فرانسوی و لهستانی توسط #کریستوف_کیشلوفسکی ساخته شده و اتفاقاتش هم در این دو کشور می گذره.
#کیشلوفسکی هر کدوم از این فیلم ها رو به یه جشنواره ی بزرگ فرستاد: آبی رفت ونیز (Venice 1993)، سفید رفت برلین (Berlin 1994) و قرمز رفت کَن (Cannes 1994). فقط آبی تونست برنده ی جایزه بشه.
آبی، داستان زنی رو روایت می کنه که همسر و دخترش رو طی یه تصادف مرگبار از دست می ده و حالا باید با عواقب این حادثه ی ناگوار کنار بیاد.
سفید، داستان یه مرد ناموفق رو بیان می کنه که همسرش رهاش کرده و این مرد خودش رو به آب و آتیش می زنه تا رابطه ی از دست رفته رو ترمیم و تثبیت کنه.
قرمز، داستان دختری رو نشون می ده که طی تصادف با یه سگ، با صاحب سگ آشنا می شه و کم کم وارد زندگی اون مرد می شه و وقایع زندگیش رو واکاوی می کنه.

۶٠ سال از مرگ #آلبر_کامو می‌گذره، اما هنوز هم که هنوزه #سقوط جزو ١٠ رمان برتر دنیاست! و این یعنی #آلبر ۶٠ سال پس از مرگش، هنوز زنده است؛ و همه‌ی نویسنده‌های دنیا -که به‌ظاهر زنده‌اَن!- جنازه‌ای بیش نیستن!
#کامو یه جایی می‌گه "دوتا دلخوشی داشتم: فوتبال بازی کنم، فلسفه بخونم. ١٧ سالگی سِل گرفتم، نه تونستم فوتبال بازی کنم، نه تونستم تحصیلات آکادمیک فلسفه‌ام رو تموم کنم!" و خب شاید برای همین بود که چیزی به نام #نویسندگی در وجودش ظهور کرد.
___
#کامو می‌گه: "#سقوط در اصل داستان کوتاهی بود که قصد داشتم یکی از داستان کوتاه‌های کتابِ مجموعه داستانم باشه؛ اما قلم اختیارم رو گرفت و داستان شد یه تصویر از چهره‌ی پیمبرک‌های زمینی که امروز امثالشون زیاده. اینا بشارتی ندارن و بهترین کارشون اینه که با متهم کردن خودشون، دیگران رو متهم کنن!"
___
به نظر هنردوستان، #کامو خوانان و منتقدین هنر، #سقوط بهترین اثر #کامو هستش. این رمان درباره‌ی مردی هست که با زمان موعظه‌گونه داره تمام زندگیش رو برای یه غریبه تعریف می‌کنه. این شخص که سابقاْ وکیل بوده و حال در پوشش مسیح (!) صحبت می‌کنه، یه روز توی یه رستوران (در مکزیکوسیتی) با یه فرد غریبه (خواننده‌ی کتاب) هم‌کلام می‌شه و تعریف می‌کنه که یه روز داشته از کنار پل رد می‌شده و می‌بینه یه زن داره خودکشی می‌کنه. این شخص کاری به کارش نمی‌گیره و رد می‌شه، اما بعد از برداشتن چند قدم، صدای فرو رفتن چیزی در آب رو می‌شنوه و متوجه می‌شه اون زن در آب خودشو کُشته و این وکیل هیچ کمکی بهش نکرده، در صورتی که هم به‌عنوان یه انسان و هم به‌عنوان یه وکیل، می‌تونست. این عملِ نابخردانه از سمت این وکیل، آینده‌‌ی کاریش و زندگیش رو تحت تأثیر قرار می‌ده.
___
نام کتاب: #سقوط
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #شورانگیز_فرخ
ناشر: #انتشارات_نیلوفر
تعداد صفحات: ١٧١