وبلاگ من

...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

[داستان سی‌ و سوم]
نام #داستان: #شب_های_روشن
نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
.
تنهایی، از یک مردْ متروکه ساخته. با جهان کنار نیامده است. در افکارش زندگی می کند. راه ها را همه بن‌بست می پندارد. و در همین زمان است، که در پیاده روی های شبانه اش با دختری آشنا می شود. مردْ زمانه اش را نمی شناسد؛ و خودش را نیز. دختر هم در انتظار کسی مانده است. چهار شب در زمانی مقرر باید در محلی به انتظار معشوقه ی دختر بایستند. و این، تنها از یک مرد مجنون و یک دختر عاشق بر می آید. معشوقه ی دختر از راه خواهد رسید؟ انتظاری برای هیچ؟ اگر قرار است این دختر به معشوقه اش نرسد، می شود با مرد تنها ازدواج کند تا از تنهایی بیرون اش بکشاند؟
.
مردِ داستان، ساکن آپارتمانی در سن پترزبورگ است. خودش را دارد، خانه اش را، خدمتکارش و نیز خانه ها و کوچه هایی که هرشب به گاهِ پیاده روی، هم‌کلام‌شان می شود. شرط دختر، برای دوستیِ چهارروزه شان این است که مرد عاشق اش نشود. قولی که داده می شود و شب هایی که با یکدیگر به انتظار مردی در دل شب می ایستند.
.
شب اول، دوم، سوم. مثل باد. مثل برق. همه چی در سکوت می گذرد. سربسته. خاموش. عریانی اما در شب چهارم آشکار می شود. عشق افلاطونی میان این دو، دوام نمی پاید. مرد، دل اش را می بازد. آرزو دارد، معشوقه ی دختر از راه نرسد. مرد، اعتراف می کند که عاشق شده است. و همین زمان است که معشوقه ی دختر از راه می رسد و تمام کاشته های مرد را باد می بَرَد. عشقی که ابراز شده است و دستانی که خالی تر از گذشته مانده است. پوچ و تُهی و تنهاییِ بیشتر از قبل.

باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار می کنه و به صندوق دار می گه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش می کنم فضولی نکنم. ولی نمی شه! چشام نگاش نمی کنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور می شنون!
شمرده شمرده حرف می زنه. نصف حرفا رو می خوره انگار.
صندوق دار بهش می گه "آزاد می خواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ می شد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. می خواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم می خواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند می شم. هوا سرده. پشیمون می شم و می شینم. تظاهر به نشنیدن می کنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه می کنه. دلم می خواد نباشم. اما نمی شه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونه ی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. می گه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم می شه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح می ده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر می برم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب می خونم.
پلاستیک به دست داره می ره از داروخونه بیرون. نگام می کنه. نگاش نمی کنم که خجالت نکشه. می فهمم که داره با آستین اشکاشو پاک می کنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب می دن زده. وقتی کامل می ره بیرون می بینم یه پالتو قهوه ای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخه ی من رو می بینه و می گه: "اینا رو نداریم. از داروخونه ی سه چهارراه پایین تر بگیر"

نام فیلم کوتاه: #همسرایان
فیلمنامه، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #محمدجواد_کهنموئی
مدت زمان: ١۵ دقیقه و ۴٢ ثانیه
.
#همسرایان مثل هیچ کدام از فیلم هایی که قبلا‌ً دیده ام و شبیه هیچ یک از فیلم هایی که #کیارستمی در گذشته ساخته هم نیست. با سکوتی عمیق و البته قابل کنترل ما را مورد حمله قرار می دهد. و از جهاتی که من کاملاً درک نمی کنم و درک هم نخواهم کرد برای اثرگذاری از قدرت کنترل "پدربزرگ ناشنوا" بر شنوایی اش و تبدیل سکوت به صدا/ صدا به سکوت کمک می گیرد. ما از سطح توقع مان پایین تر می رویم. ترسی هیجان زده و دلهره آور و نیز بی قراری های کودکانی را لمس می کنیم که پدربزرگ شان سمعک اش را از گوش هایش برداشته و تربچه می خورَد؛ و در همان حال بچه ها پشت درب خانه مانده اند و هرچه زنگ خانه را می زنند و سنگ به پنجره می زنند او نمی شنود که درب را باز بکند.
.
دو نکته در این فیلم حائز اهمیت است:
1️⃣ یپرمرد ناشنوا هرگاه که از سر و صدا خسته می شود، سمعک اش را بر می دارد و خو می کند به سکوت اش. به این گونه می شود تعبیر شود که ما هم گاهاً در زندگی بایستی به کنج تنهایی خود پناه ببریم و از حجم اجتماعی بودن مان و شنیدن های آزاردهنده و مکالمات آزاردهنده تر خلاصی بیابیم. دنیای مدرن، رفتار مدرن می طلبد.
2️⃣ کار گروهی، چیزی که در سیستم آموزشی ما هیچ گاه آموخته نشده و نمی شود، در این اثر به خوبی و پاکی نشان داده شده است. وقتی دو کودک (که باید نوه های این پیرمرد باشند) از سنگ انداختن به سمت پنجره ی خانه شان خسته شده اند، به مرور بچه هایی به جمع شان اضافه می شود و یکصدا پدربزرگ را صدا می زنند. پدربزرگ که قدرت شنوایی اش خیلی هم ضعیف نیست، فریاد تعداد بچه های بیشتر را که حالا حدود ۴٠ یا ۵٠ نفر شده اند می شنود و از پنجره آن ها را می بیند و لبخند بر چهره اش ترسیم می شود.
و من همچنین فکر می کنم در پایان فیلم خنده ای که از جانب پیرمرد می بینیم لبخند به دنیای کودکانه و پاک بچه هاست.