وبلاگ من

...

۲۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

تحلیل فیلم "رقص در غبار" به کارگردانیِ "اصغر فرهادی"
___
حرفِ مردم!
"ریحانه" و "نظر" پاسوز مهری که به خانواده هایشان دارند می شوند. ریحانه مادری روسپی دارد، که نام اش بر سر زبان ها است و همین سدّی شده بر ازدواج اش با نظر. این دو جمله یعنی تمامِ فیلم، داستانی نه چندان کلیشه ای ولی موجود در هر جامعه ای. این فیلم، اولین فیلم بلند اصغر فرهادی است.
___
فیلم، سه فیلمنامه نویس دارد که یکی از آن ها خودِ فرهادی است. این که فیلمنامه نویس ها متنوع هستند، سندی است بر چندبُعدی بودنِ فیلم‌. هم مارگیری می بینیم، هم عشقی جان گداز. نظر علیرغم میل باطنی خویش، تن به طلاق از ریحانه می دهد و برای اثبات عشق اش به ریحانه، زندگی شهری را ترک می گوید و راهیِ بیایان می شود تا با پیرمردی مارگیر، تمرینِ مارگیری کند. پیرمردی عبوس و کم حرف، که رویِ دیدنِ این جوان ۲۱-۲۲ ساله را ندارد.
___
نظری که به زور پدر و مادرش که می گویند "نونِ خونه ام واسه ات حرومه" (پدر) و "شیرمو حلالت نمی کنم!" (مادر) به اجبار تن به این طلاق داده است، برای تهیه ی مهریه ی ریحانه و تسکینِ شعله ی مهر آتش گرفته ی او راهیِ بیابان شده است و فاز جدیدی از فیلم را می بینیم، همان بیابانی که یک روز مار انگشت دست چپ اش را نیش می زند، انگشت سبابه ی دست چپ، همان انگشت که هنوز حلقه ی ازدواج با ریحانه را بر تنِ استوانه ایِ خود لمس می کند. انگشت قطع می شود تا نظر به ظاهر زنده بماند، همان نظری که تابِ دل کندن از ریحانه را ندارد، نظری که یک روز ریحانه را در کنج قلبش به ظاهر به دست فراموشی سپرده است و حال تنها مکانِ ثبت یادگاری اش -سبابه ی دست چپ- را هم از دست می دهد، و این شکستِ یک مرد است.
___
پایانِ فیلم اما یک هندیِ تمام عیار است! پیرمرد مارگیر انگشت را قطع می کند تا سَمّ مار به قلب نظر سرایت نکند و او را به بیمارستان می رساند، ماشین اش را می فروشد تا خرج عملش را بدهد، اما نظر هنگامی که سایه ی پیرمردِ مارگیر را بالای سرش حس نمی کند، از بیمارستان می گریزد و خود را به ریحانه می رساند، پول ها را به ریحانه می دهد و تا آخر با دست های ۹ انگشته زندگی می کند.
#مظاهر_سبزی

29 فروردین 99

شعرِ جاری در نقاشیِ فیلم
___
مستند #ای_بی_سی_افریقا سفر عالیجناب و گروه‌اش به افریقا است. مستندی که دیدن‌اش دل می‌خواهد! مرگ کودکی را می‌بینیم که در پارچه‌ای سفید (چیزی شبیه کفن!) کادوپیچ می‌شود و تحویل مردی داده می‌شود تا با دوچرخه‌ی ۲۴ چینیِ خود، او را ببرد؛ شاید برای خانواده‌اش، و یا خاکِ گور!
این مستند پیرامون کودکان افریقاییِ مبتلا به ایدز است. فقر، چیزی که از سر و کولِ فیلم بالا می‌رود. کودکانی با لباس‌هایی مُندرس و خانه‌هایی رو به زوال که با یک جعبه نوشابه و دستگاه پخش موزیک، دنیا را در جیب خود دارند.
لیوان‌های رنگیِ پلاستیکی، توپ ساخته‌شده از دورریزهای کاغذی، همخوانیِ موسیقی بومی توسط زن‌های مُسن، تصویر باب مارلی و عیسی مسیح و پاپ و پله بر دیوار، سانسور تابلوی تبلیغاتیِ Life Guard، تقابل زندگی-مرگ؛ تمام چیزی است که به‌ظاهر در این مستند دیده می‌شود، اما سینمای خاص و منحصر به فرد عالیجناب هم خود را در لایه‌های نهان و پنهان فیلم نشان می‌دهد؛ جایی با گفتن جمله‌ی "فکر نمی‌کنم هیچ‌جای دنیا خورشید به اندازه‌ی اینجا ارج و قرب داشته باشه" توسط عالیجناب وقتی که برق رفته است، و جایی دیگر با تلاش عالیجناب برای این که اصلاح موی تازه‌عروسِ معلم را نشان دهد، هم‌او که با ۵ خانواده‌ی معلم دیگر، ۳۰ درصد از حقوق ماهانه‌شان را می‌دهند تا زیر چیزی به نام "سقف" زندگی کنند؛ اگر بشود گفت زندگی!
___
مرد و زنی استرالیایی را می‌بینیم که مرد ارتوپد است و زن مربی آموزش بیزنس؛ کودکی افریقایی را به سرپرستی گرفته‌اند و شادیِ دیدن این سکانس، غم سکانس‌های ابتداییِ فیلم را از دل می‌رُباید؛ همان سکانس که زنی ۷۲ ساله با صدایی حَزین می‌گوید ۱۱ فرزندش را به‌خاطر ایدز از دست داده است! چه زیباست رقص کودکان هشت-نُه ساله مقابل دوربین، به‌خصوص آنجا که عالیجناب چندتایی‌شان را صدا می‌کند تا بیایند پشت دوربین و از دریچه‌ی "کیارستمی" دنیا را ببینند، و خوش به حال‌شان که سعادتِ دیدار کیارستمی را داشته‌اند، دیدار یک هنرمند -حتی اگر ندانی از برایِ کدام اقلیم است و هنرش چیست- باز هم گنجی است عظیم که شاید نصیب کمتر کسی بشود! سیاه و سفید بر پیکره‌ی فیلم ترسیم شده است. عالیجناب نقاش است و از او این هنر اصلا بعید نبوده و نیست که بتواند استادانه در ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه خط تلاقی غم و خرسندی را محو کند، تا همپوشانی قلّه‌های مثبت و منفی را به نظاره بنشینیم.
___
دنیای کودکان، دنیای "تخریب" نیست. ایران و افریقا و سرزمین‌های دیگر هم ندارد. کودک، کودک است؛ حتی خشم‌اش و حسادت‌اش هم در لایه‌ای از مهربانی نمود پیدا می‌کند. در این مستند، هنگامی که کودکان افریقایی به‌سمت دوربین عالیجناب یورش می‌برند و می‌رقصند و می‌خندند و همراه عالیجناب گام به گام در مسیر فیلمبرداری همپای او می‌شوند، نزدیک دوربین می‌شوند و دست‌های او را هم می‌لرزانند؛ اما دوربین سالم می‌ماند، کودک کارش تخریب نیست. دنیای کودکان، دنیای تثبیت دوستی و مروّت است و اینکه مدام چون ناقوس، ممتد گوشزد کنند "تو هم یه روز مثل من یه بچه‌ی خوش‌قلب بودی قاتل!"
وقتی که برق می‌رود، نور چراغ‌قوه سینمای خاص عالیجناب را مجدد نشان می‌دهد، بازی با سایه‌های روی دیوار. مکالمه‌های ساده و خودمانی و جذابِ عالیجناب با دوستش؛ در حالی که چندین و چندین دقیقه زُل زده‌ایم به سیاهیِ صفحه نمایش و هیچ نمی‌بینیم و چه خوب است و به‌جا این جمله‌ی عالیجناب "خورشید که می‌ره، دیگه زندگی تعطیل می‌شه"
___
برش‌هایی خوب از فرا-فیلم‌مستندِ عالیجناب:
۱. خیلی کلکی، تو خیلی کلکی. خیییییییلی کلکی! خب، بالاخره سر و کلّه‌ات پیدا شد، ها؟ دوسَم داری هنوز؟ (زنی که گویا جنون دارد، جلوِ خانه‌اش پا روی پا انداخته، و این را به عالیجناب می‌گوید!)
۲. - چه پشه‌هایی. او او اوه! می‌گم چه خوب شد که قرص هامونو خوردیما. حالا واقعا اینا پشه‌ی مالاریان؟!
عالیجناب: والا مثل چی می‌گن؟ مثل قارچه دیگه! می‌گن تا نخوری سمّی بودنش معلوم نمی‌شه. باید بزنن بعد معلوم بشه که مالاریا هستن یا نه! ولی به هر حال، من فکر کنم که مُردنِ با ایدز لااقل یه انتخابه؛ تو زندگی کردی، بابتش هم می‌میری! ولی هم نیش پشه بخوری هم بمیری، واقعا خیلی نامردیه دیگه!
۳. - مگه اطلاعیه‌ها رو نخوندی؟
عالیجناب: ما عادتی به خوندنِ اطلاعیه‌ها نداریم!
۴. - فکر کنم اینا نصف عمرشونو توی تاریکی زندگی می‌کنن. حالا ما یه چار-پنج دقیقه‌اش رو نمی‌تونیم!
عالیجناب: خب اگه چار-پنج دقیقه ست. اگه چار-پنج سال بود که ۵۰ سال عمرمون بود، حتما بهش عادت می‌کردیم. خوشبختیِ بشر اینه که عادت کنه!
- طبقه‌ی چند بود؟
عالیجناب: طبقه‌ی ۳ بود، اتاق سمت چپ، ۲۱۲. ولی توی تاریکی عدد چه معنی‌ای داره؟!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی

29 فروردین 99

کوتاهِ کوتاه. کلاً 1 ساعت و ربع.

بهداد ابن مشغله ای تمام و کمال است که درگیر قرارداد بستن با شرکت های مختلف است و عاشق دختری شده که در فضای مجازی پیدایش کرده است (بهنوش طباطبایی)

بختیاری سابقاً یک بار ازدواج کرده است و این را در یکی از قرارهای کافه ای پس از ربودن دل بهداد وقتی که روبرویش نشسته است، علنی می کند. گویی برایش مهم نیست.

دقیقه ی 21، مکالمه ی تلفنی علیرضا کمالی و بهنوش طباطبایی پرده از دست های پشت پرده ای می دهد که بهدادِ فیلم را عروسک خیمه شب بازی خود کرده اند!

داستان در همین دقیقه لو می رود و دیگر تعلیقی نیست و دلت می خواهد فیلم را رها کنی و وقتت را هدر ندهی!

چیزی که خیلی توی ذوق می زند، "یک ماه" بعدها و "هفت ماه" بعدها و این قبیل حرکاتی است که نویسنده روی متن خود پیاده کرده است. درست است که فیلم یک کلیشه ی تمام عیار است، اما "... ماه بعد" و "... هفته بعد" و "... سال بعد" ؛ یعنی نویسنده حرفی برای گفتن ندارد. مثل سه نقطه هایی که به عنوان غیره در متن به کار می رود.

"گریه نکن، من از دختری که گریه می کنه بدم میاد. به جاش صبر کن" این را *عطا* می گوید، کسی که جسته گریخته می بینمش و داستانش را نمی فهمیم؛ جز این که در به در دنبال پول است برای آزادی کسی که گویا پدرش است.

می شود آنچه که نباید! طباطبایی، 5 میلیارد پول از بهداد می کشد بالا تا مادرش را که بر تخت بیمارستان جاخوش کرده است، خوش کند.

عشق بی منطق!

بهداد زنش را می خواهد و حتی برایش مهم نیست که زنش دزد است و گولش زده است.

چقدر خوب است که تایم فیلم کوتاه است! چون نه فیلمنامه اش خوب است نه بازی ها (به جز بهداد و تا حدی طباطبایی).

در نزاع بین بهداد و کمالی، بهداد یک فشنگ در گلوی کمالی شلیک می کند و او را به قتل می رساند. اسلحه برای خود کمالی است، اسلحه ای که روی بهداد کشیده است، اما حالا مسبب قتلش گشته است.

در چند سکانس بعد مشاهده می شود که کمالی نمرده ! یک هندی بازی مسخره!!

کیانوش گرامی، دقیقه ی 57 مشاهده می شود؛ در حالی که کمتر از 20 دقیقه از فیلم باقی مانده است.

ملاقات بهداد و گرامی را می بینیم. بهداد اسلحه از او می گیرد تا طباطبایی را به قتل برساند و اینجاست که مشخص می شود عشقش کشک است؛ همانطور که عشق طباطبایی کشک است.

سکانس پایانی اما قشنگ است! برادر بهداد تمام این نقشه ها را کشیده تا پول های برادرش را بالا بکشد!

برادر بهداد کشته می شود، توسط تیری که بهداد بی هوا در درگیری شلیک می کند و در آخر فیلم بحث این است که بهداد قتل را گردن بگیرد یا طباطبایی. بهداد قسم می خورد اگر طباطبایی قتل را گردن بگیرد و وارد زندان شود، آزادش می کند.

امضایی که توسط طباطبایی زده می شود و قولی که عملی نمی شود!

مظاهر سبزی - 22 فروردین 98

نام فیلم: #باد_ما_را_خواهد_برد | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
___
- از بس این دِه‌تون دوره!  می دونی ما چندوقت ...
پسر بچه اجازه نمی دهد مردی که داخل ماشین است و مشغول صحبت است، حرفش را ادامه دهد، می گوید
+ نزدیکه
- نزدیکه؟!
+ ها
- شما خودتون چطوری دِه‌تون رو پیدا می کنید؟!
+ من از کوچیکی اینجا پیدا شده ام، دیگه می دانم اینجا رو
___
در "باد ما را خواهد برد" ، باز هم بازیِ نابازیگران را می بینیم، افرادی محلی که اصلا نمی دانند تلویزیون چیست و الفبای فیلم چیست، جلوی دوربین عالیجناب نه که نقش بازی کنند، خودشان را بازی می کنند. و این "خود بودن" آدم را یاد "سهراب" و "فروغ" و "خیام" می اندازد، که می شود ردّ پای‌شان را در جای جای فیلم های عالیجناب دید. در این فیلم هم در کمتر از سه دقیقه ی اول مشخص می شود "فروغ" کارگردان این فیلم است، نه عالیجناب!
___
+ فکر می کنم فرهادم بیستونُ تنهایی کنده. فرهادُ می شناسی؟
- بله! همشهری مانه. پنج فرسخیِ اینجاست.
+ آها! باریک اله. ولی بیستونُ ... ولی بیستونُ فرهاد نکنده!
- می دانم!
+ کی کنده؟!
- عشق کنده! عشق شیرین
+ باریک اله. اهل دلم که هستی
 - آدم که بی دل نمی شه آقا!
___
داستان فیلم: پیرزنی در یکی از روستاهای کرمانشاه در حال جان کندن و ملاقات مرگ است. گروهی راهیِ این روستا شده اند، تا از مرگ او و مراسم خاکسپاری محلی آن منطقه فیلمبرداری کنند.
___
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سُرخ است و مُشوّش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دست هایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لب های عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
نام فیلم برگرفته از این شعر فروغ است
___
در انتها، در حالی که دوستانِ تنها بازیگرِ فیلم (بهزاد دورانی) از مرگ پیرزنِ مریض ناامید شده اند، تنهایش می گذارند. با مرور زمان مشخص می شود حال پیرزن بد شده است و رو به موت است، اما دورانی تنها به گرفتن چند عکس بسنده می کند و روستا را ترک می کند!
___
+ چند کلاس درس خوانده ؟
- کی ؟
+ همان که شعرش را خواندی
- فروغ؟ چهار پنج کلاس فکر نکنم بیشتر خونده باشه. آخه می دونی، شعر گفتن زیادم ربطی به درس خوندن نداره. اگه تو هم ذوقشُ داشته باشی می تونی شعر بگی.
___
جدال مرگ و زندگی، این بار هم با زبانی شیرین و در پسِ افکار خاصّ عالیجناب به جان مخاطب تزریق می گردد و دوباره آنجا که نباید، علیرغم میل، فیلم تمام می شود! این فیلم را فلسفی ترین فیلم عالیجناب می دانند. دورانیِ این فیلم در ۱ ساعت و ۵۸ دقیقه بدل به دورانیِ دیگری می شود و به فلسفه ای عمیق از مرگ و تولد پی می برد.
___
+ آقای دکتر! تخصص شما چیه؟
- تخصص نگرفتم که در تمام اعضای بدن طبابت داشته باشم! اگر تخصص می گرفتم، باید طبابت روی همون تخصص انجام می دادم.
+ بله بله! با این حساب پس شما باید مراجعه کننده هم زیاد داشته باشین، نه؟
- کسی هم مراجعت نمی کنه، مجبوریم بریم یه گشتی بزنیم این طبیعت زیبا را نگاه بکنم و برخوردم بکنم یه ختنه ای اگر شد، تزریقی شد، سوراخ گوشی شد او رَم انجام بدم. و اِلّا به درد کسی نمی خوریم، ولی به درد خودمان که می خوریم بریم طبیعتُ نگاه بکنیم. تماشای طبیعت. بهتر از ایه که بشینی تخته بازی کنی، بی کار باشی
___
و اما بدون شک، بهترین سکانس فیلم یکی از همان سکانس های پایانی است که دورانی و طبیب سوار بر موتور در گندمزار می روند و همزمان با دور شدن و کم شدن صدا، طبیب این شعر از "خیام" را می خواند:
"گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است"
و می شود خوش بودنِ شنیدنِ آواز دهل از دور را با پود و تار جان شنید و حس کرد.

 

مظاهر سبزی - 22 فروردین 98

لادن مستوفی+ رضا کیانیان+ آزیتا حاجیان+آقای بازیگر

-------

نقش حامد بهداد خیلی کمه، در حد هفت هشت سکانس هفت هشت ثانیه ای! خوب بازی کرده، مثل همه ی بازی هاش. اما چون گمون کنم جزو اولین بازی هاش هستش، مشخصه خیلی پخته نیست.

فیلم قدیمی عه، مال وقتی که هنوز پلاک ماشین ها تغییر نکرده بود و آزیتا حاجیان و لادن مستوفی جوون محسوب می شدن!

یه کلیشه که خیلی بد درست شده. داستان دختری که از بیماری روانی رنج می بره و می خواد خودکشی کنه. گویا فقط یه دکتر توی شهر هستش (رضا کیانیان) که باید برن پیشش واسه مداوای دختر بیمار فیلم.

فلسفه ی اسم فیلم هم اینه که رضا کیانیان و آزیتا حاجیان عاشق هم بودن و قرار بود با هم ازدواج کنن و ساعت 5 عصر توی یه باغ به نام باغ فردوس قرار گذاشتن، اما حاجیان نمیاد و کلاً می پیجونه و می ره با یه مرد پول دار.

ارتباطی که بین کیانیان و مستوفی شکل می گیره و تماس های گاه و بی گاهشون با همدیگه، نوید یه عشق رو می ده!

حامد بهداد هم توسط پدر مادر مستوفی اجیر شده که توی شرکتش کار کنه و حواسش به این دختر دیوونه باشه.

گیر مستوفی اینه که هم صحبت نداره. دکتر (رضا کیانیان) با صحبت کردن مداوم با مستوفی، محرم اسرارش می شه.

"به نظر من مردهایی که آشپزی می کنن، خیلی دوست داشتنی هستن!"

از این مونولگ می شه فهمید که مستوفی دلباخته ی کیانیان شده؛ وقتی که مستوفی توی خونه ی کیانیان داره خیار پوست می گیره و حرف می زنه و بعد می گه عاشقشه و ازش خواستگاری می کنه!

از اون طرف، یک سکانس قبل آزیتا حاجیان هم ازش خواستگاری می کنه!

یه مرد، که یه روز هیچکس نخواستش؛ الان دوتا خاطرخواه پیدا کرده.

سکانس پایانی:

کیانیان ما موهای تراشیده، می شینه روبروی مستوفی و با هم صحبت می کنن؛ که چه بسا این عشق یا حل بشه، یا جواب نه رو بکوبونه روی میز!

چیزی که خیلی توی فیلم ضایعه و توی ذوق می زنه، اینه که کیانیان پزشک هست و پزشک ها پولدارن -حداقل توی ایران که کشور پزشک سالار هست!- ؛ پس چرا حاجیان می خواد با پولی که از همسرش کشیده بالا، بخره اش؟!!!

و این که مستوفی رفته فرانسه درس خونده، پس چرا انقدر سنتی فکر می کنه؟!!!

آخر فیلم هم پایان باز!

مستوفی "سن و رفاه و ... واسه ام مهم نیست! یه چیزی بگو دکتر!"

صدای پرنده های توی قفس شنیده می شه و مشکیِ تیتراژ پایان شروع می شه با آهنگ بی کلام!

-------

مظاهر سبزی - 15 فروردین 99

سه فیلم به هم مرتبط به نام های:

1. خانه ی دوست کجاست (الهام گرفته از شعر سهراب)

2. زندگی و دیگر هیچ

3. زیر درختان زیتون

 عالیجناب عباس کیارستمی

 

خانه ی دوست کجاست

این فیلم در مورد پسربچه ای است که دفتر همکلاسی اش اشتباهاً در کیفش جا مانده و دربدر از روستای کوکر راهیِ روستای پشته می شود تا دفترش را برگرداند.

 

زندگی و دیگر هیچ

مردی به همراه پسرش، چند روز پس از زلزله ی گیلان، راهیِ کوکر می شوند تا حال احمدپور را جویا شوند. آن ها موفق به یافتن احمدپور نمی شوند، اما متوجه صحت و سلامتی او می شوند.

 

زیر درختان زیتون

یک سال پس از زلزله ی کوکر، محمدعلی کشاورز که نقش یک کارگردان را بازی می کند، برای انتخاب بازیگر وارد این روستا شده است. پیش از زلزله، پسری جوان برای ازدواج با دختری اقدام کرده است، اما چون فقیر بوده و خانه نداشته، به او زن نداده اند.

حال پس از زلزله، او خوشحال است! زیرا که همه ی خانه ها خراب شده و مثل او شده اند!

در نهایت، برای فیلمِ محمدعلی کشاورز همان جوان و دختر مورد علاقه اش انتخاب می شوند، هر دو در کنار هم قرار می گیرند.

-------

* مستند "در جاده با کیارستمی" که در سال 2005 به کارگردانی "مارک کازینز" ساخته شد و خود عالیجناب هم در آن حاضر است، پیرامون ایده ی شکل گیری این سوپر-فیلم می پردازد و مصاحبه ای با بابک احمدپور (بازیگر اصلی) دارد.

-------

مظاهر سبزی - 15 فروردین 99

کاری از بهمن گودرزی. فکر کنم اولین فیلمی بود که از این کارگردان دیدم.

سپند امیرسلیمانی، امین حیایی، علی مشهدی، مجید صالحی و فرزاد حسنی؛ پنج تا دوست هستن که یه شرط بندی کردن سر باغ. شرط اینه که بعد از چند سال و در امتداد دوستی شون، هرکی ازدواج نکرد و موند باغ برسه به اون! و یا اگه دو نفر موندن، بین شون تقسیم بشه.

همه ازدواج می کنن، به جز امین حیایی و فرزاد حسنی.

 نیوشا ضیغمی واسه ازدواج با امین حیایی شرط می زاره و اون اینه که قید باغ رو بزنه؛ حیایی قبول می کنه و ازدواج شون پا می گیره.

یه فیلم آبگوشتی! اما خب دیدن اینجور فیلم ها هم لازمه!

انتهای فیلم مشخص می شه مجید صالحی با نیوشا ضیغمی ریخته بودن روی هم تا با گول زدن حیایی نقش یه عاشق دلباخته رو بازی کنه.

صالحی و ضیغمی می رن محضر و سند باغ رو به نام خودشون می زنن، اما ضیغمی صالحی رو می پیچونه و باغ رو می کشه بالا!

مشخص می شه فرزاد حسنی هم ازدواج کرده و رو نمی کرده!

باغ بی باغ!!!

مظاهر سبزی - 14 فروردین 99

نویسنده و کارگردان: محسن امیریوسفی

زندگی یک خانواده را می بینیم که فقط مادر خانواده (شیرین یزدان بخش) و معشوقه ی برادرش (هدیه تهرانی) در فیلم به صورت فیزیکی حضور دارند؛ باقی بازیگران (اکبر عبدی و حبیب رضایی و صابر ابر و شهاب حسینی)، از طریق قاب عکس صحبت می کنند! ایده ی عالی امیریوسفی.

البته در نسخه ی اصلی بهروز وثوقی هم بازی کرده است، که مشتاق دیدارش هستم، اگر اجازه ی اکران پیدا کند.

-------

توضیح و نظر من:

شیرین یزدان بخش، در پی جنون تنهایی خویش، هم کلام همسرش (اکبر عبدی) ، برادرش (شهاب حسینی) ، پسرش (صابر ابر) و یکی دیگر از پسرانش (حبیب رضایی) می شود، آن هم از طریق قاب هایشان.

صابر ابر یکی انقلابی تمام عیار است که در جنگ شهید شده و نامش خورده بر کوچه شان.

شهاب حسینی یک کمونیست است که تا پای مرگ پای اعتقادش مانده است.

حبیب رضایی جوجه فکلی است که رفته خارج تا درس بخواند.

اکبر عبدی هم که یک آدم عادی است، از همان باباهای عشق ماشین و امر و نهی و خانه ی خدا رفته و در جوانی اهل عشق و حال بودن!

اوج داستان جایی است که هدیه تهرانی جمعی از معترضین طرفدار جنبش سبز را به خانه ی یزدان بخش می آورد، خانه ای قدیمی و دربست، از همان ها که حوض دارند و گلدان و درخت و زیرزمین و تخت، از همان ها که واقعاً خانه است! گویا خانه هایی که به معترصین پناه می دهند را با گذاشتن علامت ضربدر در روی آن علامت گذاری می کنند تا بعداً مورد بازجویی قرار بگیرند. یزدان بخش (گه نامش در فیلم "منیر" است) متوجه این امر می شود، و در نظر دارد تمام لوازمی که ممکن است برایشان دردسر ایجاد کند را در پلاستیک زباله بریزد.

از همسرش و دو فرزندش شروع می کند، تا می رسد به بردارش؛ از شهاب حسینی فشنگ هایش و کتاب "لنین" و "سرمایه داری"ِ کارل مارکس یافت می شود، اما اسلحه اش خیر!

فیلم پیش می رود و شاهد دعواهای صابر ابر انقلابی با شهاب حسینی کمونیست، شیرین یزدان بخش خسته با شهاب حسینی چریک، اکبر عبدی بی خیال با شهاب حسینی دغدغه مند؛ و حبیب رضایی فراری از وطن با شهاب حسینی ریشه دار در اعتقاداتش، هستیم.

در سکانس های پایانی مشخص می شود شهاب حسینی اسلحه اش را در خانه جاساز نکرده، بلکه همراه خود دارد!

وقتی منیر کیسه زباله ای که قاب شهاب حسینی را هم داخلش قرار داده، و از پیش سی دی های ویگن و داریوش همسرش و نامه ای که صابر ابر برای دختر همسایه نوشته بوده و در کتاب داستان راستان آیت اله مطهری جاساز کرده بود و سیگارهای تیر حبیب رضایی و چند مورد دیگر را در آن قرار داده بود، سر کوچه می گذارد و بر می گردد متوجه می شود همه ی درب خانه ها علامت ضربدر دارند!

-------

مظاهر سبزی - 14 فروردین 99

دختری دانشجوی رشته ی جامعه شناسی است و روسپی گری می کند، تنهاست و کسی برای تنهایی اش پشیزی ارزش قائل نیست، یک حوان کله شق به حساب عاشقش شده اما موجبات رنجشش را فراهم می آورد، و اما یک مشتری عجیب او که پیرمردی است نویسنده و مترجم که اتفاقا او هم تنهاست نه هوس باز.

تمام فیلم بیان کننده ی تنهایی این دختر (فروشنده) و آن پیرمرد (خریدار) است و گاهاً گریزی هم به عشق زده می شود.

شروع فیلم مثل اکثر سکانس های فیلم های عالیجناب کیارستمی خاص است. دختر روسپی و دوستش در کافه ای نشسته اند و برای چند ثانیه تصویر دختر را نمی بینیم و فقط صدایش را می شنویم و آهسته آهسته عالیجناب پرده از سینمای خود برمی دارد و ما را به جهان خود رهنمون می گردد.

باز هم سکانس های "ماشینی" ِ عالیجناب.

در این فیلم هم مانند فیلم "ده" و "طعم گیلاس"، ماشین نقشی اساسی در فیلم دارد و بیشتر سکانس ها در آن می گذرد. عالیجناب از ماشین برای بیان ساده ترین حرف های خودمانی و سنگین ترین مباحث فلسفی در فیلم هایش بهره می برد، چیزی که در اینجا هم می بینیم.

این فیلم را جزو سه فیلم برتر قرن دانسته اند. و به قول اسکورسیزی "فیلم هم باید به ما نشان بدهد و هم از پشت پرده ها حرف بزند" ؛ به راستی کیارستمی در این فیلم ناگفتنی ها را به شیرینی هرچه تمام بر ما عیان نموده است. مثلاً سکانسی که این دختر برای مشتری خود (پیرمرد نویسنده) آماده  می شود، اصلاً تصویر دختر را نمی بینیم و عالیجناب صندلی ای که پیرمرد بر روی آن نشسته نشانمام می دهد و تصویر دختر را به صورت مات از صفحه ی خاموش تلویزیون می بینیم.

در جایی خوانده بودم که سانسور سکوی پرتاب هنرمند است، و این را به وضوح می توان در این فیلم و سایر فیلم های عالیجناب دید. او فیلم هایش را به نحوی می سازد که در سینمای ایران هم قابل پخش باشد. حقیقتی که کیارستمی برایش جنگید اما نشد.

این اثر، آخرین فیلم عالیجناب کیارستمی است. افسوس و صد افسوس

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99

نویسنده و کارگردان: همایون اسعدیان

بازیگران: حامد بهداد، زنده یاد پوپک گلدره

فیلم دو طیف آدم را نشان می دهد: درون گرا (حامد بهداد، که رتبه ی 28 کنکور سراسری را دریافت نموده است و معماری می خواند و در فیلم عاشق زنده یاد پوپک گلدره می شود) و برون گرا (زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، همچنین مردی که گویا استادشان است که نقشش را مجید مشیری بازی می کند).

آخرِ بازی:

1. بازی: بین حامد بهداد و زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، با مجید مشیری شرط بندی می شود که آن ها player موسیقی مجید مشیری را در خانه اش با اسپری قرمز رنگ کنند. بهداد و دوستانش طی نقشه ای کلید خانه ی مشیری را از جیب پالتوی او از کافه می دزدند، و با کمک کلیدسازی که خبر کرده اند یه کلید از رویش می سازند، سپس بهداد و یکی از این اکیپ دوستانه به خانه ی مشیری می روند و player را رنگ می کنند. بهداد فیلم می گیرد و دوستش رنگ می کند. مشیری از راه می رسد، بهداد و دوستش در اتاق قایم می شوند و ناگهان فیلمی که ضبط کرده اند از تلویزیون خانه پخش می شود. بهداد و دوستش از اتاق بیرون می آیند، دعوا می شود و دوست بهداد کتک مفصلی می خورد! بهداد مشیری را هل می دهد و مشیری سرش به همان player می خورد و تمام!

2. آخر: از اینجا به بعد فیلم وارد فاز جدیدی می شود و گویا تمام فیلم در سکشن "آخر" در حال بازی است. صاحب کافه ای که بهداد و زنده یاد گلدره و مشیری در آنجا پاتوق می کردند، سرقت کلید از جیب پالتو مشیری را دیده است و از قضیه بو برده است. یک بار پول می خواهد برای حق السکوت، یکبار ماشین، و یکبار قصد ازدواج با زنده یاد گلدره را در سر می پروراند!

در انتها بهداد خودش را معرفی می کند، در همان آن که برایش بلیط گرفته اند تا فرار کند.

-------

نقد و بررسی:

1. پایان فیلم اگر مشخص هم نبود، اما تنها چند گزینه روی میز بود و این قبیل فیلم ها از جایی به بعد اگر بازیِ بازیگرانش خوب نباشند، بد جور توی ذوق می زند، که این فیلم زد! بد جور هم زد! چون جزو اولین فیلم های حامد بهداد است و خیلی مصنوعی بازی کرده است.

2. مرز میان رفاقت و نامردی در فیلم قابل تشخیص نبود، اما رفته رفته و با گذشت زمان، پرده از دیوار افتاد. یکی از دوستان بهداد، جا می زند و می رود. یکی دیگر مدام دودل است و حرفش این است که "به من چه!" و کافه چی هم گمان برده پول علف خرس است و مطالباتش را پایانی نیست. تنها دوستِ این فیلم زنده یاد گلدره است که تا انتها پای عشقش می ماند.

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99