وبلاگ من

...

[داستان سی‌ و سوم]
نام #داستان: #شب_های_روشن
نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
.
تنهایی، از یک مردْ متروکه ساخته. با جهان کنار نیامده است. در افکارش زندگی می کند. راه ها را همه بن‌بست می پندارد. و در همین زمان است، که در پیاده روی های شبانه اش با دختری آشنا می شود. مردْ زمانه اش را نمی شناسد؛ و خودش را نیز. دختر هم در انتظار کسی مانده است. چهار شب در زمانی مقرر باید در محلی به انتظار معشوقه ی دختر بایستند. و این، تنها از یک مرد مجنون و یک دختر عاشق بر می آید. معشوقه ی دختر از راه خواهد رسید؟ انتظاری برای هیچ؟ اگر قرار است این دختر به معشوقه اش نرسد، می شود با مرد تنها ازدواج کند تا از تنهایی بیرون اش بکشاند؟
.
مردِ داستان، ساکن آپارتمانی در سن پترزبورگ است. خودش را دارد، خانه اش را، خدمتکارش و نیز خانه ها و کوچه هایی که هرشب به گاهِ پیاده روی، هم‌کلام‌شان می شود. شرط دختر، برای دوستیِ چهارروزه شان این است که مرد عاشق اش نشود. قولی که داده می شود و شب هایی که با یکدیگر به انتظار مردی در دل شب می ایستند.
.
شب اول، دوم، سوم. مثل باد. مثل برق. همه چی در سکوت می گذرد. سربسته. خاموش. عریانی اما در شب چهارم آشکار می شود. عشق افلاطونی میان این دو، دوام نمی پاید. مرد، دل اش را می بازد. آرزو دارد، معشوقه ی دختر از راه نرسد. مرد، اعتراف می کند که عاشق شده است. و همین زمان است که معشوقه ی دختر از راه می رسد و تمام کاشته های مرد را باد می بَرَد. عشقی که ابراز شده است و دستانی که خالی تر از گذشته مانده است. پوچ و تُهی و تنهاییِ بیشتر از قبل.

باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار می کنه و به صندوق دار می گه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش می کنم فضولی نکنم. ولی نمی شه! چشام نگاش نمی کنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور می شنون!
شمرده شمرده حرف می زنه. نصف حرفا رو می خوره انگار.
صندوق دار بهش می گه "آزاد می خواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ می شد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. می خواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم می خواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند می شم. هوا سرده. پشیمون می شم و می شینم. تظاهر به نشنیدن می کنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه می کنه. دلم می خواد نباشم. اما نمی شه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونه ی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. می گه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم می شه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح می ده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر می برم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب می خونم.
پلاستیک به دست داره می ره از داروخونه بیرون. نگام می کنه. نگاش نمی کنم که خجالت نکشه. می فهمم که داره با آستین اشکاشو پاک می کنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب می دن زده. وقتی کامل می ره بیرون می بینم یه پالتو قهوه ای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخه ی من رو می بینه و می گه: "اینا رو نداریم. از داروخونه ی سه چهارراه پایین تر بگیر"

نام فیلم کوتاه: #همسرایان
فیلمنامه، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #محمدجواد_کهنموئی
مدت زمان: ١۵ دقیقه و ۴٢ ثانیه
.
#همسرایان مثل هیچ کدام از فیلم هایی که قبلا‌ً دیده ام و شبیه هیچ یک از فیلم هایی که #کیارستمی در گذشته ساخته هم نیست. با سکوتی عمیق و البته قابل کنترل ما را مورد حمله قرار می دهد. و از جهاتی که من کاملاً درک نمی کنم و درک هم نخواهم کرد برای اثرگذاری از قدرت کنترل "پدربزرگ ناشنوا" بر شنوایی اش و تبدیل سکوت به صدا/ صدا به سکوت کمک می گیرد. ما از سطح توقع مان پایین تر می رویم. ترسی هیجان زده و دلهره آور و نیز بی قراری های کودکانی را لمس می کنیم که پدربزرگ شان سمعک اش را از گوش هایش برداشته و تربچه می خورَد؛ و در همان حال بچه ها پشت درب خانه مانده اند و هرچه زنگ خانه را می زنند و سنگ به پنجره می زنند او نمی شنود که درب را باز بکند.
.
دو نکته در این فیلم حائز اهمیت است:
1️⃣ یپرمرد ناشنوا هرگاه که از سر و صدا خسته می شود، سمعک اش را بر می دارد و خو می کند به سکوت اش. به این گونه می شود تعبیر شود که ما هم گاهاً در زندگی بایستی به کنج تنهایی خود پناه ببریم و از حجم اجتماعی بودن مان و شنیدن های آزاردهنده و مکالمات آزاردهنده تر خلاصی بیابیم. دنیای مدرن، رفتار مدرن می طلبد.
2️⃣ کار گروهی، چیزی که در سیستم آموزشی ما هیچ گاه آموخته نشده و نمی شود، در این اثر به خوبی و پاکی نشان داده شده است. وقتی دو کودک (که باید نوه های این پیرمرد باشند) از سنگ انداختن به سمت پنجره ی خانه شان خسته شده اند، به مرور بچه هایی به جمع شان اضافه می شود و یکصدا پدربزرگ را صدا می زنند. پدربزرگ که قدرت شنوایی اش خیلی هم ضعیف نیست، فریاد تعداد بچه های بیشتر را که حالا حدود ۴٠ یا ۵٠ نفر شده اند می شنود و از پنجره آن ها را می بیند و لبخند بر چهره اش ترسیم می شود.
و من همچنین فکر می کنم در پایان فیلم خنده ای که از جانب پیرمرد می بینیم لبخند به دنیای کودکانه و پاک بچه هاست.

[داستان سی‌ و دوم]
نام #داستان_کوتاه: #آمد_و_شد (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مسافران در بیابان مانده اند. اتوبوس خراب شده و هوا گرم است. گردباد می آید و زنی پا به ماه که چندی پیش به دختر یا پسر بودن جنین اش می اندیشید حالا مرگ را در یک قدمی اش حس می کند. عباس، با این که شوفر ماهری است و عمری فرمان به دست و سیگار به لب و خالکوبی به بازو جاده ها را گز کرده است، اما از تعمیر ماشین چیزی سرش نمی شود.
.
خاصیت مرگ در اکثر مواقع همین است. این که اتفاقی تو را دچار خود می کند. تو سرگرم زندگی هستی، اما او سرگرم توست!
مردان و زنان مسافر، آرزوهای داشته و نداشته شان را باید بر باد رفته بدانند. آن ها اگر از تشنگی و گرسنگی هم نمیرند، بی شک گرمای بیابان امان شان نخواهد داد. #میرصادقی به سهو یا به عمد، بیابان را مسیر زندگی ما در نظر گرفته است. این که هیچ ماشینی از این جاده عبور نمی کند، این که زندگی یک مرتبه پرهیبی از مرگ می شود، و این که راننده از ابتدایی ترین و بدیهی ترین چیز -تعمیر ماشین- سر در نمی آورَد، تماماً ما را یاد زندگی می اندازد.
.
منتظر مرگ هستیم. دست ها را زیر چانه زده ایم و کلمات را می بینیم و می خوانیم تا خون های به نا حق ریخته شده ببینیم. تا جوانان ناکام و مادران آرزو به دل بمیرند. تا عباسِ نابلد بمیرد. اما در همین حال، شاگرد شوفر -محمود- امیدوارمان می کند. امید، همان امداد غیبی یا حاجت نطلبیده است. سکوت اش را می شکند و خبر می دهد که تعمیر ماشین بلد است. اتوبوس تعمیر می شود. اتوبوس مِه جاده را می شکافد. اما امید، به ناگهان غش می کند و می میرد! کسی که این همه آدم را از مرگ نجات داده، خودش یکباره از بین می رود! و این شاید تداعی کننده ی پوچیِ گریزناپذیر دنیاست؛ مرگی برای هیچ!

نام کتاب: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
شاعر: #ریچارد_براتیگان
ترجمه ی #مهدی_نوید و #لیلا_صمدی
ناشر: #فرهنگ_صبا
تعداد صفحات: ١٩٠
📚📚📚📚📚📚📚
1️⃣بخش اول: #قرص_ضد_فاجعه_ی_معدن_اسپرینگ_هیل
[سیرک انار] :
تنهایم در بُعد
چرخ‌زنان در آسمان
مثل مرغِ بارانی،
سر تا پا خیس
نوک تا بال خیس
انگار پادشاهی‌ام مغروق
در سیرکِ انار.
سال پیش عهد کردم
که دیگر نروم
اما نشسته‌ام این‌جا، بر صندلی همیشگی‌ام
قطره‌قطره می‌چکم و دست می‌زنم
و انارها رد می‌شوند
با جامه‌های براق‌شان.
(٢۵ دسامبر ١٩۶۶)
📚📚📚📚📚📚📚
2️⃣بخش دوم: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
[گل‌های بومی کالیفرنیا] :
در بهار ١٩۶٨
در حالی که آخرین ثلث قرن بیستم
همچون رؤیایی به سوی پایانش پیش می‌رود
زمان آن است که کتاب‌ها را بکاریم،
زیر خاک بگذاریم‌شان، تا گل‌ها و سبزیجات
بتوانند از این صفحه‌ها سربرآورند.
📚📚📚📚📚📚📚
3️⃣بخش سوم: #مفت_سوار_جلیل
[گل‌برگرها] :
بودلر یه دکه‌ی همبرگرفروشی
تو سان‌فرانسیسکو باز کرد،
ولی اون لای نون‌های گِرد
گُل می‌ذاشت.
مردم میومدن و می‌گفتن "یه همبرگر می‌خوام
با یه عالمه پیاز روش"
در عوض بودلر به اونا گُل‌برگر می‌داد و
مردم می‌گفتن "این چه جور دکه‌ی
همبرگرفروشی‌یی‌یه؟"

📚📚📚📚📚📚📚
4️⃣بخش چهارم: #٣٠_ام_ژوئن_٣٠_ام_ژوئن
[چلچراغ‌های شناور] :
ماسه از جنس بلور است
مثل روح
باد آن را با خود
می‌برد.
(توکیو. ٢٨ می ١٩٧۶)
📚📚📚📚📚📚📚
5️⃣بخش پنجم: #بار_زدن_جیوه_یا_چنگک
[یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست] :
یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست.
فکر می‌کنم، شاید حتماً ماتم بگیرم،
که چرا گم‌اش کردم تا این یکی پیدا شود.
📚📚📚📚📚📚📚
6️⃣بخش ششم: #رومل_تا_اعماق_مصر_به_راه_خود_ادامه_می_دهد
[رنگ برای شروع] :
عشق را بی‌خیال،
دوست دارم
لابه‌لای موهای بورَت
بمیرم.

نام فیلم کوتاه: #آینده_دوباره_پر_شد
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه
.
کیارستمی، سینمای ایران است؛ همانطور که داستایفسکی ادبیات روس است و موتسارت موسیقی آلمان.
.
سال ٢٠١٣، جشنواره‌ی فیلم ونیز از هفتاد کارگردان مطرح دنیا، از جمله کیارستمی، دعوت به عمل آورد تا به مناسبت هفتاد سالگی این جشنواره فیلم کوتاه بسازند. زمان فیلم باید بین ۶٠ الی ٩٠ ثانیه می‌بود و موضوع‌اش در مورد آینده‌ی سینما.
.
در فیلم ساخته‌شده توسط کیارستمی، مردی کلاه‌به‌سر و پیشبند بسته در حال آبیاری زمینی حاصل‌خیز دیده می‌شود. مرد توسط پسربچه‌ای مورد اذیت قرار می‌گیرد؛ پسربچه مسیر آب را مسدود می‌کند. مرد خم می‌شود تا با نگاه‌کردن به درون شلنگ آب، بلکه علت قطعی را بداند. با باز کردن دوباره‌ی مسیر آب توسط پسربچه، جریان آب شلّیک می‌شود و کلاه مرد را آب می‌بَرَد!
پسر پا به فرار می‌گذارد، مرد به دنبال‌اش. در همین حال خنده‌های پسربچه‌ای دیگر را می‌بینیم که پشت دوربین فیلمبرداری است و در حال ثبت و ضبط این حرکات. او هم فیلمبردار است، هم کارگردان؛ و گویا به‌تنهایی در حال ساخت فیلمی با این موضوع است. مرد پسربچه‌ی بازیگوش را می‌گیرد، به‌آرامی می‌زَنَد، و دوباره به سر کارش بازمی‌گردد و به آبیاری زمین می‌پردازد؛ اما پسربچه‌یِ کارگردانِ پشتِ دوربین کات می‌دهد و فیلم به اتمام می‌رسد.
و شاید منظور از این ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه این است که روزی سینما طوری همه‌گیر و شناخته‌شده می‌شود که حتی کودکان هم وارد این حرفه می‌شوند. خنده‌های پسربچه‌ی کارگردان، نشان از پیشرفت سینما و خنده بر ساخته‌های پیشینیان است. نشانی از  امید دارد این فیلم کوتاه؛ زیرا که نسلی جدید در آینده تمام چهارچوب‌های رایج سینما را خواهند شکست و طرح‌هایی بی‌بدیل خلق خواهند کرد.

نام کتاب: #نامه_های_عاشقانه_و_منظومه_عین_القضات_و_عشق
شاعران: #عباس_معروفی و #پونه_ایرانی
ناشر: #نشر_گردون، برلین
جلد: #حمید_رضا_وصاف
امور فنی: #آتلیه_گردون
تعداد صفحات: ٢١٠
چاپ یکم، زمستان ١٣٩٠
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
1️⃣بخش اول (#نامه_های_عاشقانه)
نارنجی می‌خوانم بیایی
و خدا تب کرده است.
همه‌ی این اتاق را
صورتی می‌دوم بشنوی
آخر خدا و این همه دلتنگی؟
من که حلقه حلقه
به تنت پیچیده بودم!
تو نخواه
خدا از تاریکی می‌ترسد
و من بدون لباس‌هات سرما می‌خورم.
#پونه_ایرانی
.
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام.
می‌ترسم گم‌ات کرده باشم
در خیابان
به پشت سر وامی‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم
#عباس_معروفی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
2️⃣بخش دوم (#منظومه_عین_القضات_و_عشق)
تأملی در وحدت وجود
قاضیان و علمای بغداد در محاکمه‌ی عین‌القضات، چهره‌ی استثنایی تاریخ عرفان و تفکر ایران عاجز ماندند، سخنان و دفاعیاتش را کمافی‌السابق نفهمیدند، ولی حکم قتلش را به اتهام الحاد و کفر صادر کردند. سرانجام به دستور وزیر سلطان محمود که دشمن او و یکی از ستمگران عصر بود، عین‌القضات را از زندان بغداد به همدان آوردند، در شب چهارشنبه هفتم جمادی‌الآخر سال ۵٢۵ در سی‌و‌سه سالگی او را به دار آویخته، پیکرش را شمع‌آجین کردند. زمانی که پای دار می‌رفت، مناجات شبلی در شب قتل حلاج را به خاطر داشت.
همدان شبی را به صبح رساند که پیکر این عاشق شوریده بر بلندای شهر تا صبح می‌سوخت.
.
بیدار که شدم همه‌جا تاریک بود. چراغ‌مطالعه‌ی پدر را بیشتر از خورشید دوست داشتم، و صدای قلم‌نی بر کاغذ...
"خواب بدی دیدی؟"
"چرا مثل حلاج تکه‌تکه‌اش نکردند؟ مگر حلاج بر دار نشد؟ چقدر هم خوشحال بود!"
"نه. حالا نه! فردا حافظ می‌خوانیم."
پس تکلیف آن جسد زنده
در کابوس من چه شد؟
خدا بد است یا خدا بودن؟
#پونه_ایرانی
.
خاطره‌ی مجروح،
همین منم.
تنهایی اگر نبود،
هزار بار
خدا را در ذهن خود
دار می‌زدم.
تو اگر نبودی،
خدا
یک خواب آشفته
بیش نبود.
همین بهانه کافی نیست
تا مرا بیاویزند؟

[داستان سی‌ و یکم]
نام #داستان_کوتاه: #دیوار (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
دیوار، مرز است. خطوط مرزی اگر کشورها را از هم جدا می‌سازد، دیوار اما خانه‌ها را از هم، فروشگاه‌ها را از هم، و هر منطقه‌ای که مالکیت شخصی دارد. داستان کوتاه #دیوار، دعوا و مرافعه بر سر همین مرز را نشان می‌دهد. دیوارِ میانیِ خانه‌های دو همسایه فرو ریخته است و حالا گرچه کودکان‌شان خوشحال‌اند، اما والدین آن‌ها آستین‌ها را بالا زده‌اند و خودشان نیز همپا و همراه عمله‌بنّا شده‌اند که یک شَبه دیوار را بالا ببرند.
.
داستان از دو منظر، قابل بررسی و تحلیل است:
1️⃣فرزندان: ناصر و سیروس، فرزندان یکی از این خانواده‌ها هستند. خوشحالی ناصر از این است که دیگر برای بازی با سودابه و بهمن (خواهر و برادر، فرزندان خانه‌ی همسایه‌ی بغلی) لازم نیست قرار و مدار بگذارد و در کوچه‌ی باریک و تنگ‌شان که بوی نم و نا می‌دهد بازی کنند. با فرو ریختن دیوار، حیاط خانه‌ی ناصر با حیاط خانه‌ی سودابه‌این‌ها یکی شده است و این فضای بزرگ محیط مناسب‌تری برای هر شیطنت و سرگرمی کودکانه‌ای‌ست.
علاوه بر این سه (ناصر، سودابه، بهمن)، سیروس (برادر ناصر) که سن و سالی دارد و بلوغ را پشت‌سر گذاشته است و پشت لب‌اش سبز شده است، عاشق منیژه (خواهر بزرگ‌تر سودابه و بهمن) است. سال‌هاست که عاشق است. ابراز عشق هم کرده. با این اتفاق، سیروس هم می‌تواند بی‌پروایانه و با آزادی بیشتر منیژه را ببیند و منیژه هم از همین‌بابت است که دَم‌به‌دقیقه در حیاط می‌پِلکَد.
.
2️⃣والدین: پروانه‌خانم (دختر دایی سودابه) که برای مهمانی به خانه‌ی آن‌ها آمده است، قاطی خاله بازی کودکانه‌ی این بچه‌ها شده است، اما او هم از دنیایی دیگر به این مسئله می‌نگرد. مرز، باید کشیده شود و درست نیست که دو خانواده که فقط برچسب همسایگی به پیشانی‌شان خورده است، این چنین رها کنار یکدیگر باشند.
پدر و مادر سیروس، از عشق نهانی سیروس-منیژه خبردار شده‌اند. خوب هم از چم و خم این دل‌دادن و دل‌ستاندن اطلاع دارند. همزمان با ساخت دیوار، به فکر ساختن آینده‌ی پسر رشیدشان نیز هستند. فضولی‌های ناصر برای مادر که: "خودم دیدم مامان! باور کن! سیروس، منیژه رو خوابونده بود رو پاهاش و داشت با موهاش بازی می‌کرد. با همین چشام دیدم!" تغییری در برنامه‌ی آن‌ها ندارد. مادر، می‌داند کاری که باید انجام بشود این خواستگاری است و قرارهای پنهانی پسرش با دختر همسایه، طبیعی‌ترین شکل ممکن یک ابراز عشق است.
.
اما چیزی که مشخص است، این است که دیوار از دید #جمال_میر_صادقی در این داستان‌کوتاه سمبل شکاف نسل‌ها نیز شده است. گویا ایشان می‌خواسته از غریبی دنیای کودکانه‌ی ناصر، بهمن و سودابه با ما سخن بگوید. ناصر، دیوار را دیو می‌پندارد و یک شب تا صبح از این ترس بیدار است و خواب به چشمان‌اش نمی‌آید! او، حفره‌های درون آجر را چشمان دیو فرض می‌کند. بهمن و سودابه هم خواهر و برادری هستند که گرچه دختردایی مادرشان (پروین‌خانم) قبول کرده پارتنر بازی بچگانه‌شان بشود، اما از سمت مادر و پدر مورد کم‌توجهی -و در اکثر موارد بی‌توجهی- قرار می‌گیرند. گرچه خواسته‌ی سه کودک (نساختن دیوارِ میانی)، غیرقابل‌قبول و غیرقابل‌درک است، اما دیوار بهانه‌ای شده تا #میرصادقی از آن بالا بیاید و از مرز میان روابط اعضای یک خانواده با ما سخن بگوید.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌‌ی هفته‌‌‌ی آینده داستان‌کوتاه "آمد و شد" را می‌‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام فیلم کوتاه: #تخم_مرغ_های_دریایی
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١۶ دقیقه و ۵٣ ثانیه
.
به نظر می‌رسد #کیارستمی پا را فراتر از مشاهده‌ی طبیعت گذاشته و در این فیلم تصمیم گرفته طبیعت را به طبیعت بازگرداند!
در این اثر، سه تخم‌مرغ بر روی تکه‌سنگی در ساحل مشاهده می‌کنیم که با کِش‌آمدن امواج از سطح دریا و جاری‌شدن بر روی آن‌ها، قرار است به دریا پا بگذارند!
هر موجی که می‌آید، تخم‌مرغ‌ها را کمی جابجا می‌کند و با خود می‌برد. تا دقیقه‌ی ١۶ باید صبر کنی تا این رفت‌و‌آمد شلاق‌وار امواج کار را تمام کند.
.
شماری دیگر از فیلم‌های #کیارستمی که نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌ی طبیعت‌دوستی او هستند و این مورد را مستقیماً مورد اشاره قرار می‌دهند، عبارت‌اند از: #جاده_های_کیارستمی، #٢۴_فریم و #پنج.

خوب است اگر قرار است بمیریم، حساب‌شده بمیریم!  
#آلبر_کامو می‌گوید: "خودکشی گرچه موجب رهاییِ ما از این دنیای پوچ می‌شود، اما باعث ناراحتی اطرافیان‌مان می‌شود؛ پس خودکشی راه گریز صحیحی نیست"
اما خودکشی‌هایی داریم که عظیم است و آموزنده! مثلاً #ویرجینیا_وولف هم نویسنده‌ی بزرگی بود، هم استاد خودکشی حساب‌شده! وولف، پس از جنگ‌های جهانی اول و دوم تعداد زیادی از دوستان‌اش را از دست داده بود و افسردگی شدید داشت. شوهری مهربان داشت. می‌نوشت و قوی بود در نویسندگی. اما نتوانست بر غم‌هایش غلبه کند. یک روز جیب‌هایش را پر از سنگ کرد، پا به رودخانه گذاشت، غرق شد و جسدش یک ماه بعد پیدا شد! وولف، یک‌‌ شَبِه تصمیم به این کار نگرفت. وولف، احساساتی نبود؛ به آن شکل که من و شما هستیم. وولف، استادانه خودش را کُشت. رمان آخرش را تمام کرد، برای همسرش یادداشتی سرشار از احساس و عشق نوشت، و مرگ‌اش به نحوی بود که گویا گم شده است (چنان که در زندگی گم شده بود). در قسمتی از آخرین یادداشت وولف به همسرش آمده است: "دیگر نمی‌توانم به تباه کردن زندگی‌ات ادامه بدهم. گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند"
این خودکشی نیست، مرگی برتر از زندگانی است! حساب‌شده، آموزنده، عظیم!