وبلاگ من

...

۲۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعضی عکس‌ها خودشون یعنی متن، خودشون یعنی کتاب. مثل این عکس.

خب می‌شه در موردش یه رُمان نوشت (!)، ولی در همین حد بگم که من تا این عکس رو دیدم، یاد یه چیزی به نام "نیمه گمشده" افتادم. نمی‌دونم این نیمه‌گمشده کِی و چطور وارد زندگی آدم می‌شه، و اینکه آدم باید دنبالش باشه یا اینکه خودش یه روز وارد زندگی آدم می‌شه و می‌گه "عاشقتم!". من تازگی‌ها به وجود و یا عدم وجودش شک کردم، مثل سایر شک‌های دیگه‌ام توو زندگی.

عکس داره یه دختر رو نشون می‌ده که توو انبوه جمعیت تنهاست و داره به یه چیزی فکر می‌کنه و به نظرم اون چیز "عشق" هستش. حالا یا منتظر تماس یکی‌عه یا می‌خواد با دوست‌پسرش که دیروز باهاش دعواش شده سر بحث رو باز کنه، و یا شاید مثل من عاشق نوشتن‌عه و می‌خواد یه متن بنویسه و بره سراغ زندگیش:) هرچی که هست، چیزی غیر از "عشق" نمی‌تونه یه آدم رو اینطوری ببره توو فکر.

"تنهایی در انبوه جمعیت" که توو عکس موج می‌زنه، آدم رو آروم می‌کنه. مثل وقت‌هایی که کلی مشکل و سختی داری، یه چای می‌ریزی و می‌شینی یه کناری و می‌گی "گندش بزنن این زندگی رو! بزار یه کم به خودم فکر کنم، نه این که کِی درسم تموم می‌شه، کِی کار پیدا می‌کنم، کِی سربازی می‌رم، کِی نیمه گمشده‌ام‌ رو پیدا می‌کنم و ..."

مظاهر.نوشت 1: عکس رو بهزاد از آلمان گرفته.

مظاهر.نوشت 2: "نیمه گمشده" وجود خارجی داره؟!
 

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو #روسپی که هرشب کشد او به یار دیگر

جناب سعید بیابانکی، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟! اسم آلبوم رو گیر دادن و گفتن "قمارباز" مشکل داره(!)، چاوشی گفت یا همین یا "بی‌نام". این بیت رو هم ارشاد مجوز نده، محسن چاوشی کسی نیست که حذفش کنه و بره زیر تیغ سانسور، به صورت غیرمجاز می‌ده بیرون. مگه دو ترک "تو در مسافت بارانی" و "ما بزرگ و نادانیم" از آلبوم "ابراهیم" رو که بهش مجوز نمی‌دادن به صورت غیرمجاز منتشر نکرد؟! این رو هم منتشر می‌کنه، گذاشتن مجاز می‌ده بیرون و نذاشتن غیرمجاز. جالب اینجاست که شما دوست دارین مولانا سانسور بشه ولی قوانین نادرست ارشاد سانسور نشه! بعد همین شماها و همکارانتون هستین که به حسن فتحی ایراد می‌گیرین که چرا توو فیلم "مست عشق" که در مورد مولاناست، جناب حسن فتحی برای نقش مولانا رفته سراغ یه بازیگر ترکیه‌ای نه ایرانی! شما اگه نمی‌تونین ایران رو برای شنیدن و دیدن مولانا آماده کنین، حق گله کردن و تیکه انداختن ندارین، اصلا حق حرف زدن ندارین! مولانا رو نمی‌شه سانسور کرد جناب بیابانکی، و اشعار ما هم نمی‌شه همه‌اش گل و بلبل باشه. مولانا رو ترکیه‌ای نکنین لطفا. گیر بی‌خود به خواننده‌ها و بازیگر‌ها و ... ندین، که اگه جمع کنن برن باید هر سال سریال‌های تکراری مسخره و آهنگ‌های بی‌معنی دوقِرونی بشنوین. محسن چاوشی و صدای محسن چاوشی رو نمی‌تونین از ما بگیرین، اون موقع که غیرمجاز بود توو فیلم سنتوریِ داریوش مهرجویی خوند، الان که دیگه مجاز شده کسی جلودارش نیست.
حرف آخر: کسی که برنده جایزه مولانا شده، کسی که بارها در آلبوم‌هاش (من خود آن سیزدهم، امیر بی گزند) و تک‌آهنگ هاش از مولانا و شهریار و خیام و سعدی و ..‌. خونده، کسی که روی سرش این شعر مولانا رو تتو کرده "خُنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر"، و کسی که بعد از گیرهایی که برای انتشار آلبوم "ابراهیم" بهش دادن گفت یا منتشر می‌کنین یا جمع می‌کنم از ایران می‌رم و ترسیدن تا از دستش بدن و مجوز آلبوم رو دادن، از چیزی نترسون. نه محسن چاوشی، نه من و نه هیچکس دیگه ترسی از ارشاد و تیغ سانسور نداریم. این بیت رو با صدای محسن چاوشی می‌شنویم، ببین کِی گفتم!
 

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

آقای دهنوی معلم تاریخ سال سوم دبیرستان‌مون بود‌ و من خیلی دوسِش دارم.

یه روز اومد توو کلاس و گفت:
"بچه‌ها تاریخ مثل صندلی می‌مونه! فرض کنین یه صندلی توو حیاط مدرسه باشه، از هر طرف که نگاهش کنی یه دید بهش داری، از بالا نگاه کنی یه دید، از چپ و راست و روبرو و پشت یه دید. حتی اگه بری کنارش وایستی و کامل نگاهش کنی باز در مورد رنگش و کیفیت چوبش و ... چیزی نمی‌دونی.  اگه همه‌چی هم بدونی، ممکنه بشینی یه‌دفعه بشکنه! چون تو همه‌چی رو نمی‌دونی که، شاید یه موریانه از خدا بی‌خبر رفته باشه داخلش!"

یه روز دیگه هم وقتی داشت درس می‌داد گفت:
"این دیگ‌های داخل عکس رو ببینین، در موردش حرف و حدیث زیاده، می‌گن داخل این دیگ‌ها سر یه سری بنده خدا که به زور و بی‌گناه کشته شدن هستش!"

می‌خوام بگم من تاریخ سوم دبیرستان رو شدم ۱۴.۲۵، ولی از آقای دهنوی یاد گرفتم هیچوقت قضاوت نکنم، حالا چه صندلی باشه چه دیگ چه هرچیز دیگه‌ای.

دقیق است و بی‌رقیب. خوب می‌خواند و خوب می‌داند که چگونه بخواند، چه بخواند، و چرا بخواند.
دور است و دیر؛ دور از حاشیه است او، و دیر از زمانم من برای نوشتنِ او.
هم‌پا و هم‌راه زمان و زمانه رشد می‌کند، بزرگ می‌شود و پخته‌تر و بُرّا‌تر.
تلفیق می‌کند؛ موسیقی را با لحن، لحن را با موسیقی، شعر را با غم نهفته در صدا، شادی غمناکش را با شعر.
سرآمد است و الگو.
خوبی‌هایش زیاد است؛ و خوبی‌های خاطرات خوبی که با آهنگ‌هایش دارم و داریم نیز زیاد.
نمی‌شود تک‌تک گفت، که الحق و الانصاف تکه‌تکه‌ی پازل شخصیتی‌اش را در کارهایش می‌آورد.
امیر است و عمیق است و آرام جان.
عظیم است و ادیب است و عارف مَسلَک.
برایش مهم نیست حرف و حدیث‌ها، زیرا این را از مولانا به ارث برده که: "خُنُک آن قماربازی که بِباخت هرچه بودش، بِنَماند هیچش الا هوس قمار دیگر!" و آن را در حافظه‌ی خود منقوش نموده است.
حال استاد شجریان بد می‌شود؛ اما او به صورت هنری حالش را جویا می‌شود (تک آهنگِ 'پسرم').
غم است هم‌چون تِرَکِ 'من خود آن سیزدهم' و شاد است هم‌چون تِرَکِ 'دلبر'؛ پیچیده است هم‌چون تِرَکِ 'بِبُر به نامِ خداوندتِ' و ساده است هم‌چون تِرَکِ 'گیسو طلا'؛ و  کلی هم‌چون های دیگر که مجال گفتنش نیست!
حافظ عشق است و غم. او کسی نیست جز "محسن چاوشی"
همین چندوقت پیش بود که پرده از رازی برداشت که چندین و چندسال از آن می‌گذرد. خوانشی که در ابتدای تِرَکِ 'تریاق' داشت واضح نبود و انگار کسی جلوی دهانش را گرفته! متن شعر را منتشر کرد و راز را برملا! نمی‌دانم چند راز برملا نشده‌ی دیگر دارد! بی‌خود نیست که می‌گوید: "تکیه کن به قلب من، تا ابد همراتَم!"

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

مظلوم‌تر از محسن چاوشی نیست. هم وقت‌هایی که ناراحتم آهنگ‌هاش رو گوش می‌کنم، هم وقت‌هایی که شادم.

اگه نبود نمی‌دونم چی آرومم می‌کرد!

الان هم به شدت دلم آهنگ "سنگ صبور" خواست و گوش کردمش.

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

بیست و هفتم نود و هشت - تهران

"زندگی من بوی باروت می‌دهد و گاهی حس می‌کنم قوی‌ترین سلاح کشتارجمعی دنیا هستم."

شیش ماهه این متن رو توو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و هرکاری می‌کنم ادامه‌اش بدم نمی‌تونم که نمی‌تونم. بدتر از تسلیم شدن چیزی نیست، حالا چه تسلیم شدن در برابر زندگی باشه چه تسلیم شدن در برابر کلمات. می‌دونم خیلی خوب نیست، ولی می‌خوام بگم من تسلیم کلمات شدم و ترجیح می‌دم این متن کوتاه رو همینطوری بزارم تا اینکه توو گوشیم باشه و هر روز چشمم بهش بخوره و بگم "اگه قرار بود چیزی توو ادامه‌اش بنویسی، توو این شیش ماه می‌نوشتی بی‌عُرضه!"
نمی‌خوام هر روز حساب کتاب کنم چندروز گذشته و این کلمات لعنتی به هم نمی‌چسبن تا یه متن ساخته بشه. پس خودم رو گول می‌زنم و توو دلم می‌گم ضمیر ناخودآگاه که هرچی بهش بگی حالیش نیست (!)، این متن رو بزار و با خودت فکر کن جمله اول یه داستان کوتاهه یا یه رمان و برنده نوبل یا یه جایزه‌ای توو این مایه‌ها شده و ضمیر ناخودآگاهم هم می‌گه مبارک باشه!
پ.ن ۱: عکس به متن ربطی نداره و یه روز که یادم نیست کِی بود گرفتمش :)
پ.ن ۲: رنگین‌کمونه خیلی قشنگه :)

- همه‌چی از بیرون قشنگه. ولی وقتی درونش رو می‌بینی، متوجه می‌شی زیاد هم قشنگ نیست.
- مثلا چی؟
- مثلا کتابخونه ملی. از بیرون قشنگه و دوست داری بری داخلش رو ببینی، ولی وقتی می‌ری داخلش چنگی به دل نمی‌زنه.
- شاید! ولی بعضی چیزها هم هستن که از بیرون قشنگ نیستن ولی از درون خیلی قشنگن.
- چی مثلا؟
- مثلا همین پسره که از جاش بلند شد تا من و تو کنار هم بشینیم. درسته یه ذره سوسول می‌زنه (!) ولی خب کارش خیلی قشنگ بود.

رفتم نون بخرم دیدم وایساده جلو آینه قدّی و داره با یقه کت کِرِمِش وَرمی‌ره.
اومد پیشم و گفت بابت اون روز ببخشین!
- کدوم روز؟
- همون روز که توو سالن مطالعه بهت گفتم با رفیقم می‌خوام صحبت کنم، لطفا برو سالن مطالعه بالا و تو گفتی سالن مطالعه جای درس خوندنه نه صحبت کردن! بعد من با صدای بلند گفتم کولِت می‌کنم می‌برم بالا و تو گفتی چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟!
- شما ببخشین که شرایطتت رو درک نکردم.
- نه دیگه! اگه درک نمی‌کردی نمی‌رفتی کتابخونه خوابگاه!
- از کجا فهمیدی به جای اینکه برم سالن مطالعه طبقه بالا، رفتم کتابخونه خوابگاه؟!
- بعد که رفتی، اومدم سالن مطالعه طبقه بالا ببینم جات خوبه یا نه! دیدم نیستی. سالن مطالعه طبقه همکف هم نبودی. اومدم کتابخونه اصلی خوابگاه دیدم اونجایی. می‌خواستم ببینم جات راحته یا نه.

یقه‌اش رو درست کردم و توو دلم گفتم کاش همه آدم‌ها وقتی بلایی سر یکی میارن و مجبورش می‌کنن یه کاری رو خلاف میل باطنی خودشون انجام بدن، بعد برن ببینن حالش خوبه یا نه! ببینن راحته و آرومه یا نه!

همونطور که دلم برای خودم و آینده نامعلومم می‌سوزه، دلم برای این صندلی هم می‌سوزه!
هم یه ردیف از چوبش کنده شده، هم یه طرفش رو بستن که باز نشه و نیفته (!)، هم یکی از پایه‌هاش لق می‌زنه. و حالا همه این‌ها رو بزارین کنار اینکه این صندلی شده صندلی سیگاری‌های خوابگاه! هر روز از صبح تا شب شاید بین ۱۵ الی ۲۰ نفر بیان بشینن روی این صندلی و انواع و اقسام سیگارها و بعضا سیگاری‌ها (!) رو بدن به خورد این صندلی بدبخت!

آخه چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی اینجاست و دود بهمن و وینستون و ... می‌ره توو جلدش؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی توو کافی‌شاپه و هر روز انواع و اقسام آدم‌ها رو به خودش می‌بینه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو کافی‌شاپه و انواع آدم‌ها با طیف فکری مختلف ازش استفاده می‌کنن و یه صندلی توو سینماست که شاهد هزارتا شخصیت توو دنیای فیلمه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو سینماست و کلی داستان رو می‌بینه و یه صندلی توو هواپیماست و دنیا رو می‌چرخه.

و همینطور بیا پایین و به صندلی‌های دیگه فکر کن.
اصلا عدالت کجاست؟! هست؟!

همونطور که دنیای صندلی‌ها عدالت نداره، دنیای ما آدم‌ها هم عدالت نداره! باور کن نداره!

خب منم آدمم دیگه!
درسته گاهی وقتا سریع از کوره درمی‌رم و الکی پاچه یکی رو می‌گیرم (!)، ولی مهربونی و کمک کردن رو دوست دارم. گمون نکنم کسی توو دنیا از مهربونی و کمک کردن بدش بیاد، مگه اینکه مشکل داشته باشه!

اسمش رو توو گوشی سِیو کردم "بیست و شش بهمن". یعنی قضیه این بود که بیست و شش بهمن پارسال بود که دیدم یکی از بچه‌های کم‌بینای خوابگاه دم در خروجی وایساده. رفتم پیشش و گفتم "چیه حاجی؟!"
گفت "می‌خوام برم سر قرار (!)، دیرم شده، بیا یه اسنپ برام بگیر."
اسنپ گیر نیومد و یه موتور از همون جلوی خوابگاه براش گرفتم تا برسه به قرارش.

دیشب توو خوابگاه دیدمش. گفتم "به قرارت رسیدی؟"
خندید و گفت "نه نرسیدم! طرف هم کلی ناراحت شد که کاشته بودمش اونجا."
بعد کیف جیبیش رو درآورد و گفت "دوهزارتومن که اون روز دادی برای کرایه موتور رو بردار‌ (اون روز کرایه‌اش می‌شد هفت تومن. خودش یه پنج هزاری داشت و یه پنجاه هزاری. پنج تومنش رو گرفتم و دو هم من گذاشتم و دادم به موتوری)"
گفتم "دوهزار تومنم باشه پیش خودت. اگه به قرار می‌رسیدی ازت می‌گرفتم ولی الان که نرسیدی حکم دیرکرد رو داره!"

اینا رو نگفتم که از خودم تعریف کنم و ریا کنم. اینا رو گفتم تا بهتون بگم اگه دیدین یه نابینا یا کم‌بینا یه جایی وایساده، کمکش کنین تا به قرارش برسه! معلوم نیست چنددقیقه ست که منتظره تا یکی مثل من و تو که چشم داریم ولی نمی‌بینیم (!) بریم کمکش.

اگه هم فکر می‌کنین اینا رو گفتم تا ریا کنم و بگم خوبم و پاک و مطهر، آره اصلا هرچی تو بگی! من ریاکارم، ریاکارترین آدم دنیا! ولی کمک کن انصافا!