وبلاگ من

...

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

"تا کِی و تا چند می‌توانی چون سگی کتک خورده درون لانه‌ات کِز کنی؟ در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. دَرِ زندگانی را که گل نگرفته‌اند"


[محمود دولت آبادی]

 میرداماد
ایستگاه میرداماد سوار مترو شدم. هندزفری زدم تا بعد از مدت‌ها چندتا لیسنینگ زبان گوش کنم. وسط‌های دومیش بود که "آمیرزا" نوتیفیکیشن داد و گفت "چندوقته که دلتنگتیم. بیا تو بازی. قدم رو چشم ما بذار"
.
حقانی
رسیدیم حقانی. در باز شد. ده دوازده نفر رفتن بیرون. بیست سی نفر اومدن داخل. هندزفری رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم و "آمیرزا" رو باز کردم. تا صفحه بازی رو دیدم یادم اومد آخرین باری که بازی کرده بودم تونسته بودم کلمه‌های سنت و سیب و بیست و بستنی رو درست کنم و تو یه کلمه چهارحرفی مونده بودم. کلمه‌ای که با پنج تا حرف ت ی ب س ن درست می‌شه.
.
همت
همت. هیشکی سوار نشد. یه پسر و دختر پیاده شدن و دوتا صندلی خالی شد. دوتا پیرمرد اومدن نشستن و من همچنان گوشی به دست مات و مبهوت مونده بودم که با اون پنج حرف چه کلمات چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت. سنگینی دوتا چشم از سمت راستم که یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله بود و دوتا چشم از سمت چپم که یه مرد میانسال بود رو به خوبی حس می‌کردم. حتما کلمه رو حدس زده بودن ولی چرا نمی‌گفتن؟!
.
مصلی
همین که در باز شد، از شیشه دیدم یه دختره که دستکش‌های سفید داشت و کوله‌پشتی قهوه‌ای داشت دوید سمت خروجی مترو تا اولین نفری باشه که از پله‌برقی می‌ره بالا! من هرکسی رو تو دنیا درک کنم، آدم‌هایی که تا در مترو باز می‌شه سریع می‌دون سمت خروجی رو درک نمی‌کنم. حالا همه‌اش یکی دو دقیقه اختلافه ها!
.
بهشتی
یه مرد مسنّ غیرتهرانی اومد داخل و از من که از همه بهش نزدیکتر بودم پرسید "چطوری می‌شه رفت میدون آزادی؟!" از "آمیرزا" اومدم بیرون و برنامه "Tehran Metro" رو باز کردم و تو مقصد تایپ کردم "میدون آزادی" و بهش گفتم باید دروازه دولت به سمت ارم سبز تغییر مسیر بدی و بعد هم گفتم خودم میدون انقلاب پیاده می‌شم، شما باید پنج ایستگاه بعد من پیاده بشی.
.
مفتح
دوتا سرباز که روی اتیکت لباس‌هاشون نوشته بود علی میرزایی و حسن جوانمرد اومدن داخل. "آمیرزا" رو آوردم و به حاج آقایی که ازم آدرس میدون آزادی رو پرسیده بود گفتم به نظر شما با پنج تا حرف ت ی ب س ن چه کلمه چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت؟! لبخند زد و گفت من سواد ندارم. علی میرزایی گفت 'بستن' نمی‌شه؟ زدم نبود.
.
هفت تیر
حالا سه نفر شده بودیم. من و علی میرزایی و حسن جوانمرد. هر کلمه‌ای می‌زدیم درست درنمیومد. حاج آقا -که من اسمش رو می‌زارم حاج رحمان- گفت نرسیدیم دروازه دولت جوون؟ گفتم نه و بعد رفتم سمت تابلوی کوچیکی که بالای در خروجی مترو هست و گفتم ببین الان این‌جا هفت تیر هستش و ایستگاه بعد می‌شه طالقانی و ایستگاه بعدش می‌شه دروازه دولت.
.
طالقانی
هنوز کلمه رو پیدا نکرده بودیم. یه پیرمرد خارجی اومد داخل و همه نگاه‌ها رفت سمت موهاش که از پشت با یه کِش زرد بسته بود. علی میرزایی گفت روی برجک پست دادن از این بازی آسون‌تره ناموسا! حسن جوانمرد گفت یادته یه بار دوران راهنمایی سر کلاس ادبیات گَوَزن رو خوندی گوزَن؟! بعد هر دو خندیدن.
.
دروازه دولت
"ایستگاه دروازه دولت. از مسافرین محترم خواهشمند است مانع بسته شدن درب‌ها نشوند"، صدای ضبط شده اون خانومه که همیشه ایستگاه‌ها رو اعلام می‌کنه این رو گفت و یکی زدم رو شونه حاج رحمان و گفتم "بیاین حاج‌آقا باید بریم پایین". از علی میرزایی و حسن جوانمرد هم خدافظی کردم. از پله‌برقی ها می‌رفتیم پایین، که دکمه "جابجا" رو زدم و یه دفعه ت ن ی س رو به هم وصل کردم و دیدم اون کلمه "تنیس" بود! اوکی شد و رفت مرحله بعد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و برای بار دوم به حاج رحمان گفتم ایستگاهی که من پیاده می‌شم، پنج تا ایستگاه بعدش شما باید پیاده بشی. گفت "خدا ازت راضی باشه".
.
فردوسی - تئاتر شهر
همه این دو ایستگاه رو داشتم به حرف حاج رحمان فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم جوری زندگی کردم که خدا ازم راضی باشه؟! اصلا نه از لحاظ روزه و نماز و ... . صبح زود از خواب بیدار شدم تا کارهام رو انجام بدم؟! کسی من رو دیده خوشحال شده و به زندگی امیدوار شده یا اینکه حالش از زندگی و آینده به هم خورده؟! مگه دکتر شریعتی نمی‌گه در زندگی آنگونه باش که آنان که خدا را نمی‌شناسند تو را که شناختند خدا را بشناسند؟
.
میدان انقلاب اسلامی
حاج رحمان نشسته بود روی صندلی و من سرپا بالای سرش وایساده بودم. برای بار سوم بهش گفتم "پنج تا ایستگاه بعد پیاده بشین حاج آقا" و حاج رحمان برای بار دوم گفت "خدا ازت راضی باشه". دارم به دنیای کلمات فکر می‌کنم، گاهی وقت‌ها "تنیس" که ظاهرا کلمه ساده‌ای هست تو رو برای مدت‌ها می‌بره تو فکر و گاهی وقت‌ها یه جمله مثل "خدا ازت راضی باشه"
‌.
#مظاهر_سبزی | #آمیرزا | #حاج_رحمان

🌷به مناسبت ۱۵ اکتبر، روز جهانی نابینایان (عصای سفید)
مظاهر‌.نوشت ۱: برای اینکه این متن واقعی باشه، یک هفته بین دانشجویان نابینای خوابگاه زندگی کردم و هرچی که می‌خونین تماما حرف‌های خود این دوستان است. من این متن‌ رو ننوشتم، من این متن رو زندگی کردم.
مظاهر.نوشت ۲: ایده را حسین داد.
.
هرکسی که توی زندگی چرایی داشته باشه، با هر چگونگی کنار میاد. خیلی‌ها فکر می‌کنن نابینا بودن یه دنیای دیگه ست، در حالیکه نابینا بودن یعنی انسان منهای دیدن. تو خودت رو در نظر بگیر با تمام ویژگی‌های شخصیتیت مثل حساسیت‌ها و خشم‌ها و ...، حالا خودت رو منهای دیدن کن، می‌شی من. شما فوتبال می‌بینی و می‌گی ایول دریبل زد، اما من فوتبال گوش می‌کنم و می‌فهمم که یه بازیکن‌ رو پشت سر گذاشت، حالا با روشی که شما بهش می‌گین دریبل! تا بگی لپ‌تاپ چون لمسش کردم می‌فهمم منظورت چیه، تا بگی یخچال چون لمسش کردم می‌فهمم منظورت چیه، تا می‌گی هواپیما چون صداش رو شنیدم می‌فهمم منظورت چیه؛ می‌خوام بهت بگم من همه‌چی رو شخصی‌سازی کردم برای خودم و همه افراد نابینا همینطور هستن.
.
همونطور که تو ممکنه حساس باشی و دوستت نه، ما افراد نابینا هم با همدیگه تفاوت داریم. مثلا شاید یکی‌مون دوست داشته باشه بهش کمک کنی تا آدرس مورنظرش رو پیدا کنه و یکی دوست نداشته باشه. توی جواب این سوالت که اگه بینایی داشتم دوست داشتم چی رو می‌دیدم، باید بگم "مادر برای من با صداش تعریف شده و پیر شدنش رو از روی صدا و لحن گفتارش متوجه می‌شم و دلتنگی ندارم برای دیدن چهره‌اش، ولی کسی که بینا بوده و بعد نابینا شده مطمئنا دلش برای مادرش تنگ می‌شه. من اگه بتونم ببینم، دوست دارم همه‌چی رو ببینم، هم مادرم هم این گل خوش‌بو هم همین پتویی که زیرمون انداختیم."
.
فرق جامعه ما با جوامع دیگه اینه که اون‌ها پرسش دارن، ما پاسخ داریم و برای همینه که توسعه فکری پیدا نمی‌کنیم. جامعه پرسش‌گر نیست، جامعه از من نمی‌پرسه تو چی هستی و چی نیستی. جامعه داره من‌ رو تعریف می‌کنه، پیش از اون که از من بخواد خودم خودم رو توضیح بدم. "ندیدن" توی زندگی من حل می‌شه، من با اینکه نمی‌تونم نور رو تشخیص بدم و نمی‌تونم رنگ رو تشخیص بدم کنار میام و مسئله ذهنیم نیستن. اما وقتی‌که همه زندگی من تحت تاثیر این ندیدن قرار می‌گیره و بسترهای مناسب برامون فراهم نیست شرایط سخت می‌شه.
.
یاد گرفتن رنگ‌ها برای من مثل یادگیری زبان انگلیسیه. تو الان بهم بگی این پیرهنم چه رنگیه، چندروز دیگه یادم می‌ره چون من فقط اسم‌ رنگ‌ها رو می‌دونم ولی چون ازش استفاده نمی‌کنم فرار هست و از ذهنم می‌ره. من پیرهنی که دوست دارم رو نه با رنگش، که با خاص بودن دکمه‌های سرآستینش پیدا می‌کنم.
.
در مورد خواب دیدن نظرم اینه که خواب ادامه بیداریه. من توی خواب می‌بینم دارم موتورسواری می‌کنم ولی اونطوری نیست که توی خواب بفهمم بینا هستم یا نابینا.
.
مگه قرار نیست مدرسه نمود کوچیکی از جامعه باشه؟ پس چرا به من که معلم هستم اجازه داده نمی‌شه به افراد بینا تدریس کنم؟! اگه این اتفاق برای خود اون دانش‌آموز و یا در آینده برای همسرش افتاد و نابینا شد چی؟ اگه نابینا بودن مختص یک گروه از آدم‌ها هست، ما می‌تونیم مثل هیتلر این‌ها رو بکنیم توی اتاق گاز تا تموم بشن و جامعه اوکی بشه. آدم‌هایی هستن که با مسائلی ریز می‌رن به سمت خودکشی، و علتش اینه که ماها رو ندیدن. اون‌ شخص فکر می‌کنه الان که این مشکل برام پیش اومده زندگیم تموم شده و حق هم داره ها (!) چون هیچ جایی من و امثال من رو ندیده‌. اگه کسی با افراد نابینا تعامل داشته باشه، اگه همچین اتفاقی برای خودش بیفته مطمئنا براش دشواره ولی نابودکننده نیست.
.
حالا چرا گیر دادی به چشم ما؟! جامعه اگه سکوت کنه من خودم رو نشون می‌دم. جامعه یه گروه درست کرده به نام نابینایان، ما رو گذاشته کنار همدیگه و یه سری امکانات محدود بهمون داده و گفته حوزه کار تو همینه، همین باش و از محدوده‌ات هم بیرون نیا! بعد اونوقت شما از من می‌پرسی آرزوی دیدن چه چیزی رو داری؟! چرا اصلا این نگاه وجود داره که آدم‌ها به خودشون اجازه می‌دن از افراد نابینا این سوال رو بپرسن؟! تو اگه کور بشی دوست داری قبل از کور شدنت چه چیزی رو ببینی؟!
.
#مظاهر_سبزی | #روز_جهانی_نا_بینایان | #دانشگاه_تهران | #کوی_دانشگاه_تهران

فکر کنم عاشقش شدم!
امروز همه‌چی به هم گره خورد، خواب موندم و سرویس دانشگاه هم دیر رسید. یعنی ساعت ۷ و نیم می‌خواستم برم دانشگاه، شد ساعت ۹ و ۲۳ دقیقه. اتوبوس حرکت کرد و آهنگی که دیشب رضا برام تلگرام کرده بود رو گذاشتم گوش کنم (صداش کنی - شاهین بنان). تا اینکه یکی بدو بدو اومد سمت اتوبوس و من فقط شال سبزش رو دیدم. سوار شد و شاهین بنان خوند "صداش کنی فقط بگه جانم، نگاش کنی بگه دوسِت دارم"
.
فکر کنم عاشقش شدم!
من به عشق توی یه نگاه اعتقاد دارم. هرچی هم که با خودت بگی دخترها رو نمی‌شه از بوی عطرشون و آرایش‌شون و سِت کردن لباس‌هاشون بشناسی و باید ببینی اخلاقشون چطوریه، وقتی توی اون لحظه قرار می‌گیری همه‌چی قاتی پاتی می‌شه و قول و قرارهات با خودت و دلت فراموشت می‌شه. شاهین بنان خوند "صداش کنی به اسم کوچیکش، نگاش کنی نگات کنه با عشق"
.
فکر کنم عاشقش شدم!
امروز اصلا چرا همه صندلی‌های اتوبوس پر بود؟ هیچوقت این اتفاق نمیفتاد! من رفته بودم روی اون تخت آخر اتوبوس نشسته بودم، همونی که وقتی اتوبوس پر می‌شه مسافرها رو به زور می‌نشونن اونجا. شاهین بنان خوند "بارون و عطرت، من زیر چترت، آروم بشم آرامشم، هی دل هی دل هی دل" و این تیکه از شعرش از اون‌هایی بود که چندبار تکرار می‌شد و دیدم بوی عطرش اتوبوس رو پر کرده.
.
فکر کنم عاشقش شدم!
شاهین بنان خوند "عاشق اسمم شدم تا صدا کردی منو، مستم از این دیوونگی، اصلا قبول هرچی بگی" و دیدم علاوه بر شالش که سبزه، کفش‌هاش هم سبزه. مثل خودم همه‌اش گیر کرده بود روی یه آهنگ محسن چاوشی (در آستانه‌ی پیری) و دیدم برای بار پنجم زد که گوشش کنه.
.
فکر کنم عاشقش شدم!
رسیدیم پورسینا و باید پیاده می‌شدیم. شاهین بنان خوند "من که دورم از همه، یک تو باشی بَسَّمِه" و از کنارش رد شدم و از اتوبوس پیاده شدم و اینطوری روزم شروع شد. حالا من که مطمئنم دیگه نمی‌بینمش ولی خب به همه بگین 'عشق توی یه نگاه وجود داره!'

امیررضا، یادته شب جشن فارغ‌التحصیلی بهم گفتی بیا آهنگ‌های امشب رو بهت بگم؟ بعد هم گیتار رو برداشتی و گفتی به هیچ‌کس نگفتم آهنگ‌های امشب چیه، فقط به تو می‌گم. رفتیم توی اتاق تالار و تو نشستی روی صندلی و من سرپا وایسادم و تو شادمهر خوندی و یکی دو تا آهنگ دیگه.
.
می‌خوام از چیزی به نام "تغییر" بگم و تو رو وصل کنم به چِن‌ها و سوئد. چن‌ها از چین اومده ایران و زبان روسی می‌خونه. مثل اینه که من از ایران برم کامبوج و زبان آلمانی بخونم! امروز توی خوابگاه دیدمش و بهش می‌گم دلت بگیره چیکار می‌کنی؟ می‌گه صبر می‌کنم! می‌گم اگه خیلی بگیره چی؟ می‌گه بیشتر صبر می‌کنم!
.
اون می‌گه آدم نباید رازهای زندگیش رو به کسی بگه، یعنی اعتقادش اینه که آدم اصلا نباید به کسی چیزی بگه! من بهش در مورد سوئد گفتم. سال ۱۹۶۷ که کشور سوئد جهت رانندگی رو از سمت چپ به سمت راست تغییر داد، اولش همه‌چی به هم ریخت ولی بعد اوکی شد (این عکسی که گذاشتم نشون‌دهنده این تغییر جهت و به هم ریختگی توی خیابون‌های سوئده)
.
به چن‌ها گفتم رازهات رو بگو، اما نه به هرکسی. مثل تو که به من اعتماد کردی و گفتی آهنگ‌های اون شب چیه. زندگی ما هم مثل چندتا آهنگه، یکی رو که بهش اعتماد داریم باید پیدا کنیم و آهنگ‌هامون رو براش بزاریم تا گوش کنه. فقط خب اون اوایل ممکنه به کسی بگیم که اهل راز نیست و اون‌ها رو افشا کنه، ولی یه کم بگذره این هم اوکی می‌شه و دستمون میاد. ولی انصافا هیچی بدتر از این نیست که حرف‌هامون رو بریزیم توی دلمون.
.
چندوقت پیش به یکی از بچه‌ها گفتم آدمی که سه‌تا چیز داشته باشه خوشبخته "پول، سلامتی، تبحّر توی فیلد کاری که داره انجام می‌ده". اما الان می‌خوام حرفم رو اصلاح کنم و بگم آدمی که چهارتا چیز داشته باشه خوشبخته "پول، سلامتی، تبحّر توی فیلد کاری که داره انجام می‌ده، کسی که رفیق آدم باشه"
.
راستی قبلا چندبار بهت گفتم صدات من رو یاد صدای مرتضی پاشایی می‌ندازه؟ الان دوباره می‌خوام بگم "صدات من رو یاد مرتضی پاشایی می‌ندازه."
.

عزیزم!

اسم من "مظاهر" نیست!

بهم نگو مظاهر، چون عادت می‌کنم فقط اسمم رو از زبون تو بشنوم، بعد بیا و درستش کن!

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

 

نمی‌دونم این متن رو بعدا می‌خونم یا نه، ولی خواستم بگم امروز 15‌ام مهرماه نود و هشته، یعنی دو سال از دانشجو بودنم می‌گذره و ترم پنجم. ولی خب حس می‌کنم تازه اومدم دانشگاه! و حس می‌کنم امروز روز سوم دانشگاست، چون از شنبه این هفته ست که دارم میام آزمایشگاه برای انجام پایان‌نامه ام. اوریانا فالاچی می‌گه "وقتی به هدف می‌رسی احساس پوچی می‌کنی، پس باید یه هدف جدید برای خودت بریزی" من هم از مهر پارسال تا مهر امسال (یعنی ترم 3 و 4) چون بدونِ پِلَن بودم حس می‌کنم یک سال از زندگیم رو کندم و انداختم دور. سال اول (یعنی ترم اول و دوم) رو هم خیلی قبول ندارم (!) چون یه سری درس رو حفظ کردم و رفتم امتحان دادم. دانشجو بودنم از الان شروع شده و باید توو آزمایشگاه و سرچ و مقاله خیلی خوب برم جلو. اگه این متن رو می‌خونی، خواستم بگم منتظر کمک کسی نباش و خودت تلاش کن. کمک بگیر ها! ولی توقع نداشته باش کمکشون درست باشه و واقعا با اون کمک به هدفت برسی.

 

مظاهر.پلاس: امروز صبح ساعت 9 رسیدم دانشکده. توو آزمایشگاه کسی نبود. رفتم کلید رو از حراست بگیرم تا برم آزمایشگاه، گفت دارم بازنشست می‌شم و می‌خوام برم شهردار زنجان بشم (!) آقا ما هم خواب‌آلود و خسته بودیم، گفتیم مبارکه و ان شا ا... دوره خوبی باشه ! بعد یه ذره با هم صحبت کردیم دیدیم ما رو گیر آورده! منظورش این بود می‌خواد بره بشینه کنار زنش توو خونه.

 

مظاهر.نوشت: من اگه بازنشست بشم، اولین کاری که می‌کنم اینه که می‌رم کتاب‌های "تفسیر مثنوی معنوی" که کریم زمانی نوشته رو می‌خرم و می‌خونم :)

مظاهر رفت.

از ترم یک با هم هم‌اتاقی بودیم، یعنی دو سال.

دکتری قبول شد و اتاقش عوض شد.

دو سال یه عمره برای خودش.

 

"حالا کجایی؟ با وفا! گذاشتی رفتی بی‌خدافظی! درسته ما اهل سلامیم، اهل خدافظی نیستیم، تو هم که اهل سلام بودی، اهل خدافظی نبودی!"

 

بهترین دیالوگ‌مون هم توو این دو سال فکر کنم این بود:

مظاهر حیات داودی: دِ حرف بزن لعنتی! همه‌اش یا سرت توو گوشی‌عه، یا توو لپ‌تاپ، یا توو کتاب

مظاهر سبزی: من حرف‌هام رو با سکوتم می‌زنم!

سولفوریک اسید که بهش سلطان مواد شیمیایی هم می‌گن، هر ظرف کثیفی رو تمیز می‌کنه و برای تی‌ان‌تی و باتری ماشین و نساجی و هزارچیز دیگه هم کاربرد داره.
.
سولفوریک اسید من رو یاد سلمان بنفشه می‌ندازه! چندسال پیش برای کارآموزی رفتم پالایشگاه سرخس. بخشی که داخلش افتادم تصفیه گاز بود و مسئولی که قرار بود در مورد اون بخش برام توضیح بده اسمش سلمان بنفشه بود.
.
بنفشه علاوه بر اینکه همیشه موقع شام گوشی رو برمیداشت و زنگ می‌زد به آشپزخونه پالایشگاه و از لِه بودن و یا کم بودن میوه‌هایی که همراه غذا می‌دادن گله می‌کرد و یه کتاب خیلی قطور روی میزش داشت که توو صفحه ۲۹۵ مونده بود و اصلا تکون نمی‌خورد؛ عادت داشت یه مداد پشت گوشش بود.
.
روز اولی که رفتم توو اتاقش. گفت روز اوله بشین استراحت کن! بعد یه فلاسک چای گذاشت جلوم و گفت چای توو این هوای گرم جلوی کولر می‌چسبه نه؟! خواستم بگم نه (!) پاشو بریم بگو این دستگاه‌ها دارن چیکار می‌کنن و گاز چطوری اینجا تصفیه می‌شه، که یه لیست داد بهم و گفت این عددها رو می‌بینی؟! این‌ها اطلاعات تجهیزات بخش تصفیه گازه، هرشب بردار کپی بزن از روشون. گفتم مگه نباید هرشب بریم چک کنیم؟ گفت کپی بزن، مهم نیست!
.
یه روز که شیفت شب بودیم، دیدم مداد بنفشه پشت گوشش نبود، از میوه‌ها گله نکرد، کتابش رو هم ورق زده بود. دفتر رو برداشتم داده‌ها رو مثل هرشب کپ بزنم که بهم گفت امشب می‌خوام برم داخل واحد داده بردارم! رفت داده‌ها رو یادداشت کرد، وقتی برگشت گفت "آدم دوبار متولد می‌شه، یه بار وقتی که به دنیا میاد و یه بار هم وقتی که به خودش قول می‌ده که یه آدم دیگه بشه". این حرف بنفشه همه ذهنیت‌های بدی که نسبت بهش داشتم رو شست و برد، مثل سولفوریک اسید که کثیفی‌ها رو می‌شوره می‌بره.

امشب فهمیدم اصلا قاضی خوبی نیستم و خیلی خوب شد که نرفتم سمت وکالت و قضاوت.

هم‌اتاقیم یه سطل ماست داد بهم گفت ببین این سالمه یا نه؟ ظاهرش خوب بود ولی بوی نه چندان خوبی می‌داد. بهش گفتم به نظر من سالمه!

گفت پس باشه مال خودت! بعد سطل ماست رو به زور داد بهم و گفت بزار توو یخچال و خودت مصرف کن.

الان من موندم و یه قضاوت ناصحیح و یه سطل ماست خراب!