وبلاگ من

...

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

[داستان سی‌ و دوم]
نام #داستان_کوتاه: #آمد_و_شد (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مسافران در بیابان مانده اند. اتوبوس خراب شده و هوا گرم است. گردباد می آید و زنی پا به ماه که چندی پیش به دختر یا پسر بودن جنین اش می اندیشید حالا مرگ را در یک قدمی اش حس می کند. عباس، با این که شوفر ماهری است و عمری فرمان به دست و سیگار به لب و خالکوبی به بازو جاده ها را گز کرده است، اما از تعمیر ماشین چیزی سرش نمی شود.
.
خاصیت مرگ در اکثر مواقع همین است. این که اتفاقی تو را دچار خود می کند. تو سرگرم زندگی هستی، اما او سرگرم توست!
مردان و زنان مسافر، آرزوهای داشته و نداشته شان را باید بر باد رفته بدانند. آن ها اگر از تشنگی و گرسنگی هم نمیرند، بی شک گرمای بیابان امان شان نخواهد داد. #میرصادقی به سهو یا به عمد، بیابان را مسیر زندگی ما در نظر گرفته است. این که هیچ ماشینی از این جاده عبور نمی کند، این که زندگی یک مرتبه پرهیبی از مرگ می شود، و این که راننده از ابتدایی ترین و بدیهی ترین چیز -تعمیر ماشین- سر در نمی آورَد، تماماً ما را یاد زندگی می اندازد.
.
منتظر مرگ هستیم. دست ها را زیر چانه زده ایم و کلمات را می بینیم و می خوانیم تا خون های به نا حق ریخته شده ببینیم. تا جوانان ناکام و مادران آرزو به دل بمیرند. تا عباسِ نابلد بمیرد. اما در همین حال، شاگرد شوفر -محمود- امیدوارمان می کند. امید، همان امداد غیبی یا حاجت نطلبیده است. سکوت اش را می شکند و خبر می دهد که تعمیر ماشین بلد است. اتوبوس تعمیر می شود. اتوبوس مِه جاده را می شکافد. اما امید، به ناگهان غش می کند و می میرد! کسی که این همه آدم را از مرگ نجات داده، خودش یکباره از بین می رود! و این شاید تداعی کننده ی پوچیِ گریزناپذیر دنیاست؛ مرگی برای هیچ!

نام کتاب: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
شاعر: #ریچارد_براتیگان
ترجمه ی #مهدی_نوید و #لیلا_صمدی
ناشر: #فرهنگ_صبا
تعداد صفحات: ١٩٠
📚📚📚📚📚📚📚
1️⃣بخش اول: #قرص_ضد_فاجعه_ی_معدن_اسپرینگ_هیل
[سیرک انار] :
تنهایم در بُعد
چرخ‌زنان در آسمان
مثل مرغِ بارانی،
سر تا پا خیس
نوک تا بال خیس
انگار پادشاهی‌ام مغروق
در سیرکِ انار.
سال پیش عهد کردم
که دیگر نروم
اما نشسته‌ام این‌جا، بر صندلی همیشگی‌ام
قطره‌قطره می‌چکم و دست می‌زنم
و انارها رد می‌شوند
با جامه‌های براق‌شان.
(٢۵ دسامبر ١٩۶۶)
📚📚📚📚📚📚📚
2️⃣بخش دوم: #لطفاً_این_کتاب_را_بکارید
[گل‌های بومی کالیفرنیا] :
در بهار ١٩۶٨
در حالی که آخرین ثلث قرن بیستم
همچون رؤیایی به سوی پایانش پیش می‌رود
زمان آن است که کتاب‌ها را بکاریم،
زیر خاک بگذاریم‌شان، تا گل‌ها و سبزیجات
بتوانند از این صفحه‌ها سربرآورند.
📚📚📚📚📚📚📚
3️⃣بخش سوم: #مفت_سوار_جلیل
[گل‌برگرها] :
بودلر یه دکه‌ی همبرگرفروشی
تو سان‌فرانسیسکو باز کرد،
ولی اون لای نون‌های گِرد
گُل می‌ذاشت.
مردم میومدن و می‌گفتن "یه همبرگر می‌خوام
با یه عالمه پیاز روش"
در عوض بودلر به اونا گُل‌برگر می‌داد و
مردم می‌گفتن "این چه جور دکه‌ی
همبرگرفروشی‌یی‌یه؟"

📚📚📚📚📚📚📚
4️⃣بخش چهارم: #٣٠_ام_ژوئن_٣٠_ام_ژوئن
[چلچراغ‌های شناور] :
ماسه از جنس بلور است
مثل روح
باد آن را با خود
می‌برد.
(توکیو. ٢٨ می ١٩٧۶)
📚📚📚📚📚📚📚
5️⃣بخش پنجم: #بار_زدن_جیوه_یا_چنگک
[یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست] :
یافتنِ چیزی گم‌کردنِ چیزِ دیگری‌ست.
فکر می‌کنم، شاید حتماً ماتم بگیرم،
که چرا گم‌اش کردم تا این یکی پیدا شود.
📚📚📚📚📚📚📚
6️⃣بخش ششم: #رومل_تا_اعماق_مصر_به_راه_خود_ادامه_می_دهد
[رنگ برای شروع] :
عشق را بی‌خیال،
دوست دارم
لابه‌لای موهای بورَت
بمیرم.

نام فیلم کوتاه: #آینده_دوباره_پر_شد
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه
.
کیارستمی، سینمای ایران است؛ همانطور که داستایفسکی ادبیات روس است و موتسارت موسیقی آلمان.
.
سال ٢٠١٣، جشنواره‌ی فیلم ونیز از هفتاد کارگردان مطرح دنیا، از جمله کیارستمی، دعوت به عمل آورد تا به مناسبت هفتاد سالگی این جشنواره فیلم کوتاه بسازند. زمان فیلم باید بین ۶٠ الی ٩٠ ثانیه می‌بود و موضوع‌اش در مورد آینده‌ی سینما.
.
در فیلم ساخته‌شده توسط کیارستمی، مردی کلاه‌به‌سر و پیشبند بسته در حال آبیاری زمینی حاصل‌خیز دیده می‌شود. مرد توسط پسربچه‌ای مورد اذیت قرار می‌گیرد؛ پسربچه مسیر آب را مسدود می‌کند. مرد خم می‌شود تا با نگاه‌کردن به درون شلنگ آب، بلکه علت قطعی را بداند. با باز کردن دوباره‌ی مسیر آب توسط پسربچه، جریان آب شلّیک می‌شود و کلاه مرد را آب می‌بَرَد!
پسر پا به فرار می‌گذارد، مرد به دنبال‌اش. در همین حال خنده‌های پسربچه‌ای دیگر را می‌بینیم که پشت دوربین فیلمبرداری است و در حال ثبت و ضبط این حرکات. او هم فیلمبردار است، هم کارگردان؛ و گویا به‌تنهایی در حال ساخت فیلمی با این موضوع است. مرد پسربچه‌ی بازیگوش را می‌گیرد، به‌آرامی می‌زَنَد، و دوباره به سر کارش بازمی‌گردد و به آبیاری زمین می‌پردازد؛ اما پسربچه‌یِ کارگردانِ پشتِ دوربین کات می‌دهد و فیلم به اتمام می‌رسد.
و شاید منظور از این ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه این است که روزی سینما طوری همه‌گیر و شناخته‌شده می‌شود که حتی کودکان هم وارد این حرفه می‌شوند. خنده‌های پسربچه‌ی کارگردان، نشان از پیشرفت سینما و خنده بر ساخته‌های پیشینیان است. نشانی از  امید دارد این فیلم کوتاه؛ زیرا که نسلی جدید در آینده تمام چهارچوب‌های رایج سینما را خواهند شکست و طرح‌هایی بی‌بدیل خلق خواهند کرد.

نام کتاب: #نامه_های_عاشقانه_و_منظومه_عین_القضات_و_عشق
شاعران: #عباس_معروفی و #پونه_ایرانی
ناشر: #نشر_گردون، برلین
جلد: #حمید_رضا_وصاف
امور فنی: #آتلیه_گردون
تعداد صفحات: ٢١٠
چاپ یکم، زمستان ١٣٩٠
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
1️⃣بخش اول (#نامه_های_عاشقانه)
نارنجی می‌خوانم بیایی
و خدا تب کرده است.
همه‌ی این اتاق را
صورتی می‌دوم بشنوی
آخر خدا و این همه دلتنگی؟
من که حلقه حلقه
به تنت پیچیده بودم!
تو نخواه
خدا از تاریکی می‌ترسد
و من بدون لباس‌هات سرما می‌خورم.
#پونه_ایرانی
.
در بوی نارنجی پیرهنت
تاب می‌خورم
بی‌تاب می‌شوم
و دنبال دست‌هات می‌گردم
در جیب‌هام.
می‌ترسم گم‌ات کرده باشم
در خیابان
به پشت سر وامی‌گردم
و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم
#عباس_معروفی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
2️⃣بخش دوم (#منظومه_عین_القضات_و_عشق)
تأملی در وحدت وجود
قاضیان و علمای بغداد در محاکمه‌ی عین‌القضات، چهره‌ی استثنایی تاریخ عرفان و تفکر ایران عاجز ماندند، سخنان و دفاعیاتش را کمافی‌السابق نفهمیدند، ولی حکم قتلش را به اتهام الحاد و کفر صادر کردند. سرانجام به دستور وزیر سلطان محمود که دشمن او و یکی از ستمگران عصر بود، عین‌القضات را از زندان بغداد به همدان آوردند، در شب چهارشنبه هفتم جمادی‌الآخر سال ۵٢۵ در سی‌و‌سه سالگی او را به دار آویخته، پیکرش را شمع‌آجین کردند. زمانی که پای دار می‌رفت، مناجات شبلی در شب قتل حلاج را به خاطر داشت.
همدان شبی را به صبح رساند که پیکر این عاشق شوریده بر بلندای شهر تا صبح می‌سوخت.
.
بیدار که شدم همه‌جا تاریک بود. چراغ‌مطالعه‌ی پدر را بیشتر از خورشید دوست داشتم، و صدای قلم‌نی بر کاغذ...
"خواب بدی دیدی؟"
"چرا مثل حلاج تکه‌تکه‌اش نکردند؟ مگر حلاج بر دار نشد؟ چقدر هم خوشحال بود!"
"نه. حالا نه! فردا حافظ می‌خوانیم."
پس تکلیف آن جسد زنده
در کابوس من چه شد؟
خدا بد است یا خدا بودن؟
#پونه_ایرانی
.
خاطره‌ی مجروح،
همین منم.
تنهایی اگر نبود،
هزار بار
خدا را در ذهن خود
دار می‌زدم.
تو اگر نبودی،
خدا
یک خواب آشفته
بیش نبود.
همین بهانه کافی نیست
تا مرا بیاویزند؟

[داستان سی‌ و یکم]
نام #داستان_کوتاه: #دیوار (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
دیوار، مرز است. خطوط مرزی اگر کشورها را از هم جدا می‌سازد، دیوار اما خانه‌ها را از هم، فروشگاه‌ها را از هم، و هر منطقه‌ای که مالکیت شخصی دارد. داستان کوتاه #دیوار، دعوا و مرافعه بر سر همین مرز را نشان می‌دهد. دیوارِ میانیِ خانه‌های دو همسایه فرو ریخته است و حالا گرچه کودکان‌شان خوشحال‌اند، اما والدین آن‌ها آستین‌ها را بالا زده‌اند و خودشان نیز همپا و همراه عمله‌بنّا شده‌اند که یک شَبه دیوار را بالا ببرند.
.
داستان از دو منظر، قابل بررسی و تحلیل است:
1️⃣فرزندان: ناصر و سیروس، فرزندان یکی از این خانواده‌ها هستند. خوشحالی ناصر از این است که دیگر برای بازی با سودابه و بهمن (خواهر و برادر، فرزندان خانه‌ی همسایه‌ی بغلی) لازم نیست قرار و مدار بگذارد و در کوچه‌ی باریک و تنگ‌شان که بوی نم و نا می‌دهد بازی کنند. با فرو ریختن دیوار، حیاط خانه‌ی ناصر با حیاط خانه‌ی سودابه‌این‌ها یکی شده است و این فضای بزرگ محیط مناسب‌تری برای هر شیطنت و سرگرمی کودکانه‌ای‌ست.
علاوه بر این سه (ناصر، سودابه، بهمن)، سیروس (برادر ناصر) که سن و سالی دارد و بلوغ را پشت‌سر گذاشته است و پشت لب‌اش سبز شده است، عاشق منیژه (خواهر بزرگ‌تر سودابه و بهمن) است. سال‌هاست که عاشق است. ابراز عشق هم کرده. با این اتفاق، سیروس هم می‌تواند بی‌پروایانه و با آزادی بیشتر منیژه را ببیند و منیژه هم از همین‌بابت است که دَم‌به‌دقیقه در حیاط می‌پِلکَد.
.
2️⃣والدین: پروانه‌خانم (دختر دایی سودابه) که برای مهمانی به خانه‌ی آن‌ها آمده است، قاطی خاله بازی کودکانه‌ی این بچه‌ها شده است، اما او هم از دنیایی دیگر به این مسئله می‌نگرد. مرز، باید کشیده شود و درست نیست که دو خانواده که فقط برچسب همسایگی به پیشانی‌شان خورده است، این چنین رها کنار یکدیگر باشند.
پدر و مادر سیروس، از عشق نهانی سیروس-منیژه خبردار شده‌اند. خوب هم از چم و خم این دل‌دادن و دل‌ستاندن اطلاع دارند. همزمان با ساخت دیوار، به فکر ساختن آینده‌ی پسر رشیدشان نیز هستند. فضولی‌های ناصر برای مادر که: "خودم دیدم مامان! باور کن! سیروس، منیژه رو خوابونده بود رو پاهاش و داشت با موهاش بازی می‌کرد. با همین چشام دیدم!" تغییری در برنامه‌ی آن‌ها ندارد. مادر، می‌داند کاری که باید انجام بشود این خواستگاری است و قرارهای پنهانی پسرش با دختر همسایه، طبیعی‌ترین شکل ممکن یک ابراز عشق است.
.
اما چیزی که مشخص است، این است که دیوار از دید #جمال_میر_صادقی در این داستان‌کوتاه سمبل شکاف نسل‌ها نیز شده است. گویا ایشان می‌خواسته از غریبی دنیای کودکانه‌ی ناصر، بهمن و سودابه با ما سخن بگوید. ناصر، دیوار را دیو می‌پندارد و یک شب تا صبح از این ترس بیدار است و خواب به چشمان‌اش نمی‌آید! او، حفره‌های درون آجر را چشمان دیو فرض می‌کند. بهمن و سودابه هم خواهر و برادری هستند که گرچه دختردایی مادرشان (پروین‌خانم) قبول کرده پارتنر بازی بچگانه‌شان بشود، اما از سمت مادر و پدر مورد کم‌توجهی -و در اکثر موارد بی‌توجهی- قرار می‌گیرند. گرچه خواسته‌ی سه کودک (نساختن دیوارِ میانی)، غیرقابل‌قبول و غیرقابل‌درک است، اما دیوار بهانه‌ای شده تا #میرصادقی از آن بالا بیاید و از مرز میان روابط اعضای یک خانواده با ما سخن بگوید.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌‌ی هفته‌‌‌ی آینده داستان‌کوتاه "آمد و شد" را می‌‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام فیلم کوتاه: #تخم_مرغ_های_دریایی
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١۶ دقیقه و ۵٣ ثانیه
.
به نظر می‌رسد #کیارستمی پا را فراتر از مشاهده‌ی طبیعت گذاشته و در این فیلم تصمیم گرفته طبیعت را به طبیعت بازگرداند!
در این اثر، سه تخم‌مرغ بر روی تکه‌سنگی در ساحل مشاهده می‌کنیم که با کِش‌آمدن امواج از سطح دریا و جاری‌شدن بر روی آن‌ها، قرار است به دریا پا بگذارند!
هر موجی که می‌آید، تخم‌مرغ‌ها را کمی جابجا می‌کند و با خود می‌برد. تا دقیقه‌ی ١۶ باید صبر کنی تا این رفت‌و‌آمد شلاق‌وار امواج کار را تمام کند.
.
شماری دیگر از فیلم‌های #کیارستمی که نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌ی طبیعت‌دوستی او هستند و این مورد را مستقیماً مورد اشاره قرار می‌دهند، عبارت‌اند از: #جاده_های_کیارستمی، #٢۴_فریم و #پنج.

خوب است اگر قرار است بمیریم، حساب‌شده بمیریم!  
#آلبر_کامو می‌گوید: "خودکشی گرچه موجب رهاییِ ما از این دنیای پوچ می‌شود، اما باعث ناراحتی اطرافیان‌مان می‌شود؛ پس خودکشی راه گریز صحیحی نیست"
اما خودکشی‌هایی داریم که عظیم است و آموزنده! مثلاً #ویرجینیا_وولف هم نویسنده‌ی بزرگی بود، هم استاد خودکشی حساب‌شده! وولف، پس از جنگ‌های جهانی اول و دوم تعداد زیادی از دوستان‌اش را از دست داده بود و افسردگی شدید داشت. شوهری مهربان داشت. می‌نوشت و قوی بود در نویسندگی. اما نتوانست بر غم‌هایش غلبه کند. یک روز جیب‌هایش را پر از سنگ کرد، پا به رودخانه گذاشت، غرق شد و جسدش یک ماه بعد پیدا شد! وولف، یک‌‌ شَبِه تصمیم به این کار نگرفت. وولف، احساساتی نبود؛ به آن شکل که من و شما هستیم. وولف، استادانه خودش را کُشت. رمان آخرش را تمام کرد، برای همسرش یادداشتی سرشار از احساس و عشق نوشت، و مرگ‌اش به نحوی بود که گویا گم شده است (چنان که در زندگی گم شده بود). در قسمتی از آخرین یادداشت وولف به همسرش آمده است: "دیگر نمی‌توانم به تباه کردن زندگی‌ات ادامه بدهم. گمان نمی‌کنم هیچ دو نفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند"
این خودکشی نیست، مرگی برتر از زندگانی است! حساب‌شده، آموزنده، عظیم!

[داستان سی‌ام]
نام #داستان_کوتاه: #آفتاب_عالم_تاب (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مأموریتِ‌شرکت بهانه شده است برای هوس‌بازی یک مرد. دوستان‌اش پُرش کرده‌اند و حالا آدرس فاحشه‌خانه‌ی درجه‌یک واقع در شهری که عازم‌اش شده است را از بَر است. جوان است و زندگی آشفته‌اش او را از رسیدن به خواسته‌اش که خلاصه می‌شود در داشتن زن و بچه دور ساخته است. همه‌ی این‌ها دست به دست هم داده است تا بلافاصله پس از رسیدن به شهر جدید، هیزم به منقل شهوت‌خانه‌اش بیفزاید و تصویر دست‌انداختن به گردن دختری زیبا و برقراری رابطه‌ی آزاد جنسی را در ذهن خود مدام دوره کند. در پی یافتن کوچه‌ی مدنظر و رسیدن به خانه‌ی آرزوهایش (!) دچار تردید است، اما توان مقابله با این قوّه‌ی تحریک‌آمیز را ندارد.
.
جست‌وجو و پرس‌و‌جو می‌کند. می‌یابد. درب خانه باز می‌شود و با دیدن زنان نیمه‌عریان، خود را در چندقدمی خواسته‌اش می‌بیند. شیرین آبادی، دختر فروشنده‌ای است که از آغوش مردی که به خواب رفته است بیرون می‌آید و تن‌اش را به این مرد واگذار می‌کند. پس از انجام کار، زمانی که دختر سراغ کتاب‌های درسی‌اش می‌رود، متوجه می‌شویم که او شاگرد نمونه‌ی مدرسه است. دختر سیزده-چهارده ساله شروع می‌کند علم‌اش را به رخ مرد کشیدن. شاید جبر جغرافیا برای هر دوی آن‌ها خوب عمل نکرده است و هیچ‌کدام سر‌جایشان نیستند؛ نه مرد سر مأموریت، نه دختر پای درس و مشق.
.
پیش از خروج مرد از خانه، شیرین آبادی شعر #آفتاب_عالم_تاب را از بَر برای مرد می‌خوانَد:
شب تاریک رفت و آمد روز
وه چه روزی چو بخت من فیروز!
پادشاه ستارگان امروز
از افق سر برون نکرده هنوز
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
یک طرف ناله‌ی خروس سحر
بانگ *اله اکبر* از یک سر
از صدای نوازش مادر
وز سخن‌های دلپذیر پدر
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آینده داستان کوتاه #دیوار را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام کتاب: #عشق_سگی_است_از_جهنم (مجموعه‌اشعار سال‌های ١٩٧۴ تا ١٩٧٧)
شاعر: #چارلز_بوکوفسکی
مترجم: #مهیار_مظلومی
تعداد صفحات: ٣۴٨
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
١. #موجودی_دیگر_گیج_از_عشق
[شعری برای دندانِ بدشکلِ قدیمی] :
من زنی را می‌شناسم
که مدام پازل می‌خرد،
پازل‌های چینی،
بلوکه‌های پازل‌های چینی،
پازل‌های فلزی،
تکه‌هایی که عاقبت در ترتیب خاصی قرار می‌گیرند.
به کمک ریاضیات آن‌ها را حل می‌کند،
همه‌ی پازل‌ها را حل می‌کند.
او در جنوب، نزدیک دریا زندگی می‌کند.
او برای مورچه‌ها شکر می‌ریزد.
او کاملاً به دنیای بهتری معتقد است.
موهایش سفید است و به ندرت آن‌ها را شانه می‌کند.
دندان‌هایش نامرتب‌اند،
و لباس‌های سرهمی شلِ بی‌قواره به تن می‌کند،
آن هم روی بدنی که اکثر زنان آرزوی داشتنش را دارند.
سال‌ها من را با رفتارهای غیرعادی‌اش آزار داد،
مانند خیساندن پوسته‌ی تخم‌مرغ در آب، که بعد پای گیاهان بریزد تا
کلسیم به آن‌ها برسد.
اما در نهایت وقتی به زندگی او فکر می‌کنم
و آن را با زندگی‌های با اصالت، متحیرکننده و زیبای بقیه مقایسه می‌کنم،
در می‌یابم که او به افراد کمتری آسیب رسانده است،
منظورم واقعاً صدمه است.
او زمان‌های سختی در گذشته داشته است،
اوقاتی که شاید من می‌توانستم بیشتر کمکش کنم،
زیرا او مادرِ تنها فرزندم است،
و ما زمانی شیفته‌ی هم بودیم.
هرچند او بر این سختی‌ها غلبه کرد،
و همان‌طور که گفتم،
نسبت به کسانی که می‌شناسم،
به آدم‌های کمتری آسیب زد.
اگر این‌طور به قضیه نگاه کنید،
او برنده است،
و دنیای بهتری را ساخته است،
فِرَنسیس، این شعر برای توست.
🌹فرَنسیس اسمیت ٢٠٠٩-١٩٩٢، شاعر. مادرِ تنها دختر و فرزند بوکوفسکی، مارینا لوییس بوکوفسکی. این شعر در مراسم خاکسپاری فِرَنسیس به عنوان ستایش او خوانده شد
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٢. #من_و_آن_زن_پیر_اندوه
[آن‌چه آن‌ها می‌خواهند] :
والیو در مورد تنهایی نوشت
آن‌هنگام که از گرسنگی در حال مرگ بود.
یک روسپی گوشِ ون‌گوگ را نپذیرفت.
آرتور ریمبو برای یافتن طلا به آفریقا رفت اما به یک نوع سفلیس لاعلاج
مبتلا شد.
بتهوون کر شد.
پاوند را در قفس دور خیابان‌ها چرخاندند.
چَتِرتون مرگ موش خورد.
مغز همینگوی در آب‌پرتقال پاشید.
پاسکال رگش را در حمام زد.
آرتو با دیوانه‌ها هم‌بند بود.
داستایفسکی را پای دیوار گذاشتند.
کرِین به داخل پره‌ی قایق پرید.
لورکا در جاده به‌وسیله‌ی ارتش اسپانیا تیر خورد.
بِریمن از پل پرید.
باروز به زنش تیراندازی کرد.
میلر زنش را با چاقو زد.
این چیزی‌ست که می‌خواهند:
یک نمایش لعنتی،
یک بیلبورد نورانی،
در وسط جهنم.
این آن چیزی‌ست که جماعتِ کودنِ گنگِ محتاطِ افسرده‌کننده‌یِ
تحسین‌کننده‌یِ این کارناوال می‌خواهند.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
٣. #اسکارلت
[قهوه‌ای روشن] :
چشمانِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
آن نگاهِ گنگِ خالیِ شگفت‌انگیزِ خیره‌یِ قهوه‌ایِ روشن.
من تکلیف‌اش را روشن می‌کنم.
دیگر لازم نیست من را با حقه‌های ستاره‌ی فیلم کلئوپاترا به دنبال خودت بکشی.
می‌دانی اگر من ماشین‌حساب بودم
هنگام جمع کردن تعداد دفعاتی که آن نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را
داشته‌ای، خراب می‌شدم؟
نه این که بهترین نگاه خیره‌ی قهوه‌ای روشن را نداری.
روزی یک دیوانه‌ی حرامزاده تو را به قتل خواهد رساند.
و تو نام من را فریاد خواهی زد
و بالاخره آن چه را که مدت‌ها پیش باید می‌فهمیدی، خواهی فهمید.
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
۴. #ملودی_های_معروف_در_ته_ذهن_تان
[در زندانِ حسادت‌تان] :
زنی وقتی از هواپیما پیاده می‌شد، به مردی گفت که من مرده‌ام.
مجله‌ای این مطلب را چاپ کرد که من مرده‌ام.
و فردی گفت از کسی شنیده که من مرده‌ام.
و شخصی مقاله‌ای نوشت که "آرتور رمبو"ی ما و "فرانسوا ویون" ما مرده
است.
همزمان یک رفیقِ هم‌پیاله‌ی قدیمی نوشته‌ای منتشر کرد که من دیگر
قادر به نوشتن نبوده‌ام.
یک یهودای واقعی.
این آدم‌های بی‌ارزش بی‌صبرانه منتظرِ از میان رفتنِ من هستند.
به هر حال، من در حال شنیدن کنسرتو-پیانوی شماره یک چایکوفسکی
هستم و مجری برنامه اعلام کرد که سمفونی شماره پنجم و دهمِ "گوستاو مالر" از آمستردام پس از این پخش می‌شوند.
بطری‌های آبجو روی زمین را پوشانده‌اند
و خاکستر سیگار روی شورت نخی و شکم‌ام ریخته است.
به همه دوست دخترهایم گفته‌ام که گورشان را گم کنند.
حتی این شعر از هرچه که آن گورکن‌ها می‌نویسند هم بهتر است.

نام فیلم کوتاه: #نه_خیر
ساخته ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ٨ دقیقه
.
از دختربچه‌هایی که در تست بازیگری قبول شده‌اند، دعوت شده است تا داستان فیلم برایشان گفته شود و آماده‌ی فیلمبرداری شوند.
فیلمی که قرار است در آن بازی کنند، دو نقش دارد:
١. دختری با موهایی بلند
٢. دختری حسود که موهای دوست‌اش (بازیگر نقش اول دختر) را زمانی که خواب است قیچی می‌کند!
اتفاقاً تمام دختربچه‌هایی که در این تست قبول شده‌اند، موهایی بلند دارند که طبیعتاً باید دوست‌شان داشته باشند.
در ابتدا، موضوع فیلم با یکی از دختران ("ربکا"ی چهار ساله) در میان گذاشته می‌شود و نظرش را جویا می‌شوند. نظر دختر، #نه_خیر است. از او می‌خواهند نقش دوم را بازی کند و موهای دوست‌اش را زمانی‌که خواب است قیچی کند، اما مجدد پاسخ #نه_خیر می‌دهد.
این روند برای دخترهای دیگر هم انجام می‌شود ولی هیچ‌کدام‌شان نقش دختر اول و نقش دختر دوم را قبول نمی‌کنند.
دختربچه‌ها حاضر هستند بازی نکنند، تا این که موهایشان را از دست بدهند یا موهای دختری دیگر را با بی‌رحمی بچینند.
و شاید منظور #کیارستمی علاوه‌بر نشان‌دادن معصومیت و پاکی بچه‌ها، مشغله‌های بازیگران نیز بوده است؛ بازیگرانی که برای بازی در هر فیلم قسمتی از خواسته‌های خود را باید از دست بدهند!