وبلاگ من

...

۳۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

می گه "عافیت باشه و والنصر"
می گم "پیروزِ چی بشم؟!"
می گه "نصر یعنی یاری، آره؟!"
می گم "نمی دونم! از کسی که عربی رو توی کنکور ۳۵ زده، سوال عربی نپرس"
می گه "دیشب تو یه چیزی گفتی من نفهمیدم، امشب من یه چیزی گفتم تو نفهمیدی. حسابمون صاف شد!"
می گم "دیشب چی گفتم مگه؟! یادم نیست!"
می گه "گفتی: اگه زمستون نبود، تابستون معنی پیدا نمی کرد. آدمی که سرما نَچِشِه، نمی تونه بارِ گرما رو بِکِشِه"
می گم "این که ساده ست، چیز پیچیده ای نگفتم پسر!"
می گه "بعدش سکوت کردی و هندزفری زدی. می دونستم هندزفریت سه روزه که خراب شده، اما چندبار صدات کردم چیزی نگفتی. اینو نفهمیدم"
می گم "آدم باید حال خوبش رو بده به بقیه، حال بدش رو نگه داره واسه خودش"
می گه "ولی زمستون و تابستون کنار هم معنی پیدا می کنه! نه؟! اینو نمی فهمم"
چیزی نمی گم!
می گه "این سکوتُ نمی فهمم"
می گم "تو میگرن داشتی؟!"
می گه "آره. الان هم شروع کرده به اذیت کردن"
می گم "وقتی آدم تلاش می کنه و جوابی نمی گیره چیکار می کنه؟ مثلا تو همین الان سه تا قرص رفتی بالا. درسته؟ پس چرا باز حالت خوب نیست؟"
می گه "درسته. آدم اون موقع که تلاشش جواب نمی ده باید سکوت کنه"
می گم "فکر کنم اون دنیا وقتی دارن فیلم زندگی مون رو واسه مون پخش می کنن، به جای فیلم پانتومیم ببینیم!"
می گه "حال همه بَدِه مظاهر! جنس تنهایی ها و خستگی ها فرق می کنه"
می گم "حرف نزن. پانتومیم از فیلم قشنگ‌تره پسر! همه چارلی چاپلین رو یادشونه، اما صد سال دیگه همه یادشون می ره نوید محمدزاده که بود و چه کرد!"

سه هفته رفتم باشگاه بدنسازی.
.
اون روزایی که نمی دونستم درخت گیلاس و آلبالو باید کنار هم کاشته بشن تا میوه بدن
اون روزایی که هنوز محسن چاوشی روی سرش "خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" رو تتو نکرده بود
اون روزایی که هنوز این جمله ی جان‌اف‌کندی رو نشنیده بودم "پیروزی هزار پدر داره و شکست یکی" (کندی این حرف رو واسه قبول شکست در حمله به کوبا گفت)
اون روزایی که حرف حامد یگانه رو قبول نداشتم "بدنسازی ۸۰ درصدش تغذیه ست"
اون روزایی که عکس چه‌گوارا رو دوخته بودم به جیب داخلیِ کاپشنم و زیرش نوشته بودم "چه‌گوارا رو کشاورزهای بولیوی لو دادن، کشاورزهایی که چه گوارا واسه شون می جنگید"
اون روزایی که نمی دونستم کیست‌ مویی چیه و با کایفوسیز می شه سربازی رو پیچوند
اون روزایی که روی یه کاغذ A3 نوشته بودم "دریانوردها می گن: ما به امید بهترین ها هستیم، اما برای بدترین ها آماده می شیم!" و چسبونده بودمش روی برگه ی اول دفتر کلاسورم
اون روزایی که نمی دونستم تافل و آیلتس چیه
اون روزایی که نمی دونستم اومانیسم (Humanism) چیه "یعنی انسان شناسی در تمام ابعاد، که از نظر بیولوژی و فیزویولوژی و روانی انسان را مورد ارزیابی قرار می دهند"
.
هادی رو اونجا دیدم، توی باشگاه. و دو سه بار دیگه هم توی خوابگاه دیدمش بعدا. امشب هم دیدمش، چمدون به دست داشت می رفت، گفتم کجا؟ گفت عروسی خواهرمه و چله هم خونه می مونم، گفتم خوشبخت بشه و خوش بگذره‌، گفت ایشالا عروسی خودت، گفتم پسر که عروس نمی شه (!) دوماد می شه، گفت والا از وقتی که شام رزرو می کنی کباب تابه ای ولی بهت کشک بادمجون می دن، همه چی شدنیه!

کوبیسم؟ نمی دونم! شاید اصلا یه تابلوی خالی.
آهنگ با کلام یا بی کلام؟ نمی دونم! شاید یه نوارکاسِت که با خودکار بیکِ آبی باید بیفتی به جونش تا یه آهنگ دهه ی ۵۰ واسه ات پخش کنه.
منبّت و معرّق چی؟! نمی دونم! شاید خورده های یه چوب که نشسته روی یه کتاب؛ یا چسبیده به گلو و باعث سرفه شده؛ یا رفته توی معده و باید عمل کنی؛ یا نشسته روی شیشه ی ماشین و باید برف پاک کن بزنی تا پاک بشه؛ یا رفته توی فیلتر ماسک، اون هم نه از این ماسک های ارزون، از اون بیست و هفت تومنی ها.

.

بگذریم! خیلی دلم می خواد مثل کاغذ با خودم برخورد کنم و فرض کنم شدم تیتر یک یه روزنامه. چه تیتری باشه بهتره؟ شاید جنجالی بشم، مثل تیتر روزنامه #بهار وقتی که واسه قضایای #کوی_دانشگاه تیتر زد تبرئه ! و روتیتر و زیرتیترش هم این بود "پس از برگزاری ۱۶ جلسه، حکم دادگاه کوی دانشگاه در مورد #فرهاد_نظری اعلام شد. فقط دونفر محکوم شدند: #اروجعلی_ببرزاده به اتهام سرقت ریش تراش دانشجویان به ۹۱ روز زندان محکوم شد. #فرهاد_ارجمندی فرمانده گروه ویژه ناحیه انتظامی تهران بزرگ به دو سال حبس تعزیری محکوم شد"

.

و یا تیتری که روزنامه #وطن_امروز واسه #پادشاه_عربستان زد "در پی وخامت حال #پادشاه_سعودی ملت های منطقه، کشورهای صادرکننده ی نفت و شاهزادگان تشنه ی قدرت پایان زندگی #عبد_اله_بن_عبد_العزیز را به انتظار نشسته اند" و بعد بزرگ بنویسم "خبر مرگش" و با علامت تعجبی که میاد جلوش و دسته اش انقدر درازه و نقطه اش انقدر توپُرِه که تا چند روز یادت می مونه!

.

یا یه تیتر دیگه از وطن امروز که در مورد #داعش زده شد "۱۶۰ کشته در حملات تروریستی داعش در پاریس. غرب سرانجام دستپخت خود در سوریه را چشید" و بعد فونتِ وُرد رو ببرم آخرین حدّ ممکن و یه جوری بزنم "بفرمایید شام!" که انگار #اکبر_جوجه چوب حراج زده به مالِش و کل غذاهاش رو با ۸۳.۵ درصد تخفیف می ده!

.

اما خب برام انقدر پیچیده نیست قضیه. من نه فرهاد نظری ام که توی سال ۷۸ فرمانده ی پلیس تهران باشم و بعدش کتاب #برای_تاریخ_درباره_حوادث_۱۸_تیر_۱۳۷۸_در_کوی_دانشگاه رو چاپ کنم که بیش از ۲۰۰ هزار جلد ازش فروش بره و برسه به چاپ ۵۰. و نه پادشاه عربستانم که خلافت رو دست به دست بچرخونم و یه روز اهل #حرمسرا رو دور خودم جمع کنم و از جَدَّم بگم که توی یه سالی اطراف ۱۹۰۰ #عربستان_سعودی امروز رو تسخیر کرد و خانواده اش رو به عنوان امرای ریاض منصوب کرد و انصافا اصلا دوست ندارم در مورد قتل #خاشقچی بگم که #صدا_و_سیما سرویس‌مون کرد انقدر مانُور داد با خبرش و یا اسلحه کشی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ندیده های سعودی روی همدیگه. و خب مطمئنا #داعشی هم نیستم که هم‌رزم هام واسه ام جشن انتحاری بگیرن و به زور اشک هام رو پاک کنن و بگن " #حوری_بهشتی منتظرته پسر! کمربند رو می بندی به کمرت و یه جایی توی شلوغی ها که سگ صاحابش رو نمی شناسه و جای سوزن انداختن نیست، دکمه رو می زنی و یه راست با سرعت نور می ری #بهشت ، طوری که قضیه ی #نسبیت_انیشتین نقض می شه و #پاسکال و #شهریار و #داستایفسکی بهت غبطه می خورن و می گن کاش ما به جاش بودیم!" و خب چون داعشی نیستم، نمی تونم #ابوبکر_بغدادی هم باشم (!) که مارک ساعتم خبرساز بشه و خبر به هلاکت رسیدنم مثل #انتحاری بترکونه.
.
من #مظاهر ام، همین! پس تیتر می زنم #مظاهر ! ، با فونت #بی_نازنین_چهارده ! گاهی وقت ها پیچیده ترین حرف ها رو می شه در قالب یه کلمه گفت، همونطور که عشق رو می شه با لبخندِ ریز نشون داد نه با باز کردن گوش تا گوشِ دهان، همونطور که می شه یه بار رفت کوه و شروع کوهنوردی رو توی زندگی استارت زد، و همونطور که می شه تیپ ساده زد و عجیب و بزرگ فکر کرد.

#حامد_اسماعیلیون دندونپزشکی خونده و سال هاست مقیم کاناداست. کسی که توی آخرین پست اینستاگرامش نوشت "من نویسنده ام و اینستاگرام وقتم رو می گیره، توی فیس‌بوک دنبالم بگردید!" و برای همیشه از اینستا رفت. کسی که دوبار برنده ی #جایزه_گلشیری شد، یه بار به خاطر رمان #دکتر_داتیس و یه بار به خاطر مجموعه داستان #آویشن_قشنگ_نیست .

.

برشی از کتاب:
داتیس اسم یکی از سرداران داریوش هخامنشی است. گفته اند که در جنگ ماراتن به دست یونانی ها کشته می شود، اما اطمینانی وجود ندارد. فرزندان او هم سرداران سپاه خشایارشا می شوند برای لشکر کشیدن به یونان.
'آهان. عجب داستانی هم دارد.'
'قشنگ است.'
می دانم تا بیرون بروم پشت سرم صفحه خواهند گذاشت و هرّوکرّ خواهند کرد.
'برای من تمام عمر مایه ی عذاب بود.'
'خب، بله. داتیس الماسی فرمودید دیگر؟'

.

یادداشت من:
این #رمان  شرح حال دکتر داتیسِ الماسی رو روایت می کنه که پا می شه می ره ساسنگ مطب بزنه. هم از دندونپزشکی داخلش می گه، هم اعتقادات مردم ساسنگ و بقیه جاهای کشور و کلی چیزهای دیگه که نویسنده به خوبی همه رو با هم ترکیب کرده. در انتها هم می رسه به چالش هایی که این دکتر واسه کاندید شدن توی شورای شهر داره.
.

توی یک و نیم ساعت می شه چیکار کرد؟!

.

می شه یه مقاله در مورد تلفیق سنّت و مدرنیته خوند و بعدش فیلم #یه_حبه_قند رو دید و بازی #نگار_جواهریان رو موشکافانه تحلیل کرد و مثل #فراستی هرچی انگشت اتهام هستش رو برد سمت اینکه سنّت جداست از مدرنیته، همونطور که مذهب از سیاست جداست و دیانت و سیاست و صیانت معناهای متفاوتی داره.

.

می شه وقت گذاشت و یه دونه مقاله ی دیگه خوند تا وارد فصل دوم پایان نامه ات کنی و تهش با خودت بگی "آخیش! یه آجر دیگه به قصر آینده ام اضافه کردم!" و بعدش بشینی سرچ کنی ببینی کدوم ژورنال های‌تک تر شده و کدوم ژورنال به فنا رفته و بعد ایمیل و جیمیلت رو باز کنی تا ببینی چقدر به استادت ایمیل و جیمیل زدی و زیر لب بگی "ای بر پدرت دنیا! آهسته چه ها کردی!" یا مثلا یه چیز دیگه توی مایه های "ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد!"

.

و می شه رفت توی نت و بازی های #لیورپول رو سرچ زد و نشست یکی شون رو دید. چون به قول یاسین "بعضی ها فقط به خاطر یه بازیکن طرفدار یه تیم می شن. مثلا یه کسی #مسی رو دوست داره و به خاطر مسی طرفدار #بارسلونا می شه. ولی من به خاطر تک تک بازیکن های لیورپول طرفدارشم. از #آلیسون گرفته تا #محمد_صلاح ."

.

صلاحِ امشب من این بود که بشینم یه بازی از لیورپول ببینم. گمون کنم سه سالی می شه که ۹۰ دقیقه ی یه مسابقه ی فوتبال رو کامل ندیدم، حتی مسابقات #رئال_مادرید و #پرسپولیس که طرفدارشونم. پس سرچ می زنم و یه بازی از لیورپول رو توی یوتیوب میارم بالا و می شینم پای کار!

.

بازی شروع می شه، لیورپول - سالزبورگ. همون بازی ای که می دونم برنده اش کی هستش و گل هاش رو کی می زنه و داور توی چه دقائقی و به چه کسانی کارت زرد می ده. من #حمید_رضا_صدر نیستم که تخصصی در مورد فوتبال بنویسم. پس می رم توی پیج حمیدرضا صدر و دو سه تا از پست هاش رو می خونم و وقتی می بینم "هرکسی را بهر کاری ساختند" حکم‌فرماست و من علمی توی این قضیه ندارم، از پیج‌ش میام بیرون و دکمه ی پاوس رو می زنم تا ادامه ی فوتبال رو ببینم و به مدل موی مسخره ی بازیکن ها بخندم و همین دید سطحیم‌ از فوتبال رو بنویسم نه تخصصی و یا به قول بعضیا special .

.

و #عادل_فردوسی_پور میاد توی ذهنم و #مزدک_میرزایی و کنار این ها نمی دونم چرا اما #محمدرضا_شجریان و #سید_قاسم_موسوی_قهار میان توی ذهنم. با خودم می گم فردوسی پور رو ازمون گرفتن، مزدک هم که پا شد رفت به خواست خودش. صدای شجریان رو ازمون گرفتن و موسوی قهار هم که از این دنیا رفت کلا ! پس نتیجه می گیریم که آدم ها یا خودشون می رن (مزدک و موسوی قهار) یا به زور ازمون گرفته می شن (عادل و شجریان). خطا می شه و از افکارم میام بیرون و با خودم می گم خوب شد گزارشگر فوتبال نشدم، وگرنه غرق می شدم توی ذهنیات مشوّشم و مخاطب نمی دونست گل اول رو لیورپول زده یا سالزبورگ !

.

دقیقه ی ۲۸ #صلاح توپ رو می زنه بیرون و دقیقه ی ۴۵ #کیتا. نیمه ی اول صفر صفر تموم می شه. دوربین #واینالدوم و #مانه رو نشون می ده و بعدش می چرخه می ره روی سر یه پسربچه که صورتش پر جوش‌عه و داره پاپ‌کرن می خوره و یحتمل حق خواهرش رو هم بهش نداده چون خواهرش داره کت باباش رو می کشه و می گه "لعنت بهت! ببین همه ی پاپ‌کرن ها رو خورد و هیچی به من نداد !"

.

سوت بازی و چهره ی #آلیسون . یاد حرف #آذری_جهرمی میفتم و سورپرایزی که واسه مون گفت منتظرش باشیم! ولی خب انصافا ته دلمون می لرزه، این مملکت اتفاقاتش سرویس مون کرده حالا چه برسه به سورپرایزهاش! به خودم میام و می بینم شده دقیقه ی ۴۹ و این محمد صلاح لعنتی موقعیت تک به تک رو گل نمی کنه و لعنت بهت محمد صلاح، لعنت بهت. دقیقه ۵۰، لیورپول می تونه گل بخوره اما نمی خوره. یاد حرف یکی از بچه های #آزمایشگاه میفتم که می گفت ما می تونیم داده سازی کنیم، اما فعلا وقت آزمایشه، تهش دیدیم نمی شه داده سازی می کنیم و هیشکی هم نمی فهمه. درست مثل نفهم بودن بازیکن شماره ی ۳۰ تیم سالزبورگ که نمی فهمه چقدر محتاج این گل بود تیمش.

.

خب دقیقه ی ۵۶، مانه سانتر می کنه و کیتا هد می زنه و گل؟ آره گل! اما نمی دونم چطور باید بگم که جذاب باشه! باید تلاش کنم خوب گزارش کنم، پس می گم "این گل با همکاری دو سیاهپوست زده می شه!" و اینجاست که توی دلم می خندم و می گم شدم مثل #سرهنگ_علیفر ! دقیقه ی ۵۷ روی یه اشتباه تیم سالزبورگ که بازیکنش می خواد توپ رو با سر بده به دروازه بان، محمد صلاح توپ رو می قاپه و گل دوم رو می زنه و دیگه همه چی تموم می شه! یعنی باید ۳۳ دقیقه با چشم های خواب آلود زل بزنم به لپ تاپ؟ تموم شد دیگه، دیدن نداره. اما خب چون "فوتبال زندگیه و زندگی فوتباله" می شینم و تا تهش می بینم، شاید قشنگ نباشه اما بالاخره بازی لیورپوله، مثل زندگی که شاید قشنگ نباشه، اما زندگیه و باید رفت تا تهش.

پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم به میدون، زل زدم به گذشته ام، و فکر می کنم به آینده ام. و بیست دقیقه ست دارم داشته های زندگیم که به خاطرشون جنگیدم رو توی ذهنم مرور می کنم و می گم " مرسی #مظاهر " و بیست و سه دقیقه ست حواسم به سردی هوا نیست، و بیست و سه دقیقه ست داشته هام تموم نمی شه، و بیست و سه دقیقه ست دارم با خودم حرف می زنم، و بیست و سه دقیقه ست سردی هوا انگشت هام رو بی حس کرده اما دارم توی گوشی تایپ می کنم چون من عاشق نوشتنم، عاشق نوشتن.
.
امشب فیلم #جان_دار رو دیدم، تنها. تنهایی رفتم #سینما_بهمن. من عاشق #زندگی ام و عاشق #خانواده ام و عاشق #محسن_چاوشی و عاشق #حامد _بهداد و عاشق #دکتر_شریعتی . دیدن فیلم جان دار که حامد بهداد توش بازی کرده، واسه این روزهای من که دارم کلی جونور دور و برم می بینم، جان‌دار ترین حرف ها رو داشت.
.
"اگه تو جای ما بودی چیکار می کردی؟!"
استادی که سه سال واسه ی مقاله باهاش همکاری کردم، چندروز پیش پشت تلفن بهم گفت "برو هر غلطی می خوای بکن! برو خودت مقاله ات رو چاپ کن!" و تلفن رو قطع کرد!
.
قاضی: بلند صحبت کن آقا! کیا بودن؟"
خودِ سگش بود، آرمان عبدی پور. کسی که زیر نظر قرارگاه خاتمِ سپاه، پروژه ی کسری خدمت سربازی می داد و خرش که از پل گذشت، دست همه مون رو گذاشت توی پوست گردو و پروژه هامون رو ناتموم گذاشت و توی تلگرام همه مون رو بلاک کرد و حرفمون به هیچ جا نرسید.
.
"ما هرچی می دونیم و نمی دونیم مایه ی عذابه"
"همین که هیچ وقت هیچی نمی گی، مشکل همینه"
"+ اومدم حرف آخرمو بزنم
- حرف آخرُ فقط من می زنم"
"من واسه کاری که نکردم قسم نمی خورم"
"چه کار کنیم وقتی تنها راه دنیا، شده بدترین راه دنیا"
"دفعه ی بعدم همه با هم بیاین ملاقاتم. تنها بیای، سر خاکمم نمی خواد بیای"
"مامان، تو هیچ وقت اشتباه نکردی"
.
#مظاهر_سبزی | #جان_دار
مظاهر.نوشت۱: نوشته هایی که داخل " است، از دیالوگ های فیلم جان دار انتخاب شده است.
مظاهر.نوشت ۲: توی زندگیم کلی جاده خاکی کندم و آسفالت کردم، آسفالت شدن این روزهام رو هم با قدرتم رد می کنم و همه ی خاطرات تلخش رو شخم می زنم و خاکی شدنش رو تبدیل به آسفالت می کنم. من یه قهرمانم، قهرمان زندگیم. مهم نیست اون استادِ مسخره و آرمان عبدی پور توی این هفته چقدر ناراحتم کردن، مهم اینه که من می جنگم، کل زندگیم رو جنگیدم و باز هم می جنگم. دَرِ دنیا رو که گل نگرفتن. من مهندسم، مهندس #دانشگاه_تهران که کاربلده و همیشه یه راهی پیدا می کنه و کار مهندس کار پیدا کردنه اصلا. من #نویسنده ام و همه ی غم ها و شادی هام‌ رو می ریزم توی قلمم و قلبم.
مظاهر‌.نوشت ۳: اگه تلخ بود ببخشین، زندگی تلخه بعضی وقتا.
مظاهر.نوشت ۴: امشب ساعت ۲۲:۱۱ روز ۲۰ آذرماه سال ۹۸ هستش و این یعنی دو سال و دو ماه و دو هفته و پنج روز از مهر ۹۸ می گذره، و بابت مرسی نگفتن اون روز از خودم ناراحتم، اما امشب همه رو شستم بردم. #من_یه_قهرمانم

#تنگسیر نوشته ی #صادق_چوبک هستش و فیلمی هم به همین نام با بازی #بهروز_وثوقی و به کارگردانی #امیر_نادری ساخته شده.
.
برشی از کتاب:
زنی خرد شده و سیاه پوش، خود را بر گوری تازه انداخته بود. زاری می کرد، و شَرِوه می خواند "دِلا پوشُم زِ هجرِت جامهِ نیل، نِهُم داغِ غمت چون لاله بر دیل. دَم از مهرت زنُم همچون دَمِ صبح، از این دم، تا دم صورِ سرافیل" آهنگ تلخ شَرِوه تو گوشش خورد و دلش آشوب افتاد. این زن هم داره خودش را برای شوهرش نابود می کنه. هیچ وقت از اینجا تکون نمی خوره. خیال می کنه مرده زنده می شه. هرکی رفت رفت. باز تو گوشش خورد "نمی پرسی زِ یارِ دلفگارت، که واکیان گذشت باغِ بهارت. تهِ یاد مُو در این مدت نکنُّی، نِدانم واکیان بی سر و کارت" دلش به هم خورده بود. بیخ حلقش به هم چسبیده بود و مثل اینکه تریاک رو زبانش مالیده بودند.
.
خلاصه داستان:
چندنفر پول زائرمحمد رو کشیدن بالا و این کار باعث شده زائرمحمد توی بندر انگشت نما بشه، به عنوان کسی که نمی تونه حقش رو بگیره. بعدِ دو سال هیشکی نیست پول بر باد رفته ی زائرمحمد رو بهش بده و همیشه با بد دهنی باهاش برخورد می کنن. نهایتا زائرمحمد برای انتقام اقدام می کنه و حاج عبدالکریم بزاز و شیخ ابوتراب برازجانی و آقا علی کچل وکیل و ابول گنده رجب رو می کشه. بومی ها بهش لقب "شیرمحمد" می دن و در انتها با خانومش و دوتا بچه اش در می ره.
.
یه داستان ساده، که با قلم  خوب صادق چوبک و هنر خوب امیر نادری، موندگار شده.

عزیزم!

من پر حرف نیستم، اما تنهایی حرف میاره، همونطور که جلو کوه داد بزنی "سلام"، هزار بار می گه "سلام".

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

می‌ترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشت‌مون گروی نه‌مون که چه عرض کنم، هفت‌مون گروی هشت‌مون بود و شیش‌مون گروی هفت‌مون و پنج‌مون گروی ... . شده بودیم دنباله‌ی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیه‌ی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس می‌کردیم شدیم غیاث‌الدین جمشید کاشانی!
شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشوره‌ی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار می‌شدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگی‌مون، شدیم بعد از ابرِ بابک‌ زمانی، شدیم ابرویِ مونالیزا، شدیم ابرِ آسمونِ دفتر نقاشیِ امیرحسین، شدیم آبرویِ رفته‌یِ نقشِ اولِ فیلمِ تنگسیر، شدیم آبرنگِ بی‌رنگ، شدیم عابرِ پیاده، شدیم سنگ، شدیم سند، شدیم سیب. همه چی شدیم، اما همه‌ی این "شدن‌ها" یه پوشش بیرونی شد واسه‌مون و از درون فقط عشقیم و والسلام! راستی سلام!
هنوز هم عاشقشیم و منتظر یه فرصتیم که بی‌بهونه و بدون ترس بهش زنگ بزنیم و بگیم "ارادت! ما عاشقتونیم!" و بعدا که بهش رسیدیم بگیم کیارستمی اشتباه می‌گه، عاشقی که ریاضی خونده باشه و ریاضی بلد باشه و ریاضی بفهمه و ریاضیاتی فکر کنه، هزارتا صفر بعد از ۱ که سهله، هزارتا صفر قبل از ۱ هم بزاره عشقش عشقه.

گفتار اول: آنچه در 16 آذر 32 گذشت
از در و دیوار دانشکده‌ی فنی بوی خون می‌آید. سه گلوله سهم مصطفی بزرگ‌نیا شده است، سرنیزه و گلوله آذر شریعت‌رضوی را از پا در آورده و رگبارِ تیر سینه‌ی احمد قندچی را شکافته است. ساعت‌ها گذشته و اکنون من* در بیمارستان به هم‌کلاسی هایم فکر می‌کنم، انبساط چشم‌هایشان از شدت ترس و انقباض چهره‌شان به‌خاطر شنیدن صدای گلوله ثانیه به ثانیه چشم‌هایم را پُر کرده است و من فقط صدای شلیک می‌شنوم و بوی خون استشمام می‌کنم. آرام و قرار ندارم، حتی برای لحظه‌ای. هم عزادار دوستانم هستم که سربازان اجازه‌ی مداوایشان را ندادند تا آنقدر خون از بدن مبارکشان برود که شهید شوند، هم ناراحتم برای حال بد سربازی که گریه‌کنان می‌گفت دستور داشتیم تمام فشنگ‌ها را خالی کنیم! آری آری، تمام فشنگ‌ها خالی شده است. فشنگ قلب دوستان‌ام را دریده است و دریغا که سراپای من چون باروت زبانه می‌کشد.  
پرستار نام دوستم را می‌پرسد، همان که همیشه با هم ناهار می‌خوردیم، همان که آزمایشگاه مقاومت مصالح را بیست شد. من حس می‌کنم زبان در دهانم نیست و یا اگر هست قدرت چرخاندن‌اش را ندارم، پس در چهره‌اش زل می‌زنم و مات و مبهوت اشک می‌ریزم، اشکی که متوجه جاری شدنش نمی‌شوم و به سبب داغ شدن پوست صورتم می فهمم‌اش. به لکنت افتاده‌ام و با تلاش فراوان قطار کلمات را حرکت می‌دهم و برایش از اتفاقی می‌گویم که چند ساعت پیش با چشم‌هایم شاهدش بوده‌ام.
سر کلاس درس بودیم که صدای پوتین سربازها شنیده شد. ما معترض حضور نیکسون در تهران بودیم، و نیز معترض نفتی که پولش در کشور نیست و سهم بریتانیا می‌شود. اما در آن ساعت ساکت و متمرکز در کلاس نشسته بودیم، درب کلاس باز شد و بی‌هوا شلیک کردند! ترکش‌های کودتای 28 مرداد، در 16 آذر لبه‌های زخم را نشان داد. ما از کلاس فرار کردیم، اما چون جامانده هایی به نام "رفیق" داشتیم، با تردید و تزلزل قدم در پس و پیش می‌نهادیم. ما نمی‌توانستیم فقط خود را نجات دهیم. من بارها برگشتم تا ببینم کسی جا مانده یا خیر، که البته جا ماندن و نماندن مهم نبود، چون که سربازها کف و سقف و در و دیوار را با گلوله می‌شکافتند و چه می‌ماندی چه می‌رفتی، پای مرگ و زندگی‌ات در کفش مرگ فرو می‌رفت. پله‌ها شوغ شده بود. تنه به تنه می‌خورد و نگاه به نگاه گره، که مبادا آشنایی جا بماند. پشت درب یک کلاس که تَرَک خورده بود پناه گرفته بودم و بدنم چون بید می‌لرزید و مدام می‌ترسیدم، صدای پوتین بدنم را می‌لرزاند. من برای انتخاب رشته سال بعدم برنامه‌ها داشتم، من از دانشگاه تهران در ذهنم اتوپیا ساخته بودم، من مرد تصویرسازی ذهنی  در کلاس نقشه‌کشی بودم؛ و نمی‌دانستم اسلحه در کریدور دانشکده‌ی فنی چه می‌خواهد! ما محاصره شده بودیم، از پله‌ها که بالا می‌رفتی سایه‌ی سرباز می‌دیدی و پایین که می‌آمدی سایه‌ی اسلحه‌ی سرباز. محاصره‌ای از نوع آنچه که از صبح شاهدش بودیم، دور تا دور دانشکده‌مان سربازها مثل دانه‌های زنجیر ایستاده بودند.
* منظور از این من، دانشجویی است که در آن دوران دانشجوی دانشکده‌ی فنی بوده و شاهد این اتفاقات از نزدیک بوده است. شایان ذکر است که این نوشته ساختگی نیست و از خاطرات شهید چمران و چند تن دیگر از شاهدان این اتفاق به رشته‌ی تحریر درآمده است *

.

گفتار دوم: آنچه قبل و پس از 16 آذر 32 چه گذشت
اواخر آبان ماه 32 است که اعلام می‌شود نیکسون از طرف آیزنهاور به ایران می‌آید و این خبر زمینه‌ساز ناراحتی مردمی است که نمی‌خواهند و نمی‌توانند در برابر ظلم سکوت کنند. دانشجویان دغدغه‌مند دانشگاه که کبک نیستند تا سر خود را در برف فرو کنند و فقط درس بخوانند تا صفر جلو دو بگذارند و با بیست گرفتن خودشان را سرگرم کنند و برای استقلال کشور چون درس‌شان ارزش و قرب قائل هستند، تصمیم می‌گیرند تنفر خود را نسبت به نیکسون و دستگاه کودتا ابراز کنند. برنامه‌ریزی ها انجام می‌شود و از همین روزهاست که می‌توان سایه‌ی سربازها در دانشگاه و بازار را دید. چهاردهم و پانزدهم آذر در دانشگاه و بازار معترضان را قیچی کردند، و به همین دلیل می‌شد حدس زد که کودتاچیان به‌دنبال کارهای فجیع‌تری هستند، به‌خصوص که به حراست دانشگاه در 15 آذر گوشزد می‌شود که "باید دانشجویی را شقه کرد تا درس عبرتی شود برای دانشجو، تا بترسد. این کار باعث می‌شود روز ورود نیکسون صداها خفه گردد" !
شانزدهم آذر است که در صحن مقدس دانشکده‌ی فنی گلوله‌ها خون دانشجو را بر کف زمین جاری کرده‌اند و شوفاژ را هم ترکانده‌اند، به نحوی که بوی خون در فضا پیچیده است، خون و آب با هم قاتی شده است و کلاس‌ها برای مدتی تعطیل می‌شود. مهندس خلیلی (رییس دانشکده‌ی فنی) دستگیر می‌شود و دکتر عابدی (معاونت دانشکده) تبعید.
فردای این اتفاق، نیکسون به ایران می‌آید و از دانشگاه تهران دکتری افتخاری حقوق می‌گیرد! از دانشگاهی که روز قبلش خون‌ها زمینش را رنگین کرده‌اند. آشوبگران سه دانشجو را پیش قدم نیسکون شهید کرده‌اند و نیکسون غره و مغرور به آیزنهاور اعلام می‌کند ایران آرام است و دانشگاه تهران آرام‌تر از هر جایی در دنیا! و این اولین بار نیست که صدای دانشجو در نطفه خفه می‌شود. آیزنهاور می‌خندد و کراوات‌اش را محکم‌تر می‌کند، زیرا پول گزافی که صرف کودتا کرده جواب داده است و مطمئناً برایش مهم نیست که بچه‌های دانشکده فنی دیروز عصر با کراوات مشکی در خیابان لاله‌زار و استانبول به سوگ هم‌کلاسی ها و هم‌میزی هایشان نشسته‌اند.
روز هفتمِ از دست دادن سه دانشجوی دانشکده‌ی فنی است. سربازها با تانک مانع حضور دانشجویان بر سر مزار شهدای دانشگاه می‌شوند و پس از اصرار زیاد، قبول می‌کنند. اما بین راه روی پل به آن‌ها حمله می‌کنند و زیر حرفشان می‌زنند. ظلم به دانشجو چه پس از 16 آذر و چه 16 آذر و چه پس از آن خود را به فجیع‌ترین شکل ممکن توسط کودتاچیان نشان می‌دهد.