وبلاگ من

...

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

انگار "هرچی یه حکمتی داره" بودیم و بعد دست و پا درآوردیم! داستان زندگی‌مون شده شبیه یه فیلم سینمایی که نقش اولش یا حامد بهداده یا نوید محمدزاده. شدیم شعرهای یغما گلروئی. مثل مزه آدامس موزی‌های تقلبی که نه تنها تلخی دهانت رو از بین نمی‌بره، بلکه تلخ‌تر هم می‌کنه. مثل آسمونی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و برف و بارون رو قاتی پاتی می‌فرسته پایین. مثل متروی تهران که یکی جوراب می‌فروشه و یکی ویولون می‌زنه. حکایت اون پسری که عشقی می‌خواست سیگار بکشه ولی الان داره شیشه می‌کشه. شبیه اون نَقّالی که تا خوان ششم شاهنامه گفتش و سکته کرد و خوان هفتم رو نتونست بگه. شبیه تلفن کارتی‌هایی که خودش هست ولی کارتش نیست. شبیه کیف پول خالی که دزد بهش رحم نمی‌کنه و می‌قاپه‌ش. شبیه لباس‌های خوشگل توی کمد که هیچ کدومش اتو نیست. شبیه اون بیلبورد تبلیغاتی که سه ساله منتظره یه تبلیغ بچسبونن بهش. شبیه مردی که دو جا کار می‌کنه و باز هم گیر کرده تو زندگیش. شبیه استادی که نمی‌دونه تاریخ امتحان کِیه و هر روز برگه به دست میاد تو کلاس. شبیه خنده‌های مسخره که هیچ‌جا استفاده نمی‌شن به جز عکس‌های سلفی مسخره. شبیه خش صدای محسن چاوشی وقتی که می‌گه "دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست/ کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست"
ولی خب هرچی یه حکمتی داره دیگه. قبول داری؟
می‌گن "امید آخرین چیزیه که می‌میره" امیدوارم این دیگه حکمت نداشته باشه!


پ‌.ن: الهام گرفته از یکی از نوشته‌های "کامل غلامی"

سلام میلاد جان.

میلاد جان، یادته گفتی بریم فیلم "متری شیش و نیم" رو ببینیم؟ یادته نیومدم؟ چندوقت پیش با حسین و مهرداد و امیرحسین رفتیم دیدیمش. قشنگ بود. راستش صندلی سمت راستیم خالی بود، همه‌اش فکر می‌کردم کنارم نشستی. "خواستم بگم اگه کسی بهت گفت بریم فلان فیلم رو ببینیم، سریع و بدون فکر قبول کن، چون اگه نری داغ روی دلت می‌شه"

میلاد جان، چندوقت پیش با یکی از هم‌اتاقی هام (محمدرضا) بحثمون شد و جمع کرد رفت یه اتاق دیگه. یه‌ذره من مقصر بودم یه‌ذره اون. امشب که لپ‌تاپم خراب شده بود، با حامد هماهنگ کردم که برم سایت خوابگاه (سالن کامپیوتر خوابگاه) ویندوز لپ‌تاپ رو عوض کنه. محمدرضا و حامد پشت یه میز نشسته بودن و وقتی به حامد گفتم بشینم کجا؟ گفت صبر کن محمدرضا کارِش تموم بشه بشین جای اون. محمدرضا جمع کرد رفت روی یه میز دیگه نشست، هیچی هم نگفت. "خواستم بگم با معرفت باش، گاهی‌اوقات حتی اگه حق با تو بود جمع کن برو، جوری که هیشکی هیچی نفهمه"

میلاد جان، چندروز دیگه تولدمه و بیست و شش سالگیم شروع می‌شه. امروز داشتم فکر می‌کردم به آرزوهام، آرزوهایی که حس می‌کنم به بعضی‌هاشون قرار نیست برسم. می‌گن آدم فقط تا سی سالگی می‌تونه به آرزوهاش برسه، بعد از اون فقط چرتکه می‌ندازه و حساب کتاب می‌کنه ببینه به چندتا از آرزوهاش نرسیده. من فقط چهار سال وقت دارم تا سی سالگی! "خواستم بگم بیشتر تلاش کن تا آرزوهای کمتری داشته باشی و بعد از سی سالگی کمتر به خودت و زندگیت بدهکار باشی"

میلاد جان، یادته از بچگی از دوتا چیز خیلی می‌ترسیدم؟ (تنهایی و تاریکی). دیگه نمی‌ترسم! "خواستم بگم اگه ترسی توو وجودت رخنه کرده، نترس از وجودش. چندسال دیگه کلا تر‌س‌هات رو فراموش می‌کنی"

میلاد جان، حرف زیاده. من می‌تونم بنویسم ولی می‌ترسم تو حوصله نداشته باشی بخونی. "خواستم بگم هوای خودت رو داشته باش داداشی. دلم برات تنگ شده. هزار ماهیِ تنها فدایِ آبیِ دریا♥️"

 

داشت بشقابش رو می‌شست، داشتم دست‌هام رو می‌شستم.

گفتم قضیه این کره‌ها که به خاطرش ازمون عذرخواهی کردن چیه؟

گفت کره بخوره توو سرشون! کیفیت غذاشون رو خوب کنن.

گفتم غذاش خیلی بد هم نیستا!

گفت نه بابا! آشغال می‌دن بهمون!

دست‌هام رو شستم و اومدم بیرون. یاد حرف اون دوستم افتادم که می‌گفت فیلم "سرخپوست" خوب نیست. ولی وقتی دیدمش، متوجه شدم نظراتمون چقدر متفاوت بوده و چه فیلم قشنگیه. کلا سلایق و نظرات آدم‌ها متفاوته.

ولی بی‌معرفت نباشیم انصافا! هم "سرخپوست" قشنگه. هم عذرخواهی کردن به خاطر "کره"

‍‍ ابراهیم می‌گه از من هم بنویس، می‌گم چی بنویسم؟ می‌گه فرقی نمی‌کنه! فقط بنویس!
من با این "فرقی نمی‌کنه" خاطره دارم. پنجم دبستان بودم، یه روز معلممون اومد توو کلاس و گفت بچه‌ها نقاشی بکشین. گفتیم چی بکشیم؟ گفت فرقی نمی‌کنه! فقط بکشین!
من و محمد هم‌میزی بودیم. بهش گفتم تو چی می‌کشی؟ گفت یه خونه می‌کشم. گفتم این رو هفته پیش کشیدی که! گفت این بار می‌خوام پارکینگ هم بکشم! معلممون نشست پشت میز و یه کتاب پاره پوره باز کرد و شروع کرد به خوندن. من مونده بودم چی بکشم. سرم رو چرخوندم سمت چپ، چشمم افتاد به گلدون خوشگلی که بالای سکو زیر پنجره بود. کشیدم و خوشگل هم کشیدم. وقتمون که تموم شد معلممون شروع کرد از روی لیست اسم‌ها رو خوند، تا اینکه رسید به من.‌ رفتم دفترم رو گذاشتم روی میزش، گفت این چیه دیگه؟ گفتم گلدون! بعد با دستم به گلدون توو کلاس اشاره کردم. گفت باید از خودت می‌کشیدی. گفتم ولی شما گفتین فرقی نمی‌کنه! گفت یه ذره فرق می‌کنه!

ابراهیم جان، زورکی نمی‌شه نوشت. همونطور که زورکی نمی‌شه اسم کوچه زمرد رو تغییر داد و بهش گفت کوچه فیروزه یا مثلا کوچه عقیق. همونطور که زورکی نمی‌شه عاشق شد. همونطور که زورکی نمی‌شه شنا یاد گرفت. همونطور که زورکی نمی‌شه از کسی که جواب نه شنیدی بله بشنوی. همونطور که زورکی نمی‌شه پولدار شد.
البته یه استثنائاتی هم هستا! مثلا اون کیوسک که داخلش درخته رو دیدی؟ همونی که نزدیکی‌های پارک لاله ست. می‌شه زورکی از هم جداشون کرد، مثلا با اره برقی و تیشه بیفتی به جونشون و دخلشون رو بیاری. ولی خب دیگه، هرچی زورکی باشه فایده نداره. دوست داری با اره برقی و تیشه بیفتم به جون کلمات و یه متن مصنوعی و ساختگی ولی خوشگل بنویسم؟ به نظرم متن اگه واقعی باشه ولی نه چندان خوب، بهتره از اینکه زور رو قاطیش کنی.
راستی این متن مصداق دقیق "فرقی نمی‌کنه!" شد. چون می‌خواستم از تو بنویسم، از خودم و کیوسک و محمد و گلدون نوشتم!
این متن رو از من قبول کن. هیچی بدتر از یه متن ساختگی نیست پسر❤️.

‍‍ بهنام، خواستم بگم این کاغذهایی که از دیوار کندی رو بچسبون سر جاش!
نمی‌دونم کسی ته دلت رو خالی کرد یا خودت بی‌خیال آرزوهات شدی. اگه خودت بی‌خیال شدی که قضیه‌اش جداست، باید بشینی یه بار دیگه آلبوم آرزوهات رو ورق بزنی. ولی اگه کسی ته دلت رو خالی کرد، خواستم بگم ما آدم‌ها همینیم. یعنی به قول مهران مدیری توو برنامه خندوانه "همه‌مون یه اژدهای درون داریم که وقتی کسی ازمون سبقت بگیره، آتیش بارونش می‌کنیم"
دیشب که اومدی گفتی قانون جذب می‌گه آرزوهات رو بنویس و بزار جلوی چشم‌هات و هر روز و هر روز بهشون فکر کن، خوشحال شدم. وقتی دستم رو گرفتی و گفتی بیا آرزوهام رو ببین، خوشحال‌تر شدم. وقتی گفتی تو اولین نفری که آرزوهام رو بهش می‌گم خوشحال‌تر‌تر :)
حالا چی شد که تغییر رَویه دادی؟ شاید تو هم مثل من برات مشکلی پیش اومده و مثل لاک‌پشتِ فیصل سرت رو بردی توو لاک خودت. آره؟ تو فیصل رو نمی‌شناسی، رفیق من و امیره. امیر رو هم نمی‌شناسی! امیر پسر داییمه.
فیصل یه روز که راهنمایی بودیم، یه لاک‌پشت خوشگل آورده بود مدرسه و گذاشته بودش توو کوله‌پشتیش. داشتم باهاش حرف می‌زدم که دیدم لاک‌پشته سرش رو از کیف آورد بیرون. به فیصل گفتم این چیه؟ گفت کاری به کارِت نداره مظاهر! الان می‌ره توو لاک خودش.
ما آدم‌ها هم گاهی‌اوقات باید بریم توو لاک خودمون و نه کسی کار به کارمون داشته باشه، نه ما کار به کار کسی داشته باشیم.
من و امیر و فیصل توو یه مدرسه درس خوندیم. بعدا توو دانشگاه من مهندسی شیمی خوندم، فیصل مهندسی پزشکی، امیر هم دندونپزشکی. یعنی هرکی رفت توو یه فازی. الان فیصل آلمانه، من تهران، امیر سمنان، معلوم هم نیست در آینده باز کدوم شهر و کشور باشیم. هیچکس یادش نیست آرزوهای اون موقعمون چی بوده و آرزوهای الانمون چیه.
پس بچسب به خودت و زندگیت بهنام. هیچکس حواسش به من و تو و فیصل و امیر و n آدم دیگه توو این کره خاکی نیست.
گوش کن بهنام، من و تو حق داریم بریم توو لاک خودمون، ولی حق نداریم تسلیم این زندگی لعنتی بشیم.
کسی که به تو و آرزوهات بخنده، یا به من و آرزوهام بخنده، معلوم نیست فردا پس‌فردا کجا باشه و چیکاره باشه. نزار تو بمونی و آرزوهایی که بهشون نرسیدی و داغ روی دلت شدن. بعضی آدم‌ها می‌خوان عقده‌هاشون رو سرت خالی کنن، نه اینکه عقیده‌هاشون رو بهت حالی کنن.
پس کاغذها رو بچسبون!

بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحه‌اش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع می‌کردن، خان و غیر خان هم فرقی نمی‌کرد براشون، من هم یه اسلحه دست‌سازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید می‌دادمش می‌رفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی می‌رفتم و اسلحله‌ام رو برمی‌داشتم و تمیزش می‌کردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف می‌گرفتم و وانمود می‌کردم دارم شلیک می‌کنم. روزی که اومدن ببرنش، سریع رفتم زیرزمین و همه فشنگ‌هاش رو تند تند شلیک کردم و همه‌جا رو هدف گرفتم.
ولی می‌دونی مشکل چی بود مظاهر؟ گفتم چی بابابزرگ؟ گفت بعد که اسلحه رو بردن، رفتم نشستم یه گوشه، دست‌هام رو زدم زیر چونه‌ام و با خودم گفتم کاش یه روز می‌رفتم توو صحرا، اون همه فشنگ رو با عشق و سر فرصت خالی می‌کردم.

 

دوره کارشناسی بودم، یه روز مامانم زنگ زد گفت بابابزرگ حالش خوش نیست و توو بیمارستان بستری شده. به خاطر امتحان شیمی تجزیه نتونستم برم و برای بار آخر ندیدمش. همیشه با خودم می‌گم کاش یه جوری امتحان رو می‌پیچوندم. بعد از این قضیه، همیشه موقع امتحان‌هام ترس از دست دادن یکی رو دارم!

 

من و تو همدردیم بابابزرگ، تو فشنگ‌هات رو با عشق خالی نکردی، من هم با عشق نیومدم به دیدنت.

۲۸ مرداد روز جهانی عکاسی است و همین بهانه‌ای شد تا از عجیب‌ترین عکسی که طی چند روز پیش دیده‌ام بنویسم.
من اسم این عکس را گذاشته‌ام "ناخن آشویتسی"
این تصویر نشان‌دهنده رد ناخن زندانیان آشویتس در اتاق گاز است. جان کندن به معنای واقعی کلمه.
اول خواستم خودم را به جای زندانی گرفتار در اتاق گاز تصور کنم. بعد از کمی فکر گفتم جای آن سربازی باشم که درب اتاق را به روی آن افراد بخت برگشته که محکوم به مرگ با گاز هستند می‌بندد. اما در انتها خودم را عکاس این عکس تصور کردم!
می‌گویند هنرمندان روح لطیفی دارند و سرشار از احساسات شاعرانه و عاشقانه‌اند. حالا این هنرمند می‌تواند خواننده باشد، نویسنده باشد، شاعر باشد، نقاش باشد، خطاط باشد و ... . عکاسی هم جزو هنر است و عکاس این عکس هم چه به خواست خود و چه علیرغم میل باطنی خویش، در این لحظه کوتاه هنرمند است! پس چگونه حس باطنی خویش را سرکوب کرده است؟ حرف من با او این است: "هنرمند! لنز دوربین عکاسی همه عکاسان دنیا را شرمنده بی‌هنری خویش کرده‌ای. زیرا از صحنه‌ای عکس گرفته‌ای که هرکس آن را ببیند، تا چندروز صدای جیغ در گوشش می‌پیچد. تو جیغ دنیای هنر هستی"

عزیزم!

من کم حرفم، خیلی کم حرف. اگه یه روز حوصله‌ات رو سر بردم، به جای اینکه چمدونت رو ببندی و بری خونه مامانت اینا، بیا بشین کنارم و بگو "کم حرفی‌هات کلافه‌ام کرده مظاهر"

بعد شروع می‌کنم تا هرموقع که بگی حرف می‌زنم. من توو این دنیا اول از "از دست دادن تو" می‌ترسم، بعد از "سکوتی که تو رو عذاب بده"

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

درسته اینجا هیچ خبری نیست، ولی خب دانشگاه تهرانه دیگه!

 

 

به جِد می‌تونم بگم یکی از بهترین فیلم‌هایی هست که تا الان دیدم. دو ساعت نیست که از دیدنش می‌گذره و هنوز سکانس‌هاش توو ذهنم مرور می‌شه. لحظه به لحظه با فیلم همراه بودم و حدس‌هام برای ادامه فیلم اشتباه از آب درمیومد! با خودم می‌گم کاش می‌شد توو این دوره زمونه که همه‌چی داره تغییر می‌کنه و مثل سابق نیست، قوانین جشنواره فجر هم تغییر می‌کرد و دوتا سیمرغ بهترین فیلم داشتیم، اون موقع این فیلم هم به حقش می‌رسید. و دوتا سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد داشتیم، اون موقع نوید محمدزاده هم به حقش می‌رسید. می‌دونی چیه؟ به نظرم کاش می‌شد قوانین رو بیشتر زیر پا گذاشت! مثلا همین الان که ساعت 12 و 28 دقیقه شب هستش، زنگ زد به نرگس آبیار و گفت "آبجی! دوتا سیمرغی که بهت دادیم اشتباهی بوده! بردار بیار بده به نوید و نیما"

 

بیست و پنجم مرداد نود و هشت - سینما سپیده - تهران