وبلاگ من

...

۳۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

... صحبتش که به اینجا رسید، احساسات نوستالژیکش گل کرد. زمین فوتبال مغناطیسیش رو به همراه سوت داور و عروسک های کوچیک فوتبالیست آهنرباییش آورد، تا به شکل مجازی برای من تاکتیک تیم خیالیش رو تشریح کنه. توی همین مرحله بود که "هررا" روش های غیر عادی و عجیب خودش رو پیاده می کرد‌. "کلیمون" در این باره نوشته که "هررا" توپی رو به سوی تک تک بازیکن ها به نوبت پرتاب می کرد و فریاد زنان می گفت 'نظرت راجع به این بازی چیه؟ چرا برنده می شیم؟!' بازیکن ها هم باید فریاد می زدن و می گفتن 'برنده می شیم، چون می خوایم برنده بشیم' . در نهایت "هررا" این توپ رو به دست می گرفت و بازیکن ها دستشون رو به سمت توپ دراز کرده و فریاد می زدن 'این جام باشگاه های اروپاست، باید فتحش کنیم. این مال ماست. ها ها ها"
.
برشی از کتاب #فوتبال_علیه_دشمن | نوشته ی #سایمون_کوپر | ترجمه ی #عادل_فردوسی_پور
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

دولت یونان از ورود پناهنده ها به این کشور جلوگیری می کند
.
اما من که نمی خوام برم یونان، پس چرا ته دلم می لرزه؟! بزار اخبار هرچی دلش می خواد بگه. مگه گفت بنزین شد سه تومن و جیب سرپرست خانوارها کمتر از قبل شد؟ مگه گفت پلیس ها با پوشش اورژانس با آمبولانس اومدن داخل #دانشگاه_تهران و دانشجوهای معترض رو گرفتن بردن؟ مگه گفت "چنان رونق اقتصادی میارم" دروغ بود؟ مگه گفت مهندس های این مملکت روز به روز دارن افسرده تر می شن و بیشتر وقت مشاوره ی روانشناس و روانپزشک می گیرن؟ مگه گفت این همه وقت که اینترنت قطع بود چه خسارتی خوردیم؟ هیچی نگفت، حالا برگشته می گه یونان پناهنده راه نمی ده، به دَرَک که راه نمی ده! مگه ما در به در شدیم و می خوایم بریم یونان؟!
.
از افکارم میام بیرون و حراست دانشکده می گه "گند زدن به کشور!" و می ره سمت کمد کوچیک کلیدها تا کلید آزمایشگاه رو بهم بده. هرچی می گرده نیست.
.
دیروز آقای غریب حراست بود. یعنی گاهی اوقات که حراست های اصلی می رن مرخصی، حراست جدید میاد. آقای غریب کلید #آزمایشگاه رو معلوم نیست گذاشته کجا و هرچی می گردیم نیست. فقط می دونیم صورتی عه و باید دنبال دسته کلید صورتی بگردیم. آقای طباطبایی تلویزیون رو خاموش می کنه و می گه "مطمئنی بچه ها دیروز کلید رو تحویل دادن؟" می گم "آره بابا! خودم آخرین نفر بودم. تحویل دادم"
.
می گردیم، نیست! معلوم نیست کجاست اصلا. آقای طباطبایی می شینه پشت صندلی و یه قلوپ چایی می ره بالا و می گه "عجیبه! این مرتیکه غریب کلید رو گذاشته کجا؟!" می رم سمت کمد کلیدها، می گم "این کمد کناری چیه؟" می گه "هیچی! توی اون کلیدهای غیرآزمایشگاهی رو می زاریم" به حرفش گوش نمی کنم و درش رو باز می کنم، اولین کلید از ردیف بالا سمت چپ، دسته کلید صورتی داره و رووش نوشته "نانو" !
.
می گم "'بفرما آقای طباطبایی، اینجاست!" می گه "لعنت بهت غریب! چرا کلید رو گذاشتی اونجا"
.
میام از اتاق نگهبانی بیرون و می رم سمت آزمایشگاه. ساعت ۸ و سه دقیقه ست. کلید رو می ندازم توی قفل و می چرخونم و می رم داخل. دستگاه رو روشن می کنم و آبجوش می زارم و گوشیم رو برمی دارم تا این متن رو بنویسم، چون #ادبیات اگه یه روز توی زندگیم نباشه می میرم!
.
می رم توی افکارم و می گم "حراست دانشکده شرطی شده و فکر می کنه کلید نانو باید همیشه همون جای همیشگیش باشه، یه ذره فکر نمی کنه و نمی گرده. منم همینطوری ام! کلی جمله ی انگیزشی از #دبی_فورد و #وین_دایر و #جول_اوستین و #رولف_دوبلی و #برایان_تریسی و ... توی ذهنم هست، ولی دَرِ کمدش رو بستم و اصلا بهشون سر نمی زنم. همه اش منفی فکر می کنم و حال خودم رو روز به روز بدتر می کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #پایان_نامه

چقدر خوبن بعضی آدما.
.
آنتی هیستامین و سفالکسین و ویتامینD رو می زنی کنار، به جاش یه شکلات با طعم پرتقال می خوری. توی اتاق کسی نیست و تنهایی، پس با صدای بلند سه بار می گی "چقدر خوبن بعضی آدما"‌. حتی به‌لیمو و بهارنارنج و کاپوچینو هم وسوسه ات نمی کنه تا آبجوش بزاری و خوابت بپره. می خوای به خوبی های اون دو نفر فکر کنی که امروزت رو متفاوت کردن. اگه بری آبجوش بزاری به اندازه ی چند دقیقه وقت واسه فکر کردن به امروز و نوشتن اتفاق خوبش، کم میاری.
.
آره بعضیا خیلی خوبن. انقدر خوب که وقتی درگیر روزمرگی هات هستی و زندگی یه ماسک مشکی کشیده روی صورتش و یه چاقوی خونی دستشه تا گَلوت رو بیخ تا بیخ بِبُرِه و مال خودش کنه، می گن بیا بریم کافه یه چای با هم بخوریم. بهونه میاری و می گی حوصله اش نیست، کار دارم، یه تست دیگه باید توی آزمایشگاه بزارم، هوا سرده، استادم هست نمی تونم بیام، استرس پایان نامه دارم؛ اما می گن ما منتظریم!
.
بهونه هات رو بیشتر می کنی، چون روزمرگی یه طناب بسته به دست هات و می خواد تو رو بکشونه سمت خودش، تا باز تا ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه بمونی آزمایشگاه و بعد هندزفری بزنی و بری سوار سرویس دانشگاه بشی و برسی خوابگاه تا یه غذای بی طعم و بی مزه بخوری و توی اتاق روی پتوی سبزت دراز بکشی و هم اتاقی هات باز در مورد ازدواجِ آسان صحبت کنن و یا شاید بنزینِ سه هزارتومنی و یا هرچیزی؛ اما اون ها می گن ما منتظریم!
.
آسمونِ تهران بازیش گرفته و داره برف میاد. هوا سرده ولی اون ها منتظرن، توی دلت می گی "تیر آخر رو هم بزنم" و می گی "شما با هم باشید، من و تنهایی هام هم با هم. من رو چی به شما اصلا؟! شما عاشقید و برید با هم باشید. اصلا من نباشم شما بیشتر با هم حرف می زنید. من دوست ندارم بیام چون حرف های عاشقانه تون شاید به خاطر من قطع بشه". همزمان با هم می گن "ما حرف هامون رو زدیم. دوست داریم بیای مظاهر. جمع کن بریم"
.
دور باطل بهونه تراشی هات به بن بست خورده و خودت هم می دونی با یه ساعت نمی شه انتحاری زد توی پایان نامه، پس می گی "گور بابای زندگی. یه ساعت سریعتر برم‌ امروز". یه ساعت سریعتر می ری و قاتی دو عاشق قدم می زنی. اولش فکر می کنی یه تک آهنگ مسخره ای قاتی یه آلبومِ سنتیِ عاشقانه، اما اون ها می دونن کم حرفی و خیلی خوب می شناسنت، پس به زور به حرف می گیرنت و می رسین کافه و یه چای می خورین. به عاشقانه ترین سنت ممکن، تو رو توی شادی خودشون سهیم می کنن و یه جوری مستقیم و غیرمستقیم بهت می فهمونن موسیقی بودن مهمه، نه تک آهنگ بودن و یا آلبوم بودن.
.
چای می خورین، چای سیاه و نبات زعفرونی و دوتا قند. پیاده روی رو ادامه می دین. با هم کم حرف می زنن و قلاب ۹۰ درصد حرف هاشون رو می ندازن سمت تو، تا تو ادامه بدی و حرف بزنی.‌ از هرچی صحبت می کنن نظر تو رو هم می پرسن و توی دلت صدهزار بار می گی "چرا بعضیا انقدر خوبن؟!"
.
چقدر خوبن بعضی آدما.
.
#مظاهر_سبزی
#بیست_و_پنجم_آبان_ماه_نود_و_هشت

توی مسجد عاشقش شدیم! خب عشق که مختصات و مکان و زمان حالیش نیست، هرجا ممکنه رخ بده، حتی توی مسجد! رعنا دختر همسایه مون بود و ما و صادق سرش دعوا داشتیم. ما موذن و مکبر مسجد محلمون بودیم و یه روز انقدر فکر و خیالش توی ذهنمون بود که کلا زدیم یه کانال دیگه و هم اذون رو اشتباهی گفتیم و هم از پس مکبری برنیومدیم، که اون روزها کلا از پس هیچی برنمیومدیم و خواب و خوراکمون ریخته بود به هم. حسین آقا بعد نماز گفت دیگه نیا، کارِتو بلد نیستی، اما ما کاربلد بودیم و عاشق بهترین دختر محلمون شده بودیم. حسین آقا درجه هامون رو از روی دوشمون کند، اما ما #درجه_ی_عشق چسبوندیم به دوشمون.

.

دیگه موذن و مکبر نبودیم، اما #عاشق بودیم.‌ آره کوچیک بودیم و ۱۲ سالمون بود و رعنا ۱۰ ساله بود.‌ دهنمون بوی شیر می داد و شیرخرمالو اصلا دوست نداشتیم، اما به عشقش شیرخرمالو هم خوردیم و بعد از تموم شدنشن گفتیم "چی باحال بود ناموسا! یکی دیگه هم می خوام!" و اون هم گفت "مگه نگفتی از خرمالو بدت میاد؟!" و توی دلمون گفتیم "کنار تو زهرمار هم بخوریم می چسبه لعنتی، #بد_جور_هم_می_چسبه"

.

دیگه نمی دونیم واس چی می رفتیم مسجد، می رفتیم واس عبادت #یا_دیدار_روی_یار. یه بار هم براش کتاب #انسان_کامل #شهید_مطهری رو بردیم. ما که اهل #مطهری خوندن نبودیم، ما #شریعتی می خوندیم فقط، اون هم #مذهب_علیه_مذهب و #حسین_وارث_آدم فقط. اما خب کلا تغییرمون داد و #کتاب هامون هم از فیلتر نگاه و فکر ایشون رد می شد. یه بار هم غیرتی شدیم و توی مدرسه سر صادق رو کوبوندیم به تیر دروازه، چون مرتیکه دیلاق یه روز راست راست توی چشم هامون زل زد و گفت "چه خبر از #رعنا جونت؟!

.

کسی حق نداشت بگه #رعنا_جان، الا ما. کسی حق نداشت #قربون_چشاش بشه، الا ما. کسی حق نداشت بهش بگه "#شما_که_خودت_گلی، چرا چادر گل گلی می پوشی؟!"، الا ما.
.
امروز دیدیمش، رعنا رو می گم، رعنا شده بود، یعنی رعنا بود رعنا تر شده بود، یا شاید رعنا تر تر! یادمونه یه روز بهش گفتیم ژرف و عالی همینطوری درسته و اگه بگه ژرف تر و عالی تر اشتباست. اما حالا به #ژرف_تر_تر_ترین و #عالی_تر_تر_تر_تر_ترین شکل ممکن می خواستیم توی بغل ما باشه نه توی بغل اون بچه سوسول! بچه که بودیم #گل_های_چادرش عطر خاصی داشت، آغوشش هم عطر خاصی داشت مطمئنا، ما که ندیدیم ولی #شنیده_ها_حاکی_از_آن_است. راستی امروز که دیدیمش چادر نداشت، یعنی مانتویی بود. شاید چادری بودنش اون قدیم ندیما واس این بود که ما رو بیشتر دیوونه کنه.
.
ما رفتیم تا اون خوش باشه، چون توی همون سن و سال می دونستیم آینده ای نداریم و پولی توی بساطمون نیست، رفتیم تا بره با یه پسر پولدار، تا خوش بشه و خوش بخت، که شد، اما ما بد شدیم و بدبخت و شاید بدبخت تر تر تر تر از بدبخت. اما هنوز به عشقش #شیر_خرمالو می خوریم و تموم که می شه می گیم "بَه بَه چقدر چسبید"
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست

سرطان‌مون خوب شد و ویزامون هم اومد که بریم دانشگاه آلبرتا. آخه عزیز بود، آخه ماه بود، آخه عاشقش بودیم و یه جوری خودِ خودِ معجزه بود. انگار سرطان منتظر بود تا سر و کله‌ی ایشون پیدا بشه و درمان بشیم و اون استاد خارجی‌مون هم جوهر خودکارشون منتظر حضور ایشون بود تا رنگ بده و سُر بخوره پای برگه تا امضا بزنه. همه غده‌های سرطانی و عقده‌هایی که چسبیده بود به مُخِمون رو شست و برد. خوب بود حضورش، خوش بود همه چی. عاشقش شدیم، ولی اون هر بار یه ترفندی می‌ریخت تا ما رو نبینه و یا اگه می‌دید الکی سرفه می‌کرد و می‌گفت "سرما خوردم".
.
ایشون نقشه‌برداری می‌خوند و ما مهندسی نفت. همه‌ی اصول حفاری رو می‌دونستیم و چم و خم استخراج نفت دستمون بود، اما پیش دل ایشون درمونده بودیم و نمی‌تونستیم قلبشون رو حفاری کنیم و اسممون رو رووش حک کنیم، بعدش هم که رفت نتونستیم خاطراتش رو از این قلب بی صاحاب استخراج کنیم.
.
برای آزمون تافل ثبت نام کرده بودیم و با خودمون قول و قرار گذاشته بودیم مثل بار قبلی گند نزنیم، ولی ایشون نمی‌ذاشت. لونه کرده بود توی درخت ذهنمون و به جای زبان، هرشب شاملو و رسول یونان می‌خوندیم.
.
مال ما نبود، اما رووش غیرت داشتیم. یه روز وقتی فهمید با هم همکار شدیم، رفت انصراف بده اما قبول نکردن و توی دلمون گفتیم "ایول، شدی مال خودم". ما آمارگیر یه شرکت وابسته به شهرداری بودیم، من و ایشون. ولی کم حرف بود بی انصاف، اما خوش خنده بود نامرد. خوشگل بود، هم چشاش هم خنده‌هاش هم آرایشش هم تیپش هم خودکار دست گرفتنش هم اخم کردنش هم دلبری کردنش.
.
یه روز سمت چیتگر بودیم و داشتیم آمار ماشین‌ها رو درمیاوردیم، من باید یه ربع یه ربع تعداد سواری و تاکسی و وانت و ون و مینی‌بوس و اتوبوس و موتور که از چهارراه رد می‌شد رو درمیاوردم و ایشون باید تعداد سرنشین‌هاشون رو می‌نوشت. همه‌چی به هم ریخته بود و وانت رو سواری می‌دیدم و سواری رو تاکسی و تاکسی رو موتور؟! آره تاکسی رو موتور! چون خوشگل بود هم خودش، هم چشاش هم خنده‌هاش ... .
.
اما خب چون آدم مال رفتنه نه موندن، یه هفته بود و دیگه نیومد. دیگه اصلا چیزی رو نمی‌دیدیم و چیزی نمی‌خواستیم از دنیا، غیر از اینکه یه بار باز بهش بگیم "ببخشین خانوم! خواستم بگم خیلی خوبه انقدر خوش تیپ و خوش فکر هستین. کسی که بند کفشش رو با بند کیفش ست می‌کنه، مطمئنا توی زندگیش هم همه‌چی رو ست کرده" و ایشون هم چیزی نمی‌گفت و اخم می‌کرد و تخته شاسی رو می‌زد زیر بغل و می‌گفت "کار ما مثل بازی کامپیوتری می‌مونه، یه لحظه غفلت کنی یه وانت یا یه موتور رفته، مثل کانتر که اگه حواست نباشه یکی با نایف می‌زنه نفله‌ات می‌کنه" و انصافا بدون نایف و اسنایپ و شات‌گان و یوزی نفله‌مون کرده بود.
.
رفت! نه "مثل رفتن جان از بدن دیدم که جانم می‌رود". رفت "مثل پس زدن عمل جراحی چشمی که دکترش انگشت‌نما شده و مریضش هم داغون ". ما رو پس زده بودن، هم روزگار هم ایشون. ما کور شدیم و سرطانمون هم برگشت و استاد خارجیه هم گفت نیا و پروژه کسری خدمت سربازی‌مون رو هم دبه کردن و دو در کردن و ما موندیم و دو سال خدمت مقدس سربازی؟!
.
آره خدمت مقدس بود، چون به عشقش دو سال نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم، چون آخرین بار توی واتس‌اپ ویس داده بود که "سلام عزیزِ جان! کتابت رو خوندم. اصصصلا خوب نبود! زرد ننویس. من دوست دارم شوهرم بهترین رمان‌نویس و نمایش‌نامه نویس و داستان‌کوتاه نویس باشه". خوب می‌شناخت ما رو، چون می‌دونست آرزو داریم هم مهندس خوبی بشیم هم رمان‌نویس و نمایش‌نامه نویس و داستان‌کوتاه نویس. و شاید چون ما رو خوب می‌شناخت بی هوا رفت! آخه بهش گفتیم "اگه بهتون برسم، دیگه بعید می‌دونم بتونم بنویسم، چون چشم‌هاتون انقدر عجیبه و قشنگه و عمیقه که باید هر روز بشینم کنارتون و بگم دوسِت دارم عشقم"
.
آره دلبر بود، آره ناز بود، آره ماه بود، آره عشق بود، آره عمر بود، آره نفس بود، آره دنیا بود، آره دنیام بود، آره خوشگل بود، آره خوش پوش بود، آره عاشقش بودیم و عاشقمون نبود. فقط این همه نوشتم که بگم دیروز رمان سیزدهمم برند‌ه‌ی بیست و هفتمین جایزه‌ام توی دنیای نویسندگی شد، اما من توی جشن امضا نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم و صفحه‌ی اول همه کتاب‌ها که این متن رو رووش نوشته بودم "تقدیم به دختری که بند کفشش و بند کیفش با هم ست بود" با اشک هام خیس شد.
.
آره عشق بود
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست

فعلا یه کار بزرگ کردم واسه رفتن به استرالیا :)

 

عکس پس زمینه ی گوشیم رو گذاشتم "یه عکس از شهر پِرث"

عکس صفحه قفل گوشیم رو گذاشتم "یه عکس از شهر سیدنی"

 

!!!

اینکه کلی کتاب و فیلم آموزشی و پادکست داشته باشی، اما شروع نکنی به پیوسته خوندنِ زبان؛ خیلی غمگینانه ست.

 

خداییش ته این زندگی ما چی می شه ؟!

 

آلبوم محسن خان قرار بود امروز بیاد، اما به تعویق افتاد. به طرز عجیبی تشنه ی شنیدنشم :(

اینترنت ها رو قطع کردن، اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم :)