وبلاگ من

...

توی مسجد عاشقش شدیم

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۴ ب.ظ

توی مسجد عاشقش شدیم! خب عشق که مختصات و مکان و زمان حالیش نیست، هرجا ممکنه رخ بده، حتی توی مسجد! رعنا دختر همسایه مون بود و ما و صادق سرش دعوا داشتیم. ما موذن و مکبر مسجد محلمون بودیم و یه روز انقدر فکر و خیالش توی ذهنمون بود که کلا زدیم یه کانال دیگه و هم اذون رو اشتباهی گفتیم و هم از پس مکبری برنیومدیم، که اون روزها کلا از پس هیچی برنمیومدیم و خواب و خوراکمون ریخته بود به هم. حسین آقا بعد نماز گفت دیگه نیا، کارِتو بلد نیستی، اما ما کاربلد بودیم و عاشق بهترین دختر محلمون شده بودیم. حسین آقا درجه هامون رو از روی دوشمون کند، اما ما #درجه_ی_عشق چسبوندیم به دوشمون.

.

دیگه موذن و مکبر نبودیم، اما #عاشق بودیم.‌ آره کوچیک بودیم و ۱۲ سالمون بود و رعنا ۱۰ ساله بود.‌ دهنمون بوی شیر می داد و شیرخرمالو اصلا دوست نداشتیم، اما به عشقش شیرخرمالو هم خوردیم و بعد از تموم شدنشن گفتیم "چی باحال بود ناموسا! یکی دیگه هم می خوام!" و اون هم گفت "مگه نگفتی از خرمالو بدت میاد؟!" و توی دلمون گفتیم "کنار تو زهرمار هم بخوریم می چسبه لعنتی، #بد_جور_هم_می_چسبه"

.

دیگه نمی دونیم واس چی می رفتیم مسجد، می رفتیم واس عبادت #یا_دیدار_روی_یار. یه بار هم براش کتاب #انسان_کامل #شهید_مطهری رو بردیم. ما که اهل #مطهری خوندن نبودیم، ما #شریعتی می خوندیم فقط، اون هم #مذهب_علیه_مذهب و #حسین_وارث_آدم فقط. اما خب کلا تغییرمون داد و #کتاب هامون هم از فیلتر نگاه و فکر ایشون رد می شد. یه بار هم غیرتی شدیم و توی مدرسه سر صادق رو کوبوندیم به تیر دروازه، چون مرتیکه دیلاق یه روز راست راست توی چشم هامون زل زد و گفت "چه خبر از #رعنا جونت؟!

.

کسی حق نداشت بگه #رعنا_جان، الا ما. کسی حق نداشت #قربون_چشاش بشه، الا ما. کسی حق نداشت بهش بگه "#شما_که_خودت_گلی، چرا چادر گل گلی می پوشی؟!"، الا ما.
.
امروز دیدیمش، رعنا رو می گم، رعنا شده بود، یعنی رعنا بود رعنا تر شده بود، یا شاید رعنا تر تر! یادمونه یه روز بهش گفتیم ژرف و عالی همینطوری درسته و اگه بگه ژرف تر و عالی تر اشتباست. اما حالا به #ژرف_تر_تر_ترین و #عالی_تر_تر_تر_تر_ترین شکل ممکن می خواستیم توی بغل ما باشه نه توی بغل اون بچه سوسول! بچه که بودیم #گل_های_چادرش عطر خاصی داشت، آغوشش هم عطر خاصی داشت مطمئنا، ما که ندیدیم ولی #شنیده_ها_حاکی_از_آن_است. راستی امروز که دیدیمش چادر نداشت، یعنی مانتویی بود. شاید چادری بودنش اون قدیم ندیما واس این بود که ما رو بیشتر دیوونه کنه.
.
ما رفتیم تا اون خوش باشه، چون توی همون سن و سال می دونستیم آینده ای نداریم و پولی توی بساطمون نیست، رفتیم تا بره با یه پسر پولدار، تا خوش بشه و خوش بخت، که شد، اما ما بد شدیم و بدبخت و شاید بدبخت تر تر تر تر از بدبخت. اما هنوز به عشقش #شیر_خرمالو می خوریم و تموم که می شه می گیم "بَه بَه چقدر چسبید"
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست

  • مظاهر سبزی