وبلاگ من

...

۳۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که با عشق کشیده بودم کجا، نان هایی که از شدت ترس "ب" بربری و "سین" سنگک و "میم" ماشینی و "عین" عراقی اش را در ذهنم خط می زدم کجا! باید انشا می خواندم، من نوشته بودم، اما گفتم دفترم خالی ست! این اولین دروغ زندگی ام بود و دومی اش امروز بود، وقتی که مادرم #روز_دانشجو را تبریک گفت و حالم را پرسید، به جای اینکه بگویم بد است و سخت است زندگی، گفتم خوب است و خوش، همه چی. هیچی خوب نیست مادرِ من، هیچی. زندگی سخت است و دانشجو بودن سخت تر از زندگی، اما سخت تر از همه ی این ها تحمل زنگ انشاست، وقتی که پای هنر در میان است. اما چون غم به استخوان رسیده ولی نبریده است، هم #روز_دانشجو مبارک، هم لکنت مبارک، هم حضور غم مبارک.

"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شده و باید سرپا وایسم تا پورسینا. یه کلاه کشیده روی سرش، به بغل‌دستیش می‌گه #روز_دانشجو رو باید از تقویم حذف کنن، ببین هم امیرآباد ترافیکه، هم مرزداران هم آل‌احمد. می‌گم گل‌ها و کردستان و فاطمی و یوسف‌آباد هم ترافیکه انگار. یه دانشجوی دختر که صدای هندزفریش از بس بالاست که توی کل اتوبوس پخش می‌شه، بیست دقیقه ست زل زده به شیشه‌ی اتوبوس و انگاری منجمد شده. یه دختر و پسر کنار هم نشستن و از یه ظرف پلاستیکی دارن سیب و نارنگی می‌خورن. راننده‌ی سرویس سیاوش قمیشی گذاشته و صداش جسته گریخته شنیده می‌شه. تا چشم کار می‌کنه دانشجو توی اتوبوسه، شاید ۵۰ نفر! می‌رسیم ایستگاه آخر، همه پیاده می‌شن، حراست درب پورسینا کارت دانشجویی چک می‌کنه، ما با هر تیپ و قیافه و فکر و عملی دانشجوئیم و هیچ فرقی با هم نداریم. روزمون مبارک.
 

شدم #یاس، پر از بغض. و یا شاید حزن، ماتم، اندوه، حسرت، سوگ و یا هرچیزی که می‌شه اسمش رو گذاشت غم.
باغ دلم رو هرس می‌کنم و حصارهای کوچیکش رو می‌شکنم، تا حصارهای بزرگتر دور خودم بکشم، تا سمیّتم به کسی سرایت نکنه. من سمّی شدم و باید قرنطینه بشم. به قول #اخوان_ثالث "یک روز که خوشحال‌تر بودم می‌آیم و می‌نویسم: این نیز بگذرد ..."

مظاهر.نوشت ۱: کلیپ مربوط به کنسرت یاس در سیدنیِ استرالیاست، سال ۲۰۱۹.
مظاهر.نوشت ۲: فقط ژست وایسادنش اونجایی که داره می‌خونه "ولی این روزها نمی‌مونن و می‌گذرن، یه روزی باز صدای خنده‌هامو همه می‌شنون" و اون خنده‌ی آخرش بعد از اونجایی که می‌گه "به روم نیار، تو دلت بگو آفرین پسر"

صحنه اول (بچه - آرایشگر - پیرمرد - گوینده ی خبر)
گچ سقف آرایشگاه ذره ذره به زمین می افتد. از پنج صندلی موجود در آن، چهارتا سالم نیست و روی صندلی سالم پیرمردی مریض با موهای کم پشتِ جوگندمی نشسته است. دو آرایشگر مشغول کار هستند، تلویزیون اخبار پخش می کند و پنجره مدام با وزش باد باز و بسته می شود.
آرایشگر: خوب بشین بچه، وگرنه گوش هات رو می بُرَم!
بچه: (گریه کنان) اما من که موهام کوتاهه، بعدش هم من نمی خوام موهای فرفریم کچل بشه
پیرمرد: مدرسه قانون داره، باید کچل کنی
بچه: مدرسه غلط کرده با تو!
پیرمرد: این بچه مامان بابا نداره؟
گوینده ی خبر: عامل حمله در لندن بریج، سابقه دار بود
آرایشگر: نمی دونم کجا رفتن، خانومه از اون زبون نفهم ها بود! شوهرش رو مجبور کرد برن مانتوهای بازار رو ببینن. توو این هوا سگ رو با نانچیکو بزنی بیرون نمی ره!
بچه: سگ خودتی! مامان بابای خودت سگن!
آرایشگر: اصغر اون چاقو رو بیار!
بچه: آره اصغر، چاقو بیار تا گردن اوستات رو ببرم بندازم جلو سگ های باغ بابابزرگم
آرایشگر: تو چه زبونی داری بچه! دِ آروم بگیر موهات رو کچل کنم دیگه
گوینده ی خبر: بازی های لیگ فوتبال شیلی به خاطر ناآرامی ها لغو شدند
بچه: دست به ماشین و قیچیت بزنی، نزدی ها!
آرایشگر: آخه اگه بابات همکلاسی دبیرستانم نبود که می دونستم الان چیکارت کنم
بچه: اگه عرضه داشتی مثل بابام درس می خوندی مهندس می شدی
آرایشگر: دیگه داری حرف اضافه می زنی
پیرمرد: استغفر اله. آخرالزمان شده. بچه ها چقدر بی ادب شدن
بچه: حاجقا شما خودتون بچه بودین کسی بهتون زور می گفت دهنش رو سرویس نمی کردین؟
پیرمرد: والا اون موقع ها اینطوری نبود، من رفتم کرمان کارگری کردم، بعد چهارماه برگشتم دیدم مامانم واسه ام دختر پیدا کرده واسه ازدواج، گفتن بشین پای سفره عقد
بچه: خب اشتباه کردی دیگه! من و ستاره الان سه ماهه با هم دوستیم، می خوایم بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و ماه عسل هم بریم دُبِی
گوینده ی خبر: پارلمان عراق برای بررسی اعتراضات جلسه اضطراری برگزار می کند
آرایشگر: دماغش رو نمی تونه بکشه بالا، بعد می خواد ازدواج کنه!
بچه: تو اگه می تونستی خودت دماغت رو می کشیدی بالا که افسانه جونت ولت نکنه
آرایشگر: (تخته ای که زیر پای بچه گذاشته را می شکند و بچه می افتد زمین و شروع به گریه می کند) حروم زاده بی همه چیز، گم شو بیرون پدرسگ. (گوش سمت راست بچه را در دست می گیرد و او را کشان کشان از آرایشگاه می برد بیرون)
گوینده ی خبر: اغتشاش گران برای یک بار دیگر، جامه ی شهر را سیاه کرده اند ! خوزستان و شیراز آماج آشوب ها بوده است.

 

 صحنه دوم (بچه - پدر بچه - مادر بچه - پیرمرد - آرایشگر - وانت میوه فروش)
پیرمرد روی صندلی نشسته و منتظر این است که آرایشگر موهایش را اصلاح کند. آرایشگر در حال قدم زدن است.
پیرمرد: (دستی به موهایش می کشد) امروز رفته بودم دادگستری، فرض کن اونجا که دیگه این همه قانون‌منده، یکی اومد یارو نگهبانه بهش گفت کارت ملی و گوشی، طرف گفت گوشی رو می خوام ببرم بالا، کارت هم ندارم، خودم کارتم، زنگ بزن بگو هوتن آریا اومده، از هلدینگ صدر.
آرایشگر: هوا سرده، این بچه اگه سرما بخوره چیکار کنم؟
وانت میوه فروش: سه کیلو پرتقال تازه ۱۰ تومن. تازه بخر، تازه ببر.
پیرمرد: از وقتی شنیدم این وانتی ها صداشون رو ضبط می کنن بعد پخش می کنن، دیگه اصلا حس خوبی بهشون ندارم. همیشه فکر می کردم خودشون آنی اعلام می کنن.
(درب آرایشگاه با لگد باز می شود)
پدر بچه: مرتیکه دَیّوث، چرا بچه رو زدی؟ مگه پدر نداره
پیرمرد: خودش تقصیرکاره، بچه رو باید کتک زد تا آدم بشه. من هم دو تا پسر و یه دختر دارم که هر سه تایی شون ایران نیستن، یادمه انقدر می زدمشون که صدای خر می دادن. بچه باید صدای خر بده تا آدم بشه، تا بزرگ بشه.
(مادر بچه پس از چندثانیه تاخیر وارد می شود و با دیدن صحنه، چوب لباسی مانتو اش از دستش می افتد و پاهایش شل می شود) چی شده پسر گلم؟ بیا بغل مامان، عزیزم، بیا قربونت بشم. معلومه اینجا چه خبره؟
(بچه با سرعت به سمت مادرش می دود) این آقا رضا دیوونه شد مامان، یه دفعه سیم هاش قاتی کرد. من رو زد و از آرایشگاه انداخت بیرون.
وانت میوه فروش: بادمجون تازه هم داریم، انار بهشهر، عناب بیرجند
مادر بچه: مگه شهر هِرتِه؟! می دم پوستش رو بِکَنَن
آرایشگر: به بچه تون یاد بدید حد دهنش رو بدونه
پیرمرد: آقا اگه موهای من رو اصلاح نمی کنی برم یه آرایشگاه دیگه
بچه: نه که حالا خیلی مو داری! صبر کن خودم بیام بزنم برات!
(بچه قیچی را برداشته و به سمت صندلی پیرمرد می رود)
آرایشگر: خب جلو اون توله سگ‌تون رو بگیرید دیگه
پدر بچه و مادر بچه (همزمان و با فریاد): سگ خودتی!

 

 صحنه سوم (پلیس- پدر بچه - آرایشگر - موزیک پلیر گوشی آرایشگر)
بعد از دعوای مفصّلی که بین پدر و مادر بچه و آرایشگر صورت گرفته و منجر به کتک کاری شده است، آرایشگر با چشم راست کبود، و پدر بچه با دو پایی که لَنگ می زند، روی کف آرایشگاه جلوِ هم نشسته اند و منتظر پلیس هستند. مادر بچه با پلیس تماس گرفته است.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: رفیق من، سنگ صبور غم هام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام.
آرایشگر: مثل سگ پاچه می گیری ها، صبر کن دمار از روزگارت درمیارم
پدر بچه: عمه من بود گوش بچه رو پیچوند و توو هوای سرد انداختش بیرون؟
بچه: بابا کدوم عمه؟! مهراوه یا فاطمه؟
مادر بچه: (به شوهرش نگاه می کند و با خشم می گوید) فکر کنم عمه مهراوه باشه مامان جان. همون که بابات واسه تولدش النگو خرید، اما واسه تولد من بدبخت کتاب خرید
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: تنهای بی سنگ صبور، خونه سرد و سوت و کور، توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
پدر بچه: والا مجموعه کتابی که واسه ات خریدم شد دو و دویست
مادر بچه: اما النگوی مهراوه خانوم شد پنج و چهارصد و بیست و سه
(آرایشگر زیر لب زمزمه کنان با خود موزیک‌ را زمزمه می کند)
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اگر بیای همونجوری که بودی، کم میارن حسودا از حسودی
مادر بچه: آخه من موندم کی واسه تولد عمه اش کادو می خره؟!
پدر بچه: من! اگه من واسه اون کادو نخرم و بهش بها ندم، وقتی پیر شدی شاید تو رو هم فراموش کنم.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اما خودم پر شدم از گلایه، هیچی ازم نمونده جز یه سایه. سایه ای که خالی از عشق و امّید، همیشه محتاجه به نور خورشید
مادر بچه: غلطای اضافی. تو بی خود می کنی منو فراموش کنی.
بچه: می خواین بریم خونه؟! می ترسم باز با هم دعوا کنین
پدر بچه: ما هیچ جا نمی ریم، شما توی همین آرایشگاه باید موهات رو کچل کنی
بچه: عمرا
مادر بچه: نگفتم لاطی حرف نزن؟! ها؟!
بچه: جیم جمالتو! کاف کمالتو! سین سلامتو! میم، خیییلی مخلصیم!
مادر بچه: بیا تحویل بگیر، از چنین پدری چنین آقازاده ای هم به عمل میاد دیگه!
پدر بچه: مگه من چِمِه؟! از خدات هم باشه.
مادر بچه: آره! همه اش بوی گند عرق می دی. حال آدمو به هم می زنی
پدر بچه: یادته واسه یه دست لیوان و نعلبکی که دوتاش لب‌پَر شد سرویسم کردی؟
مادر بچه: یادته داشتی از افسردگی می مردی، اومدم زندگیتو بهشت کردم. یادته بهم می گفتی "خدای عشق"؟!
پدر بچه: برو بابا!
مادر بچه: آره می رم. بچه ات هم مال خودت
پدر بچه: بچه رو با هم پس انداختیم، با هم جمعش می کنیم. تقسیمش می کنیم
بچه: مگه من کِیکَم؟!
(پلیس وارد می شود) اوه اوه چه خبره اینجا؟! خانوم شالت رو بنداز سرت. چرا صندلی ها انقدر نامنظمه؟ شاکی کیه؟
مادر بچه: من، از شوهرم شکایت دارم!

 

مثل این شرکت‌های تبلیغاتی که پَکِ دوازده‌تایی واسه تبلیغات می‌دن و می‌گن روی سایت‌مون براتون تبلیغ می‌زنیم، روی خودکار اسم شرکت و شماره تماس‌تون رو می‌نویسیم، برای شرکت‌های معتبر مرتبط با حیطه‌ی کاری‌تون معرفی‌نامه‌ی شرکت‌تون رو می‌فرستیم و بعد تماس می‌گیریم استعلام می‌گیریم که ببینیم دریافت کردن یا نکردن و اگه دریافت کرده بودن پیوست می‌کنیم و اگه دریافت نکرده بودن دوباره می‌فرستیم تا دریافت کنن؛ یه پَک واسه آرزوهام چیدم.
.
اما خُب نمی‌شه مثل کرگدن سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی. یه جایی می‌بُرِه آدم، و ذهنش رو سمت اون چیزی که می‌خواد می‌بَرِه. منم معترضم و حالم از وضعیت موجود به هم می‌خوره، اما چون جواب صدا رو با گلوله می‌دن، سُرب رو قاتی کلمات می‌کنم و می‌چکونم توی گوشیم و می‌نویسم.‌ اونا که نمی‌خونن، اما من می‌نویسم تا خالی بشم. اونا پیروز این جنگ شدن و چون تاریخ رو فاتحان می‌نویسن، همه‌چی رو عادی جِلوِه می‌دن و توی تاریخ می‌نویسن همه‌شون آشوبگر بودن! منم آشوبگرم (!) آشوبگر کلمات. همه‌چی رو می‌ریزم توی ذهنم و می‌نویسم و بعد بَنگ! فشنگ کلمات رو خالی می‌کنم توی سرتون و یا قلب‌تون.
.
به قول هوشنگ گلشیری "انقدر بلا سرمون ریختین که فرصت زاری کردن نداریم"
ما تسلیمیم پیش شما، دست‌هامون هم بالاست، اما کلمات قدرت اعتراض دارن، اون‌ها قوی‌تر از هر اسلحه‌ای عمل می‌کنن و می‌شه باهاشون اعتراض کرد، پس با دست‌های دست‌بند خورده و پابندی که به پاهامون زدین و چشم‌بندی که باهاش چشم‌هامون رو بستین که انگاری هیدروکلریک اسید داره و داره کورمون می‌کنه، می‌گیم ما در اوج ناامیدی معترضیم. بَنگ!

پیش فروش آلبوم جدید سلطان شروع شد :)

 

.آذر 98

.من چاوشیستی ام

هرچی هم که با خودت عهد و پیمون ببندی که دیگه کتاب نخری، وقتی ببینی انقلاب کتاب بساط کردن پنج تومن، هوایی می‌شی. مثل معتادی که جنس ارزون ببینه، با کله می‌ره می‌گیره تا بکشه و شارژ بشه و هرچی درس و قول توی دوره‌های NA بوده رو فراموش می‌کنه؛ منم امروز تا به خودم اومدم دیدم دو زانو نشستم روی زمین و اصلا حواسم به کثیف شدن شلوارم نیست و دارم کتابا رو شُخم می‌زنم.
.

قرآنِ انگلیسی و رباعیات خیام و پیامبرِ جبران خلیل جبران، شکار امروزم بود. از اون شکارها که شکارچی بعدش عذاب وجدان می‌گیره و با خودش می‌گه "چرا شکار کردم؟ من که کلی گوشت توی کلبه‌ام دارم"؛ الان با خودم می‌گم چرا دوباره کتاب خریدم، وقتی که وقتِ خوندنش نیست و کلی کتاب نخونده دارم، اما خب باز با خودم می‌گم همونطور که هیچ آدمی سر سفره‌ی غذا کاملا سیر نمی‌شه و همیشه می‌تونه یه بشقاب دیگه رو بِبَلعِه پس شکارش روی زمین نمی‌مونه و خراب نمی‌شه؛ این سه تا کتاب رو هم می‌زارم لای کتابای دیگه‌ام و می‌گم گور بابای وقت (!)، به وقتش می‌خونم. دیگه هم با خودم قول و قرار نمی‌زارم کتاب نخرم که بعدش درگیر حس گناه بشم. از این به بعد هرجا دلم پیش یه کتاب گیر کنه، می‌خرمش، بدون شک و تردید و عذاب وجدان و حس گناه و یا هر فکر مسخره‌ی دیگه. من عاشق کتابم.

صحنه اول (سوزی - راننده)
همزمان با بالا رفتن پرده، صدای تصادف به گوش می رسد. "سوزی" در حالی که نگاهش را به آن سمت جاده دوخته، ژست ایستادنش را چندبار تغییر می دهد و سعی می کند علامت هیچهایک‌ را به خوبی اجرا کند. ماشینی ترمز می کند و "سوزی" سوار می شود.
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. لعنتتون کنن با این کشور مسخره تون! آلمان رو ول کردم اومدم این آمریکای لعنتی
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. من معلوم نیست برم کجا!
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. داداشم یه کریکت باز حرفه ای عه، واسه دیدن مسابقه اش اومدم
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن.اینجاها پمپ بنزین نیست، شاید بنزین تموم کنیم، تو که دست به هیچهایکت خوبه، باید چهارلیتری به دست وایسی بنزین گیر بیاری واسه مون
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. خواهرم از شوهرش جدا شد، آخه شوهرش توی کار خرید و فروش ماشین بود و قمارباز هم بود. زندگیشون بی نظم بود، یه روز دلار بارون بودن، یه روز گشنه و بدبخت.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرچی جریمه بشیم پای توعه ها! همین اولش بگم، نگی نگفتی.
.
صحنه دوم (سوزی - دکتر)
بنزین ماشین تمام شده و راننده داخل ماشین در حال کشیدن سیگار است. سوزی کنار جاده چهارلیتری به دست ایستاده است. یک ماشین کنار جاده ترمز می کند که راننده اش دکتر است و شروع به صحبت با سوزی می کند.
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردین؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. شما دکتری؟
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. از کجا فهمیدین من دکترم؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. همه ی دکترها مثل هم حرف می زنن. همه تون مسخره اید! (دهانش را باز می کند) ببین، این و این و این و این و این رو پیش یه دندونپزشک پر کردم، دو روز بعد همه شون ریخت. (آستین لباسش را بالا می زند) توی تمرین مسابقات شمشیربازی دانشگاه یه شمشیر رفت توی بازوم، دکتره جوری بخیه زد که بدنم هزارتیکه شده. (عینکش‌ را برمی دارد) این رو دیگه چی بگم؟! یارو اپتومتریست نبود، الکی شماره چشم داد بهم، ذره بینی شد چشم هام. اصلا می دونی چیه؟ من از شما دکترها بنزین نمی گیرم! همه تون مسخره اید!
.
صحنه سوم (سوزی - راننده - معلم)
سوزی و راننده با چندقدم فاصله کنار هم ایستاده اند و هر دو علامت هیچهایک نشان می دهند. یک ماشین جلو پای سوزی ترمز می کند که راننده اش معلم است.
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. کجا می ری؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرجا، یه جایی که اینجا نباشه.
(راننده خودش را به ماشین معلم می رساند) راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردیم، هوا هم که داره سرد می شه و عملا فقط تا دو سه ساعت دیگه نور داریم توی آسمون.
(معلم درب جلو و عقب ماشین را باز می کند تا سوزی و راننده سوار شوند‌‌. ماشین حرکت می کند) معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. اگه سه نفره منتظر بمونیم ماشین برامون نگه می داره؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چطور مگه؟
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. چراغ بنزین ماشینم روشنه! داریم بنزین تموم می کنیم.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چقدر بده که راننده های این جاده انقدر خنگن و احمق! چرا اینجا پمپ بنزین نداره؟
گوینده رادیو: گزارش ها حاکی از آن است که سه نفر از تیمارستان روانی گریخته اند و پمپ بنزین های چند جاده ی روستایی را به آتش کشیده اند. جمله ی "هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن" جمله ای است که آن ها پیش از ارتکاب به قتل، به مقتول می گویند.
.
همزمان با بسته شدن پرده، صدای گلوله شنیده می شود !
.
#مظاهر_سبزی | #نمایش_نامه |#هیچوقت_یه_آدم_رو_از_روی_قیافه_اش_قضاوت_نکن

همیشه کفش های بنفش اش را به پا می کرد، روبان‌ اش که طرح گل داشت را می پیچاند دور سرش و لباس گل گلی‌ اش را می پوشید. جلوِ پنجره می ایستاد و ساعت ها به درختی که در حیاط خانه ی همسایه روبرویی بود زل می زد. برگ های درخت را می شمرد، روز به روز کمتر می شدند و مریضی اش شدیدتر می شد.
.
آخرین برگ اگر می افتاد زندگی اش تمام بود. این حرف را مادر رزیتا به او گفته بود و علیرضا را مُجاب کرده بود بعد از سه سال قلم مو به دست بگیرد و روی درخت خانه شان برگ نقاشی کند. علیرضا پسر همسایه روبرویی بود، دانشجوی انصرافی سینما، که هم نقاش بود هم نوازنده ی ویولنسل هم نویسنده، ولی عملا بی کار.
.
رزیتا رنگ ها را می فهمید، هیچکس به او نگفته بود ترکیب رنگ ها جذاب اش می کند اما خودش پی برده بود که بنفش و صورتی باب میلش است و هروقت این رنگ ها را به تن می کند، حالش بهتر می شود. ناخودآگاه برگ های درخت همسایه به صورت صورتی و بنفش رنگ می شد.
.
درخت پر از برگ شد، برگ های صورتی و بنفش. رزیتا خوب شد. این وسط تنها یادگاری علیرضا از کلاس نقاشی آبرنگِ هفده سال پیش از بین رفت، آبرنگی که هفده سال پیش تمام رنگ هایش را استفاده کرده بود و فقط بنفش و صورتی اش باقی مانده بود.
.
علیرضا رنگ ها را خوب می فهمید، به خصوص بنفش و صورتی را، که بیشتر دوستشان داشت و همیشه از دوران کودکی مداد رنگی های بنفش و صورتی، خوراکی های بنفش و صورتی و دفترهای بنفش و صورتی را نگه می داشت و ترس از دست دادنشان را داشت. اما گاهی باید جلوِ فهم را گرفت تا زندگی را فهمید.
.
#مظاهر_سبزی | #داستان

لعنت به " #زیبایی_گاهی_زن_است " !
.
اهل #تئاتر نبودیم، اما تعریف #زیبایی_گاهی_زن_است رو اینقدر شنیده بودیم که به سرمون زد بریم ببینیم. اما خب تنها؟! آره، نمی خواستیم تنها بریم‌، پس دوتا بلیط گرفتیم و ۷۰ پیاده شدیم، اما کو یار؟! هیشکی رو نداشتیم. یه روز توی دانشگاه اینقدر چرخیدیدم تا یکی رو ببینیم و از قضا دیدیم و سریع رفتیم جلو و
گفتیم "میاین بریم #زیبایی_گاهی_زن_است رو ببینیم؟!"
طرف هنک کرد و گفت "چی می گی آقا؟!"
آب دهانمون رو قورت دادیم و افسار کلمات رو توی ذهنمون گرفتیم به دست  و گفتیم "توی همین یه دیقه که از دور دیدیمتون، هم عاشقتون شدیم هم دلمون رو بردین هم وابسته و دلبسته تون شدیم هم بیاین بریم تئاتر دیگه لطفا! البته شما خودتون تئاترید، تئاترِ #زیبایی_همیشه_زن_است !"
خندید و گفت " کی توی یه دقیقه #عاشق می شه؟!"
نخندیدیم و گفتیم " #ما ! "
.
و خب شروع شد همه چی. دیگه هروقت می رفتیم #واتس_اپ و #تلگرام و #اینستا و یا #حتی_توئیتر (!)، فقط با یار چت می کردیم، ویس می دادیم و ویس می گرفتیم، دل می دادیم و قلوه و کبد و قلب و عشق و کِرِشمِه و ناز و طَنّازی می گرفتیم. همون شنبه صبح تا شبش که ساعت ۱۱ و ربع اجرای #زیبایی_گاهی_زن_است بود، پنج شیش بار محکم و سفت و سخت گفتیم #عاشقتیم و #می_خوایمت و #دیوونه‌_تیم و #توی_تیم_خاطرخواه‌‌_هاتونیم. اون سرمربی بود و کاپیتان بود و فوروارد بود و دفاع بود و هافبک بود و دروازه بان بود و داور بود و کمک داور بود و ما چی؟! ما هیچی! یعنی از هیچی هم اونورتر. #ما_توپ_جمع_کن_بودیم! آره، توپ جمع کن بودیم، توپ جمع کنی که حواسش به کارش نبود و همه ی توپ هاش رو الکی پخش و پلا کرده بود و از شدت استرس ناخن می جَوید. #آره_ما_ناخن_می_جویم، از بچگی.
.
اما خب کسی بهمون نگفته بود #عشق_عوارض_داره. مگه داره؟! آره داره! ما دیدیم که داره و باور کن که داره. مثل عوارض استفاده از اون آمپولی که دستت ورم می کنه و اندازه ی هندونه می شه، که یه بار شیش سالگی زدیم و مامان انقدر ترسیده بود که تا دو هفته ما رو بسته بود به #کمپوت_پرتقال (!). آره، ما عاشق پرتقالیم. هم پرتقال هم پرتغال، پرتقالی که تازه باشه و پرتغالی که #لوئیس_فیگو تووش بازی می کرد. آره، ما یه دورانی طرفدار #فیگو بودیم، به خصوص وقتی که توی #رئال_مادرید هم بازی می کرد.
.
#یار بود. #عزیز بود. #عشق بود. عشقش قلب ما رو داشت از دهنمون می زد بیرون. عطرش روانی مون کرده بود و فکر این که یه روز توی جاده ی شمال توی ماشین بهش آلو تعارف کنیم و #مو_های_خرمائیش رو از جلوی #چشم_های_آبیش جمع کنه و بگه "مرسی عزیزم! به آلو آلرژی دارم" باعث شد نفهمیم #زیبایی_گاهی_زن_است چی بود اصلا!
.
آره، اون شب با یار رفتیم تئاتر دیدیم. آره، اون ما رو با زیبایی و عشق و زندگی آشنا کرد. آره، اون بود که بهمون گفت به جای "ضد افسردگی افسردم کرد"ِ #ممد_رضا_شایع، بیایم "من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی"ِ #شجریان گوش کنیم. آره، اون بود که همه ی #رمان های ایرانی و خارجی مون رو ریخت توی آتیش و آتیششون زد و گفت هروقت #شب_های_روشن ِ #داستایفسکی، #باغ_آلبالو ِ #چخوف، #اتاقی_در_هتل_پلازا از #سایمون و #مراسم_قطع_دست از #مکدونا رو خوندی برای قرار بعدی باهات سِت می شم.
.
خوندیم و خوندیم و یه جورهایی #منتقد_تئاتر هم شدیم. اما خب سِت نشد. یعنی شد، اما با یکی دیگه شد نه با ما. رفت با از ما بهترون گشت، پای قولش نموند، ولی ما موندیم. دیگه فقط #شجریان گوش می کنیم انصافا، و با این که سیگاری نیستیم اما لب تراس می شینیم و با یه غم خاص زل می زنیم به آسمون و #مامان مون هروقت می گه "بیا تو #مظاهر، سرما می خوری" توی دلمون می گیم "کاش #زیبایی_گاهی_زن_است رو تنها می دیدیم. سرما خوردن که چیزی نیست مادر من. تنهایی درده، یکی بیاد و نَمونه درده، خنده هات پُر از شک و تردید باشه درده"
.
اون موقع تنها بودیم، الان تنهاتر. ولی خب خودمون رو گول می زنیم و می گیم #تنهایی با #حس_تنهایی فرق می کنه. آره فرق می کنه، چون رنگ موهاش با همه دخترها فرق می کرد، چون عاشقش بودیم، چون توی فکر و خیال مون یه جوری خاص بهمون گفت "مرسی عزیزم! به آلو آلرژی دارم". آره، پسرها با فکر و خیالشون هم عاشق می شن. آره، چشم هاش خاص بود. آره، نگاهش خاص بود. آره، اخمش خاص بود. آره، خنده هاش خاص بود.
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست | #زیبایی_همیشه_زن_است !