ای بی سی افریقا
شعرِ جاری در نقاشیِ فیلم
___
مستند #ای_بی_سی_افریقا سفر عالیجناب و گروهاش به افریقا است. مستندی که دیدناش دل میخواهد! مرگ کودکی را میبینیم که در پارچهای سفید (چیزی شبیه کفن!) کادوپیچ میشود و تحویل مردی داده میشود تا با دوچرخهی ۲۴ چینیِ خود، او را ببرد؛ شاید برای خانوادهاش، و یا خاکِ گور!
این مستند پیرامون کودکان افریقاییِ مبتلا به ایدز است. فقر، چیزی که از سر و کولِ فیلم بالا میرود. کودکانی با لباسهایی مُندرس و خانههایی رو به زوال که با یک جعبه نوشابه و دستگاه پخش موزیک، دنیا را در جیب خود دارند.
لیوانهای رنگیِ پلاستیکی، توپ ساختهشده از دورریزهای کاغذی، همخوانیِ موسیقی بومی توسط زنهای مُسن، تصویر باب مارلی و عیسی مسیح و پاپ و پله بر دیوار، سانسور تابلوی تبلیغاتیِ Life Guard، تقابل زندگی-مرگ؛ تمام چیزی است که بهظاهر در این مستند دیده میشود، اما سینمای خاص و منحصر به فرد عالیجناب هم خود را در لایههای نهان و پنهان فیلم نشان میدهد؛ جایی با گفتن جملهی "فکر نمیکنم هیچجای دنیا خورشید به اندازهی اینجا ارج و قرب داشته باشه" توسط عالیجناب وقتی که برق رفته است، و جایی دیگر با تلاش عالیجناب برای این که اصلاح موی تازهعروسِ معلم را نشان دهد، هماو که با ۵ خانوادهی معلم دیگر، ۳۰ درصد از حقوق ماهانهشان را میدهند تا زیر چیزی به نام "سقف" زندگی کنند؛ اگر بشود گفت زندگی!
___
مرد و زنی استرالیایی را میبینیم که مرد ارتوپد است و زن مربی آموزش بیزنس؛ کودکی افریقایی را به سرپرستی گرفتهاند و شادیِ دیدن این سکانس، غم سکانسهای ابتداییِ فیلم را از دل میرُباید؛ همان سکانس که زنی ۷۲ ساله با صدایی حَزین میگوید ۱۱ فرزندش را بهخاطر ایدز از دست داده است! چه زیباست رقص کودکان هشت-نُه ساله مقابل دوربین، بهخصوص آنجا که عالیجناب چندتاییشان را صدا میکند تا بیایند پشت دوربین و از دریچهی "کیارستمی" دنیا را ببینند، و خوش به حالشان که سعادتِ دیدار کیارستمی را داشتهاند، دیدار یک هنرمند -حتی اگر ندانی از برایِ کدام اقلیم است و هنرش چیست- باز هم گنجی است عظیم که شاید نصیب کمتر کسی بشود! سیاه و سفید بر پیکرهی فیلم ترسیم شده است. عالیجناب نقاش است و از او این هنر اصلا بعید نبوده و نیست که بتواند استادانه در ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه خط تلاقی غم و خرسندی را محو کند، تا همپوشانی قلّههای مثبت و منفی را به نظاره بنشینیم.
___
دنیای کودکان، دنیای "تخریب" نیست. ایران و افریقا و سرزمینهای دیگر هم ندارد. کودک، کودک است؛ حتی خشماش و حسادتاش هم در لایهای از مهربانی نمود پیدا میکند. در این مستند، هنگامی که کودکان افریقایی بهسمت دوربین عالیجناب یورش میبرند و میرقصند و میخندند و همراه عالیجناب گام به گام در مسیر فیلمبرداری همپای او میشوند، نزدیک دوربین میشوند و دستهای او را هم میلرزانند؛ اما دوربین سالم میماند، کودک کارش تخریب نیست. دنیای کودکان، دنیای تثبیت دوستی و مروّت است و اینکه مدام چون ناقوس، ممتد گوشزد کنند "تو هم یه روز مثل من یه بچهی خوشقلب بودی قاتل!"
وقتی که برق میرود، نور چراغقوه سینمای خاص عالیجناب را مجدد نشان میدهد، بازی با سایههای روی دیوار. مکالمههای ساده و خودمانی و جذابِ عالیجناب با دوستش؛ در حالی که چندین و چندین دقیقه زُل زدهایم به سیاهیِ صفحه نمایش و هیچ نمیبینیم و چه خوب است و بهجا این جملهی عالیجناب "خورشید که میره، دیگه زندگی تعطیل میشه"
___
برشهایی خوب از فرا-فیلممستندِ عالیجناب:
۱. خیلی کلکی، تو خیلی کلکی. خیییییییلی کلکی! خب، بالاخره سر و کلّهات پیدا شد، ها؟ دوسَم داری هنوز؟ (زنی که گویا جنون دارد، جلوِ خانهاش پا روی پا انداخته، و این را به عالیجناب میگوید!)
۲. - چه پشههایی. او او اوه! میگم چه خوب شد که قرص هامونو خوردیما. حالا واقعا اینا پشهی مالاریان؟!
عالیجناب: والا مثل چی میگن؟ مثل قارچه دیگه! میگن تا نخوری سمّی بودنش معلوم نمیشه. باید بزنن بعد معلوم بشه که مالاریا هستن یا نه! ولی به هر حال، من فکر کنم که مُردنِ با ایدز لااقل یه انتخابه؛ تو زندگی کردی، بابتش هم میمیری! ولی هم نیش پشه بخوری هم بمیری، واقعا خیلی نامردیه دیگه!
۳. - مگه اطلاعیهها رو نخوندی؟
عالیجناب: ما عادتی به خوندنِ اطلاعیهها نداریم!
۴. - فکر کنم اینا نصف عمرشونو توی تاریکی زندگی میکنن. حالا ما یه چار-پنج دقیقهاش رو نمیتونیم!
عالیجناب: خب اگه چار-پنج دقیقه ست. اگه چار-پنج سال بود که ۵۰ سال عمرمون بود، حتما بهش عادت میکردیم. خوشبختیِ بشر اینه که عادت کنه!
- طبقهی چند بود؟
عالیجناب: طبقهی ۳ بود، اتاق سمت چپ، ۲۱۲. ولی توی تاریکی عدد چه معنیای داره؟!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی
29 فروردین 99
- ۹۹/۰۱/۲۹