وبلاگ من

...

نام #داستان_کوتاه: #کمونیست (از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی)
نویسنده: #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#نشر_ماهی
.
این که پدرت بمیرد و با دوست‌پسر مادرت بروی شکار یک بحث است، این که دوست‌پسر مادرت کمونیست باشد و جای پدرت را گرفته باشد بحثی دیگر. پدر آیلین کارگر بوده و مدت ها پیش مرده است. آیلین و مادرش و گلن باکستر حالا سه عضو یک خانواده هستند. گلن کمونیستی است که در کاپشنش اسلحه جاساز می کند و یک شکارچی حرفه ای است.
.
آیلین گرچه گلن را پدر خود نمی داند و علیه او گارد هم می گیرد؛ اما هر کارش بکنی باز بچه است و از این اوضاع خیلی حالی اش نمی شود. این که گلن به او پیشنهاد شکار غاز می دهد، از دید این بچه پذیرفته شده است؛ اما مادرش روی خوش نشان نمی دهد و قاچاق بودن این کار و بی گناه بودن غازهای بخت‌برگشته را به رخ گلن می کشد.
.
اما در نهایت زور آیلین و گلن بر مادر می چربد و چند ساعت دیگر هر سه مشغول شکار هستند. درست مدتی بعد از این که مادر و آیلین کلی سر گلن غُرغُر کرده اند که چرا غازِ گرفتار شده در چند متری اش را آزاد نمی کند یا نمی کُشد، بحث عشق و دیدگاه های مختلفی که در این باره موجود است بین این فرزند و مادرش شکل می گیرد.
.
گلن با همه ی کمونیست بودنش و بی ادب بودنش و بی پروا بودنش که نشان از حماقتش دارد، مرد خوبی برای این دو است. اما مادر با این که مدتی با گلن همبستر شده و مشروب نوشیده و موهایش را از شیشه ی ماشینِ گلن به دست بادهای سرکش سپرده است، اما حالا آن لذّات آنی دلش را زده است و خوب فهمیده که عشق و عاشقی یک بحث است، همبستر شدن با یک غریبه و مشروب نوشیدن و رقص موها در باد چیزی دیگر.
.
برای همین است که هم آیلین هم مادر، عذر گلن را می خواهند. درست است که آیلین بعدها خوشبخت نمی شود و سر از کاگریِ معدن در می آورد و مادرش هم طعمِ گاهاً تلخِ تنهایی را می چشد، اما هر دو خوشحال هستند که به درک درستی از مفهوم "عشق" رسیده اند.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١۴ مهر) داستان کوتاه #مسافر_های_شب از کتاب مجموعه داستان #مسافر_های_شب اثر #جمال_میر_صادقی را می خوانیم.

سیمیکالن (؛) را نویسنده در متن وقتی می گذارد که جمله تمام شده است اما می خواهد باز حرف بزند. مثل وقتی که با همکلاسی چهارم دبستانت یک ساعت و چهل و سه دقیقه تلفنی صحبت کرده ای و درست بعد از این که چهارده بار خداحافظ و قربانت و خوشحال شدم گفته ای، می گوید راستی یک چیزی!
.
از این یک چیزی ها و راستی ها در زندگی زیاد داریم. مثلاً یک ماه مانده به پایان ترم که بین استاد راهنمای اول و دومِ پایان نامه ات دعوا پیش می آید و تو می شوی کیسه بوکس. یا اصلاً خودِ کیسه بوکس. کیسه بوکسِ محمدعلی کلی که انقدر مشت خورده و جِرواجِر شده اما محمدعلی یک مشت دیگر حواله اش می کند.
.
قدیم ها خالکوبی و تتو مد نبود. مد نبود و علی -پسر اصغرآقا بقال- روی بازویش نمی نوشت سلطان قلب ها مادر. مد نبود و میترا -دختر خیاط سر کوچه- باشگاه‌ بدنسازی ثبت نام نمی کرد تا تتوی روی سینه اش را نشان اعظم -دختر سبزی‌فروش آخر کوچه- بدهد. اما حالا مد شده و می بینیم علی و میترا و اعظم تتوی جدید می زنند و میانِ یک قلب شیارخورده و حَزین از فراغ یار، سیمیکالن طرح می زنند.
.
سیمیکالن وقتی تتو می شود، یعنی خودکشی ممنوع. این یک نماد انگیزشی است که می گوید بی خیال زندگی و سختی هایش. یعنی زندگی سخت است اما ارزش جنگیدن دارد و هنوز کار به نقطه و علامت تعجب و سایر علامات سجاوندی کشیده نشده است. مثل وقتی که نویسنده حرف هایش تمام شده اما هنوز هم حرف در ذهنش دارد. این روزها اگر ارنست همینگوی زنده بود جمله ی "مست بنویس و هشیار ویرایش کن"‌اش را پس می گرفت و روی شکمش که اواخر عمرش شبیه بشکه ی نفت شده بود یک علامت سیمیکالن بزرگ می انداخت.
.
خلاصه که سیمیکالن چیز خوبی است. از دل همین چشم و هم چشمی های مردم هم چیزهای خوبی در می آید. تتو و خالکوبی و باشگاه بدنسازی رفتن این روزها شده کلاس درس. اگر کسی می گوید در کنج انزوا می شود مولانا و خیام و داستایفسکی شد یقیناً زندگی را نفهمیده. این بار اگر کسی این حرف را زد، نشان علی و میترا و اعظم را بهشان بده. البته تتوی میترا جای بدی است، حواست باشد که برای میترا دردسر درست نکنی!

در شطرنج اسمش را گذاشته اند تسوتسوانگ. یعنی وقتی که تنها حرکتی که می توانی بکنی حرکت نکردن است. درست مثل وقتی که یکی اعصابت را به هم ریخته و با مته سرت را سوراخ کرده اما تو معصومانه نگاهش می کنی و قیافه ات می شود چیزی شبیه حامد کمیلی در سریال اغماء.
.
این همه آدم روی زمین بوده اند و هرکاری دلشان می خواسته کرده اند. برای تولد دخترشان توی سر و کله ی هم زده اند که اسم دو سیلابی بگذارند یا سه سیلابی. رنگ ابرو را با فریم عینک، بند کیف را با نگین انگشتر و گارد گوشی را با نوار حاشیه ی کفش های اسپرتی که هر ماه یکبار آن هم پنج شنبه ها برای بیست دقیقه پیاده روی می پوشند ست کرده اند. اما از میان همه ی این ها آلبر کامو بهتر و دقیق تر تسوتسوانگ را نشان ما داده است.
.
کامو چیزی شبیه مهدی طارمی خودمان است. دروازه خالی را گل نمی کند اما پایش که بیفتد می شود مارادونا و همه ی بازیکنان تیم حریف و حتی داور و کمک داور و تیرک های دروازه را هم دریبل زیدانی می زند. فلسفه ی کامو ابسوردیسم بود. یعنی این که زندگی پوچ است و سه راه بیشتر نداری. راه اول این است که خودکشی کنی که از دید کامو خوب نیست. راه دوم پناه بردن به مذهب است که از دید کامو خوب نیست. و راه سوم که کامو طرفدارش بود و تعریف ابسوردیسم است، زندگی کردن با در نظر گرفتن این است که دنیا پوچ است و چیزی ندارد.
.
درست مثل رضازاده که دویست سیصد کیلو را می برد بالا و دوربین بیست دقیقه روی لپ های باد کرده اش و تکان های سرش زوم می شد و آقا ککش نمی گزید، کامو هم نمایش نامه هایش را اجرا می کرد و پوسترش در راهروی سالن های تئاتر نصب بود و برای ارسال پاسخ یک نامه به یکی از دوستان آلمانی اش بنده خدا را هفت ماه منتظر گذاشته بود و بعد از پوچی دم می زد. نوبل ادبیات را هم من بودم که برنده شدم نه کامو. چون کامو آن موقع پوچی را می چشید. من با سارتر و سیمون دو بووار حلقه ی فلسفه داشتم نه کامو. من در بیست و هفت سالگی شهرت جهانی داشتم نه آلبر کاموی ابسوردیست.
.
خلاصه که خود کامو هم می دانست پوچ بودن زندگی هم یک مفهوم متعالی است. یعنی زندگی حتی غم هایش هم موجب پیشرفت است. زندگی یعنی این که تا خرخره در بدبختی و لجن و تنهایی و کثافت دست و پا بزنی اما امیدوار باشی. همان سرو که حافظ می گوید: ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد.
.
تسوتسوانگ و کامو یک حرف واحد دارند: تلاش، حتی وقتی که می دانی زندگی آمپرش زده بالا و هیچ امیدی نیست. اگر نه کامو این همه جنگ و جدل نمی کرد و هر هفته یک دست کت و شلوار عوض نمی کرد که مبادا از تیتر یک روزنامه ها و مجلات حذفش کنند. کامو اگر راست می گفت اسم ماشنیش را به جای دزدمونا می گذاشت گاو مش حسن، مثل نوید محمدزاده ی ابد و یک روز زیرپوش پاره می پوشید و به جای "انسان طاغی" متن های زرد اینستاگرامی می نوشت. آن موقع مشخص می شد پوچی یعنی چه.

نام فیلم: #رضا_موتوری
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
نویسنده و کارگردان: #مسعود_کیمیایی
با بازیِ #بهروز_وثوقی
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
[فرنگیس: حالا بگو از من بیشتر خوشِت میاد یا از این موتور که انقد تعریفش می کنی؟
رضا: خوب نیگاش کن! انگار جون داره! آدم حَض می کنه وقتی نیگاش می کنه! تو نمی دونی وقتی آدم تنها می شه به چه چیزایی دل می بنده!]
.
رضا که وانمود به روانی بودن کرده و در تیمارستان به سر می بَرَد، یک شب با یکی از دوستان دیگرش فرار می کند و در قالب یک کار گروهی از کارخانه ای دزدی می کنند. فرخ -که شباهت زیادی به رضا دارد- نویسنده ای ست خوش‌فکر که برای نگارش یک رمان در مورد افراد دیوانه، وارد این تیمارستان شده است تا با زندگی و افکار روانی ها آشنا شود.
.
فرخ را به جای رضا در تیمارستان اشتباه می گیرند و فرنگیس (نامزد فرخ) با رضا آشنا می شود و گمان می کند همان فرخ است!
حرف های فرخ به‌ گوش مسئولین تیمارستان نمی رود و گرفتار می شود. رضا و فرنگیس روز به روز بیشتر عاشق هم می شوند. هرچه فرخ در عالم هپروت بوده و حرف عاشقانه بلد نبوده، رضا هم حرف هم فکر و هم اعمالش تماماً عاشقانه است.
.
با آشکار شدن اصل داستان برای فرنگیس، این دختر از عشقش به رضا می گوید. رضا برای این که به فرنگیس برسد و از دزدیِ انجام‌شده خود را پاک کند، قصد برگرداندن پول های سرقتی را دارد، اما دوستانش -که در این پول شریک هستند- رضا را پیدا می کنند و با ضربات چاقو به شدت مجروحش می کنند.
.
در سکانس پایانی، رضا سوار بر موتور است. با تصادف رضا و مرگِ او، همه چیز تمام می شود!

نام فیلم: #خواهر_خوانده
فیلمنامه: #رضا_صمد_پور
کارگردان: #بهروز_حسین_زاده
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٢ دقیقه
.
[پلنگ آهو رو می خوره، اما موقع شکار به چشماش نگاه نمی کنه!]
.
پدر و مادر هستی مرده اند. بیش از بیست سال است که از برادرِ این دختر (سیامک) خبری نیست. وکیل این خانواده (آقای دهقان) برای ثروت فراوان‌شان دندان تیر کرده است.
.
نقشه ی دهقان این است که پسری فقیر به نام سعید (با بازیِ #بهداد) را به جای سیامک جا بزند تا نقشه اش را برای تملّک این ثروت پیاده‌ کند.
.
با پیشروی نقشه، سعید عاشق هستی می شود! ابراز عشقِ سعید، یعنی شکست دهقان. هر روز عشق خواهرانه ی هستی به سعید بیشتر می شود و عشق همسَرانه ی سعید به هستی نیز.
.
دهقان به گردن هر دوی این ها حق دارد، زیرا سال های سال وکیل پدر و مادر هستی بوده است، و از سمتی دیگر کسی بوده که سعیدِ بی خانمان را به ماه‌مُنیر سپرده تا بزرگش کند.
.
اصل داستان این است که این دو واقعاً برادر و خواهر هستند! دهقان سیامک را وقتی بچه بوده از این خانواده دزدیده تا یکی از اعضای اصلی انحصار وراثت را از میان بردارد.
.
در انتها، وقتی که دهقان روی ماه‌مُنیر، هستی و سیامک اسلحه کشیده است، با چُماقی که توسط خدمتکار خانه ی هستی به سرش زده می شود، می میرد.

بیا فرض کنیم که تو سربازی و فرمانده ات بهت می گه یکی رو باید ترور کنی؛ آیا می تونی بگی نه؟! اگه براش دلیل بیاری و بگی شخصی که می خواستم ترورش کنم با بچه هاش اومده بود و بچه ها بی گناهن و نباید قاطی زندگی ما آدم‌بزرگ ها بشن، چی؟ در نهایت فرمانده حرفش اینه که باید این کار انجام بشه و تو سربازی و از این حرفای صد من یه غاز تحویلت می ده!
و این، یعنی موضوع نمایش نامه ی #راستان.
.
#راستان که با اسامی #عادل_ها، #صالحان، #داد_گستران و #داد_گران هم شناخته می شه، روایت یه حادثه ی تروریستی رو به عهده داره. اعضای گروه حزب سوسیالیست انقلابی توی یه خونه‌تیمی جمع شدن تا "دوک بزرگ" (که عموی تزارِ وقت هست و خون روس‌ها رو کرده توی شیشه) بِکُشن؛ اما شب عملیات دوتا بچه کنارش هستن و یکی از اعضای گروه دلش به رحم میاد و همه چی به فنا می ره!
.
"روسیه زیبا خواهد شد"
اگه از اعضای این گروه انقلابی بپرسی "ببخشین! چرا می خواین این کارو انجام بدین؟!" مطمئناً قطار می شن و سینه شون رو صاف می کنن و می گن "آزادی و آبادی روسیه"
و همین طرز تفکر هست که دورا، آننکوف، الکسی و کالیایف رو کنار هم جمع کرده. استپان هم یکی دیگه از اعضا هست که در حقیقت با همه شون مخالفه و یه شخصیت عبوس داره و از خود راضی.
.
این حادثه ی تاریخی واقعاً رخ داده و تمام شخصیت های نمایش نامه واقعی هستن و حتی اسامی شون هم تغییر داده نشده؛ به جز استپان که خیالی هست و در حقیقت خود #کامو عه! کالیایف و الکسی بمب‌انداز می شن، و قراره برن داخل کالسکه ی "دوک بزرگ" بمب بندازن و تمام! اما شب عملیات، کالیایف -که اتفاقاً شاعر هم هست و روحیات لطیفی داره- وقتی می بینه دوتا از برادرزاده های "دوک بزرگ" هم توی کالسکه هستن، بمب اول رو نمی ندازه و چون بمب اول انداخته نمی شه، کار به بمب دوم و وارد شدن الکسی به اتفاق نمی کشه.
.
کالیایف همه چی رو خراب می کنه! اما خبر خوب اینه که "دوک بزرگ" دو شب بعد هم باز قراره بیاد، و این یعنی می تونن مجدد برای ترور برنامه بریزن. توقع داریم کالیایف از تیم جدا بشه و یا بندازمش بیرون؛ اما در کمال تعجب می بینیم الکسی یه شب تا صبح بیدار مونده و از ترس نخوابیده و مستقیم زل می زنه به چشم دوستاش و می گه" من می ترسم این کار رو کنم!"
.
الکسی حذف می شه و آننکوف -که رئیس گروه هست- جایگزینش می شه. کالیایف هم چون می دونه خبری از بچه ها نیست، بند پوتین هاش رو محکم تر از دو شبِ پیش می بنده. عملیات انجام می شه، کالیایف دستگیر می شه، دوستاش رو لو نمی ده و اعدام می شه!
.
در انتها، می بینیم که استپان -که خیلی با کالیایف لج بوده- رفته از یکی از شاهدان صحنه ی اعدامِ کالیایف پرس و جو کرده تا ببینه چطوری کالیایف اعدام شده. و خب استپان اعتراف می کنه که همیشه به کالیایف حسادت می کرده و می خواسته مثل اون باشه! اما اعتراف بزرگ تر و اصلی تر اینه که "هر عملیاتی در هر زمینه ای، بالأخره یه روزی انجام می شه، فقط باید مُهره ها رو درست بچینی"

نام کتاب: #دلهره_هستی
به کوشش #محمد_تقی_غیاثی
ناشر: #مؤسسه_انتشارات_نگاه
تعداد صفحات: ١٨۴
[این کتاب درباره ی #آلبر_کامو است]
.
#کامو وقتی که مُرد، از یه کارگر پرسیدن "نظرت درباره ی #کامو چیه؟"
گفت: "می پرسید که چه تصویری از او در دل دارم؟ چهره ی رفیقی کاملاً بی غش!"
.
فوتبال، نمایش نامه نویسی، بازیگری، کارگردانی، روزنامه نگاری؛ این ها بخشی از چیزهایی بود که #کامو تجربه کرد. استادش بهش گفته بود فیلسوفِ صِرف و یا نویسنده ی صِرف نباش، و راهی که بهش پیشنهاد داد این بود که #دلهره_هستی رو انتخاب کنه:" تلفیق #فلسفه و #ادبیات." و این شد #کامو، #کامو ئی که از الجزایر در رفته بود، چون مقالاتی می نوشت که به مذاق الجزایری ها خوش نمیومد، و برای همین به فرانسه پناه آورده بود. البته خیلی خوش‌‌قدم هم نبود چون مدتی بعد سر و کله ی نازی ها پیدا شد.
.
این کتاب از هفت بخش تشکیل شده که بخش اول (نگاهی تازه به زندگی و آثار #کامو) و بخش آخر (دو مصاحبه ی آخر #کامو) از همه قشنگ تره. در بخش اول یه بیوگرافی از #کامو داریم و بعد آثارش معرفی می شه و بخش آخر مصاحبه هایی هست کوتاه و خیلی جالب.
در بخش های دوم تا ششم، برش های از برخی کتب #کامو رو می خونیم.

نام کتاب: #مجموعه_یادداشت_های_ایرج_افشار (گزیده ای از دست نو‌شته های پژوهش معاصر)
نویسنده: #ایرج_افشار
به کوشش #جلال_نوع_پرست
ناشر نسخه ی مجازی: #طاقچه
تعداد صفحات: ٢۴٠
_______
کتاب حاضر تعدادی از یادداشت های استاد گرانقدر #ایرج_افشار است که در #مجله_یغما به چاپ رسیده اند. مضامین متنوع آن را می توان تحت لوای #ایران_شناسی گُنجاند؛ اما مداقه در برگ‌برگ آن ها نشان خواهد داد که برای محققان و اهل پژوهش، اسنادی قابل ارجاع اند؛ #کتاب_شناسی و #نسخه_شناسی. اوراقی از کتیبه ها که استاد خود از نسخه ی اصلی برداشته است، اسنادی از #تاریخ_ایران که به خط رجال سیاسی وقت به دست استاد رسیده است، سفرنامه هایی کوتاه که #جغرافیای_ایران را بیش از گذشته ملموس می سازد و بسیاری از مضامینی که هریک می تواند خود زمینه ای برای آغاز یک پژوهش باشد، در این نوشته های کوتاه گُنجانده شده است. اما زبان ساده و شیوای استاد برای خوانندگانی که علاقه مند به مضامین #ایران_شناسی اند نیز نمی تواند خالی از لطف نباشد و ایشان بتوانند علاوه بر سپری اوقاتی خوش، به واسطه ی شیرینی کلام استاد، طرفی از دانش در باب وطن خویش بردارند.

نام #داستان_کوتاه:  #آتش_بازی (از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی)
نویسنده: #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#نشر_ماهی
.
وضع اقتصادی عرصه را بر کاسبان و شاغلین بنگاه معاملات تنگ کرده است و استارلینگ، ۶ ماهی می شود که خانه‌نشین شده است. یک روز از همین روزهای خاکستریِ خانه‌نشینی، زنش (لوئیس) که پیشخاندارِ بار است، تلفن را برمی دارد و خبر از حضور یک آشنای قدیمی می دهد. لوئیس و استرالینگ هر دو پیش از این، ازدواج های ناموفقی داشته اند؛ لوئیس با رنیر، و استرالینگ با جَن. آن روز به صورت اتفاقی سر و کله ی رنیر در بار باز شده است و کودکِ درونِ لوئیس فعال شده و قصدِ این را دارد که سر به سر استرالینگ بگذارد. یک روز مانده است به جشن روز استقلال و روبروی خانه ی آن ها شده پاتوق جوانان کله‌شَقّ ترقّه‌به‌دست. لوئیس از دوست‌دختر رنیر می گوید و نیز این که شغلش شده از این شهر به آن شهر رفتن و پیدا کردن مجرمین فراری و تحویل دادن شان به اداره ی پلیس. اما پس از این مکالمه، زنگ تلفن دیگری داریم که استرالینگ را بیشتر عصبی می کند؛ یک کودک استرالینگ را پدر خطاب می کند و وقتی ایستادگی استرالینگ را می بیند که می گوید "من پدرت نیستم، اشتباهی گرفتی!"، اصرار را شدت می بخشد. از دنیای بیرون سر و صدای #آتش‌_بازی و از دنیای درون آزار و اذیت های همیشگی.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٧ مهر) داستان کوتاه #کمونیست از همین کتاب. این داستان، آخرین داستان کوتاه از این کتاب است.🌹

نام فیلم: #زندگی_با_چشمان_بسته
فیلمی از #رسول_صدر_عاملی
نویسنده ی فیلمنامه: #محمود_اربابی
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٠ دقیقه
.
چرا رفتی؟ واسه پول؟ تو هم فرار کردی؛ از این جا. فقط تو پسری؛ می تونی!
.
#صدر_عاملی استاد واقع‌گرایی ست. او را سال ها پیش با #دختری_با_کفش_های_کتانی و #من_ترانه_پانزده_سال_دارم شناخته ایم و جدیداً هم با #سال_دوم_دانشکده_من. فیلم هایی که با دیدن شان گمان می کنی برشی از زندگی خودت را جدا کرده اند و تدوین کرده اند و می گویند "بشین ببین!". و این واقع‌گرایی و واقعی بودن های فیلم هایش، احساس صمیمیتی خاص بین تو -به عنوان مخاطب- و #صدر_عاملی -به عنوان هنرمند- برقرار می سازد.
.
#زندگی_با_چشمان_بسته از همان تیتراژ به بیننده نشان می دهد که با یک نوستالژی روبروست. تیتراژی که با خوشنویسی زینت داده شده است. علی و پرستو، برادر و خواهری هستند که از هم دور افتاده اند؛ علی رفته است جنوب برای کار، و پرستو پشت کنکوری است و شوق تحصیل در رشته ی حقوق را در سر می پرورانَد. دو فرزند که توسط پدری حُجره‌دار و مادری خانه‌دار در محلی که همه با هم آشنایند و آشنای رازهای هم، بزرگ شده اند. یک زندگی ساده می بینیم، زندگی ئی که پُر است از نامه دادن های این دو برادر و خواهر به یکدیگر و عشق و عاشقی های پنهان و پیدایشان. علی عاشق سهیلاست و سهیلا عاشق علی، امید و پرستو هم از همان دوران بچگی شیفته ی یکدیگرند.
.
همه چی خوب و ساده پیش می رود، تا این که کار پرستو و یک پسر مزاحم در دانشگاه بالا می گیرد و حراست خبردار می شود. در آن زمان و در این تیپ خانواده ی به شدت سنتی این اتفاق غیرقابل بخشش بوده و به همین دلیل پرستو فخار به علت فشار اطرافیان و لبریز شدن کاسه صبرش از دانشگاه انصراف می دهد و وردست یک وکیل آب باریکه ای به زندگی خود و پدر و مادر پیرش جاری می سازد. اما این همه ی ماجرا نیست، تمام ماجرا این است که پرستو شیفته ی کمک به دیگران است و وقتی متوجه می شود شرط یکی از مردان محل برای برگرداندن فرزند دو ساله اش به زنش، آشنایی و ارتباط با پرستو است (!)، مشتاقانه و فداکارانه در صدد انجام این کمک برمی آید. و از این جا به بعد است که رفت و آمدهای پرستو با این مرد (آقای مقدم) پشت سرش حرف بالا می آورد و دیر آمدن های پرستو و کار با موکل های پولدار و جوان، بر این اتهام بیشتر دامن می زند.
.
علی از سفر باز می گردد، اما چه بازگشتی؟! اعضای محل دوره افتاده اند تا امضاء جمع کنند و بی عصمتی این دختر را اثبات کنند تا خانه و خانواده اش به محل و محله ای دیگر برده شود. علی، با مشاهده ی این همه انگشت اتهام که به سمت خواهرش روانه است، شکّاک می شود و به جمع آن ها می پیوندد! اما رفته رفته و با تحقیقات بیشترِ علی، همه چیز مشخص می شود. علی هم فردای همان روزی که یک کِشیده ی آبدار در گوش مقدّم می خوابانَد، به طرز عجیب و مشکوکی کُشته می شود!
.
#مظاهر_سبزی