وبلاگ من

...

نام فیلم: #قیصر
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
سناریست و کارگردان: #مسعود_کیمیایی
با بازیِ #بهروز_وثوقی
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٣ دقیقه
.
خیال می کنی چی می شه خان دایی! کسی از مردن ما ناراحت می شه؟ نه ننه! سه دفعه که آفتاب بیفته سرِ اون دیفال و سه دفعه هم که اذان مغربو بگن، همه یادشون می ره که ما چی بودیم و با چی مُردیم!
.
خواهرِ #قیصر و فرمون خودکشی کرده است و علت این خودکشی هم این است که یکی از نامردانِ محل به این دختر تجاوز کرده است. فرمونِ توبه‌کرده که پس از زیارتِ مکّه چاقو را بوسیده و گذاشته روی طاقچه و فقط وقت کار در قصّابی اش دست به آن می بَرَد، دست خالی به انتقام می رود و توسط همان نامرد -و با یاری دو برادر دیگرش- به قتل می رسد.
.
داغی که دو برابر شده است، حضور یاغی‌گرانه و غیرتمندانه ی #قیصر را می طلبد. #قیصر بر می گردد و اینک اوست که باید دست های پاکش را با ریختن خون این سه برادر پاک‌تر کند و به همین علت از اعظم که شیرینی خورده ی هم هستند عذرخواهی می کند و به او اِذن ازدواج با هرکس را می دهد و برای انتقام گرفتن پاشنه های کفشش را بیدار می کند.
.
منصورِ آب‌مَنگُل فرد متجاوز بوده که باید به سزای عملش برسد. اما #قیصر پیش از او، برادرهایش را از صحنه ی مبارزه خارج می کند: کریم آب‌منگل را در حمام می کُشد و رحیم آب‌منگل را هم در سلاخ‌خانه. در انتها، کریم را در راه آهن گیر می آورد و به قتل می رساند. #قیصر با این که انتقام جان خواهرش را می گیرد، اما در این راه مادرش را از دست می دهد، اعظم را هم که مدت ها پیش خودش عذرش را خواسته است.
.
دستگیری #قیصر توسط مأمورین برای او ناراحت کننده نیست، زیرا به خواسته خود رسیده است و روح خواهرش را شاد کرده است و در اثبات پاکیِ #قیصر همین بس که ننه‌مشهدی را به آرزوی دیرینه اش که زیارت امام رضا است می رساند و بعد اقدام به مرگ کریم در راهن آهن می کند.
.
#مظاهر_سبزی

آگاممنون به قتل رسیده است، پسرش (اورست) را از قصر فراری داده اند، دخترش (الکتر) را در قصر به کارگری گرفته اند و همسرش (کلینستر) را شاه جدید (اژیست) به همسری اختیار کرده است. و حال، پس از سال ها اورست به آرگوس آمده تا در این منطقه ی مخوف و مرموز و پر از ترس و مرگ، انتقام خون پدرش را بگیرد. قتل آگاممنون توسط اژیست انجام شده است و این قتل نه به خواست اژیست، بلکه با تحریک ژوپیتر (خدای مردگان) صورت پذیرفته است. ژوپیتر وظیفه اش کشتن است و نیز این که با ترساندن مردم و غمبار کردن دائمی لحظات شان، سیطره ی کثیف خود را بر شهر اِعمال نماید. در حقیقت این مردم و پادشاهی که بر این مردم حکومت می کند، تمام و کمال برده و عروسک خیمه‌شب‌بازی ژوپیتر هستند. اورست به همراه مربی خود (لوپدا گوگ) وارد شهر آرگوس شده است و پس از پرس و جو، متوجه می شود که روزِ جشن مردگان است. گوگ از کودکیِ اورست هم نقش استاد را برایش داشته و هم نقش بزرگتر را؛ زیرا که این گوگ است که به اورست فلسفه و باستان شناسی و معماری، و در یک کلام "عالمانه زیستن" را آموخته است.
.
علت قتل آگاممنون این است که او روزی اعلام کرده است در میدان اصلی شهر کسی را اعدام نکنند، و این یعنی کسادی بازار ژوپیتر! و حال رسم رایج آرگوس برگزاری مراسمی سالانه برای پاسداشت یاد و خاطره ی مردگان است، مردگانی که مرگشان توسط اژیست و با فرمان مستقیم یا غیرمستقیم ژوپیتر رقم می خورد. این که آدم ها مُدام عزادار باشند، سبب‌ساز دوام پایه های حکومتی یک دولت است و این همان چیزی ست که ژوپیتر می خواهد. در میان اعضای خانواده ی سلطنتی سابق (کلینستر، الکتر، اورست) این تنها اورست است که شخصیتی ثابت و رشد یافته دارد، زیرا ملکه کلینستر تن به بردگی ئی جدید داده است و با این که همسر پادشاه جدید شده است اما برده است و تابع صد در صد فرامین او؛ از آن سمت هم الکتر را می بینیم که دختری زیبارو است و جوان و آینده دار، اما در قصر به کارگری اش گماشته اند و کاری نمی کند یا شاید در حدّ توانش نیست. با شرکت اورست در جشنِ (و در حقیقت عزای) مردگان، و سپس ورودش به کاخ سلطنتی؛ علاوه بر تازه شدن داغ تفتیده ی انتقام خون پدرش در دل، خواهرش -الکتر- را می بیند و هم‌کلامش می شود.
.
الکتر هم مانند اورست راه پس و پیش ندارد، زیرا هرچه اورست بدبخت است که خودش را نمی شناسد و در زادگاهش غریبه است و آمده است تا خودش را بیابد و زادگاهش را بشناسد؛ الکتر بدبخت تر است بدان علت که در روز عزای مردگان به زور و اکراه حاضر شده است و عصیانگری اش به وی اجازه نداده که مانند همیشه منفعل باشد، پس بشّاش بوده و رقصان بوده و جامه ی سفید بر تن داشته! عزاداران از دست الکتر شاکی هستند و اژیست هم تهدیدش کرده که فردای روز جشن حسابش را خواهد رسید. اما از آن سمت ژوپیتر به اورست بدبین شده و اژیست را علیه او شورانیده است. نبرد دو به دوی الکتر و اورست علیه ژوپیتر و اژیست را شاهد هستیم، که در انتها اورست را فاتح می یابیم و او است که اژیست را که می کُشد هیچ، مادرش یعنی ملکه کلینستر را هم می کُشد تا همه جانبه انتقام گرفته باشد، زیرا هم‌کاسه‌ی قاتل جُرمش کمتر از خودِ قاتل نیست!
.
اما در انتهای نمایش‌نامه، درست زمانی که اورست پیشنهاد ژوپیتر مبنی بر این که پادشاه آرگوس شود را نپذیرفته، درست زمانی که الکتر به سرش زده است و دیگر حامی برادرش نیست و طرفدار ژوپیتر شده، و درست زمانی که مردم روبروی درب کاخ سلطنتی رج به رج ایستاده اند تا قاتل پادشاه را محاکمه کنند؛ اورست در میان آفتاب می درخشد و با اعلام این که پسر آگاممنون است و قصد ندارد پادشاه آن ها شود تا بردگی اش را کنند، از جمع شان می گریزد. اورست می رود، در حالی که آزادی را به این آدمیان ِ دون عطا نموده، اورست می رود در حالی که دسته ی عظیم مگس ها (ارینی ها) که جاسوسان ژوپیتر هستند را نیز با خود می برد تا طلسم را از این شهر بِزداید، اورست می رود در حالی که نه تنها خودش را یافته است بلکه به شناختی جدید و به‌روز از انسان‌دوستی رسیده است.
___
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر
#مگس_ها
#ژان_پل_سارتر
🖊️ #مظاهر_سبزی

نام کتاب: #تبعید_و_سلطنت
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #محمد_رضا_آخوند_زاده
ناشر: #انتشارات_ققنوس
تعداد صفحات: ١٨۴
___
این اثر شامل ۶ #داستان_کوتاه از #کامو می باشد:
.
#هرزه_زن : استارت نگون‌بختی ژانین ژیمناستیک‌کار از همان روزی خورده است که به خواستگاری مارسل حقوق‌دان "بله" گفته است. مارسل، دانشجوی رشته ی حقوق بوده اما درس را نیمه کاره رها کرده تا به کار آبا و اجدادی اش یعنی تجارت پارچه بپردازد. حال این زوج نه چندان خوشبخت که حتی عشق شان هم به نوعی عادت می ماند، سوار بر اتوبوس هستند تا پارچه هایشان را در منطقه ای دیگر از محل سکونت خویش بفروشند. مارسل از جنگ برگشته است و بازار پارچه کساد است، کمی دندان روی جگر گذاشته اند و صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند اما حالا که کاسه ی صبرشان لبریز شده است، تن به سفری غریبانه داده اند که طی این سفر می توانند با حذف دلال ها و واسط ها، خودشان پارچه هایشان را بفروشند. کسادی بازار از بین رفته است و توانسته اند کمی پارچه جور کنند، و آن مقدار پارچه را که اتفاقاً زیاد هم نیست، چیده اند درون یک چمدان و اینک با این چمدان که حکم زندگی آن ها را دارد، به دیدار اعراب می روند. ژانین اما از این سفر دلهره دارد، به خصوص از گرمای طاقت فرسای آن خطّه، و نیز از هجوم دسته ی مگس ها و مسافرخانه هایی که کثیف و پر از چرک و پر از بوی بادیان رومی است.
.
#مرتد یا #ضمیر_سر_گردان : فردی که علیه سیستم دینی حاکم بر جامعه اش عصیان کرده است را زبان بریده اند و پس از فراری که از حوزه ی علمیه به الجزیره داشته و رکبی که از یک راهنمای محلی در کوه های سر به فلک کشیده خورده است گرفته اند. و این جاست که او گرفتار در اتاقی شده است و محبوس است تا عالم دینی به سراغش بیاید و ارشاد او را بر عهده بگیرد. تغییر دین در سرزمین پروتستان، چیزی است که او را به خاطرش ارشاد، اگر شد، و محاکمه، اگر ارشاد نشد، خواهند انجام داد.
.
#گنگ_ها : کارگران شاغل در کارگاه بشکه سازی دست به اعتصاب زده اند، اعتصابی که شکست خورده است و از روی اجبار مجدد به کارشان برگشته اند. این میان اما لاسال (کارفرما) نامردی را تمام کرده است و در ازای پرداخت مبلغی کمتر از پیش، آن ها را به کاری بیشتر از پیش به کارگری گرفته! بالیستر (سرکارگر و قدیمی ترین کارگر این کارگاه)، ایوار (قدیمی ترین کارگر پس از بالیستر)، سعید (کارگری عرب)، مارکو (نماینده ی کارگران)، والری (جوانی که عشق معلمی را سال ها در دل پرورانده اما فقر او را به سمت کارگری سوق داده است) و اسپوزیتو، شماری از کارگران این کارگاه هستند که روز به روز اوضاع سخت تری بر زندگی شان چیره می شود.
.
#میهمان : "دارو" معلمی ست در مدرسه ای صعب العبور. تمام داشته ها و البته تمام دلخوشی های این معلم خلاصه می شود در: کاناپه ای کوچک، قفسه ی چوبی سفید رنگ، چاه آب، و نیز این که وظیفه ی آذوقه رسانی به دانش آموزانش را دارد. در حین این که آذوقه شان کم آمده است و کسی به فکرشان نیست، سر و کله ی میهمانی ناخوانده و نطلبیده پیدا می شود. مردی عرب که به خاطر یک کیسه برنج پسرعمویش را با داس کُشته است (!) توسط ژاندارمری به نام "بالدوشی" از دل تپه ها به سمت این مدرسه می آیند و "دارو" نظاره‌گر این صحنه است. آن ها از "الامور" سه کیلومتری که سه روز برایشان طول کشیده است را پیموده اند و هدف این است که مرد عرب به این معلم سپرده شود تا فردا او را به "تینگیت" ببرد و تحویل اداره ی پلیس بدهد."دارو" اما این را بر نمی تابد که با میهمانش بد تا کند و برای همین است که از "بالدوشی" می خواهد دست های مرد عرب را نبندد تا آزاد باشد. فردای آن روز، "دارو" در حالی که پاکتی حاوی نان، خرما، شکر و دو هزار فرانک پول را به مرد عرب می دهد، دو راه نشانش می دهد: ١. شرق، که به سمت "تینگیت" و اداره ی پلیس می رود ٢. جنوب که به محل سکونت کولی های مهمان نواز ختم می شود. اما در حین وجود این کشش و میل درونی ئ که مرد عرب را به ستوه در آورده است، "دارو" وقتی به پشت سرش می نگرد می بیند مرد عرب مسیر شرق را یپش گرفته است تا زندانی شود. مرد عرب درست است که قاتل است و یکی از نزدیک ترین نزدیکانش را برای شکم کُشته است، اما معنا و مفهوم "مروّت" و "مهربانی" را خوب می فهمد. در کمال تعجب، "دارو" وقتی به کلاس درس خود باز می گردد با نوشته ای روی تخته مواجه می شود، نوشته ای کنار نقشه های پیچ در پیچ رودخانه های ترسیم شده از کشور فرانسه روی تخته، و آن نوشته این است: "تو برادر ما را تحویل پلیس دادی، جزایش را خواهی دید."!
.
#ژونا یا #هنرمندی_در_حین_کار :
ژیلبر ژونا، نقاشی جوان است و جویای نام که رفاقتی قدیمی و اصیل با راتو دارد. راتو و ژونا هر کدام جزو هنرمندان زمان خود شناخته می شوند، به خصوص و به ویژه ژونا که پدرش چاپ‌خانه داشته است و اولین ناشر کشور فرانسه بوده است و تمام این ها دست به دست هم داده تا ژونا در جوانی شناخته‌شده و صاحب سبک شود. او اما رنج های دائمی هم دارد، مثلاً یکی این که پدر و مادرش وقتی او کودک بوده است از هم طلاق گرفته اند و دیگری این که هیچ گاه فرصتی برای عاشق شدن نداشته است! همیشه او بوده و بوم نقاشی و چرخش قلم‌مو لای انگشتانش. اما یک روز وقتی که راتو راکب موتور است و ژانو سوار بر ترک، تصادفی پیش می آید و همین حادثه سبب خیر می شود، زیرا که ژیلبر ژانوی نقاش با لوئیس پولان ادیب آشنا می شود و ماحصل این آشنایی و ازدواج می شود سه تا بچه ی قد و نیم قد! ژونا پله های ترقّی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به چنان شهرتی می رسد که خانه اش می شود محل مصاحبه و ملاقات و عکس یادگاری گرفتن و کارگاه آموزش نقاشی. اما کم کم شهرت و محبوبیت ژانو رو به افول می گذارد و این نقاش خود را سکّه ئی سیاه و بی صاحب می یابد. از این به بعد است که منزوی بودنِ ژونا شروع می شود و پرخاشگری اش را بروز می دهد. یک روز راتو و لوئیس او را در حالی می یابند که زار و نزار است و پزشک‌طلب؛ و می بینند که روی یک بوم سفید با دست‌خط خود نوشته است: " 'وابستگی' یا 'وارستگی' " (#کامو در ابتدای این داستان کوتاه، مطلبی از رساله ی یونس نبی آورده است: [یونس به سرنشینان کشتی طوفان زده] گفت: "مرا برداشته و به دریا بیندازید و دریا برای شما ساکن خواهد شد، زیرا می دانم که این تلاطم عظیم به سبب من بر شما وارد شده است. رساله ی یونس نبی، باب یکم، بند ٢١"
.
#نذر یا #صخره_ای_که_حرکت_می_کند : سقراط سوار ماشین داراس شده است و قرار است سفری داشته باشند به منطقه ای عجیب. آن ها از سائوپائولو شروع به حرکت کرده اند و قرار است پس از عبور از ژاپن، به ایگاپ برسند. در ایگاپ با مردمی روبرو می شوند که آداب و رسوم متفاوتی دارند و این تفاوت از آن ها انسان هایی غریب ساخته است. یکی از رسوم این آدمیان این است که هر ساله در یک روز مشخص تبر و تیشه به دست می گیرند و به درون غاری می روند تا صخره ی متبرک بکَنند! داستان از این قرار است که یک روز مجسمه ی عیسی مسیح در جهت مخالف آب رودخانه حرکت کرده است و تعدادی از چوپان های محلی این حرکت را دیده اند، مجسمه را از آب خارج کرده اند تا به غاری برده و تمیزش کنند؛ حین این پاک‌سازی می بینند که صخره ای از دل غار به جهت بیرون می جَهد! آن ها هر سال در این مراسم بُرشی از تخته‌سنگ را می کَنند و به عنوان تبرّک به خانه هایشان می برند، و این صخره هم سال به سال بیشتر به سمت بیرون حرکت می کند! یکی از افراد عجیب این منطقه، کسی است که یک روز نذری متفاوت از عُرف کرده است. این شخص، یک روز که در دل امواج سهمگین دریا اسیر بوده است، نذر می کند که اگر از این حادثه جان سالم به در ببرد و عیسی مسیح جانش را نجات بدهد، تخته سنگی را تا محلی حمل کند! پس از ورود سقراط و داراس و گذراندن مدتی در این منطقه، آن ها دچار تغییری در جهان‌بینی خود می شوند.
___
#مظاهر_سبزی

نام کتاب: #روژه_مارتن_دوگار
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #منوچهر_بدیعی
ناشر: #انتشارات_نیلوفر
تعداد صفحات: ٣٩
_______
#روژه_مارتن_دوگار تنها ادیب دوران خود است که می توان او را از اخلاف #تولستوی نامید. و نیز تنها ادیبی است که بیش از #آندره_ژید و #پل_والری مبشّر ادبیات روز است. وجه مشترک #مارتن_دوگار و #تولستوی این است که هر دو هنرِ آن را دارند که انسان ها را با همان تیرگیِ جسمانی شان و با تسلّط بر دانشِ بخشایش ترسیم کنند و این از جمله خصلت هایی است که امروزه منسوخ شده است. در آثار او می توانیم در آنِ واحد آنچه نداریم را بیابیم و آنچه را هستیم بازیابیم.
.
زمانی که اولین رمان #مارتن_دوگار چاپ شد، بیش از ٢٧ سال نداشت و از آن پس #مارتن_دوگار در سراسر عمر خود به این قاعده ی سخت‌کوشی و ریاضت هنری پای‌بند ماند و همین امر سبب شد که از ظاهرآرایی و جلوه‌فروشی دور بماند و همه چیز را فدای تلاشی وقفه‌ناپذیر در راه کاری کند که پایدار باشد.
.
از آثار اوست:
#شدن
#ژان_باروا
#فرانسه_کهن
#درد_دل_افریقایی
#خانواده_تیبو
و همچنین نمایش نامه ها و...

نام کتاب: #شنا_کردن_در_حوضچه‌‌ی_اسید
نویسنده: #فاطمه_اختصاری
تصویرساز: #فرشته_مسافر
طراح جلد، صفحه بندی و ناشر: #اچ_اند_اس_مدیا ، لندن، ١٣٩۵
تعداد صفحات: ٨١
🌹پیش‌نوشت: برای خرید این اثر، باید مبلغ ۵ هزار تومان به حساب یکی از مؤسسات خیریه ی "غیر دولتی" واریز کنید و سپس از فیش واریزی عکس بگیرید و توسط جیمیل به آدرس ketab@hands.media ارسال نمائید. چند روز بعد، لینک دانلود و دریافت کتاب از طریق اپلیکیشن play books  برایتان ارسال خواهد شد.
___
این اثر، شامل ١٧ #داستان_کوتاه است :
👍#لباس_قرمز : یک نویسنده که غرق داستانش شده است و به جای شخصیت های کتابش فکر می کند و زندگی می کند (!) با مشاهده ی صحنه ی خودکشی دختری با لباس قرمز، به صحنه ی پایانیِ بهتری برای داستانش می اندیشد.
#خواب_خواب : پسر یک خانواده به قتل رسیده است و خانواده ی قاتل برای آن که بتوانند راحت تر دل این خانواده را به دست آورند و حلالیت بگیرند، پدر خانواده را هم می کُشند! دختر خانواده اصرار می کند قاتل اول (قاتل برادرش) را ببخشند. پس از این بخشش، متوجه اصل قضیه می شوند، اما کار از کار گذشته است!
#چه_مرگته : خانوم یعقوبی خیاط هوس‌بازی ست که در خفا شاگردان خود را مورد آزار و اذیت جنسی قرار می داده است. از میان شاگردانش، میترا رازِ دلش را به منیره گفته و منیره سکسی‌تَرَش کرده و گذاشته کف دست دیگری و آن دیگری به یکی دیگر گفته! حالا میترا نه تنها آرام نشده است، بلکه گاه و بی گاه تلفن خانه اش زنگ می خورد و می گویند "میترا راسته که... ؟!"!
👍#پنجره_ها : دختری جوان، کنجکاوی کلافه اش کرده است (!) و پنجره های خانه ی روبرویی را کرده سینما! هرشب زل می زند به پنجره ها و اَعمالِ افرادِ آن خانه ها را برای خود تحلیل می کند. یک شب در یکی از پنجره ها همان دختر همیشگی را می بیند، می بیند که با دو تکه لباس زیر مُدام ادا و اطوار در می آورد و ناآرام است! در پنجره ای دیگر، ١۴ نفر، یعنی ١۴ مرد، جمع شده اند و به نوبت گردن یکی را می زنند و رئیس‌شان با خواندنِ وِردی زنده اش می کند! در آن پنجره یک دختر هرشب می میرد و هیچ‌کس نمی فهمد، در این پنجره ١٣ مرد هر شب می میرند و زنده می شوند!!!
#از_سومی_شروع_می_کنم : حاج‌آقا ملکی در قبالِ درخواست پروین خانوم -که آرایشگر محل است و زیبارو- که پسر روزنامه نگارش را از بازداشتگاه آزاد کند، از پروین خانوم می خواهد بدونِ این که کسی بداند تن به رابطه ی جنسی با او بدهد!
پسرِ پروین خانوم آزاد می شود و با لابی‌گریِ حاج‌آقا ملکی به صورت قاچاقی از مرز می گریزد و آن طرفِ سکه پروینی را می بینیم که مدت ها تن به رابطه ای کثیف داده است و کسی بویی ازش نبرده است.
👍#میرم_نمیرم : فَرانَک و امید قرار بوده با هم ازدواج کنند، اما امید در دانشگاه هوایی شده و قاطیِ سیاسی ها شده و همه ی امیدهای این عشقِ زیبا را ناامید کرده است. امید حُکم ۶ سال حبس گرفته است و فَرانَک تحت فشار است که این عشق را رها کند. اما مگر عشق می گذارد؟!
#بازگشت : داستانِ دختری که ناخواسته وارد یک بازی نه چندان مُفرّح شده است! عشقِ او به علی، او را به پژاک و چاوک کشانیده است، پژاک و چاوکی که قرار است به سوریه ختم شود؛ و از او به عنوان آشپز یا حتی مبارز استفاده کنند.
👍#جسد : در اتاقِ آخرِ راهروی یکی از طبقات خوابگاه دخترانه، دختری را کشته اند و لای دیوار جاساز کرده اند! دو دخترِ هم‌اتاقی جسد را دیده اند و در حال در آوردنش هستند که دانشجوی جدیدی می رسد و می گوید "خب! همیشه دوس داشتم اتاقم آخرین اتاق راهرو باشه. یه جور آرامش خاص داره مگه نه". آره!!!
👍#مطمئن_باشم ؟ : پدر و پسری تنها مانده اند و زنِ خانه برای مدتی به سفری کاری رفته است. پسر یپش خاله اش می مانَد چون پدر کار دارد و وقت ندارد. اما یک روز وقتی سر زده وارد خانه می شود، زنی غریبه را در خانه می بیند! خاله ی پسر دلواپسِ او شده است و آمده دَمِ درِ آپارتمان‌شان. خاله قضیه را می فهمد و به زنِ خانه می گوید، اما پسر طرفِ پدر را می گیرد. "پس کو ندارد نشان از پدر؟!"
👍#پنج_حرفی : نادر کارمند است و زهره معلم. این دو شبی را با هم‌آغوشیِ هم می گذرانند و داستان به شرح حوادثِ پس از این رابطه ی جنسی می پردازد: این که نادر مُدام اصرار می کند زهره بیشتر روی تخت بماند و زهره دل‌نگرانِ این است که مدرسه ی دخترش دیر بشود! او باید به خانه ی خود برود و دخترش را از خواب بیدار کند. اما چه کسی این مادر را از خواب بیدار می کند؟!
👍#anlam_yorsan
هوسِ دختری زده بالا و در دل آرزوی هم‌خوابی با پسر همسایه‌شان را دارد؛ پسری اهل کشور ترکیه. این دو زبانِ هم را نمی فهمند. دختر یک روز به زحمت، پسر را به خانه اش می کشاند و فقط چایی می خورند! روزی دیگر وقتی عادت ماهیانه ی دختر شروع شده است، پسر به زور وارد خانه‌اش می شود و درخواست برقراری رابطه ی جنسی می کند! حالا بیا حالی کن که نمی شود!!!

#کلاه : مردی که از عارضه ی کم‌پُشتیِ موهایش رنج می برد، به صورت پنهانی با دختری در ارتباط است و حواسش به زنِ باردارش و بچه‌یِ در راه‌شان نیست!
#جن : یک جوان که به تازگی پدربزرگش را از دست داده است، پس از بیداری از خواب سه ناخنِ یکی از پاهایش را آغشته به حنا می بیند! اقوامش می گویند کارِ جن ها است! پس از خوابِ دوباره‌، همین اتفاق برای پای دیگرش می افتد! همه به جن ها مشکوک هستند، او به دایی اش!
#قرار : قرارهای مشکوک و بی قراریِ شخصی که نمی داند چه شده سر از این حال و روز در آورده است! او نمی داند با چمدانی که به دست دارد باید چه کار کند و اصلاً قدرت فکر کردن هم ندارد! فقط می داند قرار دارد!
#سفر : زن و شوهری علاوه بر رابطه ی عاشقانه ای که با یکدیگر دارند، هر کدام‌شان رابطه جنسی با دیگری دارند! از دیدِ آن ها این تجدّد است و در دسته ی افکار مدرن می گُنجد، اما همین open mind بودنِ افراطی و مُخرّب کارشان را به جدایی می کشاند.
#عروسک : بیتا از دوست‌پسرش باردار است و مادرش این را فهمیده است. مادرِ بیتا از دست بچه اش ناراحت است و بیتا نیز از دستِ بچه اش!!!
👍#جادوگر : مردی توسط همسایه ی طبقه‌ پائینی شان -که زنی کَف‌بین است و رَمّال- جادو شده است. او یک روز کارش را رها می کند و دربِ خانه ی این زن را می کوبد و وارد خانه می شود و روی تختِ زن می خوابد و آماده ی سکس می شود!
___
#مظاهر_سبزی
#کتابخانه_مظاهر

نام #داستان_کوتاه:  #خوش_بین_ها (از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی)
نویسنده: #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#نشر_ماهی
"روی" شوخی شوخی "بوید" را کشته است و حالا یک شبه کشته‌شدنِ دو مرد را دیده است؛ کشته‌شدن‌هایی که برای هیچ‌کدام‌شان کاری از دستش برنیامده است. قضیه از این قرار است که "روی" یک شب وقتی مثل همیشه سرِ کار بوده است و مشغول راندنِ لوکوموتیو، مردی را می‌بیند که مست است و افتاده روی ریل و قطار از رویش گذشته و تمام! "روی" وقتی سراغ مرد می‌رود، می‌بیند هر دو پا و هر دو دستِ او تکه تکه شده‌اند و شاید چهره‌اش به زنده‌ها بزند، اما جنازه‌ای بیش نیست؛ جنازه‌ای که نَفَس می‌کشد! "روی" تنها کارِ عاقلانه‌ای که در آن لحظه به ذهنش می‌رسد این است که کاپشنش را روی آن مردِ مستِ بدبخت بیندازد تا لااقل دَمِ مرگ، طعم تُند سرما را نچشد و با دل خوش بمیرد! در ادامه او تی‌شرت به تَن و سوارِ بر موتور به خانه‌اش می‌آید و شوک‌زده از این اتفاق است. همسر "روی" (دوروتی) دوستش (پنی) و شوهرش (بوید) را دعوت کرده است تا بنوشند و بگویند و بخندند و #کاناستا بازی کنند. در این حین، "روی" وارد می‌شود و در حالی که کنار شومینه نشسته است، داستانِ این مرگ را می‌گوید. پسرِ "روی" (فِرانک) هم سر از اتاق در می‌آورد و کشان‌کشان خود را پای پله‌های طبقه‌ی بالای خانه می‌رساند و قضیه را می‌شنود. "بوید" که زیادی نوشیده است و قدرت کلام در دستش نیست، "روی" را قاتل می‌خوانَد و با فُحش و تلخی به او می‌گوید که اگر دست و پای آن مرد را می‌بست، شاید خون در بدنش جریان می‌یافت و نمی‌مُرد. قدرتِ کلامِ از دست‌رفته‌ی "بوید" مسبّب از دست رفتنِ قدرتِ تفکرِ "روی" می‌شود و از شدّت عصبانیّت ضربه‌ای به قفسه‌ی سینه ی "بوید" می‌خوابانَد تمام! "بوید" هم می‌میرد!!
به همین سادگی!
حالا مدت‌ها از آن شب گذشته است. "روی" زندانی شد و بعد از آزادی هم پیدایش نشد، "دوروتی" مُخِ یکی را زد و با یکی ازدواج کرد (دیک)، و این وسط "فِرانک" ماند و تنهایی‌هایش. و حالا "فِرانک" خیره به #شورلت سبز رنگِ شوهرِ جدیدِ مادرش، به این فکر می‌کند که چرا آن شب پدر دلش به حالِ آن مردِ احمقِ نفهمِ مست سوخته بود و کاپشنش را رویش انداخته بود و سوار بر موتور به خانه آمده بود و "بوید" را کشته بود و افتاده بود زندان و...
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
___
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٣١ شهریور) داستان کوتاه #آتش_بازی از همین کتاب🌹

نام فیلم: #لطفاً_مزاحم_نشوید
نویسنده و کارگردان: #محسن_عبدالوهاب
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: ١ ساعت و ١٩ دقیقه
___
سه زندگیِ رو به زوال، نبض فیلم را به دست گرفته است و در نقطه ای که داشته های یک زندگی عیان می شود، شخصیت ها ناگهانی با یکی از شخصیت های داستان بعدی برخورد می کنند و توپ می افتد در زمینِ زندگیِ آن ها.
___
زندگیِ اول: نویسنده ی مقالات ادبی و ستون‌نویس نشریات و مجلات معتبر، در برابر زندگی زانو زده است. فقر، سقف آرزوهایش را بر سرش خراب کرده است و او قلمش را بوسیده گذاشته روی طاقچه. این نویسنده، با لابی گری تبدیل به یک مجری دَم دستی شده است و درست است که عکسش روی جلد مجلات است، اما پوچ شده است و چیزی برای عرضه به زندگی ندارد. زنش هم از او دل بریده و چون طی یک دعوای زناشویی پای چشمش با مُشتی که از او خورده کبود شده، دنبال وکیل و دادگاه و طلاق است. دعوای این دو بالا گرفته و مرد افتاده دنبال زنش، تا این که طی تعقیب و گریز خیابانی، راه به جائی نمی برند و به صورت ناگهانی سر و کله ی یک آخوند به فیلم باز می شود که زندگیِ دوم از آنِ اوست.
___
زندگیِ دوم: آخوندی که اهل سبزوار است، روضه و مسجد را رها کرده و آمده تهران و با صد جور قرض و بدهی بالا آوردن دفتری زده تا از طریق خواندن خطبه ی عقد و یک سری کارهای این تیپی، امرار معاش نماید. کیفِ او را در مترو تیغ کشیده اند و دار و ندارش را به علاوه ی مدارکی که مال یک زوج جوان است دزدیده اند. از دفتر با گوشی همراهش تماس می گیرد و دزد را راضی می کند که در ازای دریافت سیصد هزارتومن، مدارک را بیاورد. دزد بدونِ این که وَجهی دریافت نماید، مدارک را به او بر می گرداند اما در ازای این لطف (!) از آخوندِ سبزواری می خواهد تلفنی برای مادرش روضه ی حضرت عباس (ع)  بخواند، زیرا پول این مرد دزدی است و دلش رِضا نیست با پول دزدی برای مادرش روضه‌خوان بگیرد. زمانی که آخوند می خواهد روضه را بخواند و روی پله های طبقه ی همکف آپارتمانِ دفترش نشسته است، سر و کله ی نماینده ی زندگیِ سوم پیدا می شود: پیر زنی که دنبال مستأجر است، برای اتمام حجّت با صاحب‌مغازه ای که در طبقه ی همکف آن آپارتمان ساکن است آمده، تا اگر خانه شان را نمی خواهد بدهد به مستأجری دیگر.
___
زندگی سوم: #حامد_بهداد تعمیرکار تلویزیون است و بچه بغل و پایپِ شیشه به جیب (!) آمده به خانه ی این پیرزن برای تعمیر تلویزیون.
پیرزن و شوهرِ فراموش‌کارش به هیچکس اعتماد ندارند و به همین علت کرکره ی درب خانه شان را کشیده اند پائین و از #بهداد می خواهند تلویزیون را از پشت همان کرکره تعمیر کند! در ادامه پیرمرد کرکره را کنار می زند و درب را باز می کند. تلویزیون تعمیر می شود، پیرزن پوشک بچه ی #بهداد را عوض می کند و خواستار شماره ی همسرش است تا این دو را با هم آشتی دهد، در انتها هم این تعمیرکار به جای هُویه‌ی خود، تپانچه ی پدرِ پیرمرد را می دزد!
___
#مظاهر_سبزی

نام فیلم: #بادکنک_سفید
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #پرویز_شهبازی و #جعفر_پناهی
طراح صحنه، تدوینگر و کارگردان: #جعفر_پناهی
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٠ دقیقه
___
تو صد تومن می خوای بدی پولِ یه ماهی؟! با صد تومن می شه دو تا فیلم دید. مْخِت عیب کرده!
___
کمتر از دو ساعت مانده به سال‌تحویل و دختربچه ای هر دو پایش را کرده در یک لنگه کفش که از مادرش صد تومن پول بگیرد و ماهیِ سفیدی که دیده است و دلش را برده، بخرد و بگذارد سر سفره ی هفت سین.
با هزار جور گریه و گوشه گیری و قهر، پول را می گیرد و تنها و تُنگ به‌دست راهیِ مغازه می شود. ابتدا به تماشای معرکه‌گیرها می ایستد تا با تماشای نحوه ی خروج مارها از جعبه، از کاری که همیشه از آن طرد شده است سر در بیاورد. در این جاست که معرکه‌گیر گمان می کند پولی که در تُنگ دختر است، کمک او و خانواده اش به این معرکه‌گیری است! پول را از او می گیرد، اما وقتی اشک هایش سرازیر می شود، همکارش پول را به او بر می گرداند و توضیح می دهد که قصد گرفتن پول زور از کسی ندارد و مال حلال و حرام در دنیای مارگیرها تعریف‌ شده است. در ادامه وقتی به مغازه ی ماهی فروش می رسد، متوجه می شود پولش را گم کرده است! با جستجوی فراوان، متوجه می شود پول افتاده در حفره ای که روبروی یک مغازه است و تنها راهِ خارج کردنِ پول این است که صاحب مغازه را پیدا کند. وقتی از یافتنِ صاحب‌مغازه ناامید می شود و کمک های برادرش -که از پِیِ او آمده است- هم منجر به یافتنِ آن شخص نمی شود، از یک بادکنک فروش کمک می خواهند تا با چسباندن آدامس به چوبِ بلندی که با آن بادکنک می فروشد، پول را خارج کنند.
با کلی تلاش و به محضِ خارج کردن پول، صاحب‌مغازه سر می رسد!
___
#مظاهر_سبزی

"ژان" که سرتاسرِ زندگی اش پر بوده از فقر و فلاکت، خود را در قبال مادر و تنها خواهرش (مارتا) مسئول می داند؛ و همین باعث شده که پس از بیش از بیست سال سراغ شان را بگیرد. او این همه سال در پی یافتن خوشبختی بوده است و حال که همسری اختیار کرده است (ماریا) و پولی دارد و دستش به دهانش می رسد، می خواهد مادر و خواهر فقیرش را هم خوشبخت کند.
مارتا و مادر در یک مسافرخانه ی رنگ و رو رفته که از سر و رویش فقر می بارد، کار می کنند. ژان قرار است شبی در یکی از این اتاق ها اقامت کند و پس از این که غم و دشواری های حقیقیِ خانواده اش را دید، به آن ها کمک کند. او از معرفی خود سر باز می زند و مانند یک غریبه وارد می شود، غریبه ای که مادر و مارتا، هیچ کدام او را نمی شناسند. ژان معتقد است اگر خود را معرفی نکند، بهتر می تواند کمبودهای آن ها را ببیند.
در آن سوی سکّه اما، ماریا را داریم. ماریا نقش یک عاشق حقیقی را بازی می کند و ترسِ از دست دادنِ شوهرش را دارد. اینجاست که التماس های سرشار از عشق ِ او را می بینیم. ماریا، به خصوص در صحنه ای که قرار است دل از ژان برکَنَد و بگذارد این جوان به خانواده اش برسد، به زیبایی از "عشق" سخن می گوید، عشقی که ژان قدرت درکش را ندارد. و به راستی که آدم ها به هنگامِ از دست دادن عشق شان یک مرتبه حسی سرشار از "خواستن" در خود حس می کنند، به نحوی که گویا آناً قرار است قسمتی از قلب شان را از دست بدهند! ماریا می رود، اما خودش، خودِ خودش، را در هیبتِ ژان به یادگار بر جای می گذارد.
#کامو داستان را پلیسی نمی کند و همه چیز را با صداقتِ تمام از همان اول به ما می گوید. این مادر و دختر به علتِ فقری که دارند، مسافرهای مسافرخانه ی خود را می کُشند، پول هایشان را بر می دارند و جنازه شان را به رودخانه می اندازند! غافل از این که این طعمه ی آخر که در حال نقشه کشیدن برای اموالش هستند، شناس است!
مادر تفکرمحور است و مارتا عمل‌گرا، و برای همین است که وقتی مادر به دلش افتاده از خیر این جوان باید بگذرند و بروند، مارتا افسارِ افکارِ آشفته ی او را بدست می گیرد و مُجابش می کند که اگر این قتل را انجام بدهند، سال های سال می توانند به خوشی در افریقا زندگی کنند.
قتل رخ می دهد، آن ها توسط یک فنجان چای زهر آگین، ژان را به قتل می رسانند و جنازه اش را به دست آب های بی قرار رودخانه می کشانند و می سپارند.
.
پس از انجام این کار، و به محضِ بازگشت به مسافرخانه است که خدمتکارِ مسافرخانه گذرنامه ی ژان را در می آورد و در میان بُهت همگان، مارتا و مادر متوجه می شوند چه کسی را به قتل رسانیده اند. در اینجا، مادر می خواهد خودش را به رودخانه بیندازد تا بمیرد و به پسرش بپیوندد؛ همان پسری که اصلاً برایش آشنا نبود!
ماریا، ماریایِ عاشق، ماریائی که از همان بدوِ ورود به این شهر و به این مسافرخانه و به این آدم ها مشکوک بود، از راه می رسد و سراغ از همسرش می گیرد، همسرِ عزیزش، همسرِ بی گناهش، همسرِ از دست رفته اش. مارتا خبرِ مرگ را می دهد و ماریا که خود را رهاشده از عشق و زندگی می داند، از خدایان درخواست کمک می کند.
پسری به خاطر کمک به خانواده اش می میرد، و آنقدر بدبخت است که پول هایش را دو دستی به خانواده اش نمی دهد تا خوشیِ ساطع شده در برقِ چشم هایشان را ببیند. او می میرد و حتی آنقدر بدبخت است که ماریا را هم با خود بدبخت می کند. و این است عاقبتِ کسی که فکر می کند خوشبختی یعنی پول و کار و همسر و خانه؛ غافل از این که خوشبختی یعنی شناختِ خود، شناختِ خود در جوارِ پول و کار و همسر و خانه.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر#آلبر_کامو#سوء_تفاهم
🖊️ #مظاهر_سبزی

زیاد به مردم نگاه نمی کنم، اذیت می شم. می گن اگه زیاد به کسی نگاه کنی شبیهش می شی. بیشتر وقتا کارم رو بدونِ آدما پیش می برم. آدما پُرم نمی کنن، منو خالی می کنن.
#چارلز_بوکوفسکی
ملک‌الشعرای فرودستان ِ امریکا