وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

این روزها با هرکس حرف بزنی، تو شش و بش این است که پول و پله ای سرهم کند و راهی کویت شود.
- آخه دیگه پوسیدم. مگه آدم چقد می تونه بیکاری بکشه؟
بیشتر مردهای محله مان رفته اند کویت. علوان آهنگر، حسن نجار، زایر یعقوب، ابول پاره دوز، ناصر نفتی و حتی رجب مفنگی که به قدرت خدا کون خودش را هم نمی تواند بشوید.
 [نام کتاب: همسایه ها-  نویسنده: احمد محمود]
.
بله آقای ربیعی، به همه می گوییم زدید، می گوییم هواپیمای خودمان را زدید و خاک بر آن سرتان کنند که یک مشت احمق جمع شده اید دور هم، که دانشجویان مملکت را می کُشید و بدتر از قتل های زنجیره ایِ وزارت اطلاعات، دنبال کشتن هرکسی هستید که فهیم است و اهل فهم است. راستی فیلم های هندی بیشتر ببینید، دیالوگ خوب بیشتر دارد و بیشتر می توانید مسخره بازی کنید. راستی هواپیمایی که با چشم دیده می شد را چطور زدید؟ این یک هنر است! لطفا جایزه ای تحت عنوان "زرشک طلایی" و یا "پشمک بلورین" طراحی کنید و به آن هایی بدهید که از این سوتی ها می دهند، برای خودتان هم یک کیلو بگذارید کنار عجالتا! جسارتا من شنیده بودم دروغ استخوان ندارد، شما و سایر مسئولین را که می بینم بیشتر برایم تداعی می شود که دروغ استخوان ندارد و عده ای در کله ی نامبارک شان مخ ندارند. و علاوه بر استخوان نداشتنِ دروغ و جوجه و بی غیرتی، خیلی چیزهای دیگر هم استخوان ندارد که اگر دیدم تان حضورا توضیح می دهم!

مسافران اوکراین
.
و لعنت بر اوکراین. و لعنت بر مسافرت. و لعنت بر هواپیما و اتوبوس و قطار و هر چیز مسخره ای که بتوان با آن سفر کرد. و لعنت بر غم. و لعنت بر آن هایی که مدیر و مدبر نیستند و کاری می کنند که دانشجو فرار کند از کشور. و لعنت بر آسمان و سقوط و پاسپورت و ویزا و لینکدین. و لعنت بر "لعنت" که اگر هزاران ساعت هم استفاده بشود باز‌ تخلیه نمی شوی. و لعنت بر ارشاد و مجوزهای مسخره اش که نمی گذارد کتاب های نویسنده چاپ شود و می رود خارج تا بنویسد، که باز هم نمی گذارند بنویسد. و لعنت بر تمام آن هایی که قفل زده اند بر تفکر. و لعنت بر عشق (!) که دو زوج با هم می میرند. و لعنت بر بریتیش کلمبیا که دانشجویش نرسیده و ندیده می میرد. و لعنت بر شادی و لحظه ی حال و اخبار. و لعنت بر معلم پرورشی که گفت کشور را با هم می سازیم. و لعنت بر اشک هایی که روی گونه اند.‌ و لعنت بر پیچیدگی های زندگی. و لعنت بر ما که در ایران به دنیا آمده ایم و مسافرت به خارج تَتوی زیر گردن مان شده است. و لعنت بر دلار و ترامپ و جنگ و موشک و TNT و فیزیک و انرژی هسته ای و محمدجواد ظریف. و لعنت بر لعنت!
.
حق بده که به عنوان یک دانشجو بیشتر از این که از سقوط هواپیمای مسافران اوکراین ناراحت باشم، از بدبختی دانشجویان این مملکت -به خصوص دانشجویان مهندسی- ناراحت باشم. انگار یکی سوزن برداشته و هر روز در چشم هایت فرو می کند و می گوید شاد باش هنوز چشم داری و کورت نکرده ایم. دِ لعنتی کور بودن شرف دارد به این بینایی در کشوری خاموش و سرد و بی روح.
.
تمام دانشجویان حرف من را می فهمند، مهندسی ها بیشتر. دانشجو بودن یعنی بدبختی، بدبختی به معنایِ واقعیِ کلمه. یعنی باید دغدغه هایت را بچینی یک‌ سمت دلت و سمت دیگرش شادیِ الکی بگذاری، یعنی به زور پول تافل یا آیلتس جور کنی، یعنی هر روز با استرس ایمیل و لینکدین‌ت را چک کنی که فلان استاد خارجکی جوابت را داده که جمع کنی بروی یا نه، یعنی از خرج اضافه بزنی که پول سِیو کنی بروی تا به آرزوهایت برسی.‌ مملکت نیست که، زباله دان است! باید بگویم امروز با شنیدن خبر سقوط هواپیما، هم از فوت کردن هم وطنانم ناراحت شدم هم از فوت کردن آن دانشجویانی که به زور از مادر و پدر و خانواده و دوستان دل کنده اند تا بروند درس بخوانند، اما سهم شان شد مرگ در آسمان. و لعنت بر علم! و لعنت بر علم. و لعنت بر علم.

شخصِ شخیصِ سردار
.
بحث عراق و امریکا نیست، بحث ایرانه. من به عنوان یه ایرانی که اتفاقا داره زیر بار فشار اقتصادی لِه می شه سردار سلیمانی رو دوست داشتم. من با پایکوبی ها و جشن های برخی از عراقی ها بعد از شهادت سردار کاری ندارم، با این هم کاری ندارم که سردار می تونست بمونه داخل کشور، من می گم دوست ندارم امریکا یه ایرانی رو بکُشه. بحث من اینه که اگه از این مملکت دل خوشی نداریم (که من هم ندارم) مباحث رو با هم قاتی نکنیم.
.
اگه می خواین یکی #سفارشی براتون بنویسه، خوشحال می شم برید و در رو هم پشت سرتون ببندید (یعنی بلاکم کنید). من #مظاهر_سبزی رسما و قلبا و عقلا اعلام می کنم از شهادت سردار سلیمانی ناراحت شدم و طرفدار ایشون هستم. چه بخوایم چه نخوایم ایشون مورد قبول خِیل عظیمی از مردم ایران بوده و هست، و مطمئنا حسابش از بقیه ی سیاسیون و درجه دارها و مسئولین جداست. اگه بدبختیم و نون واسه خوردن نداریم و امید به آینده نداریم قضیه اش جداست.
.
من از دغدغه هام می نویسم. من همون مظاهرم که یه روز از اتفاقات آبان ماه و پویا بختیاری نوشتم و اومدید لایک و کامنت و ... حواله ام کردید. من همون مظاهرم که واسه ۱۶ آذر و کثافت کاری های گارد ویژه روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران نوشتم و گفتین دَمِت گرم! حالا که از سردار سلیمانی استوری گذاشتم چی شد؟ بهتون برخورد؟ می خواین همیشه "این متن عاشقانه نیست" و "روزنوشت" بنویسم براتون؟ فکر می کنید سیگار نشانه ی تجدّد هستش و خودارضایی بزرگ ترین توتم غرب؟ من احمقم (طبق حرف شما) اما بدونید کسی که به "'شهادت" هم‌وطنش بگه "هلاکت" ، یه روز توسط یه هم وطن طرد می شه، چون دنیا دارِ مکافاته.
.
به عنوان کسی که هم یاس گوش می کنه هم محمدرضا شجریان، هم طرفدار سینمای فرهادی هستش هم سینمای حاتمی کیا، هم نقاشی های ون گوگ رو دوست داره هم نقاشی های کیارستمی، هم تولستوی رو می پسنده هم دولت آبادی، هم شاملو می خونه هم فاضل نظری، هم شیمی رو دوست داره هم ادبیات، و معتقده اشعار فاطمه اختصاری مثل سهراب سپهری حس و عشق داره؛ می خوام بهتون بگم مغازه نیست که دکور بزنم براتون، جمع کنید برید پِیِ کارِتون. شخصیت کاریزماتیک سردار سلیمانی برای من تکرارنشدنی هستش، همین! اگه باهام مخالفید خوشحال می شم ازم دوری کنید.
.
من با طوفان بزرگ شدم، من رو از باد نترسونید. کسی که تنهایی و حسّ تنهایی رو با تار و پود وجودش لمس کرده و با تنهایی و حسّ تنهایی زندگی کرده و بزرگ شده، از رفتن شما ناراحت نمی شه. من التماسِ بودنِ کسی رو نمی کنم چون زندگی بهم یاد داده آدم ها متفاوت هستن و قشنگیِ زندگی به تفاوتِ آدم هاست. بالاخره هرکسی نظری داره و اعتقادی، قرار نیست بشم رنگین کمون و بناس‌زنق زندگی شما بشم، قراره بشم؟! اگه قراره بشم بگید خودم بدونم و در جریان باشم. اگه ادبیاتِ عالی می خواین، برید "همسایه ها" ی احمد محمود و یا "سووشون" سیمین رو بخونید، برید داستایفسکی بخونید و شکسپیر‌ بخونید، برید روزنوشت های فهیم‌عطار رو بخونید. مطمئنا اون ها بهتر کمک تون می کنن، من ادعای ادبیات ندارم. عروسک خیمه شب بازی شما هم نیستم که از تعریف تون خوشحال بشم و از تکفیرتون ناراحت. من مغازه نیستم انصافا! برید چندتا چهارراه بالاتر مغازه هاش دکورهای شیک تر و رنگارنگ تری داره. اگه هم مطالب پوچ و ناامیدکننده می خواین برین سراغ کسی دیگه، اشتباه گرفتین. من #سفارشی نمی نویسم و سفارش‌نویسِ کسی نبودم و نیستم و نخواهم بود. هرچی اعتقادمه می نویسم.

همه‌ی ما یک هایزنبرگِ درون داریم که تا تقّی به توقّی می‌خورَد بروزش می‌دهیم. مشکل‌مان این است که تکلیف‌مان با خودمان مشخص نیست و روی مرز سفید بودن و مشکی بودن قدم می‌زنیم. ما نه جرئت مشکی بودن داریم جه جرئت سفید بودن، و برای همین است که همه‌مان شده‌ایم خاکستری. هروقت دل‌مان بخواهد مشکی می‌شویم و پلید بودن‌مان عیان می‌شود و هروقت بخواهیم سفید می‌شویم و بدی‌هایمان را نهان می‌کنیم.
.
شده‌ایم دکمه‌ی بالای پیراهن، که نمی‌دانیم باید باز باشد یا بسته. شده‌ایم خیابان یک‌طرفه ای که هزار و یک تابلوی ورود ممنوع و ایست دارد اما همیشه شلوغ است و سه چهارطرفه داخلش تردد می‌کنند. و شاید برای همین است که می‌گویند "با دوستت زیاد مهربان نباش، چون ممکن است یک روز دشمنت شود! با دشمنت خیلی بد نباش، شاید یک روز رفیقت شد!" . پس اگر یک روز که با رفیقت در حال خوردن ناهار در سلف دانشگاه بودی و همزمان که با دست راستش نان بربری در آبگوشت ریز می‌کرد، با دست چپش چنگال را تا انتها کرد در کمرت، گله نکن. و اگر دشمنت به جای این که شمشیر را بر گردنت بنهد، با آن برایت سیب قرمز پوست کَند، تعجب نکن.‌ مداد رنگی بردار و خودت را رنگ کن یا پاک‌کن بردار و خودت را پاک کن، بگذار مشکیِ مشکی یا سفیدِ سفید باشی. کسی که تکلیفش با خودش مشخص نیست، روزگار بر نامعلومی‌اش بیشتر می‌افزاید.
.
فهیم عطار، در تهرانِ ایران اوضاع از این قرار است؛ در جورجیایِ امریکا اوضاع از چه قرار است؟ اگر پیامم را دریافت کردی لطفا موج بی‌سیم را تغییر بده، شاید به رادیو وصل شدی، آخر می‌گویند در امریکا هرچیزی شدنی است. کشوری که به تنهایی ۲۵ درصد انرژی دنیا را مصرف می‌کند مطمئنا قابلیت این را هم دارد که با انتشار یک فرکانس به آدم‌هایش شادی بدهد و یا غم در رگ‌هایشان تزریق کند. راستی فهیم جان! قربان دستت به ترامپ هم بگو انقدر ننشیند پای توئیتر و حرف‌هایش را توئیت نکند و لااقل قبلش با سران کاخ سفید کمی گفتگو کند، آخر امریکا که مثل ایران نیست که همه‌چی فیلتر باشد، آنجا حتی مشاورانش بهتر است. راستی حالا که پیک اخبار شده‌ای، به دانشجویان ایرانی مقیم امریکا بگو ایران پر از دانشجویانی است که دل‌شان می‌خواهد در آنجا دکتری بخوانند، نه برای این که فول‌فاند شوند و پول پارو کنند، صرفا برای این که ببیند آزادیِ آنجا قشنگ است یا آزادیِ ایران، البته به نظر من میلاد از همه‌شان بهتر است، قرار بوده یک چیز دیگر باشد شده برج میلاد!  مثل همه‌ی ما آدم‌های دنیا که می‌خواستیم آبیِ آسمانی باشیم، اما تعدادی‌مان شدند سبزِ لجنی، تعدادی هم مداد رنگی!

عمو احمد ۱۶ سالِ تمامه که می خواد تریاک رو ترک کنه اما نمی تونه! می گه پسرم برام چندتا کتاب خریده بود تا بخونم، خوندم نشد. رفتیم بیمارستان بستری بشم، شدم نشد. این کمپ های ترک اعتیاد رفتم، دو ماه پاکی رکورد زدم اما نشد و بعدش باز زدم به بدن. دندون هاش به شدت خرابه، روزی سه بسته سیگار می کشه و وزنش از ۹۳ کیلو رسیده به ۴۸ کیلو! همونطوری اتفاقی باهاش هم کلام شدم، می خواستم برم خیابون اشرفی اصفهانی، ازش آدرس پرسیدم، مسیر رو گفت و بعدش باهام تا اونجا اومد، گفت با هم بریم من همونجا بساط می کنم امروز. عمو احمد دستبند می فروشه و یه سری تزئینات چوبی که دخترش درست می کنه. زنش ولش کرده رفته، پسرش شیراز کار می کنه و به عمو احمد می گه "انگل بی سر و ته !" ، دخترش فلسفه می خونه و تنها دارایی عمو احمده و با هم توی یه خونه زندگی می کنن.
.
یه جایی از حرف هاش بهم گفت "ببین آقا مظاهر، من که پزشکی مزشکی بلد نیستم، اما می گن یه رگ هست که شادی می رسونه به مغز و اعتیاد باعث می شه قوی تر بشه، این رگ‌ توی بدن من خیلی قوی شده و شده شاهرگ!"
اتوبوس پشت چراغ قرمز وایساد. گفتم "'عمو احمد، من شنیدم کسی که می خواد ترک کنه باید با دوست های معتادش قطع ارتباط کنه، مدیریت یه سری کارهای کوچیک رو به عهده بگیره که اعتماد به نفسش بره بالا، پشت چراغ قرمز نَمونه چون اعصابش به هم می ریزه و اینکه آهنگ شاد گوش کنه. شما این کارا رو کردی؟! این شرایط رو داری؟! بعدش هم، این خارجی ها الکل رو تونستن ترک کنن، شما از پس تریاک نمی تونی بربیای؟!"
گفت "اگه این چراغ قرمز تا فرداشب هم قرمز باشه واسه ی من مهم نیست، مهم اینه که من توی سربازی سیگاری شدم، از لعیا دور بودم و فکر و خیالش همیشه باهام بود. بعد هم که با هم ازدواج کردیم چون خیلی کار می کردم تا خوش بخت تر بشیم، تریاک و شیره می کشیدم تا بیشتر کار کنم! خوش بخت شدیم و پولدار، اما این رگ لعنتی مثل اژدها ازم هر روز تریاک بیشتر می خواست. لعیا هم همون شبی رفت که من از شدت خماری تابلوفرش مون رو فروخته بودم و پای منقل بودم'"
گفتم "آخه اونم ..."
حرفم رو قطع کرد و گفت "آره اونم حق داره، اما وقتی خدا داشت حق ها رو تقسیم می کرد، چرا تمام حق و حقوق زندگی من رو داد به این رگ لعنتی؟! یه رگ دهن ما رو سرویس کرده ناموسا !"
.
#مظاهر_سبزی | #عمو_احمد | #رگ_لعنتی

خنده بر هر درد بی درمان دواست؟
.
سایت msn.com توی یه حرکت جالب اومده ۱۱۰ پرتره از زنان دنیا رو گذاشته و تیتر زده:
The Atlas of Beauty: portraits of women from around the world
.
خنده، نقطه ی اتصال همه ی این #عکس ها به همدیگه ست. یعنی لازم نیست زبان بیگانه بلد باشی تا حس شادی و غم رو بفهمی، فقط کافیه یه مداد برداری و خط لبخند این عکس ها رو به هم وصل کنی تا ببینی یه رشته ی ۱۱۰ تایی از شادی رو ترسیم کردی. از اونجایی که توی عکس نمی شه حرف زد، #عکاسی_پرتره پرچمدار علنی کردن حس در عکس شد و توی تعریف عکاسی پرتره این اومده که "پرتره در واقع به نقاشی یا عکس یا تصویری از صورت یک شخص گفته می شود که بوسیله ی این تصویر قصد دارند ماهیت یا شخصیت شخص را نمایش دهند.
.
به نظرم علاوه بر مذاهب مختلف که باعث جدایی آدم ها از همدیگه می شه و مرزبندی بین کشورها رو ایجاد می کنه، پلید بودن سیاستمدارها هم رنگ سیاه دیگه ای بر بوم نقاشی جدایی انسان ها از هم می زنه. کاش یکی بود به این مدعیان اسلام و مسیحیت و یهودیت و بی دینی و ... می گفت "الطرق الی ا... بعدد نفوس الخلائق" (راه هایی که به سوی خدا می رود، به تعداد خلائق است" و ای کاش یه سیاستمدار پیدا می شد یه کشور تشکیل می داد که همه آدم های دنیا داخلش بودن و هرکسی یه دینی داشت، یکی یه گوشه نمازش رو می خوند، یکی می رفت مشروبش رو می خورد و شب از شدت مستی توی همون دیسکو وِلو می شد، یکی از سرگیجه ی بعد از سماع صوفیانه اش غش می کرد، یکی با دیوار راز و نیاز می کرد، یکی گاوپرست بود و ... . به هیچ جای دنیا هم بر نمی خورد. چیزی که آدم ها رو از هم دور می کنه همینه که هرکسی می گه من از اون یکی دیگه برترم، در صورتی که همه مون سوار کشتی نوح شدیم و داره طوفان میاد و کشتی پر از آب شده و همه مون داریم غرق می شیم، فقط حالی مون نیست! می دونی چیه؟ دنیا یه باشگاه بزرگه که همه مون داریم اشتباه می زنیم. کی از من برتره؟ من از کی برترم؟ این ها همه اش کشکه! کشک!

رفت!

فردای همون روزی رفت که واسه اش شال آبی فیروزه ای و سبز پسته ای گرفته بودم، فردای همون روزی که احمد دنبال پوشه ی آبی می گشت تا مدارک سربازیش رو بچپونه توش و بره سربازی تا مرد بشه اما رفت و برگشت و نامرد شده بود و دو سال از زندگی و بیست سال از مروّت عقب افتاده بود، فردای همون روزی که اون مرد ۴۶ ساله بهم گفت "قدر جوونیت رو بدون، بعد از ۲۷ سالگی یه دفعه به خودت میای می بینی شدی ۴۶ ساله!"، فردای همون روزی که آقای اصغری گفت "به علت بارش باران و برف، جاده ها مسدود است و لغزنده، لطفا رنجیرچرخ ببندید" ولی جاده ها نه مسدود بودن نه لغزنده.

مامان بزرگ فردای همون روزی رفت که موهاش رو تازه حنا کرده بود و من داشتم فکر می کردم چقدر خوشگل می شد اگه ترکیب رنگ آبی فیروزه ای و سبز پسته ای و حنایی نقش می بست توی چهره اش.

می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخوره بخوابه، دو روز بخوره بخوابه، سه روز بخوره بخوابه، بالاخره خسته می شه دیگه. مامان اشاره می کنه به سمت چپ و می گه همین کوه هاست #دولت_آبادی توی کتاب #کلیدر ازشون نوشته؟ می گم آره مامان همین کوه هاست، #سیب نداریم؟ می گه چرا داریم، صبر کن. می گم دولت آبادی اول دی ماه قراره بیاد #دانشگاه، می گه زنده ست مگه؟ می گم آره مامان، مثل شیر. #لیمو_شیرین می ده، می گم سیب می خواستی بدی که! می گه نیست، حالا این رو بگیر. علی آقا می خنده، مثل ایلیا. بابا می گه چیه این جاده، همه اش خاکه. مامان می گه می رفتی دولت آبادی رو می دیدی خب، می گم دیدن شما صفا داره، دولت آبادی رو توی #کتاب هاش می شه دید، کلیدر و #دیدار_با_بلوچ و #روز_و_شب_یوسف رو بخونی می شناسیش و می بینیش.
.
مامان #خیار پوست می گیره، بابا می گه توی ماشین #چله گرفتین ها! ضبط ماشین می خونه ٫بر گیسو ات ای یار کمتر زن شانه٫ دست انداز اول رو می ریم پایین و میایم بالا. می گم عه! رسیدیم؟ بابا می گه پس چی؟! مامان می گه دولت آبادی خیلی خوبه، می گم آره مامان، هوای اینجا هم خیلی خوبه، منظره خیلی خوبه، ببین برف اومده. بابا می گه از این #شهید ها عکس بگیر. می گم بزن کنار پس. می کشه کنار و ترمز می کنه. در رو باز می کنم و پای چپم رو می زارم بیرون، می گم بابا این ها چرا رفتن #جنگ ؟ بابا می گه حرف مفت نزن، مامان می گه کاپشن بردار #مظاهر سرده هوا. می گم کاپشن صندوق عقبه، بابا صندوق رو بزن، می گه خرابه دکمه اش، ماشین رو خاموش می کنه و پیاده می شه میاد صندوق عقب رو باز کنه، می رم نزدیک بابا، چیزی نمی گم، بابا می گه مرگی که پشتش هدف نباشه مرگ نیست، چیزی نمی گم. بابا می گه این ها #عاشق بودن و بهای #عشق شون رو دادن، می گم شما اون موقع عاشق نبودی بابا؟! بابا چیزی نمی گه.
.
عکس می گیرم و میام توی ماشین. مامان می گه بده عکس ها رو ببینم. گوشی رو می دم بهش و می گم دولت آبادی توی کلیدر نوشته:
٫ بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟!
ستار: عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد: چه جور است راه و طریقش عشق؟!
ستار: من که نرفته ام برادر
بیگ محمد: آن ها که رفته آن چی، آن ها چه می گویند؟!
ستار: آن ها که تا آخر رفته اند، برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند! ٫
خاله از خواب بیدار می شه، می گم رسیدیم خاله. مامان می گه خیلی خوبه، می گم چی؟ می گه هم عکس هات هم دولت آبادی. بابا از آینه وسط نگاه می کنه، چشمک می زنم، می خنده. می گم تخمه سیاهش خوبه بابا.

فرشته رمضانی و حسن بیگی #گم_شده اند و اعلامیه ی اعلام گمشدگی شان را چسبانده اند به دیوار سمت چپ ورودی #میدان_بار_نوغان مشهد، همانجا که بیرونش ترافیک ماشین است و داخلش ترافیک آدم، همانجا که سیرِ همدان به هفت نرخ ۵ تومن، ۶ تومن، ۷تومن، ۸ تومن، ۹ تومن، ۱۰ تومن و ۱۱ تومن به فروش می رسد و انارِ چهارتومنیِ خراب دارد و انار ۷ تومنیِ اعلا.
.
"هرکسی گمشده ای دارد و خدا نیز گمشده ای داشت"، این جمله ی #شریعتی را پیوند می زنم به تقدیر و قضا و سرنوشت و قسمت، و قسمت آخر سریال #ارمغان_تاریکی جلو چشمم نقش می بندد همانجا که #آرش_مجیدی می چرخد و چشم در چشم #امیر_آقایی می گوید "یه روزی صورت زنم رو سوزوندی، اون نمی خواست من ببینمش، منم ندیدم!"
.
محسن پایش می خورد به جعبه ی پیاز و می افتد، مادرش داد می زند "یعنی جعبه به این گُندِگی رو ندیدی محسن؟!" و پدرش پیپ را از دهانش درآورده و درنیاورده می گوید "حالا ببینش، دو کیلو فلفل دلمه دادم دستت، اگه این هندونه ها دستت بود فکر کنم میدون بار رو میاوردی پایین!" . محسن و پدر و مادرش می روند، فروشنده می گوید "حیفِ این جعبه که خورد به پای تو!"
.
- کاهوها رو چند خریدی؟
+ نمی دونم، من فقط باربَرَم! برو از خانومه بپرس، همون چادر مشکی‌عه که داره سمت راست رو نگاه می کنه. کنارشم داداشمه، همون که کاپشن مشکی پوشیده و کفش سیاه و قرمز داره و پیرهن آبی.
- انارهاش آبیه؟
+ آبی؟! چرا آبی؟! انار قرمزه، قرمز و سفید.
- نه، می گم آب‌داره؟
+ نمی دونم حاجی، از توی انار که درنیومدم!
.
اینجا سوژه برای نوشتن متن کوتاه نیست، باید #اصغر_فرهادی بیاید و یک #فیلمنامه از آن بنویسد، از همان #فیلم هایی که انقدر بازی #بازیگر هایش خوب است که بعد از دیدنِ بار اول دوست داری بار دوم و سوم هم ببینی و بعد بنشینی توی اینترنت سرچ کنی ببینی لایه های پنهان فیلم چه داشته و نور و فضاسازی چه می خواسته بگوید. باید اصغر فرهادی اینجا باشد نه من.
.
هرکسی گمشده ای دارد، خانواده ی رمضانی و بیگی عزیزشان را گم کرده اند، خدا گمشده ای دارد که برایش زمین و آسمان‌ را ساخت، من هم گمشده ای دارم؛ این همه سوژه برای نوشتن، فقط همین چندخط را به ارث می برم و با خود می اندیشم چه وارث نابه جایی هستم در دنیای کلمات.
.
- بریز کنار درخته، کود می شه
+ آخه پوست پرتقال رو بریزیم اینجا؟
- بریز سخت نگیر
+ من می ریزم توی جیبم!
- بیا این پوست موز رو هم بنداز توی جیبت!
+ رد شیم اونور خیابون؟ می خواستم دست اون پسره رو بگیرم، اما رفت، سریعتر از ما
- بچه های این دوره زمونه هفت هشت سال از ما جلوترن مظاهر، ما سوختیم و دود شدیم پسر
+ اوه اوه آسمون رو ببین چه دودی شده!
- تهران بودی دود و سرما بود، اومدی مشهد با خودت دود و سرمای اونجا رو آوردی!
.
هرکسی گمشده ای دارد، و من هم گم شده ام در میان این همه کلمه. باید روی تکه ای کاغذ بنویسم "مظاهر سبزی گم شده است، وی از صحّت و سلامت عقلی و قلبی برخوردار است، اما هرکسی گمشده ای دارد." و شماره ام را بزنم تا کسی شاید توانست کمکم کند.

دوری دوستی نمیاره، دوری دوری میاره، همونطور که پول پول میاره، و خوشبختی خوشبختی، و بدبختی بدبختی؟! آره مامان، بدبختی بدبختی میاره، حتی به نظرم جنگ جنگ میاره، مگه سوریه و عراق رو نمی بینی؟ تلخش نکنم. پس دیگه از این به بعد وقتی تلفنی با هم حرف می زنیم و می گی کِی میای و می گم معلوم نیست، نگو دوری و دوستی؟! چون اگه بگی، می گم دوری و دوری! همین! خواستم این رو اول بگم تا اتمام حجّت کنم و بعد یه نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی.
.
این اون کارت ویزیتمه که گفتم شرکت واسه ام چاپ کرده، همون که ۱۲ روز پیش گفتی ازش عکس بگیرم واسه ات بفرستم. یادم نرفت، چون من هیچی یادم نمی ره، من حتی اون روزی رو یادمه که ۱۵ تا شکلات تلخ گذاشته بودی توی کیفم و توی مدرسه دیدم آب شده بودن، ولی با ۲۰۰ گرم بادوم زمینی خوردم و سه روز توی خونه حالم بد بود، اول راهنمایی بودم، تو یادت نیست اما من یادمه. بریم پاراگراف بعدی، البته نقطه بزنم که قاتی پاتی نشه جملات.
.
خواستم یه دونه از این کارت ویزیت‌هام رو واسه ات بفرستم، با یه هدیه. اما چون دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی، گفتم بزارم هروقت اومدم خونه با خودم بیارم، نمی خواستم دورتر و تنهاتر بشم، و غریبه تر. یه دورانی فقط مکالمه ی چهره به چهره بود، بعد نامه اومد، بعد تماس و پیامک اومد، بعد هم که این شبکه های مجازی مسخره اومد و درگیر تکست و ویس و استیکر و ایموجی شدیم. نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی؟ پس می زنم!
.
خب دیگه چی بگم؟ آها، یادته سر کوچه مون یه پسره بود عکس می دادی می نداخت روی جاسوئیچیِ جیبی؟ همین دیروز طرفای انقلاب یکی رو دیدم داشت از اون جاسوئیچی ها می فروخت، گفتم می شه روی این ها اسم و فامیل کامل نوشت؟ گفت واسه چی؟ گفتم دوست دارم یه دونه فقط مختص خودم باشه نه اینکه فقط نوشته باشه M ! گفت پس اسمت با M شروع می شه، ببین فقط M نداریم که، milad داریم، mahmoud داریم، mazyar هم داریما! گفتم mazaher چی؟ گفت اسمه؟! باید نقطه بزنم برم پاراگراف بعدی مامان، چون یه چیزی بهش گفتم که نمی تونم تایپ کنم!
‌.
مادر من، مامان من، my mother، یا اصلا اگه بخوام خیلی خفنش کنم باید بگم my dear mother، توی دوره زمونه ای که هنوز خیلیا نمی دونن مظاهر اسمه یا شیء (!)، بعضیا فکر می کنن اسم دختره و علی اصغر بعد از دوسال هنوز بهم می گه آقای مظاهری (!) ؛ گفتن از طرح کارت ویزیت خنده دار که چه عرض کنم، احمقانه ست. آخه می خواستم بگم‌ می شد به جای این طرح یه طرح خیلی خفن بزنن روی کارت، اما دیدم اون کسی که باید فتوشاپ یاد بگیره یاد می گیره، اصلا اگه هم یاد نگرفت می دیم جای دیگه کارت چاپ کنن واسه مون یا اصلا خودم مُخَم تاب نداره که (!)، می شینم پای لپ تاپ و با بِراش یا مَجیک و یا اصلا چندتا از ابزارهای دیگه ی فتوشاپ ور می رم یه طرح می زنم. اما باید یاد بدم که مظاهر اسمه، نه فامیلی یا اسم دختر. و اینکه دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. نقطه بزنم؟ نه بسه! درس اول: دوری دوری میاره و تنهایی تنهایی. درس دوم: مظاهر اسمه !
.
۲۶ آذر، ساعت ۶ و ۳۷ دقیقه، دارم می رم خونه :)
#مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر | #مظاهر