وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

علیرضا، سیل و طوفان و زلزله و حتی بحران حمله‌ی کروکودیل رو می‌شه تحلیل کرد، اما دلتنگی رو نه. دلم تنگ شده واسه‌ات. یادته رفتیم اخراجی‌ها رو دیدیم؟ یادته از طرف انجمن اسلامی رفتیم اردو و بهمون سوسیس سیب‌زمینیِ سرد دادن واسه شام؟ یادته شب قبل امتحان آمار بهت اسمس دادم "حفظی‌ها با تو، تحلیلی‌ها با من!"؟ یادته معلم زبان‌فارسی مون با تخته پاک‌کن رفت توی صورت احسان تا به حساب تنبیهش کنه؟ یادته می‌گفتی یه روز متین دوحنجره و هیچکس کنسرت می‌زارن و می‌ریم کنسرتشون؟ یادته توی اتوبوس یه پیرمرد و پیرزن رو نشوندی کنار همدیگه و از چهارراه مقدم تا چهارراه چمدون‌سازی سر به سرشون گذاشتی و لیست خرید لوازم خونه واسه شروع زندگی رو واسه‌شون گفتی؟ یادته کلاس کنکور ثبت‌نام کرده بودم و بهت نگفته بودم و ناراحت شدی؟
.
من یادمه، همه‌شون رو یادمه و الان که دارم به گذشته فکر می‌کنم بیشتر یادم میاد. حتی یادمه ایمان هاشمی به هجی‌زاده پاس نداد و تیم فوتبال کلاسمون حذف شد و بعدش تو سطل آشغال رو برداشتی و کردی توی کله‌ی ایمان! معلم زبان‌مون رو یادته؟ می‌گفت یه‌بار به یکی بیست دادم چون سریال فرار از زندان رو توی یه هارد ۱- ترا واسه‌ام آورد! انصافا یادته همیشه بهت می‌گفتم چیکار می‌کنی جلو موهات انقدر پُرپُشتِه و یه فرمول با چای سیاه و سیر و سبوس برنج گفته بودی بهم؟
.
ما هم‌میزی بودیم، اما تو سال سوم رفتی تجربی و اگه یادت باشه می‌گفتی "زندگی پُر از تجربه ست" و شاید واسه همین بود که از تجربی هم زدی بیرون و رفتی توی کار آزاد. الان یه پسر داری و یه دختر و مطمئنم مثل همون موقع‌ها فاز مثبتی و شاد، احسان رفته ایتالیا، ایمان هنوز عشق فوتباله و پیرهن پاوِل نِدوِد می‌پوشه و وقتی از وسط زمین گل می‌زنه به سبک مسخره‌ی خودش شادی می‌کنه، هجی‌زاده هم هنوز توی فکر اینه که ژل بزنه یا واکس‌مو! اما خب به این‌ها فکر کردم دلتنگی‌هام تموم نشد، بیشتر شد، خیلی بیشتر. مثل طوفان فکری شده حال دلم، حس می‌کنم یه جوری جاموندم اون روزها، توی همون روزهایی که استرس بارفیکس رفتن واسه امتحان ورزش رو داشتم، یا مثلا انقدر شیمی می‌خوندم که شده بودم شبیه اوربیتال‌های مس یا آلومینیوم یا اصلا آنتیموان! و یا حفظ کردن های تاریخ‌ادبیات که سگ‌ولگرد و سه‌قطره‌خون مال صادق‌هدایت بود و چشم‌هاش از بزرگ‌علوی و مدیرمدرسه از جلال‌آل‌احمد.
.
من ‌که چریک نیستم توی خونه‌‌تیمی زندگی کنم و عکست رو بچسبونم روی دیوار لابه‌لای روزنامه‌ها، و زیرش بنویسم "یه روز باید ببینمت علیرضا، حتما. جزو برنامه‌هام هستی پسر". قطب‌نما هم نیستم که عقربه‌های دلتنگی رو از صفرِ مطلق و یا حدّی بچرخونم به سمت تو و گِرا بدم بهت. ریاضیم هم تعریفی نیست که مثل دنباله‌ی واگرا یا همگرا یه چیزی مثل بسط تیلور تعریف کنم و به صفر یا بی‌نهایت میل بدم. ساواکی هم نیستم که توی یه پاکتِ مُهر و موم شده یه نامه واسه‌ات بنویسم و بگم "آقای علیرضا نیک‌سِیر، ساعت ۱۰ و ۲۵ دقیقه‌ی روز دوشنبه در محل زیر باشید" و این یعنی هم آدرست رو دارم هم منتظرتم و کاغذ انتخابیم هم خاکستری رنگ باشه و تیکه‌ی بالاییِ سمت راستش یه ذره بُرِش داشته باشه به این مفهوم که "اگه نیای سَرِت رو بیخ تا بیخ می‌بُریم!" . فقط می‌تونم با قدرت کلمات این متن رو برسونم بهت تا بخونی، همین! اگه مسخره ست یا خلاقانه ست، دیگه همینیه که هست!
.
علیرضا، "آدم از یه‌جایی به بعد دیگه پیر نمی‌شه، بزرگ می‌شه"، چون آرزوهاش بزرگ می‌شه و زندگی سخت می‌شه. کاش کاتالیست بودی (!)، می‌دادمت آزمایشگاه دکتر بدیعی یه تست BET ازت بگیرن ببینیم سطح خُلَل و فُرَجِ زندگیت چند روی چنده. اون موقع بهتر می‌تونستیم بحث کنیم که گذر سال‌ها آدم رو پیر می‌کنه یا بزرگ. علیرضا، می‌گن ناو جنگی غرق نمی‌شه فقط متوقف می‌شه، همونطور که می‌گن کشتی نفت‌کش به‌راحتی غرق می‌شه؛ اما بین خودمون بمونه، آدم هم غرق می‌شه، چه توی پول چه توی شهوت چه توی ندونَم‌کاری و چه توی دلتنگی، و راحت غرق شدن و سخت غرق شدن مهم نیست مهم اینه که غرق می‌شه، مثل سانچی که غرق شد، مثل تایتانیک که غرق شد، مثل من که دارم غرق می‌شم.

یه کوله پشتی و چندتا کاغذ. همین! همین ها ازش موند واسه ام. از درب چوبی که وارد می شدی، همیشه می دیدی نشسته پشت یه میز چهارنفره و یه جاسیگاری جلوشه. همیشه تیپ مشکی می زد و همه ی نُه تا میز کناری نمی دونستن که هربار یه کتاب رو می خونه! کتابی که من نوشته بودم. قانون مون این بود که جدا از هم باشیم! از اون حوض بزرگ که وسط حیاط بود اگه رد می شدی، سه تا پله می خورد می رفت پایین، جایی که من هیچوقت نرفتم و اون هم نرفت. اما اگه از ۲۱ پله ی سمت چپ می رفتی بالا، به یه جایی می رسیدی که من بهش می گم "محفل جانان!" . از اونجا هم حیاط دیده می شد، هم حوض و کاشی ها و ماهی های داخلش هم اون و چشم هاش و جلد کتابم. آخه از در کافه که وارد می شدی، میزش رو جوری گذاشته بود که پشتش به در بود، یه میز ثابت واسه خودش داشت.

 

یه بسته بهمن و دوازده تا ته سیگار و یه قوطی نوشابه رو ریخته بودم توی جعبه شیرینی. اون روز تولدش بود. با ذوق و شوق تمام واسه اش کُراسان خریده بودم و قهوه ی تُرک سفارش داده بودم. اما خب چون قانون همیشگیش این بود که من رو نبینه و کتابم رو دستش بگیره و مثل همیشه بشینه پشت میز مخصوصش، من تا وارد کافه شدم رفتم طبقه بالا و نشستم روی صندلی قرمزی که بهش می گن راحتی، اما ناراحت ترین صندلی دنیاست، چون همه غم و غصه های من روی این صندلی ساخت و پرداخت شده. چقدر آرزو داشتم از خر شیطون بیاد پایین و بزاره یه دفعه بشینم کنارش، اما قانونش این بود.

 

۹ آبان بود، دقیقا یادمه. یه کتاب تعبیر خواب واسه اش خریده بودم و وقتی رفتم توی کافه، سریع کتابم رو از دستش قاپیدم و کتاب تعبیر خواب رو انداختم توی بغلش و گفتم "بیا این‌ رو بخون، من دلم می خواد زنم خواب هام رو تعبیر کنه، نه ابن سیرین و زیگموند فروید" . می خندیدم، اما اون با چهره ی بی حس و حالش گذاشت رفت، دمنوش جانان رو هم چپه کرد روی زمین. رفت و به التماس هام گوش نکرد. عصرش پیامک داد "قانون رو گذاشتی زیر پا، پس دیگه نه من نه تو!"

 

مریض شده بودم. بچه های کافه یه تابلوی "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" چسبوندن روی دیوار ورودی طبقه بالای کافه. من با همه کافه چی های اون کافه رفیق شده بودم، چون سه و نیم سال به خاطر عشقم به یلدا، تن به این قانون مسخره اش داده بودم که "عشق ما اینطوریه که هر هفته دوبار همدیگه رو می بینم، تو آبی و سبز می پوشی من مشکی. تو میای کافه و می ری طبقه بالا من پشت به در پشت میز مخصوصم می شینم. تو می شینی روی یه صندلی قرمز که من رنگش کردم و من کتاب تو رو می خونم. مُجازی هرچقدر خواستی من رو ببینی و همین دیدن یعنی عشق! کتابت رو که خوندم و تموم شد، من می رم و تو ۷ دقیقه و ۷ ثانیه بعدش باید پای راستت رو بزاری روی اولین پله و بیای پایین، اگه به جای ۷ دقیقه و ۷ ثانیه، بشه ۷ دقیقه و ۸ ثانیه یا اینکه اول پای چپت رو بزاری روی پله ی اول، دیگه من رو نمی بینی"

 

اون نقاش بود و من وکیلی که شرح حال زندگیش رو کرده بود یه کتاب به اسم "عشقی به نام حبس تعزیری و محکومی ابد در زندانی برفی" . آخرین باری که اومده بود کافه، صدرا می گه ۱۲ تا عکسِ داخل ۱۲ تا تابلوی چسبیده به دیوار رو آورده بود بیرون و با انگشت هایی که ازشون خون می چکید، توی  صفحه ی اول یکی از کتاب های کافه نوشته بود "عشق بزرگترین جرم بشر است، اگر برایش اعدام نشوی، زهرش را در گلویت خالی می کند!"

 

یه پلاتو توی کافه بود که روی میز یه کتاب بود، کتاب من نبود. اصلا من اون روز فقط رفته بودم تا یه عطر مثل عطرش بخرم، اما چشم بسته سر از کافه درآوردم و وقتی دیدم یه کتاب روی میزه خوشحال شدم، ورق زدم، دیدم همه ی صفحه هاش خالیه و توی تمام برگه آچارهای روی میز نوشته بود "کسی که قانون عشق رو می زاره زیر پا، اگه خودکشی نکنه، مرگ با خفّت می کشش و رسوای عام و خاصّ می کنش. خونش یه روز توی جوب آب روبروی کافه روون می شه!"

 

دویدم ببینم کجاست. حدس می زدم توی کافه باشه، چون اون متن رو با مدادچشم نوشته بود و تازه بود. از پلاتو اومدم بیرون، دیدم صندلی قرمزم که بعد از رفتنش گم شده بود، دقیقا روبروم بود! هم ترسیده بودم، هم خوشحال بودم چون فکر می کردم ممکنه باز چشم های خوشگلش رو ببینم.

 

اما خب همین که رفتم سمت صندلی، سنگینی یه سایه رو از پشت سرم حس کردم و دیدم با همون مانتو و کفش و شال و دست‌بند و ساعت و شلوار همیشگیش که همه شون مشکی بودن، وایساده بالای سرم.
گفتم "تموم شد؟"
گفت "مگه شروع شده بود؟" و گلوله رو خالی کرد توی مُخَم !

کوبیسم؟ نمی دونم! شاید اصلا یه تابلوی خالی.
آهنگ با کلام یا بی کلام؟ نمی دونم! شاید یه نوارکاسِت که با خودکار بیکِ آبی باید بیفتی به جونش تا یه آهنگ دهه ی ۵۰ واسه ات پخش کنه.
منبّت و معرّق چی؟! نمی دونم! شاید خورده های یه چوب که نشسته روی یه کتاب؛ یا چسبیده به گلو و باعث سرفه شده؛ یا رفته توی معده و باید عمل کنی؛ یا نشسته روی شیشه ی ماشین و باید برف پاک کن بزنی تا پاک بشه؛ یا رفته توی فیلتر ماسک، اون هم نه از این ماسک های ارزون، از اون بیست و هفت تومنی ها.

.

بگذریم! خیلی دلم می خواد مثل کاغذ با خودم برخورد کنم و فرض کنم شدم تیتر یک یه روزنامه. چه تیتری باشه بهتره؟ شاید جنجالی بشم، مثل تیتر روزنامه #بهار وقتی که واسه قضایای #کوی_دانشگاه تیتر زد تبرئه ! و روتیتر و زیرتیترش هم این بود "پس از برگزاری ۱۶ جلسه، حکم دادگاه کوی دانشگاه در مورد #فرهاد_نظری اعلام شد. فقط دونفر محکوم شدند: #اروجعلی_ببرزاده به اتهام سرقت ریش تراش دانشجویان به ۹۱ روز زندان محکوم شد. #فرهاد_ارجمندی فرمانده گروه ویژه ناحیه انتظامی تهران بزرگ به دو سال حبس تعزیری محکوم شد"

.

و یا تیتری که روزنامه #وطن_امروز واسه #پادشاه_عربستان زد "در پی وخامت حال #پادشاه_سعودی ملت های منطقه، کشورهای صادرکننده ی نفت و شاهزادگان تشنه ی قدرت پایان زندگی #عبد_اله_بن_عبد_العزیز را به انتظار نشسته اند" و بعد بزرگ بنویسم "خبر مرگش" و با علامت تعجبی که میاد جلوش و دسته اش انقدر درازه و نقطه اش انقدر توپُرِه که تا چند روز یادت می مونه!

.

یا یه تیتر دیگه از وطن امروز که در مورد #داعش زده شد "۱۶۰ کشته در حملات تروریستی داعش در پاریس. غرب سرانجام دستپخت خود در سوریه را چشید" و بعد فونتِ وُرد رو ببرم آخرین حدّ ممکن و یه جوری بزنم "بفرمایید شام!" که انگار #اکبر_جوجه چوب حراج زده به مالِش و کل غذاهاش رو با ۸۳.۵ درصد تخفیف می ده!

.

اما خب برام انقدر پیچیده نیست قضیه. من نه فرهاد نظری ام که توی سال ۷۸ فرمانده ی پلیس تهران باشم و بعدش کتاب #برای_تاریخ_درباره_حوادث_۱۸_تیر_۱۳۷۸_در_کوی_دانشگاه رو چاپ کنم که بیش از ۲۰۰ هزار جلد ازش فروش بره و برسه به چاپ ۵۰. و نه پادشاه عربستانم که خلافت رو دست به دست بچرخونم و یه روز اهل #حرمسرا رو دور خودم جمع کنم و از جَدَّم بگم که توی یه سالی اطراف ۱۹۰۰ #عربستان_سعودی امروز رو تسخیر کرد و خانواده اش رو به عنوان امرای ریاض منصوب کرد و انصافا اصلا دوست ندارم در مورد قتل #خاشقچی بگم که #صدا_و_سیما سرویس‌مون کرد انقدر مانُور داد با خبرش و یا اسلحه کشی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها و ندیده های سعودی روی همدیگه. و خب مطمئنا #داعشی هم نیستم که هم‌رزم هام واسه ام جشن انتحاری بگیرن و به زور اشک هام رو پاک کنن و بگن " #حوری_بهشتی منتظرته پسر! کمربند رو می بندی به کمرت و یه جایی توی شلوغی ها که سگ صاحابش رو نمی شناسه و جای سوزن انداختن نیست، دکمه رو می زنی و یه راست با سرعت نور می ری #بهشت ، طوری که قضیه ی #نسبیت_انیشتین نقض می شه و #پاسکال و #شهریار و #داستایفسکی بهت غبطه می خورن و می گن کاش ما به جاش بودیم!" و خب چون داعشی نیستم، نمی تونم #ابوبکر_بغدادی هم باشم (!) که مارک ساعتم خبرساز بشه و خبر به هلاکت رسیدنم مثل #انتحاری بترکونه.
.
من #مظاهر ام، همین! پس تیتر می زنم #مظاهر ! ، با فونت #بی_نازنین_چهارده ! گاهی وقت ها پیچیده ترین حرف ها رو می شه در قالب یه کلمه گفت، همونطور که عشق رو می شه با لبخندِ ریز نشون داد نه با باز کردن گوش تا گوشِ دهان، همونطور که می شه یه بار رفت کوه و شروع کوهنوردی رو توی زندگی استارت زد، و همونطور که می شه تیپ ساده زد و عجیب و بزرگ فکر کرد.

می‌ترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشت‌مون گروی نه‌مون که چه عرض کنم، هفت‌مون گروی هشت‌مون بود و شیش‌مون گروی هفت‌مون و پنج‌مون گروی ... . شده بودیم دنباله‌ی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیه‌ی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس می‌کردیم شدیم غیاث‌الدین جمشید کاشانی!
شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشوره‌ی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار می‌شدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگی‌مون، شدیم بعد از ابرِ بابک‌ زمانی، شدیم ابرویِ مونالیزا، شدیم ابرِ آسمونِ دفتر نقاشیِ امیرحسین، شدیم آبرویِ رفته‌یِ نقشِ اولِ فیلمِ تنگسیر، شدیم آبرنگِ بی‌رنگ، شدیم عابرِ پیاده، شدیم سنگ، شدیم سند، شدیم سیب. همه چی شدیم، اما همه‌ی این "شدن‌ها" یه پوشش بیرونی شد واسه‌مون و از درون فقط عشقیم و والسلام! راستی سلام!
هنوز هم عاشقشیم و منتظر یه فرصتیم که بی‌بهونه و بدون ترس بهش زنگ بزنیم و بگیم "ارادت! ما عاشقتونیم!" و بعدا که بهش رسیدیم بگیم کیارستمی اشتباه می‌گه، عاشقی که ریاضی خونده باشه و ریاضی بلد باشه و ریاضی بفهمه و ریاضیاتی فکر کنه، هزارتا صفر بعد از ۱ که سهله، هزارتا صفر قبل از ۱ هم بزاره عشقش عشقه.

شدم #یاس، پر از بغض. و یا شاید حزن، ماتم، اندوه، حسرت، سوگ و یا هرچیزی که می‌شه اسمش رو گذاشت غم.
باغ دلم رو هرس می‌کنم و حصارهای کوچیکش رو می‌شکنم، تا حصارهای بزرگتر دور خودم بکشم، تا سمیّتم به کسی سرایت نکنه. من سمّی شدم و باید قرنطینه بشم. به قول #اخوان_ثالث "یک روز که خوشحال‌تر بودم می‌آیم و می‌نویسم: این نیز بگذرد ..."

مظاهر.نوشت ۱: کلیپ مربوط به کنسرت یاس در سیدنیِ استرالیاست، سال ۲۰۱۹.
مظاهر.نوشت ۲: فقط ژست وایسادنش اونجایی که داره می‌خونه "ولی این روزها نمی‌مونن و می‌گذرن، یه روزی باز صدای خنده‌هامو همه می‌شنون" و اون خنده‌ی آخرش بعد از اونجایی که می‌گه "به روم نیار، تو دلت بگو آفرین پسر"

صحنه اول (بچه - آرایشگر - پیرمرد - گوینده ی خبر)
گچ سقف آرایشگاه ذره ذره به زمین می افتد. از پنج صندلی موجود در آن، چهارتا سالم نیست و روی صندلی سالم پیرمردی مریض با موهای کم پشتِ جوگندمی نشسته است. دو آرایشگر مشغول کار هستند، تلویزیون اخبار پخش می کند و پنجره مدام با وزش باد باز و بسته می شود.
آرایشگر: خوب بشین بچه، وگرنه گوش هات رو می بُرَم!
بچه: (گریه کنان) اما من که موهام کوتاهه، بعدش هم من نمی خوام موهای فرفریم کچل بشه
پیرمرد: مدرسه قانون داره، باید کچل کنی
بچه: مدرسه غلط کرده با تو!
پیرمرد: این بچه مامان بابا نداره؟
گوینده ی خبر: عامل حمله در لندن بریج، سابقه دار بود
آرایشگر: نمی دونم کجا رفتن، خانومه از اون زبون نفهم ها بود! شوهرش رو مجبور کرد برن مانتوهای بازار رو ببینن. توو این هوا سگ رو با نانچیکو بزنی بیرون نمی ره!
بچه: سگ خودتی! مامان بابای خودت سگن!
آرایشگر: اصغر اون چاقو رو بیار!
بچه: آره اصغر، چاقو بیار تا گردن اوستات رو ببرم بندازم جلو سگ های باغ بابابزرگم
آرایشگر: تو چه زبونی داری بچه! دِ آروم بگیر موهات رو کچل کنم دیگه
گوینده ی خبر: بازی های لیگ فوتبال شیلی به خاطر ناآرامی ها لغو شدند
بچه: دست به ماشین و قیچیت بزنی، نزدی ها!
آرایشگر: آخه اگه بابات همکلاسی دبیرستانم نبود که می دونستم الان چیکارت کنم
بچه: اگه عرضه داشتی مثل بابام درس می خوندی مهندس می شدی
آرایشگر: دیگه داری حرف اضافه می زنی
پیرمرد: استغفر اله. آخرالزمان شده. بچه ها چقدر بی ادب شدن
بچه: حاجقا شما خودتون بچه بودین کسی بهتون زور می گفت دهنش رو سرویس نمی کردین؟
پیرمرد: والا اون موقع ها اینطوری نبود، من رفتم کرمان کارگری کردم، بعد چهارماه برگشتم دیدم مامانم واسه ام دختر پیدا کرده واسه ازدواج، گفتن بشین پای سفره عقد
بچه: خب اشتباه کردی دیگه! من و ستاره الان سه ماهه با هم دوستیم، می خوایم بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و ماه عسل هم بریم دُبِی
گوینده ی خبر: پارلمان عراق برای بررسی اعتراضات جلسه اضطراری برگزار می کند
آرایشگر: دماغش رو نمی تونه بکشه بالا، بعد می خواد ازدواج کنه!
بچه: تو اگه می تونستی خودت دماغت رو می کشیدی بالا که افسانه جونت ولت نکنه
آرایشگر: (تخته ای که زیر پای بچه گذاشته را می شکند و بچه می افتد زمین و شروع به گریه می کند) حروم زاده بی همه چیز، گم شو بیرون پدرسگ. (گوش سمت راست بچه را در دست می گیرد و او را کشان کشان از آرایشگاه می برد بیرون)
گوینده ی خبر: اغتشاش گران برای یک بار دیگر، جامه ی شهر را سیاه کرده اند ! خوزستان و شیراز آماج آشوب ها بوده است.

 

 صحنه دوم (بچه - پدر بچه - مادر بچه - پیرمرد - آرایشگر - وانت میوه فروش)
پیرمرد روی صندلی نشسته و منتظر این است که آرایشگر موهایش را اصلاح کند. آرایشگر در حال قدم زدن است.
پیرمرد: (دستی به موهایش می کشد) امروز رفته بودم دادگستری، فرض کن اونجا که دیگه این همه قانون‌منده، یکی اومد یارو نگهبانه بهش گفت کارت ملی و گوشی، طرف گفت گوشی رو می خوام ببرم بالا، کارت هم ندارم، خودم کارتم، زنگ بزن بگو هوتن آریا اومده، از هلدینگ صدر.
آرایشگر: هوا سرده، این بچه اگه سرما بخوره چیکار کنم؟
وانت میوه فروش: سه کیلو پرتقال تازه ۱۰ تومن. تازه بخر، تازه ببر.
پیرمرد: از وقتی شنیدم این وانتی ها صداشون رو ضبط می کنن بعد پخش می کنن، دیگه اصلا حس خوبی بهشون ندارم. همیشه فکر می کردم خودشون آنی اعلام می کنن.
(درب آرایشگاه با لگد باز می شود)
پدر بچه: مرتیکه دَیّوث، چرا بچه رو زدی؟ مگه پدر نداره
پیرمرد: خودش تقصیرکاره، بچه رو باید کتک زد تا آدم بشه. من هم دو تا پسر و یه دختر دارم که هر سه تایی شون ایران نیستن، یادمه انقدر می زدمشون که صدای خر می دادن. بچه باید صدای خر بده تا آدم بشه، تا بزرگ بشه.
(مادر بچه پس از چندثانیه تاخیر وارد می شود و با دیدن صحنه، چوب لباسی مانتو اش از دستش می افتد و پاهایش شل می شود) چی شده پسر گلم؟ بیا بغل مامان، عزیزم، بیا قربونت بشم. معلومه اینجا چه خبره؟
(بچه با سرعت به سمت مادرش می دود) این آقا رضا دیوونه شد مامان، یه دفعه سیم هاش قاتی کرد. من رو زد و از آرایشگاه انداخت بیرون.
وانت میوه فروش: بادمجون تازه هم داریم، انار بهشهر، عناب بیرجند
مادر بچه: مگه شهر هِرتِه؟! می دم پوستش رو بِکَنَن
آرایشگر: به بچه تون یاد بدید حد دهنش رو بدونه
پیرمرد: آقا اگه موهای من رو اصلاح نمی کنی برم یه آرایشگاه دیگه
بچه: نه که حالا خیلی مو داری! صبر کن خودم بیام بزنم برات!
(بچه قیچی را برداشته و به سمت صندلی پیرمرد می رود)
آرایشگر: خب جلو اون توله سگ‌تون رو بگیرید دیگه
پدر بچه و مادر بچه (همزمان و با فریاد): سگ خودتی!

 

 صحنه سوم (پلیس- پدر بچه - آرایشگر - موزیک پلیر گوشی آرایشگر)
بعد از دعوای مفصّلی که بین پدر و مادر بچه و آرایشگر صورت گرفته و منجر به کتک کاری شده است، آرایشگر با چشم راست کبود، و پدر بچه با دو پایی که لَنگ می زند، روی کف آرایشگاه جلوِ هم نشسته اند و منتظر پلیس هستند. مادر بچه با پلیس تماس گرفته است.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: رفیق من، سنگ صبور غم هام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام.
آرایشگر: مثل سگ پاچه می گیری ها، صبر کن دمار از روزگارت درمیارم
پدر بچه: عمه من بود گوش بچه رو پیچوند و توو هوای سرد انداختش بیرون؟
بچه: بابا کدوم عمه؟! مهراوه یا فاطمه؟
مادر بچه: (به شوهرش نگاه می کند و با خشم می گوید) فکر کنم عمه مهراوه باشه مامان جان. همون که بابات واسه تولدش النگو خرید، اما واسه تولد من بدبخت کتاب خرید
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: تنهای بی سنگ صبور، خونه سرد و سوت و کور، توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
پدر بچه: والا مجموعه کتابی که واسه ات خریدم شد دو و دویست
مادر بچه: اما النگوی مهراوه خانوم شد پنج و چهارصد و بیست و سه
(آرایشگر زیر لب زمزمه کنان با خود موزیک‌ را زمزمه می کند)
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اگر بیای همونجوری که بودی، کم میارن حسودا از حسودی
مادر بچه: آخه من موندم کی واسه تولد عمه اش کادو می خره؟!
پدر بچه: من! اگه من واسه اون کادو نخرم و بهش بها ندم، وقتی پیر شدی شاید تو رو هم فراموش کنم.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اما خودم پر شدم از گلایه، هیچی ازم نمونده جز یه سایه. سایه ای که خالی از عشق و امّید، همیشه محتاجه به نور خورشید
مادر بچه: غلطای اضافی. تو بی خود می کنی منو فراموش کنی.
بچه: می خواین بریم خونه؟! می ترسم باز با هم دعوا کنین
پدر بچه: ما هیچ جا نمی ریم، شما توی همین آرایشگاه باید موهات رو کچل کنی
بچه: عمرا
مادر بچه: نگفتم لاطی حرف نزن؟! ها؟!
بچه: جیم جمالتو! کاف کمالتو! سین سلامتو! میم، خیییلی مخلصیم!
مادر بچه: بیا تحویل بگیر، از چنین پدری چنین آقازاده ای هم به عمل میاد دیگه!
پدر بچه: مگه من چِمِه؟! از خدات هم باشه.
مادر بچه: آره! همه اش بوی گند عرق می دی. حال آدمو به هم می زنی
پدر بچه: یادته واسه یه دست لیوان و نعلبکی که دوتاش لب‌پَر شد سرویسم کردی؟
مادر بچه: یادته داشتی از افسردگی می مردی، اومدم زندگیتو بهشت کردم. یادته بهم می گفتی "خدای عشق"؟!
پدر بچه: برو بابا!
مادر بچه: آره می رم. بچه ات هم مال خودت
پدر بچه: بچه رو با هم پس انداختیم، با هم جمعش می کنیم. تقسیمش می کنیم
بچه: مگه من کِیکَم؟!
(پلیس وارد می شود) اوه اوه چه خبره اینجا؟! خانوم شالت رو بنداز سرت. چرا صندلی ها انقدر نامنظمه؟ شاکی کیه؟
مادر بچه: من، از شوهرم شکایت دارم!

 

مثل این شرکت‌های تبلیغاتی که پَکِ دوازده‌تایی واسه تبلیغات می‌دن و می‌گن روی سایت‌مون براتون تبلیغ می‌زنیم، روی خودکار اسم شرکت و شماره تماس‌تون رو می‌نویسیم، برای شرکت‌های معتبر مرتبط با حیطه‌ی کاری‌تون معرفی‌نامه‌ی شرکت‌تون رو می‌فرستیم و بعد تماس می‌گیریم استعلام می‌گیریم که ببینیم دریافت کردن یا نکردن و اگه دریافت کرده بودن پیوست می‌کنیم و اگه دریافت نکرده بودن دوباره می‌فرستیم تا دریافت کنن؛ یه پَک واسه آرزوهام چیدم.
.
اما خُب نمی‌شه مثل کرگدن سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی. یه جایی می‌بُرِه آدم، و ذهنش رو سمت اون چیزی که می‌خواد می‌بَرِه. منم معترضم و حالم از وضعیت موجود به هم می‌خوره، اما چون جواب صدا رو با گلوله می‌دن، سُرب رو قاتی کلمات می‌کنم و می‌چکونم توی گوشیم و می‌نویسم.‌ اونا که نمی‌خونن، اما من می‌نویسم تا خالی بشم. اونا پیروز این جنگ شدن و چون تاریخ رو فاتحان می‌نویسن، همه‌چی رو عادی جِلوِه می‌دن و توی تاریخ می‌نویسن همه‌شون آشوبگر بودن! منم آشوبگرم (!) آشوبگر کلمات. همه‌چی رو می‌ریزم توی ذهنم و می‌نویسم و بعد بَنگ! فشنگ کلمات رو خالی می‌کنم توی سرتون و یا قلب‌تون.
.
به قول هوشنگ گلشیری "انقدر بلا سرمون ریختین که فرصت زاری کردن نداریم"
ما تسلیمیم پیش شما، دست‌هامون هم بالاست، اما کلمات قدرت اعتراض دارن، اون‌ها قوی‌تر از هر اسلحه‌ای عمل می‌کنن و می‌شه باهاشون اعتراض کرد، پس با دست‌های دست‌بند خورده و پابندی که به پاهامون زدین و چشم‌بندی که باهاش چشم‌هامون رو بستین که انگاری هیدروکلریک اسید داره و داره کورمون می‌کنه، می‌گیم ما در اوج ناامیدی معترضیم. بَنگ!

هرچی هم که با خودت عهد و پیمون ببندی که دیگه کتاب نخری، وقتی ببینی انقلاب کتاب بساط کردن پنج تومن، هوایی می‌شی. مثل معتادی که جنس ارزون ببینه، با کله می‌ره می‌گیره تا بکشه و شارژ بشه و هرچی درس و قول توی دوره‌های NA بوده رو فراموش می‌کنه؛ منم امروز تا به خودم اومدم دیدم دو زانو نشستم روی زمین و اصلا حواسم به کثیف شدن شلوارم نیست و دارم کتابا رو شُخم می‌زنم.
.

قرآنِ انگلیسی و رباعیات خیام و پیامبرِ جبران خلیل جبران، شکار امروزم بود. از اون شکارها که شکارچی بعدش عذاب وجدان می‌گیره و با خودش می‌گه "چرا شکار کردم؟ من که کلی گوشت توی کلبه‌ام دارم"؛ الان با خودم می‌گم چرا دوباره کتاب خریدم، وقتی که وقتِ خوندنش نیست و کلی کتاب نخونده دارم، اما خب باز با خودم می‌گم همونطور که هیچ آدمی سر سفره‌ی غذا کاملا سیر نمی‌شه و همیشه می‌تونه یه بشقاب دیگه رو بِبَلعِه پس شکارش روی زمین نمی‌مونه و خراب نمی‌شه؛ این سه تا کتاب رو هم می‌زارم لای کتابای دیگه‌ام و می‌گم گور بابای وقت (!)، به وقتش می‌خونم. دیگه هم با خودم قول و قرار نمی‌زارم کتاب نخرم که بعدش درگیر حس گناه بشم. از این به بعد هرجا دلم پیش یه کتاب گیر کنه، می‌خرمش، بدون شک و تردید و عذاب وجدان و حس گناه و یا هر فکر مسخره‌ی دیگه. من عاشق کتابم.

صحنه اول (سوزی - راننده)
همزمان با بالا رفتن پرده، صدای تصادف به گوش می رسد. "سوزی" در حالی که نگاهش را به آن سمت جاده دوخته، ژست ایستادنش را چندبار تغییر می دهد و سعی می کند علامت هیچهایک‌ را به خوبی اجرا کند. ماشینی ترمز می کند و "سوزی" سوار می شود.
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. لعنتتون کنن با این کشور مسخره تون! آلمان رو ول کردم اومدم این آمریکای لعنتی
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. من معلوم نیست برم کجا!
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. داداشم یه کریکت باز حرفه ای عه، واسه دیدن مسابقه اش اومدم
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن.اینجاها پمپ بنزین نیست، شاید بنزین تموم کنیم، تو که دست به هیچهایکت خوبه، باید چهارلیتری به دست وایسی بنزین گیر بیاری واسه مون
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. خواهرم از شوهرش جدا شد، آخه شوهرش توی کار خرید و فروش ماشین بود و قمارباز هم بود. زندگیشون بی نظم بود، یه روز دلار بارون بودن، یه روز گشنه و بدبخت.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرچی جریمه بشیم پای توعه ها! همین اولش بگم، نگی نگفتی.
.
صحنه دوم (سوزی - دکتر)
بنزین ماشین تمام شده و راننده داخل ماشین در حال کشیدن سیگار است. سوزی کنار جاده چهارلیتری به دست ایستاده است. یک ماشین کنار جاده ترمز می کند که راننده اش دکتر است و شروع به صحبت با سوزی می کند.
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردین؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. شما دکتری؟
دکتر: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. از کجا فهمیدین من دکترم؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. همه ی دکترها مثل هم حرف می زنن. همه تون مسخره اید! (دهانش را باز می کند) ببین، این و این و این و این و این رو پیش یه دندونپزشک پر کردم، دو روز بعد همه شون ریخت. (آستین لباسش را بالا می زند) توی تمرین مسابقات شمشیربازی دانشگاه یه شمشیر رفت توی بازوم، دکتره جوری بخیه زد که بدنم هزارتیکه شده. (عینکش‌ را برمی دارد) این رو دیگه چی بگم؟! یارو اپتومتریست نبود، الکی شماره چشم داد بهم، ذره بینی شد چشم هام. اصلا می دونی چیه؟ من از شما دکترها بنزین نمی گیرم! همه تون مسخره اید!
.
صحنه سوم (سوزی - راننده - معلم)
سوزی و راننده با چندقدم فاصله کنار هم ایستاده اند و هر دو علامت هیچهایک نشان می دهند. یک ماشین جلو پای سوزی ترمز می کند که راننده اش معلم است.
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. کجا می ری؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. هرجا، یه جایی که اینجا نباشه.
(راننده خودش را به ماشین معلم می رساند) راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. بنزین تموم کردیم، هوا هم که داره سرد می شه و عملا فقط تا دو سه ساعت دیگه نور داریم توی آسمون.
(معلم درب جلو و عقب ماشین را باز می کند تا سوزی و راننده سوار شوند‌‌. ماشین حرکت می کند) معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. اگه سه نفره منتظر بمونیم ماشین برامون نگه می داره؟
سوزی: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چطور مگه؟
معلم: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن‌. چراغ بنزین ماشینم روشنه! داریم بنزین تموم می کنیم.
راننده: هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن. چقدر بده که راننده های این جاده انقدر خنگن و احمق! چرا اینجا پمپ بنزین نداره؟
گوینده رادیو: گزارش ها حاکی از آن است که سه نفر از تیمارستان روانی گریخته اند و پمپ بنزین های چند جاده ی روستایی را به آتش کشیده اند. جمله ی "هیچ وقت یه آدم رو از روی قیافه اش قضاوت نکن" جمله ای است که آن ها پیش از ارتکاب به قتل، به مقتول می گویند.
.
همزمان با بسته شدن پرده، صدای گلوله شنیده می شود !
.
#مظاهر_سبزی | #نمایش_نامه |#هیچوقت_یه_آدم_رو_از_روی_قیافه_اش_قضاوت_نکن

همیشه کفش های بنفش اش را به پا می کرد، روبان‌ اش که طرح گل داشت را می پیچاند دور سرش و لباس گل گلی‌ اش را می پوشید. جلوِ پنجره می ایستاد و ساعت ها به درختی که در حیاط خانه ی همسایه روبرویی بود زل می زد. برگ های درخت را می شمرد، روز به روز کمتر می شدند و مریضی اش شدیدتر می شد.
.
آخرین برگ اگر می افتاد زندگی اش تمام بود. این حرف را مادر رزیتا به او گفته بود و علیرضا را مُجاب کرده بود بعد از سه سال قلم مو به دست بگیرد و روی درخت خانه شان برگ نقاشی کند. علیرضا پسر همسایه روبرویی بود، دانشجوی انصرافی سینما، که هم نقاش بود هم نوازنده ی ویولنسل هم نویسنده، ولی عملا بی کار.
.
رزیتا رنگ ها را می فهمید، هیچکس به او نگفته بود ترکیب رنگ ها جذاب اش می کند اما خودش پی برده بود که بنفش و صورتی باب میلش است و هروقت این رنگ ها را به تن می کند، حالش بهتر می شود. ناخودآگاه برگ های درخت همسایه به صورت صورتی و بنفش رنگ می شد.
.
درخت پر از برگ شد، برگ های صورتی و بنفش. رزیتا خوب شد. این وسط تنها یادگاری علیرضا از کلاس نقاشی آبرنگِ هفده سال پیش از بین رفت، آبرنگی که هفده سال پیش تمام رنگ هایش را استفاده کرده بود و فقط بنفش و صورتی اش باقی مانده بود.
.
علیرضا رنگ ها را خوب می فهمید، به خصوص بنفش و صورتی را، که بیشتر دوستشان داشت و همیشه از دوران کودکی مداد رنگی های بنفش و صورتی، خوراکی های بنفش و صورتی و دفترهای بنفش و صورتی را نگه می داشت و ترس از دست دادنشان را داشت. اما گاهی باید جلوِ فهم را گرفت تا زندگی را فهمید.
.
#مظاهر_سبزی | #داستان