وبلاگ من

...

روستامون (ینگجه)

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ق.ظ

می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخوره بخوابه، دو روز بخوره بخوابه، سه روز بخوره بخوابه، بالاخره خسته می شه دیگه. مامان اشاره می کنه به سمت چپ و می گه همین کوه هاست #دولت_آبادی توی کتاب #کلیدر ازشون نوشته؟ می گم آره مامان همین کوه هاست، #سیب نداریم؟ می گه چرا داریم، صبر کن. می گم دولت آبادی اول دی ماه قراره بیاد #دانشگاه، می گه زنده ست مگه؟ می گم آره مامان، مثل شیر. #لیمو_شیرین می ده، می گم سیب می خواستی بدی که! می گه نیست، حالا این رو بگیر. علی آقا می خنده، مثل ایلیا. بابا می گه چیه این جاده، همه اش خاکه. مامان می گه می رفتی دولت آبادی رو می دیدی خب، می گم دیدن شما صفا داره، دولت آبادی رو توی #کتاب هاش می شه دید، کلیدر و #دیدار_با_بلوچ و #روز_و_شب_یوسف رو بخونی می شناسیش و می بینیش.
.
مامان #خیار پوست می گیره، بابا می گه توی ماشین #چله گرفتین ها! ضبط ماشین می خونه ٫بر گیسو ات ای یار کمتر زن شانه٫ دست انداز اول رو می ریم پایین و میایم بالا. می گم عه! رسیدیم؟ بابا می گه پس چی؟! مامان می گه دولت آبادی خیلی خوبه، می گم آره مامان، هوای اینجا هم خیلی خوبه، منظره خیلی خوبه، ببین برف اومده. بابا می گه از این #شهید ها عکس بگیر. می گم بزن کنار پس. می کشه کنار و ترمز می کنه. در رو باز می کنم و پای چپم رو می زارم بیرون، می گم بابا این ها چرا رفتن #جنگ ؟ بابا می گه حرف مفت نزن، مامان می گه کاپشن بردار #مظاهر سرده هوا. می گم کاپشن صندوق عقبه، بابا صندوق رو بزن، می گه خرابه دکمه اش، ماشین رو خاموش می کنه و پیاده می شه میاد صندوق عقب رو باز کنه، می رم نزدیک بابا، چیزی نمی گم، بابا می گه مرگی که پشتش هدف نباشه مرگ نیست، چیزی نمی گم. بابا می گه این ها #عاشق بودن و بهای #عشق شون رو دادن، می گم شما اون موقع عاشق نبودی بابا؟! بابا چیزی نمی گه.
.
عکس می گیرم و میام توی ماشین. مامان می گه بده عکس ها رو ببینم. گوشی رو می دم بهش و می گم دولت آبادی توی کلیدر نوشته:
٫ بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟!
ستار: عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد: چه جور است راه و طریقش عشق؟!
ستار: من که نرفته ام برادر
بیگ محمد: آن ها که رفته آن چی، آن ها چه می گویند؟!
ستار: آن ها که تا آخر رفته اند، برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند! ٫
خاله از خواب بیدار می شه، می گم رسیدیم خاله. مامان می گه خیلی خوبه، می گم چی؟ می گه هم عکس هات هم دولت آبادی. بابا از آینه وسط نگاه می کنه، چشمک می زنم، می خنده. می گم تخمه سیاهش خوبه بابا.

  • مظاهر سبزی