وبلاگ من

...

داروخونه

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ

باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار می کنه و به صندوق دار می گه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش می کنم فضولی نکنم. ولی نمی شه! چشام نگاش نمی کنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور می شنون!
شمرده شمرده حرف می زنه. نصف حرفا رو می خوره انگار.
صندوق دار بهش می گه "آزاد می خواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ می شد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. می خواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم می خواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند می شم. هوا سرده. پشیمون می شم و می شینم. تظاهر به نشنیدن می کنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه می کنه. دلم می خواد نباشم. اما نمی شه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونه ی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. می گه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم می شه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح می ده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر می برم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب می خونم.
پلاستیک به دست داره می ره از داروخونه بیرون. نگام می کنه. نگاش نمی کنم که خجالت نکشه. می فهمم که داره با آستین اشکاشو پاک می کنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب می دن زده. وقتی کامل می ره بیرون می بینم یه پالتو قهوه ای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخه ی من رو می بینه و می گه: "اینا رو نداریم. از داروخونه ی سه چهارراه پایین تر بگیر"

  • مظاهر سبزی

نظرات  (۱)

خیلی خوب بود. متشکر مظاهر جان.