وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

می‌گوید اسمش فاطمه است و 73 سال سن دارد. با نگرانی به داخل امامزاده زل می‌زند تا ببیند کسی از راه می‌رسد یا خیر. به گمانم بهترین زنی است که تا به حال دیده‌ام. او طبق قراری 12 ساله که با خودش گذاشته، هر روز پنج‌شنبه صبح در امامزاده صالح پاتوق می‌کند تا نذریِ نمک و ساندویچ پخش کند. یکی از دسته‌های زنبیل رنگ و رو رفته‌ی نارنجی رنگی را به دست گرفته و با دست دیگر چادر رنگی خود را نگه داشته است. درون زنبیل نمک دارد و دو پلاستیک پر از ساندویچ که سبزی و پنیر لقمه گرفته است.
پیرمردی ایستاده کنار درب ورودی امامزاده، سیگار را لای دستانش می‌چرخاند و هر از گاهی دستی بر سر خود می‌کشد. کم‌کم سر و کله‌ی مردم پیدا می‌شود. فاطمه خانم با من گرم گرفته و می‌گوید من او را یاد پسرش می‌اندازم و وقتی برای بار هفتم از او می‌پرسم پسرت کجاست، سکوت می‌کند. رد سکوت را نه فقط می‌توانی روی لب‌های بسته‌اش ببینی، بلکه می‌توانی در فضا ترسیم کنی. مردم وارد امامزاده می‌شوند. ساعت 6 صبح است و تعداد افرادی که می‌شود مشاهده کرد، از 10 نفر هم کمتر است. پسری جوان با شلوار جین و پیرهن سبز، زنی که با مانتو می‌خواهد وارد امامزاده شود و پسرکی که دست مادرش را رها کرده؛ هر سه به سمت من و فاطمه خانم و نذری‌ها هجوم می‌آورند.
جمعیت زیاد می‌شود، انگار امامزاده جان گرفته. هجمه‌ی صدا در فضا پیچیده و صدای ورود و خروج اتوبوس‌ها به پایانه به گوش نمی‌رسد. پله‌های امامزاده نقش صندلی را ایفا می‌کنند و من نقش پسر نداشته‌ی فاطمه خانم. هر از گاهی می‌گوید او را یاد پسرش می‌اندازم، و چون نمی‌خواهم خوبی حالش را به هم بزنم برای چهار ساعت است که سرپا کنارش ایستاده‌ام.
بعضی از مردم ترجیح می‌دهند دست به کمر زده و از کنار نذری‌ها بگذرند یا سر خود را در گوشی فرو کنند، و بعضی در کشاکش تعارف و خجالت و این قبیل خصیصه‌ها، نزدیک می‌شوند. تی‌شرت آبی‌رنگ و کلاه لبه‌داری که طرحی عجیب دارد جوانی که نزدیک می‌شود را متفاوت‌تر از مابقی آدم‌ها کرده است؛ نزدیک که می‌شود، منتظر نمی‌ماند تا چیزی تحویل بگیرد، دست در زنبیل می‌کند و تا آنجا که دستانش گنجایش دارد بر می‌دارد، فقط هم ساندویچ. چیز چندانی از حرف‌های پیرمردی که فقط نمک بر می‌دارد نمی‌فهمم ولی گویا تشکر می‌کند و فاطمه خانم با تکان دادن سر چشم به سمت کفش‌داری امامزاده می‌دوزد. لبخند روی لب‌هایش نقش می‌بندد و آرام زمزمه می‌کند "جمعیت زیادی داره میاد. فکر کنم نذری‌هام تموم بشه. خدایا شکرت. ثوابش واسه احمد"
نذری‌ها تمام شده است. من و او هم مسیر نیستیم. می‌پرسد چه زیر بغلم زده‌ام. با نشان دادن جلد کتاب و خنده‌ای ریز روی صورتم، می‌گویم "وداع با اسلحه"
منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم نمی‌ماند. می‌شود گلوله‌ی اشک‌ها را در چشم‌هایش دید. نجواکنان می‌گوید "من که سواد ندارم اما بعضی اسم‌ها احتیاج به سواد ندارن، حالا چرا وداع با اسلحه؟"
باز هم منتظر نمی‌ماند تا حرف بزنم و پیوسته جملاتش را روانه‌ی گوش‌هایم می‌کند. چند دقیقه‌ای می‌شود که در حال حرف زدن است و من میان رگبار او و حرف‌هایش گم شده‌ام. حرف‌هایش را نمی‌فهمم. او من را با پسرش -احمد- که در جنگ شهید شده است اشتباه گرفته و از روش درست کردن کوکو و خواندن درس و ازدواج و دختر حسن آقا بقال می‌گوید.
می‌رود و منتظر نمی‌ماند. می‌رود و نمی‌داند کتابی که دستم است را ارنست همینگوی نوشته و رمانی ضدجنگ است. می‌رود و نمی‌داند لقمه‌ی نان و پنیری که به‌زور در جیب کاپشنم جا داده است چقدر خوشمزه است. می رود و زیر لب می گویم جنگ هم مثل دین کارش جدا کردن آدم ها از یکدیگر است.

نه فقط توی‌ بازی شطرنج، بلکه توی بازی زندگی هم یه عده آدم هستن که از پیروز شدن در برابرت یه جوری شادی می کنن که انگار همه ی داشته هات رو دارن به تاراج می برن و موقع بستن درب خروجی قصر زندگیت می گن "ببخشید آقا! اون تاجی که روی سرتون هست فروشی نیست؟!"
.
حقیقت اینه که همه ی ما آدم ها باید یاد بگیریم بد بشیم. کسی که پیش همه عزیز باشه، مطمئنا یه صفت رو توی خودش bold کرده که بهش می گن "ریا" . هرطوری حساب کنی، چه با چرتکه چه با ماشین حساب چه با ورودی خروجی تابع (x)f ، باز هم می بینی یه عده آدم جزو جماعت لَق هستن و همونطور که باید دندون لق رو انداخت دور و نخ بادکنکی که گاز هلیم‌ش تقلبی هست رو باید کند، باید بد شد. بد شدن رو کسی یاد آدم نمی ده، خودمون باید یاد بگیریم. باید دشمن داشته باشیم. باید بد بشیم تا بهتر زندگی کنیم. وگرنه شخص مقابلمون که اصلا شطرنج بلد نیست، توی یه ثانیه کیش و مات مون می کنه و صندلی مون رو از زیر پامون می کشه. همین!
.
ولی من می مونم|تا قلمُ دارم از همه داراترم|از جماعت لق کندن، این بادبادکا به یه نخ بندن/ این چهره ی عصبی گارد قلبی‌عه که خیلیا اومدن و زخم کردن

فلاسکش رو گذاشت روی میز مطالعه اش، دست هاش رو مثل گهواره درست کرد و چندبار به سمت راست و چپ تکون داد، همزمان به دست هاش نگاه می کرد و سرش رو هم‌جهت با دست هاش تکون می داد. یه جایی صبر کرد و چشم توی چشم هام گفت "می دونستی بچه ی کارل مارکس توی دست هاش مُرده؟!" . منتظر جوابم نموند و دوباره دست هاش رو تکون داد.
گفتم "نه!" . دست هاش رو از حالت گهوارگی خارج کرد، جفتش رو گذاشت روی شونه هام و گفت "ادبیات خوبه، مثل اون پزشکی که جمعه ها سه تار می زنه، واسه دل خودش" و بعد دست هاش رو به حالت سه تار گرفتن توی دستش تبدیل کرد. و ادامه داد "چیزی که همیشگی بشه، رنگ و لعابش رو از دست می ده. همیشه خودتو تشنه نگه دار مظاهر. کتابای خوبو تموم نکن. داستانای خوبو تموم نکن. ادبیاتو تموم نکن. کم بنویس، نوشتنو تموم نکن"
داشتم می رفتم. آروم و شمرده شمرده گفت "یه نوشته ای چیزی کوتاه از مارکس بخون" . گفتم "'یکی از بچه ها یه پی دی اف واسه ام فرستاده، مارکس تالیف کرده. می خونم امروز" . دست هاش رو مثل گهواره گرفت و گفت "به بچه ی مارکس فکر کن. بچه اش به خاطر فقر مُرد، توی بغلش مُرد. فقیر نباش. درس بخون پول داشته باش. ادبیات همیشه هست، فرار نمی کنه!"

گوته (شاعر و نویسنده‌ی آلمانی) : سالیان دراز کشیشان ما را از پی بردن به حقایق قرآن مقدس دور نگه داشتند؛ اما هرقدر که ما قدم در جاده علم و دانش نهادیم و پرده تعصب را دریدیم، عظمت احکام مقدس قرآن بُهت و حیرت عجیبی در ما ایجاد نمود. به‌زودی این کتاب توصیف ناپذیر، محور افکار مردم جهان می‌گردد.
.
لئو تولستوی (نویسنده‌ی روسی) : هرکس که بخواهد سادگی و بی‌پیرایگی اسلام را دریابد، باید قرآن مجید را مورد مطالعه قرار دهد. در قرآن قوانین و تعلیمات حقیقی احکام آسان و ساده برای عموم بیان شده است. آیات قرآن به‌خوبی بر مقام عالی اسلام و پاکی روحِ آورنده‌اش گواهی می‌دهد.
.
مظاهر.نوشت: در سوره‌ی الرحمن، خداوند ۳۱ مرتبه پرسش "کدامین نعمت‌های خدایتان را انکار می‌کنید" را مطرح کرده. سوالی که پاسخش در جای جای قرآن آمده است.
.
#قرآن | #قرآن_مجید | #قرآن_کریم

این نقاشی را #ژاک_لویی_داوید ِ ۳۸ ساله پائیز ۱۷۸۶ در فرانسه ای که شب های چراغانش شهره ی عام و خاص است کشیده. #سقراط باید جام شوکران بنوشد چون که اتهاماتی از قبیل عدم پرستش خدایان شهر، ترویج بدعت های مذهبی و فاسد کردن مردان جوان آتنی را به او نسبت داده اند. یارانش ناراحت اند و هرکدام به نحوی غم خود را بروز می دهند.
.
این نقاشی را زیباترین تصویر از مرگ سقراط نامیده اند. افلاطونِ ۲۹ ساله در این نقاشی پیر ترسیم شده، هم او که پای تخته نشسته است. زندان بانان همسر سقراط را مشایعت می کنند. یکی از یاران نزدیک چنان غرق در چهره ی سقراط است که گویا خودِ او شده. و هفت نفر دیگر از یاران هم هرکدام در یک قسمت تابلو قرار دارند.
.
می گویند نقاش قرار بوده سقراط را طوری نقاشی کند که جام را نوشیده و همه چی تمام شده، اما به این نتیجه رسیده که اگر این کار را انجام دهد یعنی پایان سقراط و فلسفه! پس او را قوی و با ابهّت کشیده و هیچ نشانی از ضعف برایش نگذاشته و دست بر جام هم برده تا نشان دهد که درست است معترض است اما به قوانین آتن احترام می گذارد.
.
#مظاهر_سبزی

آلبر کامو توی یکی از کتاب‌هاش می‌گه "هم سلّولیم رو امشب می‌ندازن انفرادی و اونجا تخت نداره، منم امشب کف زندان می‌خوابم که باهاش همدرد باشم"
.
تا حالا به دردهات و رفیق‌هات فکر کردی. این دو باید همسو باشن. نمی‌شه که همیشه مثل پرگار عمل کنی و از صبح تا شب تلاش کنی تا یه دایره بکشی و برسی به نقطه‌ی شروع. شعاع دایره‌ای که رسم می‌کنی هرچقدر هم بزرگ باشه، یا اینکه اگه بتونی یه دایره‌ی مینیاتوری ترسیم کنی؛ وقتی ندونی و نفهمی رفیق کیه و درد چیه، تا ابد هم کف‌خوابِ زندگیت باشی کاری از پیش نمی‌بری.
.
بشین اسم همه‌ی رفیق‌هات و عنوان همه‌ی دردهات رو بنویس، ببین کدوم دردت‌ رو می‌تونی به کدوم رفیقت بگی و ببین رفیقت کدوم دردش‌ رو به تو می‌گه. می‌دونی چیه؟ به نظر من رفیقی که دردت رو ندونه و تو هم دردش رو ندونی، به درد جرز دیوار می‌خوره و جسارتا خودت هم برو لای جرز همون دیوار!
.
#مظاهر_سبزی | #آلبر_کامو

#جوکر غلیظ شده ی داستان زندگی همه ی ما آدم هاست. آدم هایی که پیرهن آبی، جلیقه ی زرد و کت قرمز بر تن داریم و هر آن منتظر آنیم تا دست برده تا یک گلوله در مخ کسی که دستمان انداخته خالی کنیم. و بشویم سمبل و یا نماینده ی یک طیف فکری‌. آدم هایی تنها که هرکدام به تنهایی غمی داریم. غمی بزرگ. حتی بچه های چهارراه فاطمی. حتی استاد دانشگاه.‌ حتی دختر خوش خنده ی دانشگاه.
.
همه ی ما آدم ها #جوکر یم، فقط غلظت و رقّت مان فرق می کند. ما اگر به ظاهر جانی نباشیم، در باطن جان خیلی ها را می گیریم. بد شده ایم و جامعه هم طبق قانون آنتروپی به سمت بی نظمی پیش می رود. ما بی نظمیم‌ و جامعه بی نظم تر. جامعه ما را تنها گذاشته و خودمان خودمان را تنهاتر. دست هم را که نمی گیریم هیچ، همه دست انداز جاده های زندگی دیگرانیم و به راحتی با خنده ی نا به جا و یا اشک تمساح هم را دست می اندازیم.
.
ما همه #جوکر یم فقط فرق مان با #جوکر این است که در درون می میریم و در درون می کُشیم. ما جسارت آن را نداریم که یک بار برای همیشه آب پاکی را بریزیم روی دست رفیقی که انگل زندگی مان است، جرئت این را نداریم که آبروی ساقی محل مان را ببریم. جوگیر هستیم ولی همه #جوکر یم!
.
#مظاهر_سبزی | فیلم #جوکر (۲ ساعت)

- : چرا خونه انقدر تاریکه؟!
آنت : وقتی کسی خونه نیست، همینقدر روشنایی بسه!
- : دیگه بسه. تو روشنایی زندگی کن!
آنت : ترجیح می دم با آدما زندگی کنم!
- : پس کو این آدم؟
آنت : با دوستاش رفته بیرون!
- : اون وقت تو تنهایی نشستی خونه؟! همیشه قلم به دست! باز پشت اون میز دچار عرق ریزی روحی شدی؟!
آنت : بالاخره باید با یکی حرف بزنم! وقتی کسی نیست، با آدمای توی سرم حرف می زنم!
- : دست بردار آنت! اگه قرار بود میلان کوندرا بشی تا حالا شده بودی! نه؟!
.
#ایزابل_پاسکو توی فیلم "هفت و پنج دقیقه" نقش آنت رو بازی می کنه، نویسنده ای که توی زندگیش گم شده، کتابش چاپ نمی شه، قرص و سیگار آرومش نمی کنه، هیچ کس درکش نمی کنه، می خواد خودکشی کنه و اعتقادش اینه که تا کتاب "خودکشی"ش رو تموم نکنه نباید بره سراغ نوشتن کتاب بعدیش. مشکل اون مشهور نشدنش نیست، مشکل اون اینه که همدرد خودش رو پیدا نمی کنه، یعنی کسی که همفکر خودش باشه و برای کتاب و نویسندگی ارزش قائل باشه. علاوه بر آنت، دو نقش دیگه هم در فیلم هستن که به خودکشی فکر می کنن، دختری که بهش تجاوز شده و زنی که همسرش گذاشته رفته و ازش خبری نیست.

دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر"
.
مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم خودش پزشک بود. اگه دل درد بودی یه دارو گیاهی سفید می داد بهت تا با یه لیوان آب بخوری و سرحال بیای، اگه هوس کوکوسبزی می کردی می رفت از دامنه ی کوه واسه ات پونه می کند و کوکوی پونه درست می کرد، اگه دلت یه چایی متفاوت می خواست می رفت دو سه مدل برگ چای از قوطی های شیشه ای درب آبی که توی انباری زیرزمین قایم کرده بود میاورد و با هم ترکیب می کرد تا بشینی کنارش و هی حرف بزنی و هی لب خونی کنه و اشتباهی لب خونی کنه و دوباره بگی و دوباره اشتباه لب خونی کنه و کلمه ها رو چپه بگه و بخندی و بخنده و چایی سرد بشه و سردتر.
.
مامان بزرگ می گفت "هیچی حال آدم رو خوب نمی کنه به جز عشق" و یادمه می گفت "عشق یعنی این که یه روز که صبح از خواب بیدار می شی و پتو رو می زنی کنار و چشم هات رو با دست هات می مالی، توی دلت بگی خدایا شکرت که یه روز دیگه می تونم‌ بخندم". مامان بزرگم خیلی می فهمید، اون #شیمی_آلی بلد نبود تا موقعیت اورتو و پارا رو برات توضیح بده، اما یه چیزهایی می دونست که هیشکی نمی دونست. اون تنها کسی بود که دیدم عاشقه، بقیه همه دکور بودن. حفظ کردن شعر و عطر زدن و باشگاه بدنسازی رفتن و بازوهای قطور درست کردن و آرایش کردن و زیرابرو برداشتن و قرارهای طولانی توی کافه و #محسن_نامجو گوش کردن و پول دار بودن و زیر بارون بدون چتر قدم زدن و قاتیِ فارسی صحبت کردن استفاده کردن از کلمات انگلیسی و شلوار بدن نما پوشیدن؛ که عشق و عاشقی نمیاره!
.
مامان بزرگم می گفت "عشق اونه که توی دل باشه" . اون از سروتونین و دوپامین و استیل کولین سر در نمیاورد، ولی صد قدم از این #ترکیب_شیمیایی‌ ها جلوتر بود. می دونی چیه؟! من حس می کنم مامان بزرگ رو خدا خیلی دوست داشت، ناشنواش کرد تا صدای هیچکسی رو نشنوه و فقط به صدای دلش گوش کنه. مامان بزرگ عاشق بود، خوش به حالش. مامان بزرگ نمی شنید، خوش به حالش.

بچه که بودم دلم می‌خواست پلیس بشم، بزرگ شدم دیدم همه‌ی پلیس‌ها قاتلن! واسه همین خوشحالم که پلیس نیستم و ناراحتم که بزرگ شدم.
#مظاهر_سبزی

پ.ن: من هم معترضم، اگر به تریج قبایتان برنخورد