آمد و شد - جمال میرصادقی
[داستان سی و دوم]
نام #داستان_کوتاه: #آمد_و_شد (از کتاب مجموعه داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مسافران در بیابان مانده اند. اتوبوس خراب شده و هوا گرم است. گردباد می آید و زنی پا به ماه که چندی پیش به دختر یا پسر بودن جنین اش می اندیشید حالا مرگ را در یک قدمی اش حس می کند. عباس، با این که شوفر ماهری است و عمری فرمان به دست و سیگار به لب و خالکوبی به بازو جاده ها را گز کرده است، اما از تعمیر ماشین چیزی سرش نمی شود.
.
خاصیت مرگ در اکثر مواقع همین است. این که اتفاقی تو را دچار خود می کند. تو سرگرم زندگی هستی، اما او سرگرم توست!
مردان و زنان مسافر، آرزوهای داشته و نداشته شان را باید بر باد رفته بدانند. آن ها اگر از تشنگی و گرسنگی هم نمیرند، بی شک گرمای بیابان امان شان نخواهد داد. #میرصادقی به سهو یا به عمد، بیابان را مسیر زندگی ما در نظر گرفته است. این که هیچ ماشینی از این جاده عبور نمی کند، این که زندگی یک مرتبه پرهیبی از مرگ می شود، و این که راننده از ابتدایی ترین و بدیهی ترین چیز -تعمیر ماشین- سر در نمی آورَد، تماماً ما را یاد زندگی می اندازد.
.
منتظر مرگ هستیم. دست ها را زیر چانه زده ایم و کلمات را می بینیم و می خوانیم تا خون های به نا حق ریخته شده ببینیم. تا جوانان ناکام و مادران آرزو به دل بمیرند. تا عباسِ نابلد بمیرد. اما در همین حال، شاگرد شوفر -محمود- امیدوارمان می کند. امید، همان امداد غیبی یا حاجت نطلبیده است. سکوت اش را می شکند و خبر می دهد که تعمیر ماشین بلد است. اتوبوس تعمیر می شود. اتوبوس مِه جاده را می شکافد. اما امید، به ناگهان غش می کند و می میرد! کسی که این همه آدم را از مرگ نجات داده، خودش یکباره از بین می رود! و این شاید تداعی کننده ی پوچیِ گریزناپذیر دنیاست؛ مرگی برای هیچ!
- ۹۹/۰۹/۲۸