وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

- همه‌چی از بیرون قشنگه. ولی وقتی درونش رو می‌بینی، متوجه می‌شی زیاد هم قشنگ نیست.
- مثلا چی؟
- مثلا کتابخونه ملی. از بیرون قشنگه و دوست داری بری داخلش رو ببینی، ولی وقتی می‌ری داخلش چنگی به دل نمی‌زنه.
- شاید! ولی بعضی چیزها هم هستن که از بیرون قشنگ نیستن ولی از درون خیلی قشنگن.
- چی مثلا؟
- مثلا همین پسره که از جاش بلند شد تا من و تو کنار هم بشینیم. درسته یه ذره سوسول می‌زنه (!) ولی خب کارش خیلی قشنگ بود.

حسن این عکس رو برام توو واتس‌اپ فرستاده و نوشته "یادته؟!"
مگه می‌شه آدم یادش نباشه آخه؟! سال آخر دوره کارشناسی بهمون خوابگاه ندادن و مجبور شدیم خونه بگیریم. این هم آشپزخونه همون خونه ست که هر دو هفته یه بار، دو نفره تمیزش می‌کردیم. آدم‌ها گذر روزها رو یادشون می‌مونه ولی روزگار نامردتر از این حرف‌هاست. به قول فیلم the angriest man in brooklyn، "روی سنگ قبرم می‌نویسند هنری آلتمن ۲۰۱۴-۱۹۵۱، تا الان نمی‌دونستم تاریخ‌ها هیچ اهمیتی ندارن، مهم اون خط فاصله ست!"
من می‌گم چهارسال خاطره و عشق و دوستی، بعد هم سیم‌های گریه و خنده‌ام اتصالی پیدا می‌کنه و همزمان می‌خندم و گریه می‌کنم و به پیوستگی و زیبایی سریال گیم‌آف‌ترونز، خاطرات اون سال‌ها از ذهنم عبور می‌کنه و به اندازه هزارتا نگاتیو برات عکس و فیلم میارم که ثابت کنه هنوز اون روزها رو به یاد دارم.
اما روزگار می‌گه "مظاهر سبزی. دانشگاه حکیم سبزواری. ورودی ۹۱ مهندسی شیمی" و دیگه هیچی! انگار فقط همین رو یادش مونده. انگار فقط خط و آندرلاین و نقطه و پرانتز براش مهمه!
دیگه خیلی زور بزنه هم‌اتاقی های اون چهارسالم رو می‌گه:
محمد (معماری). علی (مهندسی شیمی). رضا (مهندسی عمران). نوید (مهندسی مواد). امین (مهندسی مواد). سجاد (مهندسی شیمی). امیرحسام (مهندسی عمران). جواد (مهندسی برق). بهنام (مهندسی مواد). احسان (مهندسی مواد). حسن (مهندسی عمران). مسعود (مهندسی برق). حسین (مهندسی برق). محسن (معماری). ابوالفضل (معماری).

راست می‌گن "کلمات کشنده‌تر از هر سلاحی هستن!" الان همین چند خط یعنی چهارسال!

مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم.
بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.

 

دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" می‌خواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد امروز برم کتابخونه ملی ثبت‌نام کنم، امانت گرفتن این دو کتاب بود. "نسیم مرعشی" مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت خونده، ولی روزنامه‌نگار و نویسنده ست.

 

توو اون مدتی که قرار بود مسئوول امانات کتابخونه کتاب‌هام رو بیاره، زُل زده بودم به کارت. با خودم می‌گفتم کِی انقدر لاغر شدم؟ حواسم کجا بوده؟ مگه تا حالا خودم رو توو آینه ندیدم؟ آینه سرویس بهداشتی خوابگاه یا آینه قدّی‌ای که توو سالن ورودی خوابگاه‌مون هست، هیچ کدومشون مگه من رو نشون نمی‌دادن تا الان؟!

 

اومدم از کتابخونه بیرون، منتظر وَن‌های متروی حقانی بودم. جلد پشت کتاب -پاییز فصل آخر سال است- رو خوندم:
'این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم‌ها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم درنیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی‌گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله‌ی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش می‌آوردم بیرون. می‌خواستم بفهمم چرا وقتی می‌خوابانمش چشم‌هایش بسته می‌شود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار‌. من را نشاند روبه‌روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می‌ماند؟ گفتم آره بابا، یادم می‌ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از حرف و چشم‌های سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"

توو راه برگشت، خودم‌ رو روی یه ترازو وزن کردم، دیدم شدم ۵۷ کیلو، یعنی ۵ کیلو کمتر از دوماه پیش که آخرین بار خودم رو روی ترازو وزن کرده بودم. چند ساعته این تیکه از کتابِ -پاییز فصل آخر سال است- داره توو ذهنم مرور می‌شه: "خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"

انگار "هرچی یه حکمتی داره" بودیم و بعد دست و پا درآوردیم! داستان زندگی‌مون شده شبیه یه فیلم سینمایی که نقش اولش یا حامد بهداده یا نوید محمدزاده. شدیم شعرهای یغما گلروئی. مثل مزه آدامس موزی‌های تقلبی که نه تنها تلخی دهانت رو از بین نمی‌بره، بلکه تلخ‌تر هم می‌کنه. مثل آسمونی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و برف و بارون رو قاتی پاتی می‌فرسته پایین. مثل متروی تهران که یکی جوراب می‌فروشه و یکی ویولون می‌زنه. حکایت اون پسری که عشقی می‌خواست سیگار بکشه ولی الان داره شیشه می‌کشه. شبیه اون نَقّالی که تا خوان ششم شاهنامه گفتش و سکته کرد و خوان هفتم رو نتونست بگه. شبیه تلفن کارتی‌هایی که خودش هست ولی کارتش نیست. شبیه کیف پول خالی که دزد بهش رحم نمی‌کنه و می‌قاپه‌ش. شبیه لباس‌های خوشگل توی کمد که هیچ کدومش اتو نیست. شبیه اون بیلبورد تبلیغاتی که سه ساله منتظره یه تبلیغ بچسبونن بهش. شبیه مردی که دو جا کار می‌کنه و باز هم گیر کرده تو زندگیش. شبیه استادی که نمی‌دونه تاریخ امتحان کِیه و هر روز برگه به دست میاد تو کلاس. شبیه خنده‌های مسخره که هیچ‌جا استفاده نمی‌شن به جز عکس‌های سلفی مسخره. شبیه خش صدای محسن چاوشی وقتی که می‌گه "دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست/ کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست"
ولی خب هرچی یه حکمتی داره دیگه. قبول داری؟
می‌گن "امید آخرین چیزیه که می‌میره" امیدوارم این دیگه حکمت نداشته باشه!


پ‌.ن: الهام گرفته از یکی از نوشته‌های "کامل غلامی"

سلام میلاد جان.

میلاد جان، یادته گفتی بریم فیلم "متری شیش و نیم" رو ببینیم؟ یادته نیومدم؟ چندوقت پیش با حسین و مهرداد و امیرحسین رفتیم دیدیمش. قشنگ بود. راستش صندلی سمت راستیم خالی بود، همه‌اش فکر می‌کردم کنارم نشستی. "خواستم بگم اگه کسی بهت گفت بریم فلان فیلم رو ببینیم، سریع و بدون فکر قبول کن، چون اگه نری داغ روی دلت می‌شه"

میلاد جان، چندوقت پیش با یکی از هم‌اتاقی هام (محمدرضا) بحثمون شد و جمع کرد رفت یه اتاق دیگه. یه‌ذره من مقصر بودم یه‌ذره اون. امشب که لپ‌تاپم خراب شده بود، با حامد هماهنگ کردم که برم سایت خوابگاه (سالن کامپیوتر خوابگاه) ویندوز لپ‌تاپ رو عوض کنه. محمدرضا و حامد پشت یه میز نشسته بودن و وقتی به حامد گفتم بشینم کجا؟ گفت صبر کن محمدرضا کارِش تموم بشه بشین جای اون. محمدرضا جمع کرد رفت روی یه میز دیگه نشست، هیچی هم نگفت. "خواستم بگم با معرفت باش، گاهی‌اوقات حتی اگه حق با تو بود جمع کن برو، جوری که هیشکی هیچی نفهمه"

میلاد جان، چندروز دیگه تولدمه و بیست و شش سالگیم شروع می‌شه. امروز داشتم فکر می‌کردم به آرزوهام، آرزوهایی که حس می‌کنم به بعضی‌هاشون قرار نیست برسم. می‌گن آدم فقط تا سی سالگی می‌تونه به آرزوهاش برسه، بعد از اون فقط چرتکه می‌ندازه و حساب کتاب می‌کنه ببینه به چندتا از آرزوهاش نرسیده. من فقط چهار سال وقت دارم تا سی سالگی! "خواستم بگم بیشتر تلاش کن تا آرزوهای کمتری داشته باشی و بعد از سی سالگی کمتر به خودت و زندگیت بدهکار باشی"

میلاد جان، یادته از بچگی از دوتا چیز خیلی می‌ترسیدم؟ (تنهایی و تاریکی). دیگه نمی‌ترسم! "خواستم بگم اگه ترسی توو وجودت رخنه کرده، نترس از وجودش. چندسال دیگه کلا تر‌س‌هات رو فراموش می‌کنی"

میلاد جان، حرف زیاده. من می‌تونم بنویسم ولی می‌ترسم تو حوصله نداشته باشی بخونی. "خواستم بگم هوای خودت رو داشته باش داداشی. دلم برات تنگ شده. هزار ماهیِ تنها فدایِ آبیِ دریا♥️"

 

بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحه‌اش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع می‌کردن، خان و غیر خان هم فرقی نمی‌کرد براشون، من هم یه اسلحه دست‌سازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید می‌دادمش می‌رفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی می‌رفتم و اسلحله‌ام رو برمی‌داشتم و تمیزش می‌کردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف می‌گرفتم و وانمود می‌کردم دارم شلیک می‌کنم. روزی که اومدن ببرنش، سریع رفتم زیرزمین و همه فشنگ‌هاش رو تند تند شلیک کردم و همه‌جا رو هدف گرفتم.
ولی می‌دونی مشکل چی بود مظاهر؟ گفتم چی بابابزرگ؟ گفت بعد که اسلحه رو بردن، رفتم نشستم یه گوشه، دست‌هام رو زدم زیر چونه‌ام و با خودم گفتم کاش یه روز می‌رفتم توو صحرا، اون همه فشنگ رو با عشق و سر فرصت خالی می‌کردم.

 

دوره کارشناسی بودم، یه روز مامانم زنگ زد گفت بابابزرگ حالش خوش نیست و توو بیمارستان بستری شده. به خاطر امتحان شیمی تجزیه نتونستم برم و برای بار آخر ندیدمش. همیشه با خودم می‌گم کاش یه جوری امتحان رو می‌پیچوندم. بعد از این قضیه، همیشه موقع امتحان‌هام ترس از دست دادن یکی رو دارم!

 

من و تو همدردیم بابابزرگ، تو فشنگ‌هات رو با عشق خالی نکردی، من هم با عشق نیومدم به دیدنت.

هر پیامبر معجزه‌ای داشت و *خدا* در این فکر که چه معجزه‌ای برای خود برگزیند تا برازنده‌ی مقام والایش باشد و اتمام تمام تلاش‌های تفکری.

چه چیزی بهتر از موسی و عصایش، عیسی و دَمِ مسیحایش، محمد و کلامش؟ چه چیزی بالاتر و والاتر از این‌ها؟

در نهایت تصمیم بر این گرفت که خویش را در وجود *مادر* جلوه‌گر سازد و بر روی زمین پدیدار آید.

و به این طریق برای پیروان تمام ادیان حضور بی واسطه‌ی خویش را فراهم ساخت.

همه چیز بر همه کس اثبات گشت و روند صدور مجوز معجزه‌ها ثابت؛ زیرا این معجزه پایان کار بود و مُهر بُطلان بر تمام ادعاها.

و این‌گونه بود که *مادر* نماینده‌ی *خدا* بر روزی زمین شد.