وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

دنیا دنیای رقابته، یعنی اگه ایرانسل حواسش نباشه تاپ ازش می زنه جلو. همین چند سال پیش بود که سامسونگ و سونی، نوکیا رو فرستادن به زباله دانِ تاریخ. یه دورانی N73 و N90 پادشاهی می کردن اما گوشی های تاچ که اومد، نوکیا دیر جُنبید تا به این دنیا بپیونده و وقتی پیوست که دیگه دیر شده بود و عملا پیوندش پس زد!
.
دنیای ما آدم هم دنیای رقابته، رقابت درونی و بیرونی.‌ واسه رقابت درونی یکی می ره سمت مذهب، یکی می ره سمت کتاب، یکی تمارین هوازی رو انتخاب می کنه، و شاید یکی فلسفه بخونه. واسه رقابت بیرونی هم‌ دو دسته می شیم: یه دسته که اصلا واسه مون دیگران مهم نیستن و سعی می کنیم از دیروزِ خودمون یک یا چند قدم جلوتر باشیم، و یه عده هم درگیر اثبات  خودشون به دیگران می شن، مثلا آقاعه با باشگاه بدنسازی رفتن دنبال جلب توجه هستش یا خانومه کتاب #هفت_عادت_مردمان_موثر رو جوری می چسبونه به قفسه ی سینه اش که اسم کتاب و اسم مولفش دیده بشه.
.
پ.ن: مترو کمیل

امروز اولین موی سفیدم رو دیدم. از آقامون #سیاوش_قمیشی شنیده بودم "مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز/ جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی" اما اصلا فکر نمی کردم با یه شب تا صبح بیدار موندن و فکر و خیال و جوش و غصه، تار مویی که سیاهِ سیاه بوده سفید بشه. بالای گوش سمت چپم دراومده. نمی خواستم اونجا باشه اما چون ۹۹ درصد زندگی دست ما نیست، این لاخ مو هم به جای این که جلو موهام باشه که حداقل توی دید باشه، بالای گوش سمت چپم دراومده و به جای این که چند لاخ مو باشه، فقط یه دونه ست. یاد آقای کرمی افتادم. با آقای کرمی دوم راهنمائی تاریخ جغرافی داشتیم و یه روز زد یه کانال دیگه و گفت "من اصلا اهل درس نبودم و نیستم! نمی دونم چرا معلم شدم!" و خب چون خودش نمی دونست چرا معلم شده، ما هم نفهمیدیم چرا امتحانش از بیست نمره بود و یکی شد ۱۲.۷۳ ! این تار مو هم چون خودش نمی دونه چرا بوجود اومده، از جایی در اومده که نباید درمیومد.‌ اینم شانس مایه :(

ایمان سلام
یکشنبه که بیاید سه سال می‌شود که نیستی، سه سال می‌شود که از سردخانه‌ی بیمارستان تا غسالخانه همراهی‌ات کردم، سه سال می‌شود که تمام مدت در غسالخانه ایستادم، به تن عزیزت که شسته می‌شد خیره شدم و در سکوت اشک ریختم، سه سال می‌شود که به خاک سپردمت و برای همیشه با روی ماهت خداحافظی کردم، روی مبارکت، روی زیبایت.
ایمان امروز دوشنبه است، تو نیستی ولی اگر بودی در کنار من برای جان‌های عزیزی که در کمتر از چند ماه از دست رفتند می‌گریستی، دوستانه غصه می‌خوردی و در یک کنج دنج اشک ها می ریختی.
اگر بودی تو هم در کنار من بر ظلمی که جانمان را مچاله کرده می‌گریستی، ایمان این روزها مدام فکر می‌کنم چه خوشبخت بودم که تا لحظات آخر تماشایت کردم، چه خوشبخت بودم که تنت را سالم تحویل گرفتم و فقط با غصه‌ی مرگ نابهنگامت مواجه بودم. تو خوب رفتی ایمان، و من حتی به مرگت هم حسادت می کنم.
ایمان امروز بیش از چهل روز از رفتن جان‌هایی می گذرد که عزیزانشان آنها را با بدنی تکه‌تکه شده تحویل گرفتند، آنها گل‌هایشان را پر‌پر و پژمرده به خاک سپردند، ایمان من امروز بعد از نماز صبح به یاد شاخه به شاخه‌شان گریستم و با خودم تکرار کردم چه خوب که نیستی تا شاهد رنجی که می‌بریم باشی.
ایمان تن ما دیگر به درد عادت کرده‌ است، روانمان دیگر آسوده نخواهد شد اما امیدوارم که حال تو و همه‌ی آنها خوب باشد.
ایمان سلام من و همه‌ی ما را به آنها برسان، به سارا، کردیا، پونه، آرش، به سیاوش، ری‌را، پریسا، راستین، به بهاره، سروش، روجا، غنیمت، به شکوفه، مژگان، شهاب، رزگار، صبا، به الوند، پریناز، السا، کیان، به رامتین، به هیوا ...
ایمان به آنها بگو ما فراموش نخواهیم کرد. ایمان جرم من و دوستانم این است که دانشجوی #دانشگاه_تهران شدیم!

پسرم، مرسی واسه گلی که واسه ام فرستادی. راستش خیلی خوشحال شدم رفتی پِیِ چیزی که عاشقشی، موسیقی از پزشکی خیلی بهتره و به نظرم سنتور از سه تار قشنگ تره و دلنشین تر. از سختی ها گفتی، خواستم بهت بگم ما هم سختی زیاد کشیدیم. ۲۶ ساله که بودم، ایران شده بود جهنم، البته ایران همیشه جهنم بود، اما سال ۹۸ خیلی عجیب بود. کرونا اومده بود و مسئولین بی ناموس مون هیچی نمی گفتن، کلی آدم مُرده بودن و رئیس جمهورِ وقت که بعدا فرار کرد عمارات، میومد جلو دوربین الکی می خندید. قبلش هم دو تا موشک زده بودن به هواپیمای دانشجوهای اوکراینی. سیل داشتیم و سختی.‌ حال استاد شجریان بد بود، خیلی بد. نمی خوام مابقیش رو بگم، همینقدر بَسه. من هم خیلی کتاب می خوندم و می نوشتم، و این تنها دلیل زنده بودنم بود.
پسرم، مراقب خودت باش. کتاب زیاد بخون. "انسان بی خود" ِ شریعتی رو حتما بخون، قدیمی نمی شه. آخر شب ها برو پیاده روی. با دوست های پولدارت قطع ارتباط نکن، تو می تونی بهشون درس زندگی بدی. این رو هم بدون که سیگار شرط ورود به دانشکده هنر نیست، ولی اگه حس خوبی بهت می داد بکش و یه لحظه هم از خودت دریغ نکن. من هم جوون بودم یه روزی، عشق خیلی خوبه اما زمان داره. بپا زمان عشقت نگذره، سریع و به جا احساساتت رو بروز بده. توی موسیقی دنبال تکرار نباش، چیزی که زیاده سنتوره و جوون بی کار! اما تو از تک تک لحظه هات لذت ببر و مبدع باش توی موسیقی. برو مزار شاملو رو ببین، هر شب یه فیلم ببین، روزی ۱۰۰ صفحه کتاب بخون. امیر نادری و کیارستمی دیدی، بشین نقدهاشون رو هم بخون.
پسرم، من یه روزی توی همین اتاقی که تو هستی بودم؛ کوی دانشگاه تهران، ساختمون جمالزاده، اتاق ۳۱۸ . پس یادت باشه، کرونا و بی ناموسی اونایی که کشور رو به دست گرفتن و بی پولی و درد شکست عشقی و استرس نمره و کلی چیز بزرگ و کوچیک دیگه می گذره؛ و در انتها خودت می مونی و خودت.
پسرم، خودت رو بغل کن! منتظر دست های گرم هیچ دختری نباش. تا وقتی کسی نیست و دریچه های عشق به روت باز نشده، صبح ها ساعت پنج و بیست دقیقه بیدار شو، یه صفحه کتاب بخون و چندتا کلمه زبان. بهارنارنج و به لیمو دم کن، موتزارت و بتهوون گوش کن، بعد سریع برو دانشگاه. شب بیدار نمون. کاری که صبح می شه انجام داد رو ننداز گردن شب. و این رو هم بدون که تنها در یک صورت از بقیه جلوتر میفتی و اون اینه که مثل یه مبارز زندگی کنی، یعنی شکست خوردی تسلیم نشی، عاشق شدی شک نکنی، و یه مسیر رو شروع کردی تا ته تهش بری.
.
#مظاهر_سبزی | ۴اسفند۹۸

نه این که از زندگی بریده باشد، اما سیم زوار در رفته ی هندزفری اش را سُراند زیر بافت مخمل بنفش رنگش و سپس به گوشی وصلش کرد و همان آهنگ بی کلام همیشگی را پلی کرد. روبروی آینه ایستاد و مجدد به پرهیب عجیب و غریبی که همیشه جمعه ها عصر برای سه ساعت کنار پنجره ی اتاق روبروئی می ایستاد زل زد. بوی نا تمام فضا را محاط کرده بود و کفش های اسپرت مشکی‌سفیدش از فرط استفاده در سالن فوتسال و پیاده روی پنج شنبه عصر ها و کوهنوردی از رنگ‌ و رو رفته بود. پیش از آن که کلید دسته مشکی اش را از دسته کلیدی که چهار کلید قدیمی زنگ زده داشت و یک کلیدی که دو دندانه اش شکسته بود دربیاورد و درب را قفل کند، کِرِمِ ضدچروکی را که عصر دیروز از بازار دستفروش ها خریده بود به زیر چشم چپش کشید، بند کفش هایش را بست و کلید را در قفل آلمانی اتاق تک نفره اش چرخاند.‌ خوب می دانست که این آخرین بار است که خودش را در آینه می بیند، پس تمام لحظاتی که پایش بر زمین ضربه می زد را قویا حس می کرد و گویا تمام ثانیه ها را با ادراک تمام می چشید. سی و دو پله را که پائین رفت، دستگیره ی درب قرمز رنگ خانه اش را به سمت چپ کشید و درب را باز کرد. سوار ماشین که شد هندزفری را از گوشش در آورد و آهنگ بی کلامی که سوفیا پیش از رفتن برایش تلگرام کرده بود را انتخاب کرد. اشک می ریخت، و تک تک نُت های آهنگ را می شناخت و می فهمید. یاد جمله ی معروف نویسنده ای که سوفیا پیگیر کتاب هایش بود افتاد (مهم نیست مقصد قطار کجاست، تو در ایستگاه خودت از قطار پیاده شو) ، وسط آزادراه زد روی ترمز، درست همانجا که آخرین بار با سوفیا آهنگ بی کلامش را برای هفتمین بار متوالی گوش داده بودند، درب ماشین را باز کرد و زیر اولین کامیون له شد!

 

- باغ کتاب | 2 اسفند 98 |

دقیقه ی ۹۰ بود، بین داور و کمک داور اختلاف افتاد چقدر وقت اضافه بهمون بدن، یه‌هو گفتن تمومه و اصلا همین ۹۰ دقیقه کافی بوده! باختیم، آبرومون رفت و دست از پا درازتر رفتیم توی رختکن. همه رفقا تی شرت هاشون رو درآوردن و انداختن کف زمین، اما من دفترچه ام رو برداشتم تا ببینم مشکلاتم چی بوده و یادداشت شون کنم.‌ از اون سال ها خیلی می گذره، اون موقع ۲۱ ساله بودم الان ۳۷ ساله. هنوز هم غیرمجاز می خونم و جایی توی وطنم ندارم، اما می خونم! من روز به روز پیشرفت کردم و یک قدم از دیروزم جلوتر بودم. این هم رفقای ما توی کلیپ، قشنگ ببینیدشون، کدوم شون الان مشهور شدن؟ هیشکی! اون ها مجاز بودن و مشهور نشدن، ما غیرمجاز بودیم و شهرت مون گوش فلک رو کرده ناموسا. ما عاصی بودیم. ما از شکست هامون درس گرفتیم و این آدمی که الان داری می بینی به زور چسب چوب و میخ و پیچ استواره، اما توی پادگان زندگیش سرجوخه نیست و استوار‌ عه
.
پ.ن ۱: متن تلفیقی از راست و دروغ است.
پ.ن ۲: پیروزی یه شبه به دست نمیاد.
پ.ن ۳: #یاس واقعا هنرمنده.

+ سال تولدم‌ رو بنویسم، سن ام رو خودش حساب کنه آره؟
- بزن ۳۶ .‌ ۳۶ سالته.
+ یادته واسه تولد ۲۶ سالگیم گفتم گردن آویز صلیب واسه م بخر، رفتی یه پلاک خریدی که شاخه ی درخت بود که یه گنجشک نشسته بود روی شاخه اش؟
- یادته شب حنابندون مون، پسرداییت -رضا- پاش گیر کرد به دسته ی کیف خواهرت و با سر رفت توی حنا؟
+ وااای یادته ترازوی آشپزخونه ی محک خریده بودیم نشستم روش شکست و فنرش زد بیرون؟!
- پروین خانم -همسایه مون- چقدر فضول بود
+اون آهنگ اندی چی بود؟! آها "بلا ای بلا دختر مردم"
- یادته رفته بودیم عینک بگیریم واسه ات، یارو فروشنده عه زل زده بود به چشات و می گفت به رنگ ابروی شما عینک با فریم زرشکی میاد و داد زدم "مگه خودت ناموس نداری؟" ؟
+ یادته کالسکه ی ۳ میلیونی رزیتا رو دادیم به اون بچه عه که مادر و پدرش کراکی بودن؟ وااااای وااای وای، چقدر خوشحال شد بچه عه. هنوز چهره اش جلو چشم هامه
- هعی روزگار. آره ۳۶ سالته، بزن ۳۶. اما خب واسه من ده ساله ای، چون ده ساله که با هم ازدواج کردیم و شدی مال من. قبلی هاش حساب نیست! قبلی هاش مال شناسنامه و این پرسش نامه هاست

کلی فاصله داشتیم با حقیقت. درگیر روزمرگی بودیم و چرخ دنده های اتاق کنترل زندگی مون از کار افتاده بود و هِدِ سایتِ مدیریت پروژه سرشُ گذاشته بود‌ روی میز، قهوه اش سرد شده بود، سیستم داشت اِرور می داد. اینور و اونور زمزمه ی تغییر بود، اما هیشکی غُل و زنجیر پاهاشُ باز نمی کرد. یه چیزی بدتر از خوره چسبیده بود به ذهنمون که می گفت "نمی شه" . انقدر به تلخی ها فکر کرده بودیم که حالمون از زندگی که چه عرض کنم، حال مون از زنده بودن خودمون هم بدش میومد.‌ تا یه روز همه ی خط خطی های ذهنمون رو خط زدیم و "گور بابای محدوده ی امنِ زندگی. از این به بعد کارایی می کنیم که تا حالا نکردیم" . پا رو کشیدیم بیرون و همه چی شکست، هم غُل و زنجیر هم حصار اطرافمون هم کاسه ی بلوریِ ترس و استرس هامون و این قبیل خزعبلات و چرندیات.

همه چی درست می شه، باور کن. نرو روی چهارپایه، قرص ها و کپسول ها رو میکس نکن و دنبال لیوان آب نگرد، به اینم فکر نکن که کدوم پل خودکشی‌ش بیشتر حال می ده. همه چی درست می شه.
.
وقتی تنیده می شی به درخت زندگیت و بیشتر روی خودت کار می کنی و به این فکر نمی کنی که چقدر اوج بگیری از چشم بقیه می زنی بیرون، ریشه ات تنومند می شه. مال خودت باش، به درونت نگاه کن و ببین بیشتر دوست داری چیکار کنی، کاری که اعتقاد پشتش نباشه هیچ ارزشی نداره.
.
اگه دوست داری تا ۴ و نیم صبح بیدار بمونی و بعد تا لِنگ ظهر بخوابی اوکیه، انجامش بده. اگه دوست داری ته ریش بزار یا اصلا چپه‌تراش کن. اگه با حجاب مشکل داری مانتوی کوتاه بپوش و مقنعه ات رو بنداز سطل آشغال و یه شال قرمز بخر. می دونی چیه؟ یه روزی می رسه که داور سوت پایان‌ رو می زنه و می گی "ای بابا! ۹۰ دقیقه تموم شد؟!" و اونوقته که رفیقت که جِناح سمت چپ بازی می کنه و روی کمرش اینُ تَتو کرده که 'بیرون کشید باید از ورطه رخت خویش' می گه "تازه ۱۲ دقیقه هم وقت اضافه بود ها!"

🌹عاشقت شدم.‌ کورم. چشمات چه رنگیه؟!
[ داستانِ شش کلمه ایِ "کوریِ عشق" | #مظاهر_سبزی ]
.
🌹حقیقت اینه که #ارنست_همینگوی مبدع این نوع داستانه، داستان شش کلمه ای! قضیه برمی گرده به اون روزی که #همینگوی با رفقاش کل می ندازه و می گه "من می تونم توی #ادبیات هرکاری بکنم!" و وقتی بهش می گن "زِکّی بابا!" ، #همینگوی روی یه دستمال کاغذی #داستان زیر رو می نویسه و می ندازه جلوشون :
"فروشی: کفشِ بچه؛ هرگز پوشیده نشده"
.
🌹خب این قضیه خیلی شبیه هستش به قضیه ی #ملک_الشعرا_بهار. می گن توی یه محفلی به #بهار چندتا واژه می دن می گن بداهه #شعر بگو.
.
✏️سری اول واژگان:
خروس، انگور، درفش، سنگ
بهار می گه:
برخاست 'خروس' صبح برخیز ای دوست
خون دل 'انگور' فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه ی مشت است و 'درفش'
جور تو و دل، صحبت 'سنگ' است و سبوست
.
✏️سری دوم واژگان:
تسبیح، چراغ، نمک، چنار
بهار می گه:
با خرقه و 'تسبیح' مرا دید چو یار
گفتا ز 'چراغ' زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کام 'نمک'
کس میوه نچیده است از شاخ 'چنار'
.
✏️سری سوم واژگان:
گل رازقی، سیگار، لاله، کشک
بهار می گه:
ای برده گل 'رازقی' از روی تو رشک
در دیده ی مه ز دود 'سیگار' تو اشک
گفتم که چو 'لاله' داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی 'کشک'
.
✏️همه چَه چَه و بَه بَه می کنن، اما یه یارویی به #بهار می گه "تو که بهت می گن #ملک_الشعرا، با کلمات زیر #شعر بگو، اینایی که گفتی چیزی نبود که!"
واژگان:
آینه، اره، کفش، غوره
بهار می گه:
چون 'آینه' نورخیز گشتی احسنت!
چون 'اره' به خلق تیز گشتی احسنت!
در 'کفش' ادیبان جهان کردی پای
'غوره' نشده مویز گشتی احسنت!
.
🌹آره، #همینگوی و #بهار سلطان بودن، سلطان
.
🌹#ارنست_همینگوی ❤️❤️ | #ملک_الشعرا_بهار ❤️❤️