وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

تنها دوستش، همان که به سرش قسم می خورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!
صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعده ی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف می زنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. می خواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برایش مهم نبود.
آدمی وقتی برای همیشه از چیزی دل می کَنَد، مشابه قاتلی وحشی به جان اطرافیانش میفتد؛ و او حالا قاتلی وحشی بود. بدل شدن از یک حسابدار خوش قریحه به یک قاتل تمام عیار، برایش یک هفته و دو روز طول کشیده بود.
به یاد تمام دوران دانشجویی اش افتاد که کلی کار می کرد و روز به روز صفرهای بیشتری جلو بدهی هایش قد می کشید، به یاد تمام بدبختی هایش و روز و روزگار سیاهش. همیشه چشمانی پر از اشک داشت و لباس هایش بر تنش غریبی می کردند. از اقلیمی دیگر بود و میان مردمان نمی گُنجید.
خوب می دانست باید چطور رئیس را شیر کند تا این به ظاهر رفیقش و باطناً نارفیقش را از کار برکنار سازد. همه ی دیالوگ ها و مونولوگ های حدسیِ از پیش تنظیم شده اش را روبرو آینه چندین و چند بار با صدای بلند و گاها آرام بر گستره ی غبارآلود خانه اش فریاد زد.
سردرد شدیدی در وجودش حس می کرد، سردردی که با برداشتن هر گام بیشتر شدت می گرفت. به اتاق رئیسش که رسید، محترمانه ضرباتی آرام بر درب اتاق نواخت و منتظر اجازه ی حضور شد، پس از چندین مرتبه درب زدن، صدایی نشنید. با ترس و البته کمی تردید که اقتضای شخصیت آرامش بود، آرام آرام چفت درب را گشود. رفیقش پشت میز ریاست بود!
#مظاهر_سبزی | ۱۵ اردیبهشت ۹۹

طبق عادت همیشگی اش ‌راس ساعت ۶ صبح از خواب برخاست. بدونِ صدا کردن مادر و یا غلتیدن در بغل پدر؛ بدونِ لوس کردن خودش برای هیچکدام. باد زوزه کشان از زیر درب فلزی زنگ زده ی قهوه ای‌رنگ خانه ی زیرزمینی شان راهی به درون می کاوید و آسمان پر بود، گویا باران در راه بود. خبری از سر و صداهای برادر کوچک سه ساله اش نبود، گویا غیب اش زده بود. گویا همه غیب شان زده بود. پدر و مادر روی تخت شان نبودند، همان تختی که با هزار ضرب و زور و قسط و فلاکت و بدبختی، خریده بودند. فنرهای تخت قدرت کشسانی خود را از دست داده بودند و رنگ سفیدش بیشتر به خاکستری می مانست. تخته چوبی که در قسمت جانبی تخت بود، حال خوراک موریانه ها شده بود و گُله به گُله حفراتی ریز و درشت در آن بود. باران شروع به باریدن کرد و با گذر هر لحظه، ترس بیشتر بر چهره ی "نایی" مستولی می گشت. گویا قدرت باران و نیز قدرت باد دست به یکی کرده بودند تا این خانه ی محقّر زیرزمینی را نابود سازند. گویا حجم عظیمی از باران کم رمق آسمان، بالای سقف خانه ی آن ها شروع به باریدن کرده بود و چکه چکه کردن قطرات باران از سقف ترک خورده ی توالت، به راحتی شنیده می شد.
نایی ترسیده بود. از وقتی که یادش می آمد، این اولین باری بود که خود را تک و تنها می یافت.‌ ذهنش به هر سمت و سویی شناور شده بود و غرق افکار خویش بود و مات ترسی ‌شده بود که در وجودش رخنه کرده بود. با انگشت های نحیف خود کلید برق را زد تا رنگ زرد چراغ‌سقفی که به تن سقف خانه شان زار می زد کمی از تاریکی فضا بکاهد. اما روشن نشد‌! نه تنها آن کلید، که سایر کلیدها نیز، از جمله توالت و حمام و انباری هم کار نمی کرد.‌ ناگهان به ذهنش این مطلب خطور کرد که می تواند از اتاق کار مادرش کمک بگیرد. بی محابا به سمت آن اتاق دوید و وقتی که رسید اثری از آن کارگاه خیاطیِ رو به زوال نیافت!
ترس از تنهایی به صورت موازی با ترس از رد شدن مجدد در امتحان و دیدن چهره ی عبوس معلم شان، در جانش ریشه دَواند. دوان دوان خود را به درب خانه رساند؛ گویا اصلا فراموشش شده باشد که پدر و مادری داشته است، و برادری. ناگاه متوجه شد کفش هایش را به پا نکرده، کیفش را برنداشته و نیز لباس فرم مدرسه اش را نپوشیده است. پس برگشت.
چند دقیقه بعد خود را در حالی پیدا کرد که دستگیره ی درب خروجی خانه را در دست دارد.
با دیدن سقف قرمز آسمان و نیز کوچه ای که در آن چیزی نبود جز دو سه درخت، ناخودآگاه به درون خانه گریخت، برای چند ثانیه فریاد زد و گریست. تمام قدرت اش را جمع کرد تا بر ترسش غلبه کند. پا به بیرون از خانه گذاشت. اولین گام را برداشت و سپس گام های دیگر پشت هر گام. نظرش به کاغذی ‌که به یکی از درخت ها چسبیده بود جلب شد. نزدیک شد تا آن را بخواند و در همین حین فهمید که زیر پایش خالی است و دارد روی ابرها راه می رود. کم کم می توانست با نزدیک شدن به درخت، نوشته ی روی آن را بخواند.
"ناییِ ..." اولین کلمه را دید و کمی امیدوار شد. این که مورد خطاب قرار گرفته بود برایش امید می آورد، چون مطمئنا حرفی در پس آن جمله بود که به او مربوط می شد. "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." این ها را دید و حدس این که ادامه ی جمله ی چیست همچون کِرم مغزش را می خورد. پس دَوید تا سریعتر برسد اما کاغذ مدام از او دور می شد و دید با هر سرعتی بِدَود کاغذ بیشتر دور می شود، پس با چشمانی گریان خود را بر زمین انداخت و دیگر برنخاست. پس از شاید چند ساعت، دید تمام آسمان و زمین همان جمله را تکرار می کند، همان جمله ی ناتمام! "ناییِ عزیز! تو در یکی از ..." از حالت خواب و بیداری اش خارج شد. دستانش تبدیل به آینه شده بود، پس چهره ی خود را دید و سپس پاهایش را و برای ثانیه ای محو کلمه ای شد که پشت بازوی دست راستش حکاکی شده بود. "خواب هایت"!
حال باید کلمات را می یافت تا جمله را تکمیل کند! پس تک تک آن ها را یافت.
"به"
"آمده ای"
"دنیا"
گویا زندگی اش تمام شده بود، چون جمله ی نهایی این بود که "ناییِ عزیز! تو در یکی از خواب هایت به دنیا آمده ای!" و این یعنی او برای همیشه در همان فضا و زمان باقی می ماند. پس دست هایش را به دیوار کوبید و شکست. او سال های سال است که در خوابش اسیر شده است و کارش شده گریه های شبانه و تنهایی های همیشگی. او هیچ گاه دنبال دیگر کلمات نگشت "اما اگر با انگشت سبابه ی دست چپ، رنگ کِرِم کنار رنگ‌ قرمزِ سومین رنگین کمانی که پس از چهارمین باران تشکیل می شود رسم کنی، به خانه ات بر می گردی! مادرت منتظر توست، با لقمه ی صبحانه"
#مظاهر_سبزی

می دونی چیه! ما بد وقتی به دنیا اومدیم! درست زمانی به دنیا اومدیم که شعر بزرگان خودشو پیدا کرده، موسیقی ساز بزرگان این قلمرو هنری رو شنیده و نویسندگی قلم نویسنده های بزرگ رو به خودش دیده. نه فقط شعر و موسیقی و نویسندگی، که اصلا کل هنر؛ یعنی نقاشی و خطاطی و منبّت و فیلمسازی و معماری و هرچی که توی این اقلیم بِگُنجه!
پس باید معمولی باشیم. معمولی بودن به منزله ی زندگی نکردن و تلاش نکردن نیست، بلکه مفهومِ غاییِ پذیرشِ "خود" رو می رسونه.
این که باشیم، همینطوری عادی. بدونِ ادا و ادعا باشیم.
شاید یه روز پدیدآور مکتبی جدید در هنر شدیم. خدا رو چه دیدی؟
و به همین خاطر من با این تیکه از صحبت های محمود خان مخالفم که می گه: "آدم معمولی موجود بزدلیه، برا همینم هست که هر کارمندی بیشتر دوست داره سر و کارش با مستخدمش باشه تا با رئیسش
#گلدسته_و_سایه_ها | #محمود_دولت_آبادی"
انسان عادی و معمولی، خیلی هم خوبه! اونی بَدِه که ناامید می شه.
حالا اینو تعمیم بدین به سایر بخش های زندگی. توی درس عادی بودن خوبه، توی کار عادی بودن خوبه، توی عشق عادی بودن خوبه، اصلاً توی دزدی و گناه هم عادی بودن خوبه.
همه از فیزیک دست کشیده بودن و ناامید بودن، تا این که فیزیک کوانتوم سر و کلّه اش پیدا شد و کلی دریچه های جدید باز شد! شاید ما هم یه روز که سرمون گرم عادی بودنمونه، عکس مون تیتر ۱ مجلات بشه. به امید اون روز، همه تون رو دعوت می کنم به عادی بودن و جنگیدن واسه عادی بودن. عادی بودن، نعمته💪⚘
#مظاهر_سبزی | ۱۴ اردیبهشت ۹۹

نظر من پیرامون یک-سوم اول کتاب #وقتی_نیچه_گریست:
#اروین_یالوم اولین روانشناسِ نویسنده ای است که روانشناسی و نویسندگی را تلفیق نموده و از این طریق در صدد کمک به افراد برآمده است. با این که شاید افراد روان‌پریشِ کمی را پیدا کنیم که علاقه به خوانش کتاب داشته باشند، اما این امید است که همان قلیل کتاب خوان هایی که داریم؛ از کتب این تیپی آنچه را که باید بیاموزند و در بزنگاه های حساس به کسانی که نیازشان دارند منتقل کنند.
کتاب با این که دارای اصطلاحات پزشکی و روانپزشکی ثقیل است، اما چون که در چارچوب داستانی درآمده است، رنگ و جلای ویژه ای یافته و منحصر به فرد شده است. #نیچه، عالمی که همه می شناسیم اش، از بیماری های فراوانی عذاب می کشد و چندین و چند روانشناس تلاش کرده اند تا او را درمان کنند، اما نتوانسته اند. تا این که لوسالومه، دکتر برویر را می یابد و از او خواهش می کند که نیچه را درمان کند.
غریب ترین و البته قشنگ ترین قسمت کتاب -به نظر من- آنجایی از فصل پنجم است که برویر از نیچه در مورد خانه اش می پرسد و نیچه جواب می دهد "خانه ی من، چمدان من است. من لاک پشتی ام که خانه ام را بر پشتم حمل می کنم. آن را کنار اتاق هتلم می گذارم و هرگاه هوا آزاردهنده شود، آن را بر می دارم و به آسمان های بلندتر و خشک تر نقل مکان می کنم."
ریز به ریز کتاب حساب شده نوشته شده است. مثلاً این که اکثر نویسنده ها به هنگام پیاده روی ایده های نوشتاری تاپ خود را پیدا می کنند، یا این که یک مرد به هنگام ملاقات با یک زن زیبارو چه در دلش می گذرد!
به نظر من، نکته ی متمایز کننده ی این اثر این است که اکثر اسامی ای که برای شخصیت ها استفاده شده است، اسامی نویسندگان و موسیقی دان ها و افراد بزرگی است.
کتاب تعلیقی عجیب دارد، بدان مفهوم که به یکباره تمام اطلاعات را به شما نمی دهد. مثلاً اکنون که من در حال نگارش این متن هستم، فصل پنج را تمام کرده ام و با این جمله تمام شده است که "دکتر برویر، من از شما سه سوال دارم!" و این یعنی تو مشتاقانه و از سرِ میل و رغبت و شوق منتظر هستی تا ببینی نیچه از دکترش -برویر- چه می پرسد.
#مظاهر_سبزی

قصه ی نرگس که شد مخمور چشم مست خویش
غصه ی هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
#حسین_محی_الدین_الهی_قمشه_ای
___
نارسیسوس یه جوونی بود که بعدا تبدیل شد به نرگس.
یه دختری به نام هارتف عاشق این بود.
و بعد وقتی که هارتف جواب مثبت از نارسیسوس نگرفت، نفرینش کرد و گفت "امیدوارم عاشق کسی بشی که بهش نرسی"
 و نارسیسوس عاشق خودش شد! عکس خودشو توی آب دید و عاشق خودش شد ولی نمی تونست به خودش برسه! هرچی می رفت به آب دست می زد خودشو بگیره (!) آب متموّج می شد و پریشان.
تا این که بالاخره در فراقِ خودش مُرد!
وقتی می خواستن دفنش بکنن، حوری ها گفتن اینو دفنش نکنین، تبدلیش کنید به یه گُل که همیشه کنار آب باشه، گُلِ نرگس.

وقتی حضرت عیسی گفت "برایتان صلح نیاورده ام، شمشیر آورده ام" باید حساب کار دستمون میومد! زمانه تغییر کرده، ولی راهکارهایی که قدرت استفاده می کنه واسه منزوی کردن عالِم، هنوز پابرجاست. هر روز به حیلتی و ترفندی، دندون تیز می کنن برای بستن راه آدم. چه وکیل باشی، چه هنرمند؛ چه مهندس باشی، چه پزشک؛ چه بازاری باشی، چه کارمند دو شیفته ی اداره ی بیمه؛ استقلال لازمه ی اصلی و حیاتیِ شغل توعه. نمی شه که راهت رو ببندن و با چماق وایستن بالای سرت، بعد بگن کارتو انجام نده! درست هم انجام ندی، عذرتو می خوایم!
___
استقلال وکیل، لازمه ی شغل وکالته. وکیلی که نتونه بی محابا با قاضی حرف بزنه، با جامعه حرف بزنه، با رسانه حرف بزنه؛ عروسک خیمه شب بازی عه! امروز این عدم استقلال برای وکلا مطرح شده، فردا برای من و تویی که داری این متنو می خونی. از کجا معلوم فردا اتحادیه ی شیرینی پزان، کانون پرورش فکری کودکان و سازمان جهانی دانشجویان شاخ نشن و نگن قنّادی ها فقط باید طرح هایی که ما می گیم رو بزنن، بچه ها فقط باید کارتون های مسخره ی شبکه پویا رو ببینن و دانشجوها حق ندارن دروس اختیاری پاس کنن و از این به بعد همه ی دروس اجباریه!
___
به قول هگل "تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد وضعیت متحجر است، وضع بی تحرک احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه در حال مبارزه ای مدام برای توجیه خویش است، مبارزه ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد"
___
استقلال حق طبیعی هر آدمی، در هر جای دنیاست.
___
#مظاهر_سبزی

من از "احمد محمود" فقط "همسایه‌ها" را خوانده‌ام. خوب هم نفهمیدم‌اش، ولی دوست‌اش داشتم. در قسمتی از "همسایه‌ها" می‌گوید "باید یاد بگیری که وقتی درگیر مبارزه هستی، درگیر احساس نباشی"
نویسندگی همچون مبارزه است. احمد محمود در این وادی همچون یک فرمانده در جنگ، جنگید و احساسش را فراموش کرد. به قول خودش، می‌توانست شغلی با بیمه داشته باشد یا بازاری باشد، اما نویسندگی را برگزید. نویسندگی شغل نیست، و اگر شغلت بشود نویسندگی، یکی می‌شوی مانند "چارلز بوکوفسکی" که پیش از نویسندگی بدبخت بود، پس از نویسنده شدن، بدبخت تر! جنونِ نوشتن خرخره‌ات را می‌چسبد و مگر رهایت می‌کند؟ خوابت می‌شود نوشتن، بیداری‌ات نیز. غذا و ضربان قلب و درس و کار و حتی عشقت می‌شود نوشتن. گوشه‌گیر می‌شوی تا ذهنیاتت را بنویسی، و این ذهنیات یک روز وقتی از کِرمی کوچک تبدیل به اژدهایی بزرگ شد، تو را می‌بلعد!
احمد محمود گویا راضی نیست! او کاخ کلمات را دارد، اما تنهاست! کاخی عظیم به حجم دنیا، و خالی به حجم چند صد هزار دنیا!
هیچ نویسنده‌ای در دنیا نمی‌تواند دروغ بنویسد. اگر از بی‌پولی می‌گوید، یقیناً بی‌پولی کشیده است؛ اگر از عشق می‌گوید، یقیناً عاشق شده است؛ و اگر از مرگ می‌گوید، یقیناً مرده است!
آری، "احمد محمود" مرده است و این روح‌اش است که در کتاب‌هایش می‌پِلکد! هر نویسنده‌ای تنهاست، احمد محمود تنهاتر از تنها؛ همچون کودکِ کتاب "همسایه‌ها"‌یش که در دنیای آدم بزرگ ها تنها بود.
___
پ.ن: اگر خواستید "همسایه‌ها" را بخوانید. این کتاب را انتشارات امیرکبیر منتشر نموده است. بعید می‌دانم در بازار موجود باشد چون در رده‌ی سنی+۱۸ می‌گُنجد! اگر هم باشد (که بعید می‌دانم!) یقیناً از سر و ته‌اش زده‌اند و تیغ سانسور را روانه‌ی واژگان‌اش نموده‌اند. این کتاب را باید از دستفروش‌های کتاب بخرید، یا از کانال‌های تلگرامی که پی‌دی‌اف کتاب‌های ممنوعه را می‌گذارند! "همسایه‌ها" مجازترین ممنوعه‌ای است که خوانده‌ام!
___
#احمد_محمود + #مظاهر_سبزی

چهارم ابتدایی بودم، فردای روزی که با پوررضایی سر هیچ و پوچ دعوا کردیم، از وسط زمین یه گل زدم به قهاری، جوری که توپ اول خورد به تیرک سمت راست دروازه و بعد رفت خورد به تیرک سمت چپ و بعد خورد به پس کله ی قهاری و گل! ، علی‌اکبر دست چپش رو آورد و گفت بزن قدش، و بعدش سریع برگشتم سر پست اصلیم، من همیشه چه توی فوتبال چه توی زندگی مدافع بودم، وقتی برگشتم جای اصلیم دروازه بان مون (علی لطفی) گفت چرا خوشحالی نکردی؟ ، و بعدش همزمان با این که چشم هاش رو مثل جغد اینور و اونور می چرخوند گفت مثلا یکی دور زمین می دوئه یکی داد می زنه یکی انگار داره بچه توی گهواره می چرخونه تظاهر می کنه به این کار، و کلی خوشحالی دیگه، بازی رو دو- یک باختیم، چون لطفی بی خیال نشد و انقدر حرف زد که حواسش پرت شد و یه لایی خورد و یه زیرطاق، شب ساعت یه ربع به هفت وقتی داداش بزرگم داشت اخبار ورزشی می دید دیدم یه بازیکن وقتی گل زد دستبندی که به دست راستش بسته بود رو بوسید و دستش رو مشت کرد و سمت تماشاگرها بردش بالا، رفتم روی مخ مامانم که یه دستبند درست کن واسه ام که پرچم #ایران باشه تا وقتی گل زدم دستم رو مشت کنم و ببوسمش و بگیرم سمت تماشاگرها یا اصلا آسمون، بافت و شد این، دیشب قاطی وسایل هام و به لطف عید پیداش کردم، یادمه تا چندوقت زنگ های ورزش می بستم دستم و هروقت گل می زدم یه بوس حواله اش می کردم، اما چون مدافع بودم تعداد گل هایی که می زدم کم بود، یادمه از اول ابتدایی که با سر رفتم توی تیردروازه (!) خانوم سپهری (معلم کلاس اول مون) گفت "همیشه مدافع بازی کن مظاهر جان!" ، مدافع شدم، کلا توی دبستان و راهنمایی و دبیرستان فکر کنم چیزی بین ۲۰ تا ۳۰ تا گل زدم، دستنبد رو فقط زنگ های ورزش می بستم به دستم، یعنی قانون گذاشته بودم که فقط زنگ های ورزش، همیشه هم به دست چپم می بستم چون به قلب نزدیکتره، و توی اون دوران چه ده سالگیِ چهارم دبستان چه هفده سالگیِ سوم دبیرستان همیشه همراهم بود، نقشش توی زندگیم کم بود، اصلا گم بود انگار، یه روز هم همه ی این ها رو واسه مهدیار تعریف کردم، همین چندوقت پیش، گفتم من یه دستبند داشتم که پرچم #ایران بود گم شد، بعد یه جوری وانمود کردم که انگار اون دستبند توی دستمه و مچ دست چپم رو بوسیدم و دستم رو مشت کردم و بردم سمت آسمون، مهدیار هم از چیزهایی که توی زندگیش از دست داده گفت، از برادرش که رفته بلژیک درس بخونه از خواهرش که بعد از ازدواج با پسردایی‌ش رفته جنوب از منگنه اش گفت که یه روز وقتی دوم دبستان بوده زیپ کوله پشتی آبی‌ش باز بوده و افتاده توی جوب از زگیل روی گوش سمت راستش گفت که اصغرآقا وقتی می خواسته کچلش کنه به عمد موزر آلمانی‌ش رو گرفته رووش و کنده اش و خون پاشیده روی آینه از معلم پرورشی شون گفت که رفته بوده جنگ و دستش رو از دست داده بود از دختر همسایه شون گفت که روز کنکور از شدت استرس غش کرده بود و برای بار سوم کنکور رو از دست داده بود، هر آدمی یه گم شده ای داره، جسارتا من با این که ۱۰ ساله فوتبال بازی نکردم اما دستبندم رو ببوسم و دستم رو مشت کنم و بگیرم سمت آسمون :)

پرسیده بودی صفر عاشقی یعنی چی، صفر عاشقی یعنی ساعت دوازده ی شب یه دفعه گوشیت رو ببینی و چهارتا صفر کنار هم حک شده باشه روی صفحه اش، اینطوری: 00:00 . و خب فسلفه اش اینه که یکی داره بهت فکر می کنه، آره یعنی عشق. خرافاته ولی قشنگه و منم قبولش دارم. اصلش اینه که یه دفعه باشه، یعنی یه دفعه چشمت بخوره به گوشیت نه با مقدمه چینی و فکر به این که "وای کی عاشقمه؟!" . پیرو همین قضیه و فلسفه اش، من عاشق یه دفعه ای بودن انجام دادن کارها شدم، مثل این عکس هایی که توی مترو از این دوتا بچه گرفتم.
___
بحث شون بالا گرفته بود، سر این که دیگه چی از دیجی کالا بخرن که قیمت سفارش شون از اون حدی که می خوان بالاتر بره و هزینه ی پست ندن. از کتاب و کیف و جامدادی، رسیدن به هارد و فلش و کیف دوربین عکاسی! امشب داشتم به عجیب غریب بودن شون فکر می کردم، و خب گالری گوشی رو که باز کردم گفتم صفر عاشقی یعنی همین لحظه ها‌، همین لحظه ها که می خوایم بگذره و وقتی می گذره دل مون واسه شون تنگ می شه. نمی خوام هندی کنم قضیه رو، اما پوسیدیم از این مالیخولیا و جی پی اس هم قفلی زده روی پیدا کردن مدینه ی فاضله ی این دنیای لعنتی!
___
من سر تا پا روحم، یعنی جسمم به فنا رفته و وقتی توی آینه به خودم زل می زنم یکی از سمت چپ به سمت راست آینه قدم می زنه و می گه "خانوم های گلم! گل‌سر آوردم چه گل‌سری!" و بعد شال‌ش رو برمی داره و موهای خرمائیش رو گره می زنه به گل‌سر . و این که نه فقط صفر عاشقی، که همه ی لحظه ها عاشقی ان، مثل وقتی که صدای کشیده شدن چمدون رو می شنوی و داخلش جسد یه عاشق رو دارن جابجا می کنن! واسه همینه که به نظرم اگه نویسنده ای و به چاپ شدن یا نشدن کتاب بعدیت فکر می کنی و یا اگه پایان نامه ات مونده و استادت فقط جلو پات سنگ می ندازه و یا یه تِرَک از خواننده ی مورد علاقه ات رو با کیفیت ۱۲۸ دانلود کردی و هرچی می گردی ورژن ۳۲۰ ِش رو پیدا نمی کنی، تو یه خائنی! و اگه کارگردان بودم همه ی این خیانت ها رو می بردم جلو دوربین.
___
اصلا به نظرم صفر عاشقی وقتی ایجاد شد که بین عقربه ها دعوا افتاده بود که بهترین فرم قرارگیری شون چطوریه، اونجا بود که دنیای دیجیتال وارد شد و گفت اصلا چیدمان میدمان رو بزارید کنار (!)، و سنّت و سنّتی بودن ساعت ها از بین رفت. مثل جسم من که از بین رفت، یا اون خانوم موخرمایی که گل‌سر هاش چینی بود و دونه دونه دست مشتری ها دارن می شکنن. و عشق و عاشقی یعنی یه کاری کنی حال دلت خوب بشه، که اگه شد نوش جونت و اگه نشد تو عاشق نیستی بلکه یه خائنی که اون دختر بدبخت رو بدبخت تر می کنی و یا اون پسر بدبخت رو بدبخت تر. واسه همین صفر عاشقی رو دیدی خوشحال باش، اما نه خیلی (!) ، چون ساعت ۱۲ که بگذره، می شه منفیِ عاشقی، اینطوری:
منفیِ یکِ عاشقی
منفیِ دوِ عاشقی
منفیِ سهِ عاشقی
منفیِ چهارِ عاشقی
منفیِ پنجِ عاشقی
و به خودت میای می بینی ساعت شده ۵ و بیست دقیقه، در حالی که جسمِ نداشته ات منجمد شده و سرت روی کتابه و خوابت برده و یکی داره زیپ چمدون رو باز می کنه تا جابجات کنه! همین!

نویسنده مادرم. طراح صحنه خواهرم. عکاس خودم. غائب برادر بزرگه و کوچیکه
.
و این جنازه هیچ‌گاه از خواب بیدار نشد، حتی آن روز که درب ها را چنان بستی که شیشه ها شکست و جداره گرفت.‌ دلم گرفت. جاده ها گرفت. به یاد پدر گریستم. کارگرها مشت به مشت کوبیدند. فکری نبود. چاوشی گوش نکن پسر، فقط سنتی. چی می نویسم؟ چیه این نوشته ها؟ ژاکت بپوش، اگه نمی خوای پیرهن سیاه و سفید بابا رو بپوش. داداشت نیست. ناهار آماده است بچه ها.‌ چی؟ چند سالمه؟ ۵۰؟ نه! ۵۶ ساله شدم، همین چندروز پیش. خط اول رو که بنویسی بقیه اش خودش نوشته می شه. خودکار رو از روی کاغذ برندار. بگیر سمت راست، عکس قشنگ تر می شه. تلویزیون رو خاموش کن. مجید اخشابی بزار، اخشابی خوبه، عاشقشم. مولانا هم خوبه. هشت کتاب سهراب رو بیار بخونیم با هم. سینوهه خوبه، جلد اولش تموم بشه می رم بلافاصله جلد دوم. دختر خوبه، پسر کارش رفتنه. دختره که می مونه. دختر باید ترشی درست کردن یاد بگیره، پاپیونی کادو کردن یاد بگیره. پسر باید بخوره فقط، یعنی شکم داشته باشه و کچل باشه. عیدی نمی دن چرا امسال؟ یزدی بود، کیک یزدی نه، آدم یزدی.‌ یزدی ها خیلی خوبن. کلید بردارین بچه ها، من می‌ رم حرم، محتاجیم. بریم نیشابور؟ خیام خوبه، خیام بخون، شرابی که می گن شراب واقعی نیست، عرفانیه. عرفان خوبه. این پسره کیه که عاشقش شدی؟ تو هم عاشق شدی پسرم؟ کیه الهی قربونت بشم؟ چمدونت رو چرا نیاوردی؟ دنده ی ماشین خراب شده از سه می رم پنج، یه میلیون خرجشه اما رفتم قاب خریدم، قاب خوبه، ببین قاب شجریانه، ان شا ا... سالم و سلامت باشه. گیربکس ماشین خراب شده. اصلا زنگ نزد و روز وکیل رو بهم تبریک نگفت، اما ناراحت نیستم. بابات هم نیست، معلوم نیست رفته کجا؟ از پنج باید بیام سه، دنده رو می گم. سهام عدالت رو اصلا ثبت نام نکردیم، خبر نداشتیم، مهم نیست، مهم بچه هامن، مهم شمائی. قورمه سبزی دوست داری؟ پرسیدن نداره؟ دوست داری. جنازه رو کشتن، خونش پاشید روی شیشه. چرا بهش می گفتن جنازه؟ هنوز زنده بود که. توی دادگاه قدم می زدم، سررسیدم از دستم افتاد، یکی اومد برداشت داد بهم و نگاه هامون گره خورد، گفتم شبیه صحنه های عاشقانه ست! بچه خوبه، اما نباید بزرگ بشه! محمد سر کاره؟ آره سرکاره فکر کنم. شاه عباس و روابط ایران عثمانی رو سرچ کن بخون، آدم باید تاریخ بخونه. من بچه بودم فردوسی توی تلویزیون بود، فردوسی نه فردوسی پور. جنایات و مکافات رو بخونید بچه ها. البته قبلش باید خونه رو تمیز کنیم. مکه و سوریه و دمشق و حلب؟ حلب روغن کجاست؟ باغ رو باید شخم می زد، دوتا کارگر نگرفت، خودش یه شب تا صبح کند، بعدش مریض شد و خونش پاشید روی شیشه. غذای خوب باید بخورید بچه ها. وااای بنفش بپوش فقط لعنتی! پیرهن بنفشی دل منو تو بردی. چاوشی بزاره یکی! بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این. امیرآباد رو امیر آباد کرده، قاسم آباد رو قاسم. بریم قوچان؟ یا نه، اصلا بریم نروژ! مثبت در منفی می شه عشق. عشق رو باید حساب کتاب کنی. کالبدشکافی کن خودتو. دعوا کرده بود کتک خورده بود چاق شده بود، همسایه رو می گم. دیگه چه خبر؟ رفتی برگرد، اگه کرونا نمیومد تهران، میومدی؟ هر روز واسه ام خط و نشون می کشی و فلان و فلان و فلان.
.
طراح لباس پدرم