وبلاگ من

...

رفتم نون بخرم دیدم وایساده جلو آینه قدّی و داره با یقه کت کِرِمِش وَرمی‌ره.
اومد پیشم و گفت بابت اون روز ببخشین!
- کدوم روز؟
- همون روز که توو سالن مطالعه بهت گفتم با رفیقم می‌خوام صحبت کنم، لطفا برو سالن مطالعه بالا و تو گفتی سالن مطالعه جای درس خوندنه نه صحبت کردن! بعد من با صدای بلند گفتم کولِت می‌کنم می‌برم بالا و تو گفتی چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟!
- شما ببخشین که شرایطتت رو درک نکردم.
- نه دیگه! اگه درک نمی‌کردی نمی‌رفتی کتابخونه خوابگاه!
- از کجا فهمیدی به جای اینکه برم سالن مطالعه طبقه بالا، رفتم کتابخونه خوابگاه؟!
- بعد که رفتی، اومدم سالن مطالعه طبقه بالا ببینم جات خوبه یا نه! دیدم نیستی. سالن مطالعه طبقه همکف هم نبودی. اومدم کتابخونه اصلی خوابگاه دیدم اونجایی. می‌خواستم ببینم جات راحته یا نه.

یقه‌اش رو درست کردم و توو دلم گفتم کاش همه آدم‌ها وقتی بلایی سر یکی میارن و مجبورش می‌کنن یه کاری رو خلاف میل باطنی خودشون انجام بدن، بعد برن ببینن حالش خوبه یا نه! ببینن راحته و آرومه یا نه!

همونطور که دلم برای خودم و آینده نامعلومم می‌سوزه، دلم برای این صندلی هم می‌سوزه!
هم یه ردیف از چوبش کنده شده، هم یه طرفش رو بستن که باز نشه و نیفته (!)، هم یکی از پایه‌هاش لق می‌زنه. و حالا همه این‌ها رو بزارین کنار اینکه این صندلی شده صندلی سیگاری‌های خوابگاه! هر روز از صبح تا شب شاید بین ۱۵ الی ۲۰ نفر بیان بشینن روی این صندلی و انواع و اقسام سیگارها و بعضا سیگاری‌ها (!) رو بدن به خورد این صندلی بدبخت!

آخه چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی اینجاست و دود بهمن و وینستون و ... می‌ره توو جلدش؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی توو کافی‌شاپه و هر روز انواع و اقسام آدم‌ها رو به خودش می‌بینه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو کافی‌شاپه و انواع آدم‌ها با طیف فکری مختلف ازش استفاده می‌کنن و یه صندلی توو سینماست که شاهد هزارتا شخصیت توو دنیای فیلمه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو سینماست و کلی داستان رو می‌بینه و یه صندلی توو هواپیماست و دنیا رو می‌چرخه.

و همینطور بیا پایین و به صندلی‌های دیگه فکر کن.
اصلا عدالت کجاست؟! هست؟!

همونطور که دنیای صندلی‌ها عدالت نداره، دنیای ما آدم‌ها هم عدالت نداره! باور کن نداره!

خب منم آدمم دیگه!
درسته گاهی وقتا سریع از کوره درمی‌رم و الکی پاچه یکی رو می‌گیرم (!)، ولی مهربونی و کمک کردن رو دوست دارم. گمون نکنم کسی توو دنیا از مهربونی و کمک کردن بدش بیاد، مگه اینکه مشکل داشته باشه!

اسمش رو توو گوشی سِیو کردم "بیست و شش بهمن". یعنی قضیه این بود که بیست و شش بهمن پارسال بود که دیدم یکی از بچه‌های کم‌بینای خوابگاه دم در خروجی وایساده. رفتم پیشش و گفتم "چیه حاجی؟!"
گفت "می‌خوام برم سر قرار (!)، دیرم شده، بیا یه اسنپ برام بگیر."
اسنپ گیر نیومد و یه موتور از همون جلوی خوابگاه براش گرفتم تا برسه به قرارش.

دیشب توو خوابگاه دیدمش. گفتم "به قرارت رسیدی؟"
خندید و گفت "نه نرسیدم! طرف هم کلی ناراحت شد که کاشته بودمش اونجا."
بعد کیف جیبیش رو درآورد و گفت "دوهزارتومن که اون روز دادی برای کرایه موتور رو بردار‌ (اون روز کرایه‌اش می‌شد هفت تومن. خودش یه پنج هزاری داشت و یه پنجاه هزاری. پنج تومنش رو گرفتم و دو هم من گذاشتم و دادم به موتوری)"
گفتم "دوهزار تومنم باشه پیش خودت. اگه به قرار می‌رسیدی ازت می‌گرفتم ولی الان که نرسیدی حکم دیرکرد رو داره!"

اینا رو نگفتم که از خودم تعریف کنم و ریا کنم. اینا رو گفتم تا بهتون بگم اگه دیدین یه نابینا یا کم‌بینا یه جایی وایساده، کمکش کنین تا به قرارش برسه! معلوم نیست چنددقیقه ست که منتظره تا یکی مثل من و تو که چشم داریم ولی نمی‌بینیم (!) بریم کمکش.

اگه هم فکر می‌کنین اینا رو گفتم تا ریا کنم و بگم خوبم و پاک و مطهر، آره اصلا هرچی تو بگی! من ریاکارم، ریاکارترین آدم دنیا! ولی کمک کن انصافا!

‍‍ شرف اهل قلم : دکتر احمد زیدآبادی | شرف اهل علم : دکتر علی صلواتی‌زاده

 

متن رو به سه بخش تقسیم می‌کنم:
۱. دکتر احمد زیدآبادی
۲ دکتر علی صلواتی‌زاده
۳. کتاب "از سرد و گرم روزگار"

 

🌷۱. دکتر احمد زیدآبادی (منبع: ویکی‌پدیای فارسی)
احمد زیدآبادی روزنامه‌نگار و تحلیل‌گر سیاسی اصلاح‌طلب ایرانی است که در پی حوادث انتخابات ریاست‌جمهوری (سال ۸۸) به شش سال زندان، پنج سال تبعید به گناباد و محرومیت مادام‌العمر از هرگونه فعالیت سیاسی و شرکت در احزاب و هواداری و مصاحبه و سخنرانی و تحلیل حوادث، به‌صورت کتبی یا شفاهی محکوم شد و پس از طی دوران حبس و در اوایل تبعید در مردادماه ۱۳۹۴ مورد عفو عید فطر قرار گرفت و آزاد شد.
او می‌گوید: "زندگی به اندازه‌ای زیباست که همه‌چیز را می‌توان قربانی آن کرد، مگر شرافت را، که عزیزتر و زیباتر از زندگی است و لایق آنکه زندگی را قربانی آن کرد. این اصل اساسی زندگی من است و هرکس لحظه‌ای در این باره تردید کند هرگز مرا نشناخته است"


🌷۲. دکتر علی صلواتی‌زاده (منبع: خودم :))
با دکتر صلواتی‌زاده ترم یک -برنامه‌ریزی ریاضی پیشرفته- داشتیم. یه درس خیلی سخت و پیچیده. دکتر صلواتی‌زاده یه چیزی فراتر از استاد بود برامون و فقط توو کلاس درس خلاصه نمی‌شد. خوبی‌هاش و خوب تدریس کردنش باعث شد جزوه‌های کلاسش رو بزارم توو پوشه و به‌عنوان یادگاری نگه دارم، ویس‌های کلاسش رو هم توو یه فایل روی دسکتاپ لپ‌تاپ نگه دارم. اگه بخوام یه چشمه از تفاوت‌های ایشون با بقیه اساتید رو بگم:
۲-۱) توو کلاس دانشجو رو به بحث می‌کشید و از همه دانشجوها با افکار متفاوت برای جلو بردن درس استفاده می‌کرد.
۲-۲) مثل دکتر شریعتی درس می‌داد! یعنی بدون اینکه چیزی رو حفظ کنه میومد توو کلاس و خیلی خفن و باحال و مسلط همه موضوعات رو باز می‌کرد برای بچه‌ها.
۲-۳) یادمه بعد امتحان پایان‌ترم (که خیلی هم سخت بود!) به چندتا از بچه‌ها که امتحان رو خراب کرده بودن (از جمله خودم!) توو تلگرام پی‌ام داد و پرسید چرا امتحان رو خراب کردی و مشکلی چیزی برات پیش اومده؟!
۲-۴) چندبعدی بودنش رو خیلی دوست داشتم. این که هم توو رشته خودش خفن بود، هم زبون آلمانی بلد بود، هم اهل ادبیات بود و ... .
۲-۵) یه کانال تلگرامی زده بود و قبل از کلاس، درس جلسه بعد رو می‌ذاشت تا بخونیم.
و ...  (بخوام بگم زیاد می‌شه جا نمی‌شه!)


🌷۳. کتاب "از سرد و گرم روزگار"
این کتاب که نوشته احمد زیدآبادی هستش، شرح حال خودشه که با قلمی روان و با ذکر جزئیات نوشته شده. علت اینکه دکتر زیدآبادی و دکتر صلواتی‌زاده رو با هم ترکیب کردم، این هست که امروز همزمان هم کتاب "از سرد و گرم روزگار" رو تموم کردم و هم دکتر صلواتی‌زاده رو دیدم؛ و چه اتفاقی بهتر از این؟!
برشی از کتاب:
سرنوشت به دنبالم بود؛ 《چون دیوانه‌ای تیغ در دست》. پس به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تک‌درخت تناور روستایمان چشم به افق‌های دوردست و بی‌انتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به 《انتخاب》 فرامی‌خواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بی‌پناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همه تباهی‌های محیط اطرافم شوریدم .... این قصه سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.

به آلبوم جدید محسن جان گیر دادن. حالا گیرشون اینه که می‌گن اسم آلبوم (قمارباز) رو باید عوض کنی! چاوشی هم گفته یا همین رو قبول می‌کنین، یا می‌زارم "بی‌نام" :)

بعد هم به کلمه "روسپی" گیر دادن و گفتن باید حذف بشه! یکی هم نیست بهشون بگه "آخه قربونتون بشم! شعر مولانا رو نمی‌شه عوض کرد که! می‌شه؟!"

توو این دوره زمونه که هرکی از باباش قهر می‌کنه می‌ره خواننده می‌شه، محسن چاوشی نعمت موسیقی ایرانه. کاش قدرش رو بدونیم.

یکی هم پیدا شده که داره از مولانا و سعدی و خیام می‌خونه، انقدر چوب لای چرخش نزاریم انصافا.

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

حسن این عکس رو برام توو واتس‌اپ فرستاده و نوشته "یادته؟!"
مگه می‌شه آدم یادش نباشه آخه؟! سال آخر دوره کارشناسی بهمون خوابگاه ندادن و مجبور شدیم خونه بگیریم. این هم آشپزخونه همون خونه ست که هر دو هفته یه بار، دو نفره تمیزش می‌کردیم. آدم‌ها گذر روزها رو یادشون می‌مونه ولی روزگار نامردتر از این حرف‌هاست. به قول فیلم the angriest man in brooklyn، "روی سنگ قبرم می‌نویسند هنری آلتمن ۲۰۱۴-۱۹۵۱، تا الان نمی‌دونستم تاریخ‌ها هیچ اهمیتی ندارن، مهم اون خط فاصله ست!"
من می‌گم چهارسال خاطره و عشق و دوستی، بعد هم سیم‌های گریه و خنده‌ام اتصالی پیدا می‌کنه و همزمان می‌خندم و گریه می‌کنم و به پیوستگی و زیبایی سریال گیم‌آف‌ترونز، خاطرات اون سال‌ها از ذهنم عبور می‌کنه و به اندازه هزارتا نگاتیو برات عکس و فیلم میارم که ثابت کنه هنوز اون روزها رو به یاد دارم.
اما روزگار می‌گه "مظاهر سبزی. دانشگاه حکیم سبزواری. ورودی ۹۱ مهندسی شیمی" و دیگه هیچی! انگار فقط همین رو یادش مونده. انگار فقط خط و آندرلاین و نقطه و پرانتز براش مهمه!
دیگه خیلی زور بزنه هم‌اتاقی های اون چهارسالم رو می‌گه:
محمد (معماری). علی (مهندسی شیمی). رضا (مهندسی عمران). نوید (مهندسی مواد). امین (مهندسی مواد). سجاد (مهندسی شیمی). امیرحسام (مهندسی عمران). جواد (مهندسی برق). بهنام (مهندسی مواد). احسان (مهندسی مواد). حسن (مهندسی عمران). مسعود (مهندسی برق). حسین (مهندسی برق). محسن (معماری). ابوالفضل (معماری).

راست می‌گن "کلمات کشنده‌تر از هر سلاحی هستن!" الان همین چند خط یعنی چهارسال!

عزیزم!

دوتا خبر بد دارم و یه خبر خوب.

خبر بد اول اینه که پایان‌نامه ام اصلا پیش نمی‌ره و حسابی خسته‌ام کرده لعنتی.

خبر بد دوم اینه که امروز رفتم قیمت دوربین‌ها رو دیدم، باورت می‌شه دوربین 33 میلیونی هم داریم؟ حتی گرون‌تر از این هم هست! با این شرایط فعلا نمی‌تونم دوربین بخرم.

اما خبر خوب اینه که شوهرت انقدر به خودش و توانایی‌هاش ایمان داره که مطمئنه یه پایان‌نامه خیلی خفن می‌بنده و یه دوربین خیلی خفن هم می‌خره. بعد یه روز که با هم رفتیم سفر، ازت هزارتا عکس می‌گیرم و به دلهره‌های این روزهام می‌خندم. راستش هم دوربین رو برای تو می‌خوام، هم پایان‌نامه ام رو به عشق تو انجام می‌دم. یعنی اگه فکر تو رو نداشته باشم، همین الان تسلیم این زندگی بی‌رحم می‌شم. می‌گم فقط تا وقتی که من پایان‌نامه ام رو تموم می‌کنم و پول دوربین خریدن رو جور می‌کنم، کم بخند که خنده‌هات تموم نشه عزیز دلم.

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

 

عزیزم!

خوبه که نیستی!

من هنوز قوی نیستم، نه فقط از لحاظ مالی و کاری. من اونقدر قوی نیستم که بتونم گیرایی چشم‌هات رو تحمل کنم، اگه این روزها پیدات بشه و توو چشم‌هام زل بزنی ممکنه قلبم از جاش کنده بشه!

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم.
بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.

 

دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" می‌خواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد امروز برم کتابخونه ملی ثبت‌نام کنم، امانت گرفتن این دو کتاب بود. "نسیم مرعشی" مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت خونده، ولی روزنامه‌نگار و نویسنده ست.

 

توو اون مدتی که قرار بود مسئوول امانات کتابخونه کتاب‌هام رو بیاره، زُل زده بودم به کارت. با خودم می‌گفتم کِی انقدر لاغر شدم؟ حواسم کجا بوده؟ مگه تا حالا خودم رو توو آینه ندیدم؟ آینه سرویس بهداشتی خوابگاه یا آینه قدّی‌ای که توو سالن ورودی خوابگاه‌مون هست، هیچ کدومشون مگه من رو نشون نمی‌دادن تا الان؟!

 

اومدم از کتابخونه بیرون، منتظر وَن‌های متروی حقانی بودم. جلد پشت کتاب -پاییز فصل آخر سال است- رو خوندم:
'این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم‌ها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم درنیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی‌گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله‌ی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش می‌آوردم بیرون. می‌خواستم بفهمم چرا وقتی می‌خوابانمش چشم‌هایش بسته می‌شود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار‌. من را نشاند روبه‌روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می‌ماند؟ گفتم آره بابا، یادم می‌ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از حرف و چشم‌های سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"

توو راه برگشت، خودم‌ رو روی یه ترازو وزن کردم، دیدم شدم ۵۷ کیلو، یعنی ۵ کیلو کمتر از دوماه پیش که آخرین بار خودم رو روی ترازو وزن کرده بودم. چند ساعته این تیکه از کتابِ -پاییز فصل آخر سال است- داره توو ذهنم مرور می‌شه: "خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟"

امروز امیر رو توو میدون انقلاب دیدم. با امیر تابستون سال پیش هم‌اتاقی بودیم. یه پروژه کسری از خدمت سربازی داشت که اون موقع پیگیر بود انجامش بده‌. بعد از احوالپرسی، گفتم چی شد کسری‌هات؟
گفت بی خیالشون شدم، اذیت می‌کردن.
گفتم اون همه زحمت و درگیری ذهنی و استرس و ... .
گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست مظاهر، هست؟!
گفتم چی بگم والا؟!
گفت الان امریه دانشگاهم. اینجا هم چندان خوب نیست، ولی خدا رو شکر. تو چه خبر؟
گفتم اوضاع منم خیلی خوب نیست، ولی خدا رو شکر!
خندید. خندیدم
گفتم خدا رو شکر که با این همه سختی هنوز می‌تونیم بخندیم، پس زنده‌ایم!