خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟
مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمیدونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمیدونستم چقدر لاغر شدم.
بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.
دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" میخواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد امروز برم کتابخونه ملی ثبتنام کنم، امانت گرفتن این دو کتاب بود. "نسیم مرعشی" مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت خونده، ولی روزنامهنگار و نویسنده ست.
توو اون مدتی که قرار بود مسئوول امانات کتابخونه کتابهام رو بیاره، زُل زده بودم به کارت. با خودم میگفتم کِی انقدر لاغر شدم؟ حواسم کجا بوده؟ مگه تا حالا خودم رو توو آینه ندیدم؟ آینه سرویس بهداشتی خوابگاه یا آینه قدّیای که توو سالن ورودی خوابگاهمون هست، هیچ کدومشون مگه من رو نشون نمیدادن تا الان؟!
اومدم از کتابخونه بیرون، منتظر وَنهای متروی حقانی بودم. جلد پشت کتاب -پاییز فصل آخر سال است- رو خوندم:
'این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدمها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم درنیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمیگذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کلهی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمهایش بسته میشود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار. من را نشاند روبهروی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت میماند؟ گفتم آره بابا، یادم میماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از حرف و چشمهای سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟"
توو راه برگشت، خودم رو روی یه ترازو وزن کردم، دیدم شدم ۵۷ کیلو، یعنی ۵ کیلو کمتر از دوماه پیش که آخرین بار خودم رو روی ترازو وزن کرده بودم. چند ساعته این تیکه از کتابِ -پاییز فصل آخر سال است- داره توو ذهنم مرور میشه: "خودش کسی نشد، من چرا باید میشدم؟"
- ۹۸/۰۶/۱۷