وبلاگ من

...

به قول صادق که امروز باهاش آشنا شدم -صادق "انسان‌شناسی" می‌خونه- :
همه‌چی از ادبیات شروع می‌شه.

 

به قول یه بنده خدایی که امروز توو مترو باهاش صحبت کردم:
مسخره‌تر از ادبیات نیست! فرض کن یه روانی که آدم‌ها بهش می‌گن نویسنده (!)، می‌شینه برای خودش هفتصد صفحه کتاب می‌نویسه. آخه مرتیکه احمق (!)، آخه خَر (!!)، تو اگه دیوانه‌ای و می‌خوای مُخِت رو با این خُزَعبَلات و چَرَندیات پُر کنی، به ما چه! برو توو کوه با سنگ‌ها صحبت کن تا خالی بشی بدبخت (!). بعد حالا یکی از همین دیوانه‌ها -منظورش از دیوانه، نویسنده بود (!)- برداشته در مورد عمه‌اش کتاب نوشته (!). نوشته که عمه‌اش یه روز با دوست‌پسرش می‌ره لب ساحل قدم بزنه که یه‌دفعه یه بطری می‌بینه، چوب‌پنبه بطری‌عه رو درمیاره، می‌بینه یه نامه تووشه، نامه رو باز می‌کنه می‌بینه یه نقشه ست، می‌ره به اون آدرس و یه بچه رو پیدا می‌کنه و شروع می‌کنه به تربیت کردنش (!). آخه چقدر مُزَخرَف خب!
 ببین بچه جون -منظورش از بچه من بودم (!)-، هیچی از این ادبیات درنمیاد! من تا ته این زندگی کوفتی (!) رو رفتم، هیچی نیست. من چندتا کشور اروپایی و آسیای شرقی رو رفتم و گشتم، تا دلت بخواد تجربه دارم. وقت‌های آزادت رو برو باشگاه یا کوه، مگه خُلی (!) که بخوای افکار یه روانی (!) رو بخونی؟! اصلا بگیر بخواب. جمعه‌ها یا روزهای تعطیل تا ظهر بخواب و حالش رو ببر.

 

به قول من:
هم صادق راست می‌گه، هم این بنده خدا -که دل پُری هم داشت (!)- . ادبیات همونقدر که خوبه، همونقدر هم مسخره ست!

من چاوشیستی‌ام *

* لفظ "چاوشیست" برای کسی به کار برده می‌شه که طرفدار محسن چاوشی باشه

عزیزم!

من این زندگی پیچیده رو نمی‌خوام، پیچ و تاب موهات رو می‌خوام. فرض کن یه روز صبح که از خواب بیدار می‌شیم و موهات شلخته شده، می‌شینی روی صندلی جلوی آینه و شروع می‌کنم موهات رو می‌بافم. از این بهتر هم هست مگه؟

جان؟

آره از این بهتر هم هست خب! از این بهتر انتظاری هستش که برای روز شدن شب‌ها می‌کشم تا موهات شلخته بشه و ببافم و ببافم و ببافم.

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

عزیزم!

یه دنیا تفاوته بین شاد بودنی که بعد از اتمام نوشتن یه داستان کوتاه دارم، با شاد بودنی که وقتی تو کنارم باشی و بخندی.

چرا نیستی؟! چرا کلمات رو باید به هم بچسبونم که داستان کوتاه بسازم ولی تو نیستی که خنده‌هات رو به هم بچسبونم که زندگیم رو بسازم؟

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

 

توو اتاق روبرویی‌مون یه پسره ست که دیروز از صبح تا ساعت ۵ سیزده بار بهش سلام کردم! فرض کن ۱۱ ماهه داریم همدیگه رو می‌بینیم و من ۱۱ ماهه منتظرم یه راه ارتباطی باهام بگیره و بگه اسمت چیه؟ چی می‌خونی؟ بچه کجایی؟ و یا اینکه اصلا یه بار به جای "سلام" بگه "سلام. چطوری؟"
تنها کسی که باهاش هم‌صحبت نشدم. راستش منتظر بودم ببینم بالاخره کِی پیش‌قدم می‌شه. ولی خب انگار فازش سنگین‌تر از ایناست. حس می‌کنم مثل ربات‌ها کد نوشتن براش. حتی چندبار امتحانش کردم و به جای سلام، گفتم سیلام، سلاب، سورا و ... ! دیدم براش فرقی نمی‌کنه من چی بگم، فقط می‌گه سلام! ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه برای چهاردهمین بار دیدمش. داشتم توو راهرو خوابگاه می‌رفتم، صدای کشیده شدن دمپایی‌هام روی زمین، فضا رو مثل اون فیلم‌هایی کرده بود که یکی توو زندان داره راه می‌ره و از فرط خستگی حال راه رفتن نداره. می‌دونستم این بار هم اگه بگم سلام، باز می‌گه سلام و تموم می‌شه همه‌چی، ولی نمی‌خواستم تموم بشه! گفتم "سلام. چی می‌خونی؟" گفت "سلام. حقوق" بعد سریع در رو بست و رفت توو اتاق!
عزیزی که داری این‌ متن رو می‌خونی. اگه تنهایی، اگه عاشقی، اگه بدبختی و یا هر مشکل و چالش دیگه‌ای داری؛ خودت پیش‌قدم شو. شاید شخص مقابل اصلا حواسش نباشه. نزار حرف‌هات بلوکه بشن توو ذهنت. ۱۱ ماه که سهله، ۱۱۱ ماه هم بگذره، کسی ‌که بخواد نفهمه، نمی‌فهمه.

آقای حاصلی مسئول تعمیر تجهیزات آزمایشگاهی تو ibbعه (انستیتو بیوفیزیک و بیوشیمی). از شنبه هفته پیش تا امروز که یکشنبه ست، 9 بار رفتم پیشش برای تعمیر یه دستگاه. وظیفه من نبود برای تعمیرش پیگیری کنم، ولی مجبور شدم، چون با اون دستگاهه کار داشتم. در مورد عُقده‌بازی های مسئول آزمایشگاهمون و پیگیری نکردن‌هاش دوست ندارم حرف بزنم، در مورد استادی هم نمی‌خوام بگم که باید برای تعمیر دستگاه 100 تومن بده ولی دیروز برگشته بهم می‌گه "مهندس! من امروز قسطی توو بوفه دانشکده ناهار خوردم! کارت بانکیم همرام نیست!"

 

امروز وقتی ساعت 11 رفتم اتاق حاصلی،

گفت " تو چرا انقدر وقت‌شناسی پسر؟! سر وقت میای، سر وقت زنگ می‌زنی، سر وقت پیامک می‌دی. من اینطوری نیستم اصلا"
بهش گفتم "بعضی چیزها چه خوب چه بد، مثل بختک می‌چسبن به آدم. مثلا وقت‌شناسی مثل بختک چسبیده به من. ولی خب ویژگی‌های بدی هم دارم."

حاصلی با خنده گفت "بدقولی هم مثل بختک چسبیده به من. بشین حالا حالاها کار داریم مهندس!"

نشستم و شروع کرد به کار. براش از مسئول گند اخلاق آزمایشگاهمون و دکتر ... که قسطی ناهار خورده (!) گفتم. حاصلی گفت همه‌جا همینطوره. بعد سفره دلش رو باز کرد و حدود 40 دقیقه درد و دل کرد. بعد هم همون حرف من رو تکرار کرد "بعضی چیزها مثل بختک می‌چسبن به آدم، چه خوب چه بد."

 

نقاشیِ روی وایت‌بُرد رو دیدم،

گفتم "می‌شه ازش عکس بگیرم؟"

گفت "آره. چرا که نه!"

رفتم عکس گرفتم و برگشتم نشستم روی صندلی، گوشی رو دادم بهش، گفتم "ببین! این نقاشی قبل از اینکه من ازش عکس بگیرم فقط مثل بختک چسبیده بود به اون وایت‌بُرد، ولی الان مثل بختک به گوشی من هم چسبیده. ولی خب بختک از نوع خوبه نه بد"

گفت "به نظرم مثل انتقال بختک نقاشی از وایت‌بُرد اتاق من به گوشی تو، اخلاق گند مسئول آزمایشگاهتون هم رفته توو شخصیت استاد ... ."

 

پ.ن: دستگاه هنوز تعمیر نشده. استاد ... هنوز قسطی می‌ره ناهار می خوره!، مسئول آزمایشگاهمون امروز از دیروز گند اخلاق تر بود. اینجا دانشگاه تهرانه!!!

سجاد، یادته یه بار توو خوابگاه سالاد الویه درست کردیم؟ یادته چطوری با دست سیب‌زمینی های آب پز شده رو لِه می‌کردیم؟ امروز یکی رو همونطوری لِه کردم!

تابستون از ناهار خبری نیست. یا خودمون باید درست کنیم، یا از بیرون بخریم. از فلافلی‌های میدون انقلاب و بوفه دانشکده دیگه خسته شدم، گفتم امروز خودم آشپزی کنم. البته چیز خیلی خفنی نبود، پوره سیب‌زمینی.

 

ظهر که رفتم یه جایی بشینم ناهارم رو بخورم، یه بنده خدایی رو دیدم که خیلی خوشگل روی نیمکت دراز کشیده یود. ازش عکس گرفتم، وقتی می‌خواستم برم پام خورد به یه سنگ لعنتی، سنگه رفت خورد به نیمکت و یارو بیدار شد.

نشستم کنارش و ساندویچ ها رو از کوله‌پشتیم درآوردم.

گفتم "چی می‌خونی؟"

گفت "مهندسی عمران"

یه ساندویچ بهش دادم، نگاهش کرد و گفت "داداش! اگه علم استاتیک و مقاومت مصالح بلد بودی، این ساندویچ‌ها رو اینطوری درست نمی‌کردی. اونی که دست خودته، قطر نونش کمه و روغن ازش زده بیرون، این ساندویچی هم که دست منه خیلی ارتفاعش زیاده و باید دوتیکه بشه."

 

سجاد، امیرحسام رو یادته؟ همون هم‌اتاقی مون که همیشه چهار زانو می‌نشست کنار شوفاژ و استاتیک و مقاومت مصالح رو حفظی می‌خوند!

به این یارو گفتم "تا حالا استاتیک و مقاومت مصالح رو حفظی خوندی؟"

گفت "منظورت چیه؟"

گفتم "مثلا کاغذ برنداری تمرین کنی، از روی کتاب بخونی."

گفت "نه! مگه می‌شه؟!

گفتم "من یه هم‌اتاقی داشتم می‌خوند، همیشه هم بیست می‌گرفت. پس اگه استاتیک و مقاومت مصالح رو می‌شه حفظی خوند و بیست گرفت، ساندویچ روغنی و با ارتفاع زیاد رو هم می‌شه خورد!"

 

یارو رفت توو فکر و بعد چند ثانیه گفت "تا حالا توو زندگیم انقدر قانع نشده بودم!"

کوله‌پشتیم رو انداختم روی دوشم و گفتم نوش جونت. رفتم.



 

یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.

برگشت به پسرش گفت:

you should learn english my desar son

(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)

 

پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:

بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!

 

به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)

 

 

احسان علیخانی: محمد جایزه رو ببری چی می‌شه؟ نفر اول شی 500 میلیون اعتبار تخصصی بگیری چیکار می‌کنی؟

محمد زارع: هنوز بهش فکری نکردم. چیزی رو که ندارم راجع بهش فکر نمی‌کنم.

 

عصر جدید - شبکه سه - مرداد هزار و سیصد و نود و هشت

انگار "هرچی یه حکمتی داره" بودیم و بعد دست و پا درآوردیم! داستان زندگی‌مون شده شبیه یه فیلم سینمایی که نقش اولش یا حامد بهداده یا نوید محمدزاده. شدیم شعرهای یغما گلروئی. مثل مزه آدامس موزی‌های تقلبی که نه تنها تلخی دهانت رو از بین نمی‌بره، بلکه تلخ‌تر هم می‌کنه. مثل آسمونی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و برف و بارون رو قاتی پاتی می‌فرسته پایین. مثل متروی تهران که یکی جوراب می‌فروشه و یکی ویولون می‌زنه. حکایت اون پسری که عشقی می‌خواست سیگار بکشه ولی الان داره شیشه می‌کشه. شبیه اون نَقّالی که تا خوان ششم شاهنامه گفتش و سکته کرد و خوان هفتم رو نتونست بگه. شبیه تلفن کارتی‌هایی که خودش هست ولی کارتش نیست. شبیه کیف پول خالی که دزد بهش رحم نمی‌کنه و می‌قاپه‌ش. شبیه لباس‌های خوشگل توی کمد که هیچ کدومش اتو نیست. شبیه اون بیلبورد تبلیغاتی که سه ساله منتظره یه تبلیغ بچسبونن بهش. شبیه مردی که دو جا کار می‌کنه و باز هم گیر کرده تو زندگیش. شبیه استادی که نمی‌دونه تاریخ امتحان کِیه و هر روز برگه به دست میاد تو کلاس. شبیه خنده‌های مسخره که هیچ‌جا استفاده نمی‌شن به جز عکس‌های سلفی مسخره. شبیه خش صدای محسن چاوشی وقتی که می‌گه "دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست/ کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست"
ولی خب هرچی یه حکمتی داره دیگه. قبول داری؟
می‌گن "امید آخرین چیزیه که می‌میره" امیدوارم این دیگه حکمت نداشته باشه!


پ‌.ن: الهام گرفته از یکی از نوشته‌های "کامل غلامی"