وبلاگ من

...

دکتر صلواتی‌زاده می‌گه "چنان با فراغ بال می‌نویسی که من فکر می‌کردم هیچ مشکلی توو زندگیت نداری" بهش می‌گم "مگه می‌شه آدم مشکل نداشته باشه؟!"
.
ولی ما یه همسایه‌ای داریم که هیچ مشکلی نداره، به‌خصوص با ادبیات.
این رو امشب فهمیدم و مثال نقض حرف‌هام پیدا شد. به جای "کثافت" نوشته بود "کسافت" و وقتی که بهش گفتم "املای "کثافت" رو اشتباه نوشتی"، گفت "بی‌خیال! واقعا چه فرقی می‌کنه بنویسیم کثافت یا کسافت؟!"
.
البته شاید بشه اسمش رو گذاشت دغدغه نه مشکل. مثلا دغدغه این همسایه‌مون اینه که ماشینش رو کجا ببره کارواش یا مثلا کِی لوازم جانبی ماشینش رو عوض کنه، در عوض دغدغه من اینه که اول کتاب‌های محمود دولت‌آبادیم رو بخونم بعد کتاب‌های مجموعه داستانم، یا اول کتاب‌های مجموعه داستانم رو بخونم بعد کتاب‌های محمود دولت‌آبادیم. هر کدوممون هم توو دنیای خودمون خوشبختیم🤭
.
پ.ن: عکس ماشین همسایه‌مون رو نشون می‌ده.

ریش‌تراشم به فنا رفت! یه روز وقتی رفتم سراغش توو کمدم، دیدم از وسط دوتیکه شده! دوتیکه شدن ریش‌تراشم، من رو وصل کرد به معلم حرفه و فن سال دوم راهنمایی‌مون، باید یه کاردستی بهش می‌دادیم و من چیزی گیرنیاوردم، از یکی از دوست‌هام که باباش معلم بود یه گلابیِ چوبی گرفتم. خلاصه که گلابی رو شاد و شنگول بردم دادم به معلم‌مون. کارنامه‌ها رو دادن دیدم حرفه و فن رو شدم ۱۸! با خودم گفتم یعنی چی؟! آخه درس به این مسخره‌ای رو باید ۱۸ بگیرم؟! اون موقع‌ها که بچه مدرسه‌ای بودیم، نمره کمتر از ۱۹ حکم بدترین فحش ممکن رو داشت برامون. برای همین صبر کردم معلم حرفه و فن اومد و پریدم جلوش گفتم چرا آخه ۱۸؟! گفت چون گلابیت توپُر نبود! خواستم همونجا اون گلابیِ چوبی که بهش داده بودم رو گیر بیارم و از پهنا بکنم توو حلقش و بگم مرد حسابی! آخه تو خیلی توپُر بهمون درس دادی که توقع گلابی توپُر داری؟! خلاصه که من حرفه و فن رو ۱۸ شدم و کاری هم نتونستم بکنم که بیشتر بشم.

برای ریش‌تراش خریدنم هم بحث توپُر بودن و یا نبودن مطرح شد. حسین گفت توو دیجی‌کالا ریش‌تراش گیرآوردم قیمتش ۸۹ هزار و ۵۰۰ تومنه، می‌خوای با هم سفارش بدیم؟ عکسش رو برام فرستاد و رفتم توو دیجی‌کالا دیدم فقط رنگ بِژ داره. به حسین گفتم حاجی رنگ آبی نداره؟! من آبی می‌خوام! بعد هم در مورد خوب بودنش و کاراییش و این چیزها پرسیدم. حسین گفت از پنج ستاره امتیازش شده ۴، رضایت خرید محصولش ۸۵ درصده، یکی از افرادی که این رو خریده و استفاده کرده توو قسمت نظرات گفته بدونِ شونه هم خیلی از ته نمی‌زنه و ... . با خودم گفتم توو این مملکت که تُن‌ماهی شده ۷۳۰۰، مغزتخمه مزمز رو دیگه نمی‌شه خرید و گوشت خوردن شده رویا، چه فرقی می‌کنه ریش‌تراش آبی باشه یا بِژ؟! مگه می‌خوای پول توپُر بدی که توقع داری رنگ سفارشی برات بزنن؟!
سفارش دادم و آوردن.
اسمش رو هم براتون می‌نویسم، اگه ریش‌تراشتون دوتیکه شد، برین بخرین. ولی اگه پول داشتین، بدین یه توپُرش رو بخرین، چون معلوم نیست ۸۹ هزار و ۵۰۰ تومن چقدر کار کنه.
"ماشین اصلاح کیمی مدل KM-5017"

دوبار اسلحه دست گرفتم. یه بار سال اول دبیرستان بودم که یه کلاشینکف رو باز و بست کردم. یه بار هم سال دوم دبیرستان که از طرف مدرسه رفتیم میدون تیر و یه خشاب رو توو عرض چندثانیه خالی کردم. برای همین جنگ رو درک نمی‌کنم، مثل اون دوستم که به یکی دیگه از دوست‌هام که باباش فوت کرده بود گفت "درکت می‌کنم!" و بهش گفتم "مگه بابات فوت کرده که فوت پدر رو درک کنی؟!"

من سِنسی از جنگ ندارم و تنها تجاربی که دارم برمی‌گرده به فیلم‌هایی که پیرامون جنگ دیدم (که اکثرا ساخته ابراهیم حاتمی‌کیا هستن) و شنیده‌هایی از افرادی که رفتن جنگ و برگشتن. حتی در مورد جنگ‌های دیگه توو دنیا اطلاعات خاصی ندارم و فقط چندتا فیلم دیدم که بهترینش "چه‌گوارا" بود که می‌شه ازش در مورد کاسترو و چه‌گوارا چیزهای خوبی فهمید. یه سری کتاب هم خوندم. مطمئنا تعریف کتاب‌هایی مثل "دا" و "سلام بر ابراهیم" رو خیلی شنیدین. من "دا" رو نخوندم، ولی جلد اول "سلام بر ابراهیم" رو خوندم. از این و اون زیاد شنیدم که شخصیت ابراهیم هادی توو این کتاب دست خوش غلو شده (که من مخالفم با حرفشون)، و به نظرم اگه ۳۰ درصد کتاب هم حقیقت داشته باشه، باز خیلی‌هامون یه دنیا فاصله داریم با ابراهیم هادی شدن.

جنگ رو نمی‌شه با فیلم و کتاب و این چیزها کاملا درک کرد، چون توو اون فضا زندگی نکردیم و نفس نکشیدیم. ولی خب همه‌مون می‌دونیم "جنگ چیز خوبی نیست"، حالا به هر نوعش که باشه و هرجای دنیا که باشه. جنگ علاوه بر اینکه یه سری عاشق و معشوق رو از هم جدا کرده، افکارشون رو هم از روی زمین چیده. یه سری چیزها دیده می‌شه مثل عدم وجود آدم‌ها، ولی یه سری چیزها دیده نمی‌شه مثل عدم وجود افکار اون آدم‌ها. ما علاوه بر اینکه با جنگ آدم‌ها رو از دست می‌دیم، یه زنجیره از زنجیر فکری هم گُم می‌کنیم و بنابراین باید دوبار به خودمون تسلیت بگیم.

 

بعضی عکس‌ها خودشون یعنی متن، خودشون یعنی کتاب. مثل این عکس.

خب می‌شه در موردش یه رُمان نوشت (!)، ولی در همین حد بگم که من تا این عکس رو دیدم، یاد یه چیزی به نام "نیمه گمشده" افتادم. نمی‌دونم این نیمه‌گمشده کِی و چطور وارد زندگی آدم می‌شه، و اینکه آدم باید دنبالش باشه یا اینکه خودش یه روز وارد زندگی آدم می‌شه و می‌گه "عاشقتم!". من تازگی‌ها به وجود و یا عدم وجودش شک کردم، مثل سایر شک‌های دیگه‌ام توو زندگی.

عکس داره یه دختر رو نشون می‌ده که توو انبوه جمعیت تنهاست و داره به یه چیزی فکر می‌کنه و به نظرم اون چیز "عشق" هستش. حالا یا منتظر تماس یکی‌عه یا می‌خواد با دوست‌پسرش که دیروز باهاش دعواش شده سر بحث رو باز کنه، و یا شاید مثل من عاشق نوشتن‌عه و می‌خواد یه متن بنویسه و بره سراغ زندگیش:) هرچی که هست، چیزی غیر از "عشق" نمی‌تونه یه آدم رو اینطوری ببره توو فکر.

"تنهایی در انبوه جمعیت" که توو عکس موج می‌زنه، آدم رو آروم می‌کنه. مثل وقت‌هایی که کلی مشکل و سختی داری، یه چای می‌ریزی و می‌شینی یه کناری و می‌گی "گندش بزنن این زندگی رو! بزار یه کم به خودم فکر کنم، نه این که کِی درسم تموم می‌شه، کِی کار پیدا می‌کنم، کِی سربازی می‌رم، کِی نیمه گمشده‌ام‌ رو پیدا می‌کنم و ..."

مظاهر.نوشت 1: عکس رو بهزاد از آلمان گرفته.

مظاهر.نوشت 2: "نیمه گمشده" وجود خارجی داره؟!
 

تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو #روسپی که هرشب کشد او به یار دیگر

جناب سعید بیابانکی، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟! اسم آلبوم رو گیر دادن و گفتن "قمارباز" مشکل داره(!)، چاوشی گفت یا همین یا "بی‌نام". این بیت رو هم ارشاد مجوز نده، محسن چاوشی کسی نیست که حذفش کنه و بره زیر تیغ سانسور، به صورت غیرمجاز می‌ده بیرون. مگه دو ترک "تو در مسافت بارانی" و "ما بزرگ و نادانیم" از آلبوم "ابراهیم" رو که بهش مجوز نمی‌دادن به صورت غیرمجاز منتشر نکرد؟! این رو هم منتشر می‌کنه، گذاشتن مجاز می‌ده بیرون و نذاشتن غیرمجاز. جالب اینجاست که شما دوست دارین مولانا سانسور بشه ولی قوانین نادرست ارشاد سانسور نشه! بعد همین شماها و همکارانتون هستین که به حسن فتحی ایراد می‌گیرین که چرا توو فیلم "مست عشق" که در مورد مولاناست، جناب حسن فتحی برای نقش مولانا رفته سراغ یه بازیگر ترکیه‌ای نه ایرانی! شما اگه نمی‌تونین ایران رو برای شنیدن و دیدن مولانا آماده کنین، حق گله کردن و تیکه انداختن ندارین، اصلا حق حرف زدن ندارین! مولانا رو نمی‌شه سانسور کرد جناب بیابانکی، و اشعار ما هم نمی‌شه همه‌اش گل و بلبل باشه. مولانا رو ترکیه‌ای نکنین لطفا. گیر بی‌خود به خواننده‌ها و بازیگر‌ها و ... ندین، که اگه جمع کنن برن باید هر سال سریال‌های تکراری مسخره و آهنگ‌های بی‌معنی دوقِرونی بشنوین. محسن چاوشی و صدای محسن چاوشی رو نمی‌تونین از ما بگیرین، اون موقع که غیرمجاز بود توو فیلم سنتوریِ داریوش مهرجویی خوند، الان که دیگه مجاز شده کسی جلودارش نیست.
حرف آخر: کسی که برنده جایزه مولانا شده، کسی که بارها در آلبوم‌هاش (من خود آن سیزدهم، امیر بی گزند) و تک‌آهنگ هاش از مولانا و شهریار و خیام و سعدی و ..‌. خونده، کسی که روی سرش این شعر مولانا رو تتو کرده "خُنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر"، و کسی که بعد از گیرهایی که برای انتشار آلبوم "ابراهیم" بهش دادن گفت یا منتشر می‌کنین یا جمع می‌کنم از ایران می‌رم و ترسیدن تا از دستش بدن و مجوز آلبوم رو دادن، از چیزی نترسون. نه محسن چاوشی، نه من و نه هیچکس دیگه ترسی از ارشاد و تیغ سانسور نداریم. این بیت رو با صدای محسن چاوشی می‌شنویم، ببین کِی گفتم!
 

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

آقای دهنوی معلم تاریخ سال سوم دبیرستان‌مون بود‌ و من خیلی دوسِش دارم.

یه روز اومد توو کلاس و گفت:
"بچه‌ها تاریخ مثل صندلی می‌مونه! فرض کنین یه صندلی توو حیاط مدرسه باشه، از هر طرف که نگاهش کنی یه دید بهش داری، از بالا نگاه کنی یه دید، از چپ و راست و روبرو و پشت یه دید. حتی اگه بری کنارش وایستی و کامل نگاهش کنی باز در مورد رنگش و کیفیت چوبش و ... چیزی نمی‌دونی.  اگه همه‌چی هم بدونی، ممکنه بشینی یه‌دفعه بشکنه! چون تو همه‌چی رو نمی‌دونی که، شاید یه موریانه از خدا بی‌خبر رفته باشه داخلش!"

یه روز دیگه هم وقتی داشت درس می‌داد گفت:
"این دیگ‌های داخل عکس رو ببینین، در موردش حرف و حدیث زیاده، می‌گن داخل این دیگ‌ها سر یه سری بنده خدا که به زور و بی‌گناه کشته شدن هستش!"

می‌خوام بگم من تاریخ سوم دبیرستان رو شدم ۱۴.۲۵، ولی از آقای دهنوی یاد گرفتم هیچوقت قضاوت نکنم، حالا چه صندلی باشه چه دیگ چه هرچیز دیگه‌ای.

دقیق است و بی‌رقیب. خوب می‌خواند و خوب می‌داند که چگونه بخواند، چه بخواند، و چرا بخواند.
دور است و دیر؛ دور از حاشیه است او، و دیر از زمانم من برای نوشتنِ او.
هم‌پا و هم‌راه زمان و زمانه رشد می‌کند، بزرگ می‌شود و پخته‌تر و بُرّا‌تر.
تلفیق می‌کند؛ موسیقی را با لحن، لحن را با موسیقی، شعر را با غم نهفته در صدا، شادی غمناکش را با شعر.
سرآمد است و الگو.
خوبی‌هایش زیاد است؛ و خوبی‌های خاطرات خوبی که با آهنگ‌هایش دارم و داریم نیز زیاد.
نمی‌شود تک‌تک گفت، که الحق و الانصاف تکه‌تکه‌ی پازل شخصیتی‌اش را در کارهایش می‌آورد.
امیر است و عمیق است و آرام جان.
عظیم است و ادیب است و عارف مَسلَک.
برایش مهم نیست حرف و حدیث‌ها، زیرا این را از مولانا به ارث برده که: "خُنُک آن قماربازی که بِباخت هرچه بودش، بِنَماند هیچش الا هوس قمار دیگر!" و آن را در حافظه‌ی خود منقوش نموده است.
حال استاد شجریان بد می‌شود؛ اما او به صورت هنری حالش را جویا می‌شود (تک آهنگِ 'پسرم').
غم است هم‌چون تِرَکِ 'من خود آن سیزدهم' و شاد است هم‌چون تِرَکِ 'دلبر'؛ پیچیده است هم‌چون تِرَکِ 'بِبُر به نامِ خداوندتِ' و ساده است هم‌چون تِرَکِ 'گیسو طلا'؛ و  کلی هم‌چون های دیگر که مجال گفتنش نیست!
حافظ عشق است و غم. او کسی نیست جز "محسن چاوشی"
همین چندوقت پیش بود که پرده از رازی برداشت که چندین و چندسال از آن می‌گذرد. خوانشی که در ابتدای تِرَکِ 'تریاق' داشت واضح نبود و انگار کسی جلوی دهانش را گرفته! متن شعر را منتشر کرد و راز را برملا! نمی‌دانم چند راز برملا نشده‌ی دیگر دارد! بی‌خود نیست که می‌گوید: "تکیه کن به قلب من، تا ابد همراتَم!"

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

مظلوم‌تر از محسن چاوشی نیست. هم وقت‌هایی که ناراحتم آهنگ‌هاش رو گوش می‌کنم، هم وقت‌هایی که شادم.

اگه نبود نمی‌دونم چی آرومم می‌کرد!

الان هم به شدت دلم آهنگ "سنگ صبور" خواست و گوش کردمش.

مظاهر.نوشت: من چاوشیستی‌ام.

بیست و هفتم نود و هشت - تهران

"زندگی من بوی باروت می‌دهد و گاهی حس می‌کنم قوی‌ترین سلاح کشتارجمعی دنیا هستم."

شیش ماهه این متن رو توو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و هرکاری می‌کنم ادامه‌اش بدم نمی‌تونم که نمی‌تونم. بدتر از تسلیم شدن چیزی نیست، حالا چه تسلیم شدن در برابر زندگی باشه چه تسلیم شدن در برابر کلمات. می‌دونم خیلی خوب نیست، ولی می‌خوام بگم من تسلیم کلمات شدم و ترجیح می‌دم این متن کوتاه رو همینطوری بزارم تا اینکه توو گوشیم باشه و هر روز چشمم بهش بخوره و بگم "اگه قرار بود چیزی توو ادامه‌اش بنویسی، توو این شیش ماه می‌نوشتی بی‌عُرضه!"
نمی‌خوام هر روز حساب کتاب کنم چندروز گذشته و این کلمات لعنتی به هم نمی‌چسبن تا یه متن ساخته بشه. پس خودم رو گول می‌زنم و توو دلم می‌گم ضمیر ناخودآگاه که هرچی بهش بگی حالیش نیست (!)، این متن رو بزار و با خودت فکر کن جمله اول یه داستان کوتاهه یا یه رمان و برنده نوبل یا یه جایزه‌ای توو این مایه‌ها شده و ضمیر ناخودآگاهم هم می‌گه مبارک باشه!
پ.ن ۱: عکس به متن ربطی نداره و یه روز که یادم نیست کِی بود گرفتمش :)
پ.ن ۲: رنگین‌کمونه خیلی قشنگه :)

- همه‌چی از بیرون قشنگه. ولی وقتی درونش رو می‌بینی، متوجه می‌شی زیاد هم قشنگ نیست.
- مثلا چی؟
- مثلا کتابخونه ملی. از بیرون قشنگه و دوست داری بری داخلش رو ببینی، ولی وقتی می‌ری داخلش چنگی به دل نمی‌زنه.
- شاید! ولی بعضی چیزها هم هستن که از بیرون قشنگ نیستن ولی از درون خیلی قشنگن.
- چی مثلا؟
- مثلا همین پسره که از جاش بلند شد تا من و تو کنار هم بشینیم. درسته یه ذره سوسول می‌زنه (!) ولی خب کارش خیلی قشنگ بود.