وبلاگ من

...

عادت کرده ایم از سوراخی گزیده شویم که بار قبل و قبل‌تَرَش هم گزیده شده بودیم، و این اصلی ترین حرفِ #رومن_گاری در #کهن_ترین_داستان_جهان است . مردی یهودی دشمن نازی اش را پناه می دهد، از ترس آن که مبادا دشنه اش را تیزتر و یا دندان هایش را برّنده تر کند و به جانش بیفتد‌‌ و شاید کل #داستان را بتوان در همین نیم‌بند خلاصه کرد: "خواستم دفعه ی بعد با من مهربان تر باشد!"
.
ما برای این که دیگران با ما مهربان باشند، غم مان‌ را بروز نمی دهیم، نمی گوئیم آن روز که تپق زدم و خندیدی ناراحت شدم، سر استاد خود فریاد نمی زنیم، اولین شخصی که مستحق دریافت حق است نیستیم و همه مان سر را تا کمر و کمر را تا انگشت های پا خم کرده ایم که جامه ی عمل بر این گفته ی ناخَلَف بپوشانیم که "خواستم دفعه ی بعد با من مهربان تر باشد" . اگر دفعه ی بعدی در کار نباشد چه؟!

#ماهی_سیاه_کوچولو‌ رو #صمد_بهرنگی سال ۴۶ نوشت و یک سال بعد به عنوان #کتاب_برگزیده_کودک انتخاب شد. #بهرنگی توی این #داستان_کوتاه شرح حال ماهی ای رو روایت می کنه که دیگه نمی خواد مثل هر روزِ زندگیش توی یه فضای محدود بره و بیاد و قصد داره بره ته دریا رو ببینه. #ماهی_سیاه_کوچولو برنده ی یه جایزه از کشور ایتالیا و یه جایزه از چکسلواکی هم می شه. به خاطر قلم نافذ #بهرنگی که این #داستان رو انقدر قشنگ نوشته، #مجاهدین_خلق یکی از کارهایی که باید انجام می‌ دادن خوندن این #کتاب بود‌. #کتاب فقط شما رو سرگرم نمی کنه بلکه "آن" ِ داستان یقه ی شما رو می گیره، همونجایی که توی خط آخر #صمد_بهرنگی می گه "اما ماهی سرخ کوچولوئی هرچقدر کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود"

نام کتاب: #ملکوت | نویسنده: #بهرام_صادقی | انتشارات: #کتاب_زمان | ۹۱ صفحه
.
یادداشت من:
ملکوت تِمِ وحشت داره، یه فیلم هم ازش ساخته شده که هیچوقت اجازه اکران پیدا نکرده و نمی کنه و نخواهد کرد. داستان با این اتفاق شروع می شه که جن روح آقای مودت رو تسخیر کرده و آقای مودت به همراهی دوستاش قراره برن پیش دکتر حاتم تا جن رو از آقای مودت دور کنه‌. دکتر حاتم عادت به کشتن آدم ها داره و ازشون صابون درست می کنه! و یه آرزوی بزرگ داره و یه حسرت بزرگ؛ آرزوی بزرگش اینه که همه ی آدم ها رو بکشه تا دنیا بشه قبرستون (یه سری آمپول درست کرده که با استفاده از اون ها آدم ها رو سقط می کنه)، و حسرت بزرگش اینه که چرا عقیم هستش و نمی تونه بچه از خودش داشته باشه تا با دست هاش خفه اش کنه. یکی دیگه از عادت های دکتر حاتم اینه که زن هاش رو خفه می کنه.
.
برشی از کتاب:
او به میل خودش می خواهد یکی از اعضای بدنش را قطع کنم.
دست های منشی جوان بر روی شکم آقای مودت بی حرکت ماند: "خیلی وحشتناک است! آیا شما این کار را خواهید کرد؟"
- چاره چیست؟ اگر من نکنم به دیگری مراجعه می کند و هیچکس جز من این گونه عمل ها را به خوبی و تمامی انجام نمی دهد. این نکته را هر دو خوب می دانیم زیرا ...
- این "م.ل" دیوانه است؟
- نه، دیوانه نیست. یا لااقل حالا دیوانه نیست. او مرد با ذوقی است، سواد دارد، خاطرات می نویسد، کتاب می خواند و گاهی هم مرا مجاب می کند

امروز میدون انقلاب یکی از بچه ها رو دیدم، گفت سه پایه خریدم و گذاشتم روی میز مطالعه ام، در اتاقم رو قفل کردم و ۴۵ تا قرصی که قاطیِ هم کرده بودم رو ریختم روی کتاب "ریاضی مهندسی مدرسان شریف" . دو تا بطری آب معدنی رو هم گذاشته بودم کنار پای راستم. می خواستم کلیپ بگیرم از خودم و اولش به جای سلام، از همه خدافظی کنم و از این کلیشه های مسخره؛ و آخرش به جای خدافظی یه دفعه سکوت کنم و چشم هام رو ببندم و همون جلوِ دوربین قرص ها و بطری ها رو برم بالا!
.
گفتم خاک توی اون سرت! باز دیوانه شدی؟! باز خر شدی؟! خاک توی اون سرت احمق اسکول!
.
گفت ثانیه ی بیست اینا بود، وقتی اسم مامانم توی دهانم چرخید، بغضی که از گفتن اسم خواهرم چندثانیه پیش مثل تیغ گلوم رو سوراخ کرده بود، شد اشک؛ حالا نبار کِی ببار! انقدر گریه کردم تنگی نفس گرفتم. گفتم الانه که بمیرم!
.
گفتم به قول یه عزیزی "شما به فکر خودت نیستی به فکر کسایی که دوستت دارن باش"

کلی فاصله داشتیم با حقیقت. درگیر روزمرگی بودیم و چرخ دنده های اتاق کنترل زندگی مون از کار افتاده بود و هِدِ سایتِ مدیریت پروژه سرشُ گذاشته بود‌ روی میز، قهوه اش سرد شده بود، سیستم داشت اِرور می داد. اینور و اونور زمزمه ی تغییر بود، اما هیشکی غُل و زنجیر پاهاشُ باز نمی کرد. یه چیزی بدتر از خوره چسبیده بود به ذهنمون که می گفت "نمی شه" . انقدر به تلخی ها فکر کرده بودیم که حالمون از زندگی که چه عرض کنم، حال مون از زنده بودن خودمون هم بدش میومد.‌ تا یه روز همه ی خط خطی های ذهنمون رو خط زدیم و "گور بابای محدوده ی امنِ زندگی. از این به بعد کارایی می کنیم که تا حالا نکردیم" . پا رو کشیدیم بیرون و همه چی شکست، هم غُل و زنجیر هم حصار اطرافمون هم کاسه ی بلوریِ ترس و استرس هامون و این قبیل خزعبلات و چرندیات.

#به‌_گزارش‌_اداره‌_هواشناسی_فردا_این‌_خورشید‌_لعنتی سال ۸۴ چاپ شد، طی دوماه همه ی ۱۶۵۰ جلدش به فروش رفت، و ممنوع الچاپ شد!
.
#مهدی‌_یزدانی‌_خرم ادبیاتِ #دانشگاه_تهران خونده و این یعنی تالیف این کتاب توی سنّ ۲۵ سالگی و برنده شدن جایزه #رمان_متفاوت "واو" شاهکاره. #یزدانی_خرم توی این کتاب زمان رو به هم ریخته و شما مدام گُم می شین، از #دانشگاه_تهران می رین میدون جنگ، از میدون جنگ می رین خیابون ولیعصر، از خیابون ولیعصر می رین به دوران کودکیِ احمد! احمد (شخصیت اصلی این کتاب) کارش مُردنه! احمد توی کتاب چندین و چندبار می میره. خب اصل قضیه اینه که #یزدانی_خرم امضای خودش رو توی دنیای #نویسندگی پیدا کرده و با قاطعیت جواب همه ی منتقدهایی که بهش می گفتن "#صادق_هدایت شدن به این راحتی ها نیست ها!" رو داده. #یزدانی_خرم، #هدایت ِ زمانه ی ماست. اون چنان توی توصیف کردن و تلفیق حوادث و ابتکار و خلق شخصیت قوی عمل می کنه که وقتی ۱۷۶ صفحه ی #کتاب رو تموم می کنی، دلت می خواد ۱۷۶ صفحه ی دیگه هم بخونی ازش! توصیفاتش از #دانشگاه_تهران و اطراف #دانشگاه خیلی استادانه ست، یعنی فرقی نمی کنه که دانشجوی #دانشگاه_تهران باشی که داری #رمان ِش رو می خونی یا کسی که اصلا هیچ آشنائیّتی با دانشکده ها و جوّ #دانشگاه_تهران نداره، چون #یزدانی_خرم همه چی رو استادانه بهت نشون می ده؛ از سقف بلند #دانشکده_ادبیات می گه، از خیابون قدس می گه، از آبسردکن طبقه ی همکف #دانشکده ادبیات می گه و فاصله ی کمی که این دانشکده با دانشکده حقوق داره، از سبزیِ نرده های #دانشگاه می گه، و از خیابون ۱۶ آذر. و #کتاب جائی که نباید تموم بشه تموم می شه! یعنی این #کتاب می شه به صورت یه دوره ی صدهزارجلدی چاپ بشه چون حرف های #یزدانی_خرم تمومی نداره!
.
برشی از کتاب:
فضای خالی و سپید #دانشکده_ادبیات، قدم می زنیم و نگهبان در خروجی عجب آدم گُهی است. آتش‌بازی سالِ نو شروع می شود. میدان، نور آسمان میدان را کیپ تا کیپ پر کرده است. قدم های عابران سست. خنده، شعار، چراغ سبز می شود و دستت را در دستم می گیرم و تو خوابت می آید. راننده می پیچد، خم می شوم. اولین بوسه. دیگر واقعا شب شده است. سردم است.

همه چی درست می شه، باور کن. نرو روی چهارپایه، قرص ها و کپسول ها رو میکس نکن و دنبال لیوان آب نگرد، به اینم فکر نکن که کدوم پل خودکشی‌ش بیشتر حال می ده. همه چی درست می شه.
.
وقتی تنیده می شی به درخت زندگیت و بیشتر روی خودت کار می کنی و به این فکر نمی کنی که چقدر اوج بگیری از چشم بقیه می زنی بیرون، ریشه ات تنومند می شه. مال خودت باش، به درونت نگاه کن و ببین بیشتر دوست داری چیکار کنی، کاری که اعتقاد پشتش نباشه هیچ ارزشی نداره.
.
اگه دوست داری تا ۴ و نیم صبح بیدار بمونی و بعد تا لِنگ ظهر بخوابی اوکیه، انجامش بده. اگه دوست داری ته ریش بزار یا اصلا چپه‌تراش کن. اگه با حجاب مشکل داری مانتوی کوتاه بپوش و مقنعه ات رو بنداز سطل آشغال و یه شال قرمز بخر. می دونی چیه؟ یه روزی می رسه که داور سوت پایان‌ رو می زنه و می گی "ای بابا! ۹۰ دقیقه تموم شد؟!" و اونوقته که رفیقت که جِناح سمت چپ بازی می کنه و روی کمرش اینُ تَتو کرده که 'بیرون کشید باید از ورطه رخت خویش' می گه "تازه ۱۲ دقیقه هم وقت اضافه بود ها!"

🌹عاشقت شدم.‌ کورم. چشمات چه رنگیه؟!
[ داستانِ شش کلمه ایِ "کوریِ عشق" | #مظاهر_سبزی ]
.
🌹حقیقت اینه که #ارنست_همینگوی مبدع این نوع داستانه، داستان شش کلمه ای! قضیه برمی گرده به اون روزی که #همینگوی با رفقاش کل می ندازه و می گه "من می تونم توی #ادبیات هرکاری بکنم!" و وقتی بهش می گن "زِکّی بابا!" ، #همینگوی روی یه دستمال کاغذی #داستان زیر رو می نویسه و می ندازه جلوشون :
"فروشی: کفشِ بچه؛ هرگز پوشیده نشده"
.
🌹خب این قضیه خیلی شبیه هستش به قضیه ی #ملک_الشعرا_بهار. می گن توی یه محفلی به #بهار چندتا واژه می دن می گن بداهه #شعر بگو.
.
✏️سری اول واژگان:
خروس، انگور، درفش، سنگ
بهار می گه:
برخاست 'خروس' صبح برخیز ای دوست
خون دل 'انگور' فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه ی مشت است و 'درفش'
جور تو و دل، صحبت 'سنگ' است و سبوست
.
✏️سری دوم واژگان:
تسبیح، چراغ، نمک، چنار
بهار می گه:
با خرقه و 'تسبیح' مرا دید چو یار
گفتا ز 'چراغ' زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کام 'نمک'
کس میوه نچیده است از شاخ 'چنار'
.
✏️سری سوم واژگان:
گل رازقی، سیگار، لاله، کشک
بهار می گه:
ای برده گل 'رازقی' از روی تو رشک
در دیده ی مه ز دود 'سیگار' تو اشک
گفتم که چو 'لاله' داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی 'کشک'
.
✏️همه چَه چَه و بَه بَه می کنن، اما یه یارویی به #بهار می گه "تو که بهت می گن #ملک_الشعرا، با کلمات زیر #شعر بگو، اینایی که گفتی چیزی نبود که!"
واژگان:
آینه، اره، کفش، غوره
بهار می گه:
چون 'آینه' نورخیز گشتی احسنت!
چون 'اره' به خلق تیز گشتی احسنت!
در 'کفش' ادیبان جهان کردی پای
'غوره' نشده مویز گشتی احسنت!
.
🌹آره، #همینگوی و #بهار سلطان بودن، سلطان
.
🌹#ارنست_همینگوی ❤️❤️ | #ملک_الشعرا_بهار ❤️❤️

نام کتاب: #همنوایی_شبانه_ارکستر_چوبها | نویسنده: #رضا_قاسمی | #انتشارات_نیلوفر | ۲۰۷ صفحه
.
برشی از کتاب:
یک شب زنم، در حالی که تمام تنش به رعشه افتاده بود، جیغ کشید: در این دنیا من همین یک مادر را دارم، و تو چشم دیدنش را نداری؟
چه می توانستم بگویم؟ در این دنیا همه ی مردم یک مادر بیشتر ندارند، تازه، من همان یکی را هم نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ حداکثر می توانستم در موقعیتی مثلِ سال های آخرِ افسرِ سابق، خیره شوم به نقطه ی تاریکی میانِ شاخه های انجیر. اما من، اینجا، نه حیاط داشتم، نه درختِ انجیر. پس خیره می شدم به نقطه ی تاریکی میانِ صفحه ی شطرنج. وقتی غیبت های شبانه ام ادامه یافت، یک شب، هرچه کاسه و بشقاب بود شکست. بعد که آرام گرفت اشک هایش را پاک کرد "برویم طلاق بگیریم، من تحملِ خیانت را ندارم!" و من که برای غیبت های شبانه ام بهانه ای بهتر از خیانت نمی توانستم پیدا کنم، برای بیرون جستن از آن دایره ی مرگ هم راه حلی بهتر از طلاق پیدا نکردم. گفتم برویم. و رفتیم. با رفتن به آن اتاق های زیرشیروانی، من به طرز معجزه آسایی، از آن دایره بیرون جهیده بودم. شما می گویید چرا رفتم؟
.
یادداشت من:
حقیقت اینه که این کتاب اصلا داستان نداره و باید به زور بخونیش! پر از تعبیرها و توصیف های زیبا، اما در پسِ بی داستانی. در عین خوبی و قشنگی، هیچی باعث نمی شه دل بدی به خوندنش، و یه جورهایی خیلی خیلی زیاد شبیه بوف‌کورِ هدایته، افکار و اعمال آشفته ی یه آدم که انگار نمی دونه چی از زندگی می خواد. خوبه، ولی خوندنش سخته، خیلی سخت!
این کتاب سال ۸۰ برنده ی جایزه #بنیاد_گلشیری و #منتقدین_مطبوعات شده و از طرف #مهرگان_ادب هم مورد تحسین و تایید قرار گرفته.

می‌گوید اسمش فاطمه است و 73 سال سن دارد. با نگرانی به داخل امامزاده زل می‌زند تا ببیند کسی از راه می‌رسد یا خیر. به گمانم بهترین زنی است که تا به حال دیده‌ام. او طبق قراری 12 ساله که با خودش گذاشته، هر روز پنج‌شنبه صبح در امامزاده صالح پاتوق می‌کند تا نذریِ نمک و ساندویچ پخش کند. یکی از دسته‌های زنبیل رنگ و رو رفته‌ی نارنجی رنگی را به دست گرفته و با دست دیگر چادر رنگی خود را نگه داشته است. درون زنبیل نمک دارد و دو پلاستیک پر از ساندویچ که سبزی و پنیر لقمه گرفته است.
پیرمردی ایستاده کنار درب ورودی امامزاده، سیگار را لای دستانش می‌چرخاند و هر از گاهی دستی بر سر خود می‌کشد. کم‌کم سر و کله‌ی مردم پیدا می‌شود. فاطمه خانم با من گرم گرفته و می‌گوید من او را یاد پسرش می‌اندازم و وقتی برای بار هفتم از او می‌پرسم پسرت کجاست، سکوت می‌کند. رد سکوت را نه فقط می‌توانی روی لب‌های بسته‌اش ببینی، بلکه می‌توانی در فضا ترسیم کنی. مردم وارد امامزاده می‌شوند. ساعت 6 صبح است و تعداد افرادی که می‌شود مشاهده کرد، از 10 نفر هم کمتر است. پسری جوان با شلوار جین و پیرهن سبز، زنی که با مانتو می‌خواهد وارد امامزاده شود و پسرکی که دست مادرش را رها کرده؛ هر سه به سمت من و فاطمه خانم و نذری‌ها هجوم می‌آورند.
جمعیت زیاد می‌شود، انگار امامزاده جان گرفته. هجمه‌ی صدا در فضا پیچیده و صدای ورود و خروج اتوبوس‌ها به پایانه به گوش نمی‌رسد. پله‌های امامزاده نقش صندلی را ایفا می‌کنند و من نقش پسر نداشته‌ی فاطمه خانم. هر از گاهی می‌گوید او را یاد پسرش می‌اندازم، و چون نمی‌خواهم خوبی حالش را به هم بزنم برای چهار ساعت است که سرپا کنارش ایستاده‌ام.
بعضی از مردم ترجیح می‌دهند دست به کمر زده و از کنار نذری‌ها بگذرند یا سر خود را در گوشی فرو کنند، و بعضی در کشاکش تعارف و خجالت و این قبیل خصیصه‌ها، نزدیک می‌شوند. تی‌شرت آبی‌رنگ و کلاه لبه‌داری که طرحی عجیب دارد جوانی که نزدیک می‌شود را متفاوت‌تر از مابقی آدم‌ها کرده است؛ نزدیک که می‌شود، منتظر نمی‌ماند تا چیزی تحویل بگیرد، دست در زنبیل می‌کند و تا آنجا که دستانش گنجایش دارد بر می‌دارد، فقط هم ساندویچ. چیز چندانی از حرف‌های پیرمردی که فقط نمک بر می‌دارد نمی‌فهمم ولی گویا تشکر می‌کند و فاطمه خانم با تکان دادن سر چشم به سمت کفش‌داری امامزاده می‌دوزد. لبخند روی لب‌هایش نقش می‌بندد و آرام زمزمه می‌کند "جمعیت زیادی داره میاد. فکر کنم نذری‌هام تموم بشه. خدایا شکرت. ثوابش واسه احمد"
نذری‌ها تمام شده است. من و او هم مسیر نیستیم. می‌پرسد چه زیر بغلم زده‌ام. با نشان دادن جلد کتاب و خنده‌ای ریز روی صورتم، می‌گویم "وداع با اسلحه"
منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم نمی‌ماند. می‌شود گلوله‌ی اشک‌ها را در چشم‌هایش دید. نجواکنان می‌گوید "من که سواد ندارم اما بعضی اسم‌ها احتیاج به سواد ندارن، حالا چرا وداع با اسلحه؟"
باز هم منتظر نمی‌ماند تا حرف بزنم و پیوسته جملاتش را روانه‌ی گوش‌هایم می‌کند. چند دقیقه‌ای می‌شود که در حال حرف زدن است و من میان رگبار او و حرف‌هایش گم شده‌ام. حرف‌هایش را نمی‌فهمم. او من را با پسرش -احمد- که در جنگ شهید شده است اشتباه گرفته و از روش درست کردن کوکو و خواندن درس و ازدواج و دختر حسن آقا بقال می‌گوید.
می‌رود و منتظر نمی‌ماند. می‌رود و نمی‌داند کتابی که دستم است را ارنست همینگوی نوشته و رمانی ضدجنگ است. می‌رود و نمی‌داند لقمه‌ی نان و پنیری که به‌زور در جیب کاپشنم جا داده است چقدر خوشمزه است. می رود و زیر لب می گویم جنگ هم مثل دین کارش جدا کردن آدم ها از یکدیگر است.