وبلاگ من

...

امامزاده صالح

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۵۱ ب.ظ

می‌گوید اسمش فاطمه است و 73 سال سن دارد. با نگرانی به داخل امامزاده زل می‌زند تا ببیند کسی از راه می‌رسد یا خیر. به گمانم بهترین زنی است که تا به حال دیده‌ام. او طبق قراری 12 ساله که با خودش گذاشته، هر روز پنج‌شنبه صبح در امامزاده صالح پاتوق می‌کند تا نذریِ نمک و ساندویچ پخش کند. یکی از دسته‌های زنبیل رنگ و رو رفته‌ی نارنجی رنگی را به دست گرفته و با دست دیگر چادر رنگی خود را نگه داشته است. درون زنبیل نمک دارد و دو پلاستیک پر از ساندویچ که سبزی و پنیر لقمه گرفته است.
پیرمردی ایستاده کنار درب ورودی امامزاده، سیگار را لای دستانش می‌چرخاند و هر از گاهی دستی بر سر خود می‌کشد. کم‌کم سر و کله‌ی مردم پیدا می‌شود. فاطمه خانم با من گرم گرفته و می‌گوید من او را یاد پسرش می‌اندازم و وقتی برای بار هفتم از او می‌پرسم پسرت کجاست، سکوت می‌کند. رد سکوت را نه فقط می‌توانی روی لب‌های بسته‌اش ببینی، بلکه می‌توانی در فضا ترسیم کنی. مردم وارد امامزاده می‌شوند. ساعت 6 صبح است و تعداد افرادی که می‌شود مشاهده کرد، از 10 نفر هم کمتر است. پسری جوان با شلوار جین و پیرهن سبز، زنی که با مانتو می‌خواهد وارد امامزاده شود و پسرکی که دست مادرش را رها کرده؛ هر سه به سمت من و فاطمه خانم و نذری‌ها هجوم می‌آورند.
جمعیت زیاد می‌شود، انگار امامزاده جان گرفته. هجمه‌ی صدا در فضا پیچیده و صدای ورود و خروج اتوبوس‌ها به پایانه به گوش نمی‌رسد. پله‌های امامزاده نقش صندلی را ایفا می‌کنند و من نقش پسر نداشته‌ی فاطمه خانم. هر از گاهی می‌گوید او را یاد پسرش می‌اندازم، و چون نمی‌خواهم خوبی حالش را به هم بزنم برای چهار ساعت است که سرپا کنارش ایستاده‌ام.
بعضی از مردم ترجیح می‌دهند دست به کمر زده و از کنار نذری‌ها بگذرند یا سر خود را در گوشی فرو کنند، و بعضی در کشاکش تعارف و خجالت و این قبیل خصیصه‌ها، نزدیک می‌شوند. تی‌شرت آبی‌رنگ و کلاه لبه‌داری که طرحی عجیب دارد جوانی که نزدیک می‌شود را متفاوت‌تر از مابقی آدم‌ها کرده است؛ نزدیک که می‌شود، منتظر نمی‌ماند تا چیزی تحویل بگیرد، دست در زنبیل می‌کند و تا آنجا که دستانش گنجایش دارد بر می‌دارد، فقط هم ساندویچ. چیز چندانی از حرف‌های پیرمردی که فقط نمک بر می‌دارد نمی‌فهمم ولی گویا تشکر می‌کند و فاطمه خانم با تکان دادن سر چشم به سمت کفش‌داری امامزاده می‌دوزد. لبخند روی لب‌هایش نقش می‌بندد و آرام زمزمه می‌کند "جمعیت زیادی داره میاد. فکر کنم نذری‌هام تموم بشه. خدایا شکرت. ثوابش واسه احمد"
نذری‌ها تمام شده است. من و او هم مسیر نیستیم. می‌پرسد چه زیر بغلم زده‌ام. با نشان دادن جلد کتاب و خنده‌ای ریز روی صورتم، می‌گویم "وداع با اسلحه"
منتظر ادامه‌ی حرف‌هایم نمی‌ماند. می‌شود گلوله‌ی اشک‌ها را در چشم‌هایش دید. نجواکنان می‌گوید "من که سواد ندارم اما بعضی اسم‌ها احتیاج به سواد ندارن، حالا چرا وداع با اسلحه؟"
باز هم منتظر نمی‌ماند تا حرف بزنم و پیوسته جملاتش را روانه‌ی گوش‌هایم می‌کند. چند دقیقه‌ای می‌شود که در حال حرف زدن است و من میان رگبار او و حرف‌هایش گم شده‌ام. حرف‌هایش را نمی‌فهمم. او من را با پسرش -احمد- که در جنگ شهید شده است اشتباه گرفته و از روش درست کردن کوکو و خواندن درس و ازدواج و دختر حسن آقا بقال می‌گوید.
می‌رود و منتظر نمی‌ماند. می‌رود و نمی‌داند کتابی که دستم است را ارنست همینگوی نوشته و رمانی ضدجنگ است. می‌رود و نمی‌داند لقمه‌ی نان و پنیری که به‌زور در جیب کاپشنم جا داده است چقدر خوشمزه است. می رود و زیر لب می گویم جنگ هم مثل دین کارش جدا کردن آدم ها از یکدیگر است.

  • مظاهر سبزی