وبلاگ من

...

خاک توی سرت

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

امروز میدون انقلاب یکی از بچه ها رو دیدم، گفت سه پایه خریدم و گذاشتم روی میز مطالعه ام، در اتاقم رو قفل کردم و ۴۵ تا قرصی که قاطیِ هم کرده بودم رو ریختم روی کتاب "ریاضی مهندسی مدرسان شریف" . دو تا بطری آب معدنی رو هم گذاشته بودم کنار پای راستم. می خواستم کلیپ بگیرم از خودم و اولش به جای سلام، از همه خدافظی کنم و از این کلیشه های مسخره؛ و آخرش به جای خدافظی یه دفعه سکوت کنم و چشم هام رو ببندم و همون جلوِ دوربین قرص ها و بطری ها رو برم بالا!
.
گفتم خاک توی اون سرت! باز دیوانه شدی؟! باز خر شدی؟! خاک توی اون سرت احمق اسکول!
.
گفت ثانیه ی بیست اینا بود، وقتی اسم مامانم توی دهانم چرخید، بغضی که از گفتن اسم خواهرم چندثانیه پیش مثل تیغ گلوم رو سوراخ کرده بود، شد اشک؛ حالا نبار کِی ببار! انقدر گریه کردم تنگی نفس گرفتم. گفتم الانه که بمیرم!
.
گفتم به قول یه عزیزی "شما به فکر خودت نیستی به فکر کسایی که دوستت دارن باش"

  • مظاهر سبزی