وبلاگ من

...

از اونجایی که به تازگی به مکتب "زبان سرخ سر سبز اگر بدهد بر باد، آن سر جاودانه می شود" ایمان آوردم، امروز زدم توی برجک یکی از اساتید دانشکده، که می دونم بعدا یه جایی می کنه توی پاچه ام. یه استاد احمق که هیچی حالیش نیست و همه الکی جلوش دولا راست می شن و به به و چه چه می کنن.
دفاع دوستمون بود، صبح می خواستیم بریم خرید کیک و شیرینی، خواب موندیم و شرمنده اش شدیم. رسیدیم دانشکده و با کلی خودخوریِ فکری که چرا خواب موندی و تف توی آلارم گوشیت و لعنت به صدای فنر تخت که بد خوابت می کنه و دهن سید سرویس که هر روز ساعت ۵ و نیم به پرنده ها دونه می ده و چفت پنجره رو باز می زاره و بیدارت می کنه و بدخواب تر.
دوستمون دفاع کرد، یارو استاده گفت کارِت نوآوری نداشته و خیلی کار نکردی و قابل ارزش نیست و بیسار و بهمان و فلان و یه کم چرت و پرت به هم بافت.‌ پرسش و پاسخ ها که تموم شد، اساتید گفتن کسی سوال داره بپرسه، من هم گفتم "خیلی کار کرده بودن و همه چی کامل بود. انصافا هیچ سوالی نیست.‌ دستشون هم درد نکنه" . یارو استاده برگشت چپ چپ نگاه کرد که دهنت رو سرویس می کنم و یه جایی عقده ام رو روت خالی می کنم. دفاع بعدی موندم، یارو استاده که استاد داورِ دفاع قبلی بود، واسه این دفاع استاد راهنما بود و وقتی دفاع تموم شد برگشت بهم گفت "آقای سبزی تایید می کنی؟!" و این یعنی شروع یه جنگ! یعنی مطمئنا یه روزی یه جایی یه سنگی می ندازه جلو پام، اما خوشحالم.‌ دیگه توی زندگیم جلو هیچ استادی تعریف بی خود نمی کنم، سر آخوند محل مون داد می زنم که "کو این اسلام تون؟!" و دوستم اگه آهنگ مسخره واسه ام پِلِی کنه می گم "جمع کن دم و دستگاهتو" . دیگه خودسانسوری بسّه! می خوام نسخه ی بدون سانسور خودم رو اکران کنم. شاید کسی خوشش نیاد، اما خودم خیلی خوشم میاد بی شیله پیله باشم، اما بی ادب نیستم، در نهایت ادب و احترام حرفم رو می گم. همین

#گی_دو_موپاسان در #داستان_کوتاه #والترشنافس یک بحث تا حد زیادی کلیشه را مطرح می کند اما با افزودن تعارضات زیاد، مخاطب را با خود پیش می‌ برد.‌ روایت پیرامون شخصی به نام والترشنافس است، سربازی خپل و ترسو که خودجوش و از سر میل پا به میدان جنگ می گذراد و در برهه ای از زمان همه چیز از دست می رود و محاصره می شوند. داستان پیرامون ارزش است، یعنی این که اولویت ارزش های یک انسان به چه صورت باید باشد. سرباز این داستان با این ارزش که برای یک مملکت و طیف فکری ارزش قائل است وارد جبهه می شود، خودجوش. وقتی که محاصره می شوند فرار می کند تا زنده بماند و در یک گودال پناهنده می شود. از فرط گشنگی از گودال به بیرون می آید و وقتی که در یک مسافرخانه در حال پر کردن شکم خود است و با تعبیر زیبای گی دو موپاسان لقمه لقمه غذاها را به مثابه فشنگ های یک اسلحه قورت می دهد، دشمن دستگیرش می کند و به ناگاه ۵۰ اسلحه بالای سرش می بیند. والترشنافس خودجوش به جنگ رفت اما به پاس ارزش ها و عقایدش دستگیر نشد، او به خاطر شکمش دستگیر شد. و شاید عجیب ترین برش داستان آنجاست که دوموپوسان به زیبایی از زبان والرشنافس می گوید که ای کاش تسلیم می شدم تا غذا برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتم. و شاید به قول دکترِ عزیزمان، معلمِ شهید #دکتر_علی_شریعتی 'آن ها که شهادت را انتخاب نمی کنند، مرگ به هلاکت می کشاندشان'

مامان‌عذرا همیشه می‌گه "نصف جواب توی سواله" و من دارم به بزرگ‌ترین سوال این روزهای زندگیم فکر می‌کنم:
"چرا ادبیات؟"
و خب جوابش اینه که:
"ادبیات یعنی زندگی و زندگی یعنی ادبیات"
.
پی‌نوشت و رونوشت و روزنوشت: چندوقته که کانون ادبی دانشگاه تهران رو راه انداختیم. کلی سختی کشیدیم و اذیت شدیم، اما از مِه عبور کردیم و گردنه‌ها رو *خدا* رو شکر به‌خوبی گذاشتیم پشت سر. این طفلِ نوپا داره راه رفتن رو یاد می‌گیره و دوست‌هام و من خیلی خوشحالیم. امروز در مورد داستان #گدا به قلم استاد #غلامحسین_ساعدی صحبت کردیم و این عشقِ به ادبیات همیشه باهامون هست، مگه وقتی که سفیدیِ کفن جای سفیدیِ زندگی‌مون و فکرمون و عشق‌مون رو بگیره.

نام کتاب: #در_کافه‌ی_جوانی_گم‌شده | نویسنده: #پاتریک_مودیانو | مترجم: #ساسان_تبسمی | #نشر_افق | ۱۸۲ صفحه
.
یادداشت من:
'لوکی' که یه دختر زیباست، وارد یه کافه که پاتوق جوون های فرانسوی عه می شه و دل همه جوون ها رو می بره و هرکدوم به تحلیل زندگیش می پردازن. هرکی یه چیزی می گه و انقدر فضا پیچیده می شه که زندگی لوگی رو مثل کلاف سردرگم می کنه. این اثر برنده ی جایزه #انتر_آلیه و #انتر_لیبر شده.
.
برشی از متن:
بوب استورم مزیت انکار ناپذیری در سه زمینه و زبان مختلف از دنیای شعر، یکی بهتر از دیگری آشنایی داشت، انگلیسی، اسپانیایی و فلاماند ... همانطور ایستاده جلوی پیشخوان بار، ستیزه جویی ادبی اش را با من آغاز کرده بود:
I hear shadoway horses, their long means a-shake
صدای لرزش یال اسبانی را می شنوم که پرهیب‌شان پیدا بود
یا این شعر اسپانیایی:
Come todos los muertos que se olvid on en un monton de perros apagados
آن گونه که مردگان به نسیان می سپارند تلی از سگ های خاموش را
و یا فلاماند:
De burgemeester heeft ons iets misdaan.
Wij leerden, door zijn schuld, het leven haten
عالی جناب شهردار در حق ما بدی روا داشت، پس گناهِ نفرت ما از زندگی، بر گردن اوست

یادداشت من:
داستان با یه برگ از دفتر خاطرات کورینِ ۱۱ ساله شروع می شه. جشن تولد کورین عه و همه هستن به جز فورد -که کورین عاشقشه- . طی داستان و اتفاقاتی که میفته فورد با گفتن فقط یه جمله از کورین جدا می شه و مابقی کتاب زندگی پر فراز و نشیب کورین رو می خونیم، اون شعر می گه و با سلائق مختلف توی دنیای ادبیات آشنا می شه.
.
برشی از کتاب:
"هیچ می دونی شعرات چقدر برای دیگران با ارزشه؟"
"آره، گمونم بدونم" . ولی مردّد بود. در هر حال، این جوابی نبود که کورین می خواست بشنود. کورین با حرارت شروع کرد "عزیزم، نمی تونی یه مجلّه ی ادبی توی کتابفروشیِ بِرنتانو پیدا کنی که اسم تو توش نباشه. و اون مردی که بهم معرفیش کردی، ناشر یا هرچی، گفت سه نفرو می شناسه که دارن درباره ی 'بامداد بزدل' کتاب می نویسن، یکی شونَم تو انگلستانه" کورین انگشتانش را بر شیارِ بندِ انگشت های دستِ فورد کشید و به نرمی گفت "هزارها نفر در انتظار چهارشنبه‌ن" فورد سر تایید تکان داد، اما در سرش چیزِ دیگری می گذشت "تو مهمونیت از رقص که خبری نیس؟ من بلد نیستم برقصم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #جنگل_واژگون | #سلینجر

ژینا، من هیچوقت دوست دختر نداشتم. یعنی تا هیجده سالگی خودم بودم و خودم. جز وقتی بچه بودم و تو منو دعوت کردی پارتی. یادته سگت پاچه مو گرفت؟ منم که اصلا اهل قر و فر نبودم ‌و نیستم، اما تو بودی، خوبم بودی. همه شُعرا جمع بودن، یکی خوند "'من آدمی ام، من رنج کشیدم، من آنجا بودم" . منم گفتم سپید آسونه، بزار سپید بگم. گفتم و همه گوش کردن.
ژینا، من اصلا شاعر نبودم، یکشنبه ها عصر می رفتی حلقه ی شعرخوانی، منم میومدم ببینمت. بعد رفتی آلمان، اومدم آلمان ببینمت. مهمونی بود میومدم ببینمت. گشت و گذار بود میومدم ببینمت. تبریک و تسلیت بود میومدم ببینمت.
اصلا یادته اون روز بارون اومده بود و همکار خپلم با اون سر کچلش و لهجه ی آلمانی مسخره اش یه تعارف خشک و خالی نزد که "حاجی بیا بالا! بارونه بیا با هم بریم"؟ همون شب رفتیم بیرون. گفتی تو مثبتی به من نمی خوری. گفتم مثبت در منفی می شه منفی، خوشحالم که زندگیم با تو منفیه. دنبال ودکا بودی توی فروشگاه و به اون آقاهه که روی تی شرتش شاخ گوزن بود و شلوارش داشت میفتاد گفتی "داداش فندک داری؟" و گفت "نه" و گفتی "شِت!" . منم در به در دنبال نوشیدنی بدون الکل بودم و قبله نمای گوشیم قفل کرده بود. کف دستم یه اسم نوشتی گفتی برو کتاب هاش رو بخون، #آلبر_کامو. سه ماه اینطوری گذشت تا این که دلم طاقت نیاورد و گفتم عاشقتم. رفتی، گفتی هروقت عشق بیاد رفاقت می‌ ره. سه ماه دیگه هم گذشت و دارم فکر می کنم مگه نمی شه عشق و رفاقت کنار هم جمع بشه؟!
اما خب با حال خرابم هر هفته می رفتم کتابخونه و کتاب امانت می گرفتم و به کتابدار می گفتم "لطفا چاپ سال ۱۸۷۳ رو بدین" و اونم می داد بنده خدا. قبل تو هیچی نبودم، غش و تشنج و خط خطی روی کاغذ که انصافا نمی شه بهشون گفت شعر، بعد تو شدم غش و تشنج و خط خطی های روی کاغذ که انصافا نمی شه بهشون گفت شعر. بُردی، هم دلمُ هم این قمارُ ‌. بارون زده بود، همکار آلمانی خپلم ترمز کرد و گفت "بیا بالا حاجی! برف و بارون و کولاکه" ، جوابشُ ندادم و وقتی رفت چندتا فحش نثار خودش و عمه اش کردم و در مظان صد جور بدبینی و کج فهمی و نفهمی قرارش دادم. یه خانومی هم اومد، مشروب به دست، گفتم "والا من هیچ وقت مشروب نخوردم و سیگار و تنباکو هم ندیدم از نزدیک" و رفت، چون فکر کرد بچه م.
ما با هم خاطره زیاد داریم، با هم رپ امریکایی گوش کردیم، با هم سمبوسه خوردیم و کتاب خوندیم، با هم بلیط قطار چارتری گرفتیم و سه شب بیدار بودیم بدون حتی یه ثانیه پلک زدن. اما خب با اینکه با هرجای شهر و هر روز تقویم و هر رنگ و بو خاطره داریم، باید بری چون آدم مال رفتنه. فقط جسارتا قبل رفتنت پاشنه ی سه سانتی کفشت رو از قلبم بکش بیرون. دیگه یکشنبه ها عصر نمیام جلسه ی شعرخوانی که ببینمت. سر صبح ساعت ۴ و نیم بیدار می شم و تلگرام و توییتر و فیس بوک رو هم پاک کردم و از بلاگ نویسی هم کشیدم بیرون. هر فلزی توی یه دمایی ذوب می شه و هر محلولی توی یه دمایی تبخیر، من توی ۷ تبخیر می شم! بُعد نداره، یعنی نه درجه ی سانتیگراده، نه دقیقه و ساعت، نه وات بر مترمربع. ۷، همین! دیگه شعرهای ۷ بیتی می گم، روزی ۷ ساعت می خوابم، ۷ تا دوچرخه دارم، تکست های ۷ تا رپر رو دنبال می کنم و سه شنبه صبح و چهارشنبه عصر و یکشنبه غروب و پنج شنبه شب و دوشنبه صبح و دوشنبه شب و دوشنبه ظهر زل می زنم به شیشه ی همون کافه که اولین بار با هم یه بشقاب سالاد سزار زدیم به بدن و کف دستم نوشتی #آلبر_کامو

+ سال تولدم‌ رو بنویسم، سن ام رو خودش حساب کنه آره؟
- بزن ۳۶ .‌ ۳۶ سالته.
+ یادته واسه تولد ۲۶ سالگیم گفتم گردن آویز صلیب واسه م بخر، رفتی یه پلاک خریدی که شاخه ی درخت بود که یه گنجشک نشسته بود روی شاخه اش؟
- یادته شب حنابندون مون، پسرداییت -رضا- پاش گیر کرد به دسته ی کیف خواهرت و با سر رفت توی حنا؟
+ وااای یادته ترازوی آشپزخونه ی محک خریده بودیم نشستم روش شکست و فنرش زد بیرون؟!
- پروین خانم -همسایه مون- چقدر فضول بود
+اون آهنگ اندی چی بود؟! آها "بلا ای بلا دختر مردم"
- یادته رفته بودیم عینک بگیریم واسه ات، یارو فروشنده عه زل زده بود به چشات و می گفت به رنگ ابروی شما عینک با فریم زرشکی میاد و داد زدم "مگه خودت ناموس نداری؟" ؟
+ یادته کالسکه ی ۳ میلیونی رزیتا رو دادیم به اون بچه عه که مادر و پدرش کراکی بودن؟ وااااای وااای وای، چقدر خوشحال شد بچه عه. هنوز چهره اش جلو چشم هامه
- هعی روزگار. آره ۳۶ سالته، بزن ۳۶. اما خب واسه من ده ساله ای، چون ده ساله که با هم ازدواج کردیم و شدی مال من. قبلی هاش حساب نیست! قبلی هاش مال شناسنامه و این پرسش نامه هاست

شخصیت های #بکت در #نمایشنامک هایش جداشده از هویت انسانی خود هستند که در آنِ واحد هم گوینده اند و هم به گفته های خود گوش می سپارند. شاید عنوان نمایشنامک #نه_من که در مقابل مفهوم روان شناختی من به عنوانِ یک شخصیت ثبات یافته و جامعه پذیر انسانی قرار می گیرد، بتواند گویای این رویکرد بکت به انسان باشد. "نه من" کسی است که با مرور گذشته ی خویش از لحظه ی تولد تا ۷۰ سالگی می کوشد معنایی برای مجموعه ناکامی ها، ایمان، شک و ناسازگاری های خود با جهان بیابد.
سه شخصیت #آمد_و_رفت نیز به شکل مشابهی بی هویت اند، با این تفاوت که این سه، هویت را در بازیابیِ یگانگیِ از دست رفته میان خود، جست و جو می کنند. یعنی این بار پرسش بکت از تعریف من در قیاس با من های بیرون از من است.
این کند و کاوهای بکت در مفهوم شخصیت انسانی از آن جا که با بازنمایی بیرونی موجود در #تئاتر_ناتورالیستی همخوانی نداشت او را بر آن داشت که تا سر حد امکان از بازنمایی پرهیز کرده و با روی آوردن به انتزاع، آثاری خلق کند که با لایه های پیچیده در هم، نمایش و بازیِ کلامیِ تماشاگر را در آنِ واحد به استفاده از درکِ شهودی و اندیشه یِ حسابگر فرا می خوانند.

نزدیک به صد و بیست سال پیش #آگوست_استریندبرگ (نمایش نامه نویس سوئدی) مونولوگی تک پرده ای نوشت که در آن از زبان یک زن به شرح ماجرای یک مثلث عشقی پرداخت. ظرافت های روایی این نمایش نامه نویس و سفیدخوانی مخاطب از روایت، در نوع خود بی نظیر بود.
نزدیک به نیم قرن پس از این #یوجین_اونیل (نمایش نامه نویس امریکایی) مونولوگی تک پرده ای نوشت که او نیز از زبان یک زن به روایت ماجرای یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.
پس از نزدیک به چهل سال از نوشتن نمایش نامه ی اونیل، #هارولد_پینتر (نمایش نامه نویس انگلیسی) اثری تک پرده ای نوشت که در آن به شرح داستان یک مثلث عشقی میان دو زن و یک مرد پرداخت.
سه تک گویی (مونولوگ)، مجموع این سه نمایش نامه است که برای مقایسه و بررسی یک موضوع با فاصله ی زمانی ۹۰ ساله در یک جلد در این کتاب آمده است.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر
#نشر_مشکی | #سه_تک_گویی | #قوی_تر | #آگوست_استریندبرگ | #پیش_از_صبحانه | #یوجین_اونیل | #مونولوگ | #هارولد_پینتر | #احمد_پوری

محمد چرم‌شیر توی این نمایش نامه کلی شخصیت و حادثه رو خلق کرده. یعنی بازیگر روی صحنه باید بشه شهرام شب‌پره، باید بشه دکتر مصدق، باید بشه آرنولد و کلی چیز عجیب و به هم بافته ی دیگه. یک سِیرِ تاریخیِ عجیب که از آخر نمی فهمی منظور چی بوده، از تزار تا مصدق و قطعنامه سازمان ملل و عصر یخبندان و ناپلئون و ... . یک بازیگرِ نابینا باید همه ی این ۲۴ صفحه رو بگه.
.
برشی از نمایش نامه:
من در ایستگاهِ 'کِیپ کانابِرال' نشسته روی اسبم، عاشق می شم. عاشقِ 'چومیاتی آسه کا سیزده اِف هفت' هافبک نفوذیِ چپ‌پای تیمِ فوتبالِ بانوانِ مریخ. 'چومیاتی' با رنگِ سبزِ متالیک، پاهای بلند و کشیده، و هشت جفت دستی که موزون و مرتب از شونه تا زیرِ سینه هاش اومده، بهترین بازیکنِ لیگِ برترِ بانوانِ کُره‌ی مریخه. اون با چهل و هفت گُلِ زده، خانوم گُلِ مسابقاته.

نام #نمایش_نامه : #همه_چیز_می‌گذرد_تو_نمی‌گذری
نویسنده: #محمد_چرم‌شیر
#انتشارات_نیلا
۲۴ صفحه