وبلاگ من

...

۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نام کتاب: #یک_چاه_و_دو_چاله
نویسنده: #جلال_آل_احمد
ناشر: #انتشارات_رواق
تعداد صفحات: ۵۴
___
کتاب از دو بخش تشکیل شده است. بخش ابتدایی (#یک_چاه_و_دو_چاله) تجربیات جلال از #حزب_توده است و نیز دورانی که سفارشی نویسی مثل خوره افتاده بود به جان نویسندگان ایرانی. از اشخاص و بی مروّتی هایشان می گوید، و نیز کلنجارهایی که با همسرش (#سیمین_دانشور) پیرامون نویسندگی و شرکت در محافل ادبی و... داشتند.
دو مورد از شخصیت های مورد بحث در کتاب را مختصراً اشاره و گذر می کنم:
١. #همایون_صنعتی_زاده : مُخبر #حزب_توده میان تهران و اصفهان و شیراز بوده است. بعدها مدعی می شود که مغازه ای دست و پا کرده و شده توزیع کننده ی آثار #محمد_علی_جمالزاده ! اما مجدد سال ١٣٣٢ سر و کلّه اش مجدد پیدا می شود، و دستش رو.
٢. #ابراهیم_گلستان (#ابرام_نفتی !) : کارمند عالی رتبه ی تبلیغات کنسرسیوم نفت بود که تلاش های زیادی کرد تا جلال و سیمین را هم به سمت شرکت نفت و ساخت مستند برای آن ها بکشاند.
___
برشی از بخش دوم (#مثلاً_شرح_احوالات) :
کودکی ام در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی که وزارت عدلیه ی "داور" دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار اَنگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و درِ دکانش را بست و قناعت کرد به این که فقط آقای محل باشد. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم‌کشی برق، بعد چرم‌فروشی و از این قبیل... و شب ها درس.
و من مأمور #حزب_توده بودم و جمعه ها بالای پست‌قلعه و کلک‌چال مناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل...
در حزب توده، در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته ی حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت، دو سالش را مُدام قلم زدم.

نام #داستان_کوتاه : #فارسی_شکر_است
نویسنده: #محمد_علی_جمالزاده
تعداد صفحات: ٧
_______
این اثر که نخستین داستان کوتاه به زبان فارسی است، دی ماه ١٣٠٠ در #نشریه_کاوه به چاپ رسید.
داستان پیرامون مردی است که برای مدتی خارج از ایران بوده و حال که به کشورش برگشته است، ایرانی ها او را غریبه می دانند و تافته ی جدابافته. و شاید هدف #جمالزاده این بوده که در قالب این داستان نشان دهد سبک داستان نویسی غربی برای ورود به ایران در ابتدا طرد خواهد شد، اما به مرور زمان مورد اقبال قرار می گیرد؛ زیرا این مرد هم در ابتدا در دید هم وطنانش غریبه می آمد، اما به مرور و با استفاده از زبان شیرین فارسی، به آن ها اثبات می کند که ایرانی است.

برای دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٣ مردادماه) #داستان_کوتاه #راک_اسپرینگز نوشته‌ی #ریچارد_فورد از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی به ترجمه‌ی #امیر_مهدی_حقیقت که توسط #نشر_ماهی به چاپ رسیده است را می‌‌خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام #داستان_کوتاه: #بازگشته
نویسنده: #احمد_شاملو
واگویه های منفی یک مردِ نه چندان جوان را می شنویم؛ کسی که وصیت کرده است پس از مرگش او را در تابوتی پولادین قرار داده و به قعر چاهی عمیق بیندازند!
این مرد تمام تلاشش را بر احقاق خواسته اش انجام داده و حتی دلش نمی خواهد جنازه اش توسط مورچه ای، حشره ای، حیوانی؛ خورده شود!
در نهایت، و در کشاکش های بی شمارِ فکری اش، طی یک جرقه ی ذهنی تصمیم به بازگشت به زندگی می گیرد و رگه هایی از امید که در وجودش خشکیده شده بود، تبدیل به تاک تناوری شده و بر فراز زندگی اش سایه می گستراند.

قربان وقار کلمات تان. کاش می شد نامه ای به دستانم می رسید و مشعوف از دیدنش، برای لحظه ای خمیازه ی انگشتانم که قلم به دست روی کاغذ به داد آمده اند قطع می شد. نامه ای که سربرگش پرچم سه رنگ فرانسه بود و محتوای داخلش فقط یک خط:
"Chez Mme Canard Paris 16°"
و شما را جلوِ کافه ی Chez Mme Canard نزدیک سن در ناحیه ی ١۶، طرف مترو Javel می دیدم و می پرسیدم "چرا تایم دقیق نگفته بودید دکتر؟ جونم بالا اومد از بس با عجله خودمو رسوندم فرانسه!"
و شما، قربان قلم تان، قربان نگاه تان، می گفتید "تایم رِ کسی می دهد که همیشگی نیست، من جاودانم و همیشه پشت همین میز و صندلی می نشینم" و آنگاه با انگشت سبابه ی دست راست به صندلی مخصوص تان اشاره می کردید و من را برای چند ساعت به بهشتِ"در حضورتان مستفیض شدن"، دعوت می کردید.
کاش شما بودید، و یقیناً اکنون که نیستید، شب های چراغان پاریس مَحو و تاریک است، و کافه ی Chez Mme Canard پاتوق هیچ روشنفکر مبارزی نیست. کاش بودید دکتر. من عطش دیدن تان را دارم. این که اصلاً سیگار بکشید و حض ببرم و دود سیگارتان را ببلعم، این که جزوه نویس سخنرانی هایتان باشم، این که برایتان از مشهد پوشه و کاغذ و خودکار بگیرم و پست کنم برایتان پاریس. کاش بودید دکتر عزیزم.
___
"معرفی کتاب"
نام کتاب: #گفتگو_های_تنهایی (بخش اول)
نویسنده: #دکتر_علی_شریعتی
ناشر: #مؤسسه_انتشارات_نگاه
تعداد صفحات: ۵۶٠ صفحه
این اثر، از دو بخش "اصلی" و "ضمیمه ها" تشکیل یافته است و حاوی دست نوشته هایی منتشرنشده از دکتر است که گویا طی سالیان ١٣۴۶ الی ١٣۴٨ نوشته شده است. این روزنوشت ها پیرامون بیوگرافی دکتر و دید علمی و سیاسی و اجتماعی وی، تأملات تنهایی، شکوائیه های فردی و خصوصی، خطاب هایی به مخاطب های آشنا و نا آشنا، نوشته های محاوره ای، نقد و بررسی شخصیت و افکار و آثار و احوال اشخاص، نقد و بررسی و توصیف بعضی مسائل و مفاهیم اجتماعی و فرهنگی و فکری و انسانی از قبیل معبد، ایمان، انتظار، اسیمیلاسیون و...

ببار #کامو، قطرات کلماتت را بر این بیابان مُوحِش بباران. من #بیگانه ات را سه بار خوانده ام و هرچه می خوانم سیر نمی شوم. من در برابر تو و ادبیاتت، همان #فلسفه_پوچی محضم که در آثارت رخنه کرده است. شاید اگر قرار بود رنگی و متنی و حسی را از آنِ خود سازم، رنگِ بی رنگی و متن بی واژه و حس رخوت گرفته ی یک مُشت استخوانِ در شُرُفِ مرگ بودم.
هدیه ات را نصیب مان کن #کامو، نصیب ما ندارها و نفهم ها که تسلیم کاریزمای ادبیاتت شده ایم. الجزایر را به ایران آورده ای، از ایران چه می خواهی؟ نویسنده و شاعرِ بزرگ زیاد داریم، کتاب هایشان را می خواهی؟ از امام علیِ بزرگ نهج البلاغه داریم، می خوانی؟ چه هدیه ای به تو بدهیم که مناسبت باشد و مناسبتِ داشتنت را تلافی کند. ما تسلیمیم آقای #کامو، ما تسلیمیم و فقط می توانیم نامت را بر کرکره ی مغازه های کتاب فروشی مان حَک کنیم و #سقوط ات را ٢٠ هزار تومان سر خیابان انقلاب حراج کنیم!
___
"معرفی کتاب"
نام کتاب: #بیگانه
نویسنده: #آلبر_کامو
مترجم: #لیلی_گلستان
ناشر: #نشر_مرکز
تعداد صفحات: ١٧١ صفحه
برای #بیگانه دو بار نوشته ام و این هم مرتبه ی سوم، باشد که این جنون #بیگانه خوانی از من و زندگی ام دست بردارد. خوبیِ ترجمه ی #لیلی_گلستان از #بیگانه در این است که در ابتدای کتاب به تفصیل پیرامون #کامو و نیز سرگذشت نگارش این اثر توضیح داده است. یک لذت محض در تک تک کلمات کتاب وجود دارد، که هرچه می خوانی بیشتر شیفته اش می شوی. مثل شراب ناب شاید، یا خیره شدن در چشم های یار. هرچه که هست، این کتاب را یک بار نباید خواند، باید با سرنگ تزریق کرد به تک تک ثانیه های زندگی. کلیّت داستان، این است که مردی مادرش مرده اما با این مرگ #بیگانه است، او قتل می کند و رابطه ی نامشروع برقرار می کند و فیلم طنز می بیند و...؛ اما امان از جزئیاتش، جزئیاتش خِرِ شما را می چسبد و طلسم تان می کند. و حقیقتاً درست گفت #برنار_پنگو که: "یک اضطراب در تمام طول کتاب وجود دارد. انگار نویسنده خواسته است به او یادآوری کند که در اینجا چیزی رازآمیز وجود دارد که باید کشف کند." و من هرچه می خوانم این راز را کشف نمی کنم و اگر هم کشف می کنم ابعاد مخفی اش را کشف نمی کنم؛ و دقیقاً همینجاست که واژه ی "کشف" در برابر #کامو ِ بزرگ به زانو درمی آید.

نام فیلم: #پیشنهاد_بی_شرمانه_به_نقاش_مرده
فیلمنامه: #سید_رضا_اورنگ (بر اساس نوشته ای از #فرید_امین_الاسلام)
کارگردان: #سید_محسن_اورنگ
مدت زمان: ١ ساعت و ٢۵ دقیقه
با بازیِ #حامد_بهداد
___
#حامد_بهداد، نقاشی مستأصل و عاصی، برای مرتبه ی چندم خودکشی ناموفق داشته است و در بیمارستان با یک روزنامه نگار، که اتفاقاْ او هم مستأصل و عاصی است و خودکشی چندباره ی ناموفق داشته، آشنا می شود.
مرد روزنامه نگار، پس‌از از دست دادنِ تمام اعضای خانواده اش طی یک حادثه، با میراث باقی مانده ی پدری هفته نامه ای تأسیس کرده است، هفته نامه ای که در ابتدا در قامتِ رنگِ سپیدِ انگیزه بوده، اما رفته رفته تن به مطالب و محتواهای زرد داده است.
روزنامه نگار پول ندارد؛ #بهداد هم پول ندارد، هم زنش در پِیِ طلاق است، هم این که به عنوان یک هنرمند -که اتفاقاً نقاشی هایش بَدَک هم نیست- خوشی های شهرت را به یَدَک نمی کشد و به همین خاطر اسمش تیتر یک روزنامه نیست، صحبتش نُقل محافل ادبی نیست و در رسانه ها زبان به نَقل اهمیت آثارش نمی چرخد.
___
پیشنهاد بی شرمانه ی روزنامه نگار به #بهداد این است که برای چندوقت در اتاقی در قبرستان پنهان شود و همه جا اعلام شود وی را ربوده اند و به قتل رسانده اند! این پیشنهاد عملی می شود، اسم #بهداد تیترِ یک هفته نامه ی آقای روزنامه نگار می شود و گالری نقاشی های #بهداد مملو از جمعیت. کار و بار مرد روزنامه نگار و همسر #بهداد سکّه می شود و پول و پارو با هم جور و اُخت. همسر #بهداد هوایی می شود و طلب طلاق می کند، #بهداد با یک پیرمرد نقاش ارتباط می گیرد و سبک نقاشی هایش از فرم سابق به سبک قهوه خانه ای تغییر می کند، و در همین وانفسای ندانم کاری است که پول های حاصله از فروش تابلوهای #بهداد توسط همکار و شریک زنِ این نقاش دزدیده می شود و نقاش فیلم ما، در اوج تنهایی، در حالی که به فهم جدیدی از زندگی هنری و شهرت دست یافته است، در همان اتاقِ درونِ قبرستان می میرد؛ مرگی شرافتمدانه و با شناختِ عالی از خودش، هنرش و قلم‌موهایش.

نام فیلم: #بلیت_ها
گروه کارگردانی: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، #ارمانو_اولمی و #کن_لوچ
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٩ دقیقه
___
#کیارستمی، آبروی سینمای ایران
___
این فیلم سه اپیزودی مفاهیم عالی بشری را به یک برش از کاغذ (بلیت قطار) پیوند زده است؛ و از همین طریق است که انسانیت بر پرده ی سینما نقش می بندد. سینمای ایتالیا، ایران و انگلستان سه کارگردان شاخص را گرد هم می آورد تا با هم‌فکری این سه هنرمند شامخ، سینما و عشق به هم متصل شود. یکی از خوبی هایِ (و از نظر برخی، بدی هایِ (!)) فیلم در این است که شماری از بازیگرهای هر اپیزود، در اپیزودهای دیگر حضور دارند.
___
اپیزود اول: عشق؛ کارگردان: #ارمانو_اولمی
در این بخش، مردی را می بینیم که به علت تهدید سرویس های مخرّب و جاسوسی خارجی، بلیت برگشت هواپیمایش کنسل شده و وی مجبور است با قطار به محل سکونت خود برگردد. فیلم، تماماً فلش بک است. در ابتدا، مرد را می بینیم که در قطار نشسته و مردم عادی به معیّت نیروهای امنیتی در قطار پشت صندلی های خود‌‌شان هستند. او مدام به افکارش رجوع می کند و مهربانی ها و محبت های منشی شرکتی که برای عقد قرارداد به شرکت آن ها رفته است را، در ذهنش مرور می کند. این منشی چندین بار حین جلسه، درب می زند و وارد می شود و برای این مرد توضیح می دهد که فلان قطار هست و ساعتش بهمان و شرایطش بیسار. و خب مشخص است که پاسخ این حجم محبت زن، می شود عشق این مرد به او؛ عشقی که اِبراز می شود و پاسخی که گرفته.
___
اپیزود دوم: حکومت؛ کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
در این قسمت می بینیم که یک زن مُسن و پسری جوان وارد قطار می شوند و روبروی هم می نشینند. زن مُسن، همسر نظامی اش را از دست داده است و گویا این پسر جوان دستیارش شده تا برای انجام کارهایش مشکلی نداشته باشد. مستبد بودن زن را می بینیم، این که حتی دلش نمی خواهد این پسر ٢۵ ساله چشمش گاهی به سمت زنی زیبا بچرخد. در میانه، پسر هم‌کلام دختری ١۴ ساله می شود و از این طریق پسر به گذشته ی سرشار از شادی و موفقیت خود رجعت می کند. آنچه که باید، پیش می آید؛ چون که در انتها، پسر عصیان می کند و زن مُسنِ پرخاش‌جو را در قطار به حال خودش رها کرده و به زندگی خودش برمی گردد؛ زندگی ئی مطمئناً شرافتمندانه تر و زیباتر.
___
اپیزود سوم: سلتیک، زندگی، پدر؛ کارگردان: #کن_لوچ
سه هوادار تیم سلتیک اسکالتند، عازم کشور دیگری هستند تا مسابقه ی تیم محبوب شان را ببینند. در درون قطار با پسری ١۵ یا ١۶ ساله آشنا می شوند که تی شرت ورزشی دیوید بکهام پوشیده است.
این سه طرفدار، پس از دیدن فقر اعضای خانواده ی دیوید بکهامِ فیلم، به تعداد اعضای خانواده شان به آن ها ساندویچ می دهند. خانواده ی فقیر چون یک بلیت کمتر دارند و پول کافی ندارند، یکی از بلیت های این سه طرفدار را می دزدند!!! یکی از جوان ها متوجه می شود و پس از کش و قوسی چند سکانسه، در نهایت بلیت را به آن ها می بخشند. سکانس پایانی بی نظیر است و بسیار زیبا، جوان ها به علت این که یک بلیت کمتر دارند در ایستگاه پایانی تحویل نیروهای امنیتی راه آهن می شوند و در همین حال چشم شان می خورد به تک تک اعضای خانواده ی دیوید بکهامِ فیلم که پدرشان را، که در ایستگاه منتظرشان بوده، در آغوش می کشند.
و در دل همین دیدن و ندیدن ها است که این سه طرفدار از دست مأموران می گریزند و به زیبایی خیره کننده ای می بینیم طرفداران تیم حریفِ سلتیک جلوِ نیروهای امنیتی را می گیرند و سه جوان می گریزند. نوش جان شان!

نام کتاب: #فرشته_ها_خودکشی_کردند
شاعر: #سید_مهدی_موسوی
#نشر_سایه_ها
١١۵ صفحه

نام کتاب: #گفتگو_در_تهران
نویسنده: #سید_مهدی_موسوی
#نشر_سایه_ها
١٩۵ صفحه
___
این #رمان_پست_مدرن، شرح حال دوستانی است که هرکدام مثل ترکش افتاده اند یک قسمتِ گمشدگی هایِ زندگی؛ و هم خودشان را از یاد برده اند، هم دوستی با دوستان شان را. و در دل همین اتفاقات است که رفیق ها نارفیق می شوند و چشم و هم چشمی ها امان و امنیت زندگی شان را مخدوش می سازد. پرده ها کنار زده می شود و تعفّن این آدم ها خط به خط و جمله به جمله بیشتر دیده می شود. کسی که هوس هم‌خوابی با زنِ رفیقش را دارد؛ دختری که مهندسی می خواند اما عاشق رشته های هنر است؛ دانشجوی ترم اول شهرستانی که در کثرت تهرانی ها خودش را گم کرده است و الی ما شا ا...
___
امیر ترسِ از دست دادن زنش را دارد (!) و برای همین است که از زنش می خواهد روی خوش به کسی نشان ندهد. بماند که دوستِ امیر عاشق زنش می شود و این زن از دست می رود!
مجتبی و نوازندگی هایش و درک نشدن هایش، برابر شاهرخِ بی عقل و نفهم و هوس باز قرار می گیرد.
محمودِ زندیق و پدر مذهبی اش که هیچ کدام از دنیای آن یکی خوشش نمی آید.
مرتضی ئی که با یک بچه به بغل، عاشق نرگس است؛ عشقی سوزان و دوطرفه و مشابه فیلم های هندی که اگر نباشی می میرم و صبح به خیر جانانم و... و خب فرزند مرتضی (کَتی (کَتایون) که بازداشتی است) و از اینجا رانده و از آنجا مانده.
نیلو و حواس پرتی هایش، که از او و سادگی هایش یک دختر خراب می سازد. هم خودش را خراب می کند و به دنبالِ آن، آینده اش را.
دِلا (دِلآرام)، دختری که مورد تجاوز قرار گرفته و مشخص نیست فاعلِ این کار چه کسی است.
نیوشا، دانشجوی رشته ی مهندسی، که عشق هنر است و توسط پدر و مادرش - که درگیر سفرهای اروپایی شان هستند- درک نمی شود؛ و نیز حسرت را این را مُدام بر دل دارد که چرا برادرش باید پزشکی بخواند، رشته ای که علاقه ای نسبت به آن ندارد.

نام کتاب: #مدیر_مدرسه
نویسنده: #جلال_آل_احمد
#سازمان_کتاب_های_پرستو
١٧١ صفحه
_______
معلم ادبیاتی که از تدریس و سر و کلّه زدن با دانش آموزانش خسته شده است، آرزوی #مدیر_مدرسه شدن دارد. او در خیالاتش این کار را بهتر و کم دغدغه تر از شغل معلمی می داند. اما همین که کائنات آرزویش را می شنود و مدیر می شود، در روندی خسته کننده و صعب العبور قرار می گیرد. حال این شخص، نه معلمِ معمولی سابق است و نه اُبهّت یک مدیر کارکُشته را دارد. بدل شدن به مدیر معمولیِ گیر افتاده میان فضای رقابتی بین کلاسی و بین مدرسه ای، که حتی برای تأمین مخارج مدرسه باید دَمِ این را ببیند و ناز آن را بکشد، او را خسته تر از سابق می کند.
گرچه در انتها بر این همه سختی پیروز می شود و تسلیم نمی شود، اما می آموزد که برخی آرزوها به مثابه "از چاله درآمدن، به چاه افتادن" است!