وبلاگ من

...

۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

حقیقت اینه که داستایفسکی قمار کرده بود و گند بالا آورده بود، توی مهلتی که بهش داده بودن تسویه حساب کنه، شروع کرد به نگارش این رمان. یه چیزی توو مایه های کاری که ایزابل آلنده کرد (بچه اش توی بیمارستان بستری بود و واسه این که دردش رو تسکین بده کتاب نوشت)
_________________
قمارباز نخستین ترجمه ی آل احمد هستش، از زبان فرانسه. جلال ۲۵ سال داشته موقع ترجمه ی این کتاب، و دو سه سالی می شد که از رشته ی ادبیات #دانشگاه_تهران فارغ شده بود و معلم ادبیات بود. من این کتاب رو از #انتشارات_فردوس خوندم و ۲۵۶ صفحه داشت. داستایفسکی این کتاب رو توی ۲۶ روز نوشته!
_________________
یه خانواده ی روس، با بی لیاقتیِ تمام، دارایی شون رو به باد فنا دادن و مجبورن کاسه کوزه شون رو جمع کنن برن یه کشور دیگه. راویِ کتاب معلم بچه های این خانواده هستش، معلمی که خودش پایه ی قمار هستش و تنها راه سعادت بشر رو قمار کردن می دونه! می گن آل احمد چون خودش اهل قمار و عرق و از این چیزها نبود، زد توی کار ترجمه ی این کتاب! دیگه "الاه اعلم" :)
پ.ن: انصافا چه عکسی گرفتم😎😁🤭

#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

#پنج_داستان شامل پنج داستان کوتاه از #جلال_آل_احمد است.
____________________
#گلدسته_ها_و_فلک ، کنجکاوی یه بچه و دوستش رو روایت می کنه که می خوان برن بالای گلدسته های مسجد.
#جشن_فرخنده ، دعوت پدر یک خانواده ی مردسالار رو به جشنی که قراره ۱۷ دی ماه برگزار بشه تصویر کرده.
#خواهرم_و_عنکبوت ، تنهاییِ یه پسربچه با محیط اطرافش رو نشون می ده که درگیر ازدواج خواهرش و جداییش شده.
#شوهر_امریکایی ، تفاوت زندگی مشترک ایرانی ها و غیر ایرانی ها رو می گه.
#خونابه_انار ، لاشخورهایی رو نشون می ده که دل به صید انار از یک باغ بستن.
_____________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

شنیدم دلت می خواد یکی از اون مزرعه های رویایی فرانکفورت رو بخری. مطمئنم هیچ‌وقت پولت به اون خرجا نمی رسه و مجبور می شی باز ریسک کنی، چنان روزی، آدمِ من توی کارخونه با یه تلفن روزگارت رو سیاه می کنه، اون وقت من هستم و تو. منتظرم باش. چقدر دوست دارم توی چنان وضعیتی قیافه ت رو ببینم. فعلا کاری کردم که زندگی خوش این دختر کوچولوت تلخ بشه!
_________________
#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش به قلمِ #محمد_حنیف یک تراژدی است. دختر و پسری که طبق سنت به نام هم خورده اند اما چالش های زندگی آن ها را به حاشیه می راند. آدم هایی ساده را می بینم اما کتاب به دور از کلیشه نوشته شده است.
_________________
نامزد بخش رمان بزرگسال پانزدهمین جشنواره قلم زرین، ۱۳۹۶
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

دوره ی کارشناسی با دکتر دلبری ادبیات داشتم. یه روز همزمان با درس دادن، در حالی که محو سفیدیِ پیرهنش و برق کفشش بودیم، زل زد به تخته سیاه و بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو چرخوند سمت ما و گفت "من کمیسر دریایی بودم! باورتون می شه؟"
گفت و گفت، از این که با اسلحه روی کشتی می ایستاده و توی جیبش یه حافظ کوچیک داشته که هر از گاهی حافظ می خونده، از این که یه روز سر صف باجه ی تلفن وقتی بعد از ۳۵ دقیقه نوبتش شده، رفته ته صف که اشعار ابتهاج رو یه بار دیگه بخونه، از این که یه روز دختر همسایه شون رو مجبور کرده شاهنامه خوانی کنن، و از این که یه روز وقتی یکی از دانشجوهاش گفته "استاد! شاعری هست که همه ی حس ها رو با آرایه ی 'حس آمیزی' کنار هم استفاده کرده باشه؟" و وقتی توی راه برگشت به خونه توی پمپ بنزین منتظر بوده، اون شعر معروفش رو گفته که
"بوی صدای گرم تو را چشید چشم/ دل را به کوچه های تماشا کشید چشم
صبح و سکوت و شعله و شب را به هم سرشت/ وقتی خدا برای تو می آفرید چشم" و از این طریق همه ی حس ها رو کنار هم چیده.
وسط صحبت هاش، از صادق هدایت و سهراب گفت. گفت اگه صادق هدایت بیاد توی این کلاس می گه "گند بزنن به این کلاس! ببین اون پرده پاره شده، چندتا از صندلی ها شکسته و گچ سقف ریخته" . اما اگه سهراب وارد این کلاس بشه می گه "به به! سبزیِ پرده رو ببین. چه صندلی های زیادی، می شه پر از آدم بشه این کلاس و کنارشون چای بخوری و باهاشون گپ بزنی. چه سقف خوشگلی! می شه حتی آبیِ آسمونی بهش زد، یا نه، بزار فکر کنم! شاید بشه طرح لوزی انداخت، چندین و چند لوزی که هر قسمت ازش یه رنگ باشه، سفید و آبیِ آسمونی و ارغوانی و سبز کمرنگ.
دکتر دلبری خیلی خوب بود، دلم براش تنگ شده. واسه "سهراب" بودنش و ساده بودنش و ادبیاتی بودنش. امروز صبح دلم هواشو کرد.

 

تو هم می دانی نازلی که من این پای کوتاهم را خیلی دوست دارم. یک پای ناقص که بگذارد نقاش بشوی، خیلی بهتر است از دو تا پای سالمی که تو را ببرد دانشگاه افسری. من که نمی لنگم، می لنگم؟ فقط یک هوایی موقع راه رفتن شانه ی چپم زیادی می آید پایین. اگر یک‌جا بِایستم و تکان نخورم، هیچ‌کس نمی فهمد که علیلم و مادرزادی پایم کوتاه بوده است.
_________________
یک شاهکار از محمدرضا شرفی خبوشان. همه ی کتاب ها که نباید جایزه ببرن که موندگار بشن، بعضی کتاب ها در گمنامی موندگار می شن، مثل همین کتاب: "عاشقی به سبک ون گوگ" . این کتاب رو نباید یه روزه خوند، باید به احترامش دست به سینه ایستاد و بهش تعظیم کرد، گذاشتش روی طاقچه و هر روز یک صفحه خوند، حیفه تموم بشه.
_________________
پرداخت و ساخت هنرمندانه و استادانه و بی نظیر استاد شرفی خبوشان که ذهن یک نقاش معلول رو می شکافه و چنان هنرمندانه قلم به دست گرفته، که گویا همین یک کتاب، یک نمایشگاه کتابه.
_________________
بی نظیر است. بی نظیر است. بی نظیر است.
امتیاز: ۲۰ از ۱۰ 😍😍😍
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

"صندلی ها" نماد شرایط غمبار زندگی انسانی، نمایش عدم امکان تفهیم خود به وسیله ی زبان و همچنین نمادی است از لزوم امید و انتظار برای نوع بشر. این نمایش‌نامه همانطور که یونسکو در زیر عنوان آن نوشته است، یک "فارث تراژیک" است که به گفته ی #کلود_آباستادو "در دو نهایت خنده و وحشت با تکنیک و سبک خاصش اعجاب آور است" . یونسکو خودش تایید کرده است که انتظار، در تئاترش دلیلی برای زیستن است. در بیشتر نمایش نامه های یونسکو، مسئله ی انتظار یا بهتر بگوئیم امید، حضور دارد.
_________________
به نظاره ی داستان یک زوج سالخورده می نشینیم که برجی محصور در میان آب ها را نگهداری می کنند و منتظر یک سخنران و جمعیت زیادی برای گوش دادن به او هستند. مرد و زن سالخورده تنها ساکنان این جزیره هستند. آن ها گذشته ای واقعی و خیالی دارند، خاطرات، رویاها و حسرت هایی را پشت سر گذاشته اند. در تمامی طول زندگی شان، با شکیبایی و آرامش منتظر امپراتوری بوده اند که به دیدار آن ها بیاید، چیزی که شاید بتواند به آن ها کمک کند تا پیامشان را برای نجات انسانیت، به گوش همه برسانند.
_________________
مفسران گفته اند "این نمایش نامه، داستان دو شخص ناموفق است. زندگی آن ها، زندگی یک شکست است، پوچ است. این دو شخص سالخورده که آنجا هستند، که هرگز موفق نشده اند در زندگی کاری انجام دهند، که تصور می کنند مردم را دعوت کرده اند، خیال می کنند که وجود دارند؛ می کوشند روشن بین شوند و خود را متقاعد کنند که بالاخره چیزی برای گفتن دارند"  
________________
انسان قادر نیست زندگی کند اگر هیچ چیز از انتظار ماورائیش که به طریقی ملموس با عمق طبیعتش مطابقت دارد، برآورده نشود. خلاء یا پوچی، احساسی که بر تمامی دوره ی بعد از جنگ جهانی سایه گسترده بود، خصوصیتی است که اغلب به #تئاتر یونسکو نسبت داده می شود. جهان شگفت آور "صندلی ها" اغلب خوانش دیگری را طلب می کند تا دریابیم که عموما امید ناچیزی، در این جهان عمیقا ناامید وجود دارد. به خصوص با این که #تئاتر غنی یونسکو گاهی تاریک به نظر می آید باید توجه داشت‌ که معمولا یک فردسان هست که مقاومت می کند، مانند "برانژه" ثابت قدم که در تک‌گوییِ پایانیِ "کرگدن" اعلام می دارد "من تسلیم نمی شوم"
_________________
به قول #پل_ورنوآ (استاد دانشگاه استراسبورگ و متخصص آثار یونسکو) "انتظار به امید وابسته است. عدم انتظار ناامیدی است ... و یونسکو بین انتظار، چیزی مثبت، هنگامی که در حالت خوشبختی و خوشبینی است، و ناامیدی، وقتی در برابر مسئله ی شرّ قرار می گیرد، به طوری که در یک حالت، انتظار چیزی باور کننده به نظرش می رسد و در حالتی دیگر چیزی که برایش بیهودگی به بار می آورد، در نوسان است"
_________________
برشی از نمایش نامه:
پیرمرد: من خودم حرف نخواهم زد، یک سخنران حرفه ای استخدام کرده ام که به جای من حرف بزند، خواهی دید.
پیرزن: خوب، حالا واقعا امشب برگزار می شود؟ لااقل از همه دعوت کرده ای، از همه ی اشخاص مهم، از همه ی مالکان و همه ی دانشمندان؟
پیرمرد: بله، از همه ی مالکان و همه ی دانشمندان. (سکوت)
پیرزن: نگهبانان؟ اسقف ها؟ #شیمی_دان ها؟ مس‌گر ها؟ ویولن نوازها؟ نمایندگان؟ روسای جمهور؟ پاسبان ها؟ فروشندگان؟ ساختمان ها؟ قلمدان ها؟ کروموزوم ها؟
پیرمرد: بله، بله، و نامه رسان ها، متل دارها و هنرمندان، همه ی کسانی که کمی دانشمند، کمی مالکند.
پیرزن: و بانک داران؟
پیرمرد: از آن ها هم دعوت کرده ام.
پیرزن: از کارگران؟ کارمندان، نظامیان؟ انقلابیون؟ مرتجعین؟ بیگانه گرایان و پیروان آن ها؟
پیرمرد: از همه شان، البته، از همه شان، همه شان زیرا در نهایت همه دانشمندند یا مالکند.
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
_________________
نام کتاب: #صندلی_ها | نویسنده: #اوژن_یونسکو | مترجم: #احمد_کامیابی_مسک (#دکتر_دتا) | #انتشارات_دانشگاه_تهران | ۱۵۲ صفحه

"سه‌ خواهر" درباره ی پوسیدگی و نابودی اشرافیت اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن بیست روسیه است. نمایش نامه داستان زندگی و دل‌مشغولی خانواده ی پروزروف است که از سه خواهر به نام های اولگا، ماشا و ایرینا و برادرشان آندره‌ئی تشکیل شده است.
_________________
این نمایش نامه، زنانه ترین نمایش نامه ی چخوف است و شاید همین تبحّر او در نگارش "نزیسته ها" بود که باعث شد چخوف در بین انگلیسی زبانانِ دنیا، بعد از شکسپیر بیشترین طرفدار را داشته باشد.
_________________
نام کتاب: #سه_خواهر | نویسنده: #آنتوان_چخوف | مترجم: #ناهید_کاشی‌چی | نشر: #جوانه_توس | #طاقچه
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر| #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

کسی چه می داند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش می میرد؟
شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند ...
_________________
چخوف، باغ آلبالو را سال ۱۹۰۳ نوشت، در گیر و دار بحبوحه ی مبارزات طبقاتی و سیاسی روسیه ی تزاری. در ژانویه ی ۱۹۰۴ در تئاتر هنری مسکو به روی صحنه آمد و در ماه ژانویه ی همان سال، چخوف با بیماری مهلک و خانمان سوز سِل، زندگی و نمایش را بدرود گفت. باغ آلبالو آخرین و تخیل برانگیزترین اثر چخوف است.
_________________
قرض، درون مایه ی اصلی این نمایش نامه است. خانواده ای روسی به علت بدهی در کشاکش افت و خیزهای زندگی قرار می گیرند، باغ آلبالو یشان در گرو بانک است و چون این باغ تنها دارائی شان است، چشم انتظار صدای حراج کننده هستند که در یکی از حراجی ها به قیمت خوبی این باغ را بفروشند.
_________________
چخوف در این نمایش نامه "رخوتِ خودخواسته" را نمایش می دهد. این خانواده در زوال زندگی، دست به هیچ اقدامی نمی زنند، تا این که باغ به فروش می رود و صاحب جدید باغ، تبر را سهم درخت های آلبالو می کند!
_________________
نام کتاب: #باغ_آلبالو | نویسنده: #آنتوان_چخوف | مترجم: #هوشنگ_صالحی | انتشارات: #هدف_صالحین | ۲۴۰ صفحه
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

#داستایفسکی زندگی را از پشت عینکی سیاه می نگرد و به همین روی است که همه ی قهرمانانش مردمی سیه کردار و سیه اندیشه و سیه رفتار هستند. او در درون هر انسانی هیولایی شیطان صفت می بیند که اگر فرصت و قدرت یابند ظهور می کنند‌، می درند، می سوزانند و همه چیز از جمله خودشان را به نابودی می کشانند، او به شیوه ی #توماس_هابز انسان را گرگِ انسان می داند.
_________________
دیگر ویژگی آثار داستانی #داستایفسکی معرفی شخصیت هایی است که بیمارگونه اند و دچار نوعی روان پریشی. به ظاهر مردمی عادی می نمایند ولی در عمل مردمی هستند که در طلب آزار و رنجاندن و در صورت امکان نابودی دیگرانند. #داستایفسکی در همه ی آثارش این مردم روان پریش را به شیوه ای قابل شناخت معرفی کرده است و سرشت ایشان را به روشنی نشان داده است.
_________________
اما نکته ای که نباید مغفول واقع شود این است که قهرمانان داستانی #داستایفسکی به اعتباری خود او هستند و قصه نویس با معرفی قهرمان قصه اش، وجهی از وجوه حقیقت خویش را می نمایند، وجهی که پر خشونت، دیو صفت و هیولاوَش است و از این طریق #داستایفسکی به نوعی برون افکنی دست می زند و درون خود و فراتر خواننده را پالایش می کند.
_________________
کتابی ساده و با دیدی روانشناسانه که در روسیه می گذرد. حرف اول و آخر کتاب تمرکز انسان ها بر جلب توجه توسط دیگران است.
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
_________________
نام کتاب: #خواب_عمو_جان | نویسنده: #فئودور_داستایفسکی | مترجم: #آلک | #نشر_سمیر | ۲۳۲ صفحه

پرسیده بودی صفر عاشقی یعنی چی، صفر عاشقی یعنی ساعت دوازده ی شب یه دفعه گوشیت رو ببینی و چهارتا صفر کنار هم حک شده باشه روی صفحه اش، اینطوری: 00:00 . و خب فسلفه اش اینه که یکی داره بهت فکر می کنه، آره یعنی عشق. خرافاته ولی قشنگه و منم قبولش دارم. اصلش اینه که یه دفعه باشه، یعنی یه دفعه چشمت بخوره به گوشیت نه با مقدمه چینی و فکر به این که "وای کی عاشقمه؟!" . پیرو همین قضیه و فلسفه اش، من عاشق یه دفعه ای بودن انجام دادن کارها شدم، مثل این عکس هایی که توی مترو از این دوتا بچه گرفتم.
___
بحث شون بالا گرفته بود، سر این که دیگه چی از دیجی کالا بخرن که قیمت سفارش شون از اون حدی که می خوان بالاتر بره و هزینه ی پست ندن. از کتاب و کیف و جامدادی، رسیدن به هارد و فلش و کیف دوربین عکاسی! امشب داشتم به عجیب غریب بودن شون فکر می کردم، و خب گالری گوشی رو که باز کردم گفتم صفر عاشقی یعنی همین لحظه ها‌، همین لحظه ها که می خوایم بگذره و وقتی می گذره دل مون واسه شون تنگ می شه. نمی خوام هندی کنم قضیه رو، اما پوسیدیم از این مالیخولیا و جی پی اس هم قفلی زده روی پیدا کردن مدینه ی فاضله ی این دنیای لعنتی!
___
من سر تا پا روحم، یعنی جسمم به فنا رفته و وقتی توی آینه به خودم زل می زنم یکی از سمت چپ به سمت راست آینه قدم می زنه و می گه "خانوم های گلم! گل‌سر آوردم چه گل‌سری!" و بعد شال‌ش رو برمی داره و موهای خرمائیش رو گره می زنه به گل‌سر . و این که نه فقط صفر عاشقی، که همه ی لحظه ها عاشقی ان، مثل وقتی که صدای کشیده شدن چمدون رو می شنوی و داخلش جسد یه عاشق رو دارن جابجا می کنن! واسه همینه که به نظرم اگه نویسنده ای و به چاپ شدن یا نشدن کتاب بعدیت فکر می کنی و یا اگه پایان نامه ات مونده و استادت فقط جلو پات سنگ می ندازه و یا یه تِرَک از خواننده ی مورد علاقه ات رو با کیفیت ۱۲۸ دانلود کردی و هرچی می گردی ورژن ۳۲۰ ِش رو پیدا نمی کنی، تو یه خائنی! و اگه کارگردان بودم همه ی این خیانت ها رو می بردم جلو دوربین.
___
اصلا به نظرم صفر عاشقی وقتی ایجاد شد که بین عقربه ها دعوا افتاده بود که بهترین فرم قرارگیری شون چطوریه، اونجا بود که دنیای دیجیتال وارد شد و گفت اصلا چیدمان میدمان رو بزارید کنار (!)، و سنّت و سنّتی بودن ساعت ها از بین رفت. مثل جسم من که از بین رفت، یا اون خانوم موخرمایی که گل‌سر هاش چینی بود و دونه دونه دست مشتری ها دارن می شکنن. و عشق و عاشقی یعنی یه کاری کنی حال دلت خوب بشه، که اگه شد نوش جونت و اگه نشد تو عاشق نیستی بلکه یه خائنی که اون دختر بدبخت رو بدبخت تر می کنی و یا اون پسر بدبخت رو بدبخت تر. واسه همین صفر عاشقی رو دیدی خوشحال باش، اما نه خیلی (!) ، چون ساعت ۱۲ که بگذره، می شه منفیِ عاشقی، اینطوری:
منفیِ یکِ عاشقی
منفیِ دوِ عاشقی
منفیِ سهِ عاشقی
منفیِ چهارِ عاشقی
منفیِ پنجِ عاشقی
و به خودت میای می بینی ساعت شده ۵ و بیست دقیقه، در حالی که جسمِ نداشته ات منجمد شده و سرت روی کتابه و خوابت برده و یکی داره زیپ چمدون رو باز می کنه تا جابجات کنه! همین!