وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

خواستم بگم اگه تولد کسی نزدیکه و یا چندروز از تولدش گذشته، به جای اینکه توی دفترچه ی مسخره ات یادداشت بزاری "کادو فراموش نشه"، همون روز برو کادو رو بخر.
می دونی چرا؟ چون یادت می ره و می گی بزار برم آزمایشگاه کارهام رو انجام بدم، بزار چهل و پنج صفحه ی آخر کتابی که از کتابخونه امانت گرفتم رو بخونم، بزار برم سر کار و ... . بعد یه دفعه می بینیش و یادت میاد یادت رفته کادو بخری. دیگه اون موقع دفترچه ات حتی اگه جلدش نارنجیِ فسفری باشه و داخلش برای هر روز یه صفحه اختصاص داده باشی به دادت نمی رسه، پایان نامه ات حتی اگه یه مقاله ی خفن ازش دربیاد به دادت نمی رسه، کتابی که داری می خونی حتی اگه بهترین کتاب روانشناسی دنیا باشه و هزار جمله مثل "تو می توانی دنیا را تغییر دهی" داشته باشه به دادت نمی رسه، پول توی جیبت هم به دادت نمی رسه.
.
تو یادت رفته کادو بخری، این توی ذهن شخص مقابل نقش می بنده. مشکلاتت به اون ربط نداره، مشکلاتت بیخ ریش خودته.
.
می شی یه نامه که یه تمبر بهت چسبیده شده اما چون توی محل مناسب نبوده کنده شده، حالا اگه خوشگل ترین تمبر دنیا رو هم بهت بچسبونن، جای اون تمبر قبلی که ازت کنده شده ولت نمی کنه و باهات هست و تو با فراموش کاریت یه ذهنیت بد از خودت به جا گذاشتی. تو شاید بهم بگی "حساس نباش! چیزی نیست که! همه گاهی اوقات فراموش می کنن!"؛ اما من می خوام بهت بگم "زندگی با همین فراموش کاری های کوچیک تلخ می شه، مثل اینه که یه کاسه بادوم شیرین بخوری اما آخریش تلخ باشه و گند بزنه به طعم بادوم های قبلی"
.
خلاصه که برنامه ریزی خیلی هم خوب نیست رفیق، خوب اینه که تولدها یادت نره، چون اگه یادت بره داغِ روی دلت می شه.
.

 میرداماد
ایستگاه میرداماد سوار مترو شدم. هندزفری زدم تا بعد از مدت‌ها چندتا لیسنینگ زبان گوش کنم. وسط‌های دومیش بود که "آمیرزا" نوتیفیکیشن داد و گفت "چندوقته که دلتنگتیم. بیا تو بازی. قدم رو چشم ما بذار"
.
حقانی
رسیدیم حقانی. در باز شد. ده دوازده نفر رفتن بیرون. بیست سی نفر اومدن داخل. هندزفری رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم و "آمیرزا" رو باز کردم. تا صفحه بازی رو دیدم یادم اومد آخرین باری که بازی کرده بودم تونسته بودم کلمه‌های سنت و سیب و بیست و بستنی رو درست کنم و تو یه کلمه چهارحرفی مونده بودم. کلمه‌ای که با پنج تا حرف ت ی ب س ن درست می‌شه.
.
همت
همت. هیشکی سوار نشد. یه پسر و دختر پیاده شدن و دوتا صندلی خالی شد. دوتا پیرمرد اومدن نشستن و من همچنان گوشی به دست مات و مبهوت مونده بودم که با اون پنج حرف چه کلمات چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت. سنگینی دوتا چشم از سمت راستم که یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله بود و دوتا چشم از سمت چپم که یه مرد میانسال بود رو به خوبی حس می‌کردم. حتما کلمه رو حدس زده بودن ولی چرا نمی‌گفتن؟!
.
مصلی
همین که در باز شد، از شیشه دیدم یه دختره که دستکش‌های سفید داشت و کوله‌پشتی قهوه‌ای داشت دوید سمت خروجی مترو تا اولین نفری باشه که از پله‌برقی می‌ره بالا! من هرکسی رو تو دنیا درک کنم، آدم‌هایی که تا در مترو باز می‌شه سریع می‌دون سمت خروجی رو درک نمی‌کنم. حالا همه‌اش یکی دو دقیقه اختلافه ها!
.
بهشتی
یه مرد مسنّ غیرتهرانی اومد داخل و از من که از همه بهش نزدیکتر بودم پرسید "چطوری می‌شه رفت میدون آزادی؟!" از "آمیرزا" اومدم بیرون و برنامه "Tehran Metro" رو باز کردم و تو مقصد تایپ کردم "میدون آزادی" و بهش گفتم باید دروازه دولت به سمت ارم سبز تغییر مسیر بدی و بعد هم گفتم خودم میدون انقلاب پیاده می‌شم، شما باید پنج ایستگاه بعد من پیاده بشی.
.
مفتح
دوتا سرباز که روی اتیکت لباس‌هاشون نوشته بود علی میرزایی و حسن جوانمرد اومدن داخل. "آمیرزا" رو آوردم و به حاج آقایی که ازم آدرس میدون آزادی رو پرسیده بود گفتم به نظر شما با پنج تا حرف ت ی ب س ن چه کلمه چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت؟! لبخند زد و گفت من سواد ندارم. علی میرزایی گفت 'بستن' نمی‌شه؟ زدم نبود.
.
هفت تیر
حالا سه نفر شده بودیم. من و علی میرزایی و حسن جوانمرد. هر کلمه‌ای می‌زدیم درست درنمیومد. حاج آقا -که من اسمش رو می‌زارم حاج رحمان- گفت نرسیدیم دروازه دولت جوون؟ گفتم نه و بعد رفتم سمت تابلوی کوچیکی که بالای در خروجی مترو هست و گفتم ببین الان این‌جا هفت تیر هستش و ایستگاه بعد می‌شه طالقانی و ایستگاه بعدش می‌شه دروازه دولت.
.
طالقانی
هنوز کلمه رو پیدا نکرده بودیم. یه پیرمرد خارجی اومد داخل و همه نگاه‌ها رفت سمت موهاش که از پشت با یه کِش زرد بسته بود. علی میرزایی گفت روی برجک پست دادن از این بازی آسون‌تره ناموسا! حسن جوانمرد گفت یادته یه بار دوران راهنمایی سر کلاس ادبیات گَوَزن رو خوندی گوزَن؟! بعد هر دو خندیدن.
.
دروازه دولت
"ایستگاه دروازه دولت. از مسافرین محترم خواهشمند است مانع بسته شدن درب‌ها نشوند"، صدای ضبط شده اون خانومه که همیشه ایستگاه‌ها رو اعلام می‌کنه این رو گفت و یکی زدم رو شونه حاج رحمان و گفتم "بیاین حاج‌آقا باید بریم پایین". از علی میرزایی و حسن جوانمرد هم خدافظی کردم. از پله‌برقی ها می‌رفتیم پایین، که دکمه "جابجا" رو زدم و یه دفعه ت ن ی س رو به هم وصل کردم و دیدم اون کلمه "تنیس" بود! اوکی شد و رفت مرحله بعد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و برای بار دوم به حاج رحمان گفتم ایستگاهی که من پیاده می‌شم، پنج تا ایستگاه بعدش شما باید پیاده بشی. گفت "خدا ازت راضی باشه".
.
فردوسی - تئاتر شهر
همه این دو ایستگاه رو داشتم به حرف حاج رحمان فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم جوری زندگی کردم که خدا ازم راضی باشه؟! اصلا نه از لحاظ روزه و نماز و ... . صبح زود از خواب بیدار شدم تا کارهام رو انجام بدم؟! کسی من رو دیده خوشحال شده و به زندگی امیدوار شده یا اینکه حالش از زندگی و آینده به هم خورده؟! مگه دکتر شریعتی نمی‌گه در زندگی آنگونه باش که آنان که خدا را نمی‌شناسند تو را که شناختند خدا را بشناسند؟
.
میدان انقلاب اسلامی
حاج رحمان نشسته بود روی صندلی و من سرپا بالای سرش وایساده بودم. برای بار سوم بهش گفتم "پنج تا ایستگاه بعد پیاده بشین حاج آقا" و حاج رحمان برای بار دوم گفت "خدا ازت راضی باشه". دارم به دنیای کلمات فکر می‌کنم، گاهی وقت‌ها "تنیس" که ظاهرا کلمه ساده‌ای هست تو رو برای مدت‌ها می‌بره تو فکر و گاهی وقت‌ها یه جمله مثل "خدا ازت راضی باشه"
‌.
#مظاهر_سبزی | #آمیرزا | #حاج_رحمان

امیررضا، یادته شب جشن فارغ‌التحصیلی بهم گفتی بیا آهنگ‌های امشب رو بهت بگم؟ بعد هم گیتار رو برداشتی و گفتی به هیچ‌کس نگفتم آهنگ‌های امشب چیه، فقط به تو می‌گم. رفتیم توی اتاق تالار و تو نشستی روی صندلی و من سرپا وایسادم و تو شادمهر خوندی و یکی دو تا آهنگ دیگه.
.
می‌خوام از چیزی به نام "تغییر" بگم و تو رو وصل کنم به چِن‌ها و سوئد. چن‌ها از چین اومده ایران و زبان روسی می‌خونه. مثل اینه که من از ایران برم کامبوج و زبان آلمانی بخونم! امروز توی خوابگاه دیدمش و بهش می‌گم دلت بگیره چیکار می‌کنی؟ می‌گه صبر می‌کنم! می‌گم اگه خیلی بگیره چی؟ می‌گه بیشتر صبر می‌کنم!
.
اون می‌گه آدم نباید رازهای زندگیش رو به کسی بگه، یعنی اعتقادش اینه که آدم اصلا نباید به کسی چیزی بگه! من بهش در مورد سوئد گفتم. سال ۱۹۶۷ که کشور سوئد جهت رانندگی رو از سمت چپ به سمت راست تغییر داد، اولش همه‌چی به هم ریخت ولی بعد اوکی شد (این عکسی که گذاشتم نشون‌دهنده این تغییر جهت و به هم ریختگی توی خیابون‌های سوئده)
.
به چن‌ها گفتم رازهات رو بگو، اما نه به هرکسی. مثل تو که به من اعتماد کردی و گفتی آهنگ‌های اون شب چیه. زندگی ما هم مثل چندتا آهنگه، یکی رو که بهش اعتماد داریم باید پیدا کنیم و آهنگ‌هامون رو براش بزاریم تا گوش کنه. فقط خب اون اوایل ممکنه به کسی بگیم که اهل راز نیست و اون‌ها رو افشا کنه، ولی یه کم بگذره این هم اوکی می‌شه و دستمون میاد. ولی انصافا هیچی بدتر از این نیست که حرف‌هامون رو بریزیم توی دلمون.
.
چندوقت پیش به یکی از بچه‌ها گفتم آدمی که سه‌تا چیز داشته باشه خوشبخته "پول، سلامتی، تبحّر توی فیلد کاری که داره انجام می‌ده". اما الان می‌خوام حرفم رو اصلاح کنم و بگم آدمی که چهارتا چیز داشته باشه خوشبخته "پول، سلامتی، تبحّر توی فیلد کاری که داره انجام می‌ده، کسی که رفیق آدم باشه"
.
راستی قبلا چندبار بهت گفتم صدات من رو یاد صدای مرتضی پاشایی می‌ندازه؟ الان دوباره می‌خوام بگم "صدات من رو یاد مرتضی پاشایی می‌ندازه."
.

سولفوریک اسید که بهش سلطان مواد شیمیایی هم می‌گن، هر ظرف کثیفی رو تمیز می‌کنه و برای تی‌ان‌تی و باتری ماشین و نساجی و هزارچیز دیگه هم کاربرد داره.
.
سولفوریک اسید من رو یاد سلمان بنفشه می‌ندازه! چندسال پیش برای کارآموزی رفتم پالایشگاه سرخس. بخشی که داخلش افتادم تصفیه گاز بود و مسئولی که قرار بود در مورد اون بخش برام توضیح بده اسمش سلمان بنفشه بود.
.
بنفشه علاوه بر اینکه همیشه موقع شام گوشی رو برمیداشت و زنگ می‌زد به آشپزخونه پالایشگاه و از لِه بودن و یا کم بودن میوه‌هایی که همراه غذا می‌دادن گله می‌کرد و یه کتاب خیلی قطور روی میزش داشت که توو صفحه ۲۹۵ مونده بود و اصلا تکون نمی‌خورد؛ عادت داشت یه مداد پشت گوشش بود.
.
روز اولی که رفتم توو اتاقش. گفت روز اوله بشین استراحت کن! بعد یه فلاسک چای گذاشت جلوم و گفت چای توو این هوای گرم جلوی کولر می‌چسبه نه؟! خواستم بگم نه (!) پاشو بریم بگو این دستگاه‌ها دارن چیکار می‌کنن و گاز چطوری اینجا تصفیه می‌شه، که یه لیست داد بهم و گفت این عددها رو می‌بینی؟! این‌ها اطلاعات تجهیزات بخش تصفیه گازه، هرشب بردار کپی بزن از روشون. گفتم مگه نباید هرشب بریم چک کنیم؟ گفت کپی بزن، مهم نیست!
.
یه روز که شیفت شب بودیم، دیدم مداد بنفشه پشت گوشش نبود، از میوه‌ها گله نکرد، کتابش رو هم ورق زده بود. دفتر رو برداشتم داده‌ها رو مثل هرشب کپ بزنم که بهم گفت امشب می‌خوام برم داخل واحد داده بردارم! رفت داده‌ها رو یادداشت کرد، وقتی برگشت گفت "آدم دوبار متولد می‌شه، یه بار وقتی که به دنیا میاد و یه بار هم وقتی که به خودش قول می‌ده که یه آدم دیگه بشه". این حرف بنفشه همه ذهنیت‌های بدی که نسبت بهش داشتم رو شست و برد، مثل سولفوریک اسید که کثیفی‌ها رو می‌شوره می‌بره.

دکتر صلواتی‌زاده می‌گه "چنان با فراغ بال می‌نویسی که من فکر می‌کردم هیچ مشکلی توو زندگیت نداری" بهش می‌گم "مگه می‌شه آدم مشکل نداشته باشه؟!"
.
ولی ما یه همسایه‌ای داریم که هیچ مشکلی نداره، به‌خصوص با ادبیات.
این رو امشب فهمیدم و مثال نقض حرف‌هام پیدا شد. به جای "کثافت" نوشته بود "کسافت" و وقتی که بهش گفتم "املای "کثافت" رو اشتباه نوشتی"، گفت "بی‌خیال! واقعا چه فرقی می‌کنه بنویسیم کثافت یا کسافت؟!"
.
البته شاید بشه اسمش رو گذاشت دغدغه نه مشکل. مثلا دغدغه این همسایه‌مون اینه که ماشینش رو کجا ببره کارواش یا مثلا کِی لوازم جانبی ماشینش رو عوض کنه، در عوض دغدغه من اینه که اول کتاب‌های محمود دولت‌آبادیم رو بخونم بعد کتاب‌های مجموعه داستانم، یا اول کتاب‌های مجموعه داستانم رو بخونم بعد کتاب‌های محمود دولت‌آبادیم. هر کدوممون هم توو دنیای خودمون خوشبختیم🤭
.
پ.ن: عکس ماشین همسایه‌مون رو نشون می‌ده.

ریش‌تراشم به فنا رفت! یه روز وقتی رفتم سراغش توو کمدم، دیدم از وسط دوتیکه شده! دوتیکه شدن ریش‌تراشم، من رو وصل کرد به معلم حرفه و فن سال دوم راهنمایی‌مون، باید یه کاردستی بهش می‌دادیم و من چیزی گیرنیاوردم، از یکی از دوست‌هام که باباش معلم بود یه گلابیِ چوبی گرفتم. خلاصه که گلابی رو شاد و شنگول بردم دادم به معلم‌مون. کارنامه‌ها رو دادن دیدم حرفه و فن رو شدم ۱۸! با خودم گفتم یعنی چی؟! آخه درس به این مسخره‌ای رو باید ۱۸ بگیرم؟! اون موقع‌ها که بچه مدرسه‌ای بودیم، نمره کمتر از ۱۹ حکم بدترین فحش ممکن رو داشت برامون. برای همین صبر کردم معلم حرفه و فن اومد و پریدم جلوش گفتم چرا آخه ۱۸؟! گفت چون گلابیت توپُر نبود! خواستم همونجا اون گلابیِ چوبی که بهش داده بودم رو گیر بیارم و از پهنا بکنم توو حلقش و بگم مرد حسابی! آخه تو خیلی توپُر بهمون درس دادی که توقع گلابی توپُر داری؟! خلاصه که من حرفه و فن رو ۱۸ شدم و کاری هم نتونستم بکنم که بیشتر بشم.

برای ریش‌تراش خریدنم هم بحث توپُر بودن و یا نبودن مطرح شد. حسین گفت توو دیجی‌کالا ریش‌تراش گیرآوردم قیمتش ۸۹ هزار و ۵۰۰ تومنه، می‌خوای با هم سفارش بدیم؟ عکسش رو برام فرستاد و رفتم توو دیجی‌کالا دیدم فقط رنگ بِژ داره. به حسین گفتم حاجی رنگ آبی نداره؟! من آبی می‌خوام! بعد هم در مورد خوب بودنش و کاراییش و این چیزها پرسیدم. حسین گفت از پنج ستاره امتیازش شده ۴، رضایت خرید محصولش ۸۵ درصده، یکی از افرادی که این رو خریده و استفاده کرده توو قسمت نظرات گفته بدونِ شونه هم خیلی از ته نمی‌زنه و ... . با خودم گفتم توو این مملکت که تُن‌ماهی شده ۷۳۰۰، مغزتخمه مزمز رو دیگه نمی‌شه خرید و گوشت خوردن شده رویا، چه فرقی می‌کنه ریش‌تراش آبی باشه یا بِژ؟! مگه می‌خوای پول توپُر بدی که توقع داری رنگ سفارشی برات بزنن؟!
سفارش دادم و آوردن.
اسمش رو هم براتون می‌نویسم، اگه ریش‌تراشتون دوتیکه شد، برین بخرین. ولی اگه پول داشتین، بدین یه توپُرش رو بخرین، چون معلوم نیست ۸۹ هزار و ۵۰۰ تومن چقدر کار کنه.
"ماشین اصلاح کیمی مدل KM-5017"

دوبار اسلحه دست گرفتم. یه بار سال اول دبیرستان بودم که یه کلاشینکف رو باز و بست کردم. یه بار هم سال دوم دبیرستان که از طرف مدرسه رفتیم میدون تیر و یه خشاب رو توو عرض چندثانیه خالی کردم. برای همین جنگ رو درک نمی‌کنم، مثل اون دوستم که به یکی دیگه از دوست‌هام که باباش فوت کرده بود گفت "درکت می‌کنم!" و بهش گفتم "مگه بابات فوت کرده که فوت پدر رو درک کنی؟!"

من سِنسی از جنگ ندارم و تنها تجاربی که دارم برمی‌گرده به فیلم‌هایی که پیرامون جنگ دیدم (که اکثرا ساخته ابراهیم حاتمی‌کیا هستن) و شنیده‌هایی از افرادی که رفتن جنگ و برگشتن. حتی در مورد جنگ‌های دیگه توو دنیا اطلاعات خاصی ندارم و فقط چندتا فیلم دیدم که بهترینش "چه‌گوارا" بود که می‌شه ازش در مورد کاسترو و چه‌گوارا چیزهای خوبی فهمید. یه سری کتاب هم خوندم. مطمئنا تعریف کتاب‌هایی مثل "دا" و "سلام بر ابراهیم" رو خیلی شنیدین. من "دا" رو نخوندم، ولی جلد اول "سلام بر ابراهیم" رو خوندم. از این و اون زیاد شنیدم که شخصیت ابراهیم هادی توو این کتاب دست خوش غلو شده (که من مخالفم با حرفشون)، و به نظرم اگه ۳۰ درصد کتاب هم حقیقت داشته باشه، باز خیلی‌هامون یه دنیا فاصله داریم با ابراهیم هادی شدن.

جنگ رو نمی‌شه با فیلم و کتاب و این چیزها کاملا درک کرد، چون توو اون فضا زندگی نکردیم و نفس نکشیدیم. ولی خب همه‌مون می‌دونیم "جنگ چیز خوبی نیست"، حالا به هر نوعش که باشه و هرجای دنیا که باشه. جنگ علاوه بر اینکه یه سری عاشق و معشوق رو از هم جدا کرده، افکارشون رو هم از روی زمین چیده. یه سری چیزها دیده می‌شه مثل عدم وجود آدم‌ها، ولی یه سری چیزها دیده نمی‌شه مثل عدم وجود افکار اون آدم‌ها. ما علاوه بر اینکه با جنگ آدم‌ها رو از دست می‌دیم، یه زنجیره از زنجیر فکری هم گُم می‌کنیم و بنابراین باید دوبار به خودمون تسلیت بگیم.

 

بعضی عکس‌ها خودشون یعنی متن، خودشون یعنی کتاب. مثل این عکس.

خب می‌شه در موردش یه رُمان نوشت (!)، ولی در همین حد بگم که من تا این عکس رو دیدم، یاد یه چیزی به نام "نیمه گمشده" افتادم. نمی‌دونم این نیمه‌گمشده کِی و چطور وارد زندگی آدم می‌شه، و اینکه آدم باید دنبالش باشه یا اینکه خودش یه روز وارد زندگی آدم می‌شه و می‌گه "عاشقتم!". من تازگی‌ها به وجود و یا عدم وجودش شک کردم، مثل سایر شک‌های دیگه‌ام توو زندگی.

عکس داره یه دختر رو نشون می‌ده که توو انبوه جمعیت تنهاست و داره به یه چیزی فکر می‌کنه و به نظرم اون چیز "عشق" هستش. حالا یا منتظر تماس یکی‌عه یا می‌خواد با دوست‌پسرش که دیروز باهاش دعواش شده سر بحث رو باز کنه، و یا شاید مثل من عاشق نوشتن‌عه و می‌خواد یه متن بنویسه و بره سراغ زندگیش:) هرچی که هست، چیزی غیر از "عشق" نمی‌تونه یه آدم رو اینطوری ببره توو فکر.

"تنهایی در انبوه جمعیت" که توو عکس موج می‌زنه، آدم رو آروم می‌کنه. مثل وقت‌هایی که کلی مشکل و سختی داری، یه چای می‌ریزی و می‌شینی یه کناری و می‌گی "گندش بزنن این زندگی رو! بزار یه کم به خودم فکر کنم، نه این که کِی درسم تموم می‌شه، کِی کار پیدا می‌کنم، کِی سربازی می‌رم، کِی نیمه گمشده‌ام‌ رو پیدا می‌کنم و ..."

مظاهر.نوشت 1: عکس رو بهزاد از آلمان گرفته.

مظاهر.نوشت 2: "نیمه گمشده" وجود خارجی داره؟!
 

آقای دهنوی معلم تاریخ سال سوم دبیرستان‌مون بود‌ و من خیلی دوسِش دارم.

یه روز اومد توو کلاس و گفت:
"بچه‌ها تاریخ مثل صندلی می‌مونه! فرض کنین یه صندلی توو حیاط مدرسه باشه، از هر طرف که نگاهش کنی یه دید بهش داری، از بالا نگاه کنی یه دید، از چپ و راست و روبرو و پشت یه دید. حتی اگه بری کنارش وایستی و کامل نگاهش کنی باز در مورد رنگش و کیفیت چوبش و ... چیزی نمی‌دونی.  اگه همه‌چی هم بدونی، ممکنه بشینی یه‌دفعه بشکنه! چون تو همه‌چی رو نمی‌دونی که، شاید یه موریانه از خدا بی‌خبر رفته باشه داخلش!"

یه روز دیگه هم وقتی داشت درس می‌داد گفت:
"این دیگ‌های داخل عکس رو ببینین، در موردش حرف و حدیث زیاده، می‌گن داخل این دیگ‌ها سر یه سری بنده خدا که به زور و بی‌گناه کشته شدن هستش!"

می‌خوام بگم من تاریخ سوم دبیرستان رو شدم ۱۴.۲۵، ولی از آقای دهنوی یاد گرفتم هیچوقت قضاوت نکنم، حالا چه صندلی باشه چه دیگ چه هرچیز دیگه‌ای.

"زندگی من بوی باروت می‌دهد و گاهی حس می‌کنم قوی‌ترین سلاح کشتارجمعی دنیا هستم."

شیش ماهه این متن رو توو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و هرکاری می‌کنم ادامه‌اش بدم نمی‌تونم که نمی‌تونم. بدتر از تسلیم شدن چیزی نیست، حالا چه تسلیم شدن در برابر زندگی باشه چه تسلیم شدن در برابر کلمات. می‌دونم خیلی خوب نیست، ولی می‌خوام بگم من تسلیم کلمات شدم و ترجیح می‌دم این متن کوتاه رو همینطوری بزارم تا اینکه توو گوشیم باشه و هر روز چشمم بهش بخوره و بگم "اگه قرار بود چیزی توو ادامه‌اش بنویسی، توو این شیش ماه می‌نوشتی بی‌عُرضه!"
نمی‌خوام هر روز حساب کتاب کنم چندروز گذشته و این کلمات لعنتی به هم نمی‌چسبن تا یه متن ساخته بشه. پس خودم رو گول می‌زنم و توو دلم می‌گم ضمیر ناخودآگاه که هرچی بهش بگی حالیش نیست (!)، این متن رو بزار و با خودت فکر کن جمله اول یه داستان کوتاهه یا یه رمان و برنده نوبل یا یه جایزه‌ای توو این مایه‌ها شده و ضمیر ناخودآگاهم هم می‌گه مبارک باشه!
پ.ن ۱: عکس به متن ربطی نداره و یه روز که یادم نیست کِی بود گرفتمش :)
پ.ن ۲: رنگین‌کمونه خیلی قشنگه :)