وبلاگ من

...

خدا حفظت کنه

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ب.ظ

 میرداماد
ایستگاه میرداماد سوار مترو شدم. هندزفری زدم تا بعد از مدت‌ها چندتا لیسنینگ زبان گوش کنم. وسط‌های دومیش بود که "آمیرزا" نوتیفیکیشن داد و گفت "چندوقته که دلتنگتیم. بیا تو بازی. قدم رو چشم ما بذار"
.
حقانی
رسیدیم حقانی. در باز شد. ده دوازده نفر رفتن بیرون. بیست سی نفر اومدن داخل. هندزفری رو درآوردم و گذاشتم تو جیبم و "آمیرزا" رو باز کردم. تا صفحه بازی رو دیدم یادم اومد آخرین باری که بازی کرده بودم تونسته بودم کلمه‌های سنت و سیب و بیست و بستنی رو درست کنم و تو یه کلمه چهارحرفی مونده بودم. کلمه‌ای که با پنج تا حرف ت ی ب س ن درست می‌شه.
.
همت
همت. هیشکی سوار نشد. یه پسر و دختر پیاده شدن و دوتا صندلی خالی شد. دوتا پیرمرد اومدن نشستن و من همچنان گوشی به دست مات و مبهوت مونده بودم که با اون پنج حرف چه کلمات چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت. سنگینی دوتا چشم از سمت راستم که یه پسر ۱۵ یا ۱۶ ساله بود و دوتا چشم از سمت چپم که یه مرد میانسال بود رو به خوبی حس می‌کردم. حتما کلمه رو حدس زده بودن ولی چرا نمی‌گفتن؟!
.
مصلی
همین که در باز شد، از شیشه دیدم یه دختره که دستکش‌های سفید داشت و کوله‌پشتی قهوه‌ای داشت دوید سمت خروجی مترو تا اولین نفری باشه که از پله‌برقی می‌ره بالا! من هرکسی رو تو دنیا درک کنم، آدم‌هایی که تا در مترو باز می‌شه سریع می‌دون سمت خروجی رو درک نمی‌کنم. حالا همه‌اش یکی دو دقیقه اختلافه ها!
.
بهشتی
یه مرد مسنّ غیرتهرانی اومد داخل و از من که از همه بهش نزدیکتر بودم پرسید "چطوری می‌شه رفت میدون آزادی؟!" از "آمیرزا" اومدم بیرون و برنامه "Tehran Metro" رو باز کردم و تو مقصد تایپ کردم "میدون آزادی" و بهش گفتم باید دروازه دولت به سمت ارم سبز تغییر مسیر بدی و بعد هم گفتم خودم میدون انقلاب پیاده می‌شم، شما باید پنج ایستگاه بعد من پیاده بشی.
.
مفتح
دوتا سرباز که روی اتیکت لباس‌هاشون نوشته بود علی میرزایی و حسن جوانمرد اومدن داخل. "آمیرزا" رو آوردم و به حاج آقایی که ازم آدرس میدون آزادی رو پرسیده بود گفتم به نظر شما با پنج تا حرف ت ی ب س ن چه کلمه چهار حرفی‌ای می‌شه ساخت؟! لبخند زد و گفت من سواد ندارم. علی میرزایی گفت 'بستن' نمی‌شه؟ زدم نبود.
.
هفت تیر
حالا سه نفر شده بودیم. من و علی میرزایی و حسن جوانمرد. هر کلمه‌ای می‌زدیم درست درنمیومد. حاج آقا -که من اسمش رو می‌زارم حاج رحمان- گفت نرسیدیم دروازه دولت جوون؟ گفتم نه و بعد رفتم سمت تابلوی کوچیکی که بالای در خروجی مترو هست و گفتم ببین الان این‌جا هفت تیر هستش و ایستگاه بعد می‌شه طالقانی و ایستگاه بعدش می‌شه دروازه دولت.
.
طالقانی
هنوز کلمه رو پیدا نکرده بودیم. یه پیرمرد خارجی اومد داخل و همه نگاه‌ها رفت سمت موهاش که از پشت با یه کِش زرد بسته بود. علی میرزایی گفت روی برجک پست دادن از این بازی آسون‌تره ناموسا! حسن جوانمرد گفت یادته یه بار دوران راهنمایی سر کلاس ادبیات گَوَزن رو خوندی گوزَن؟! بعد هر دو خندیدن.
.
دروازه دولت
"ایستگاه دروازه دولت. از مسافرین محترم خواهشمند است مانع بسته شدن درب‌ها نشوند"، صدای ضبط شده اون خانومه که همیشه ایستگاه‌ها رو اعلام می‌کنه این رو گفت و یکی زدم رو شونه حاج رحمان و گفتم "بیاین حاج‌آقا باید بریم پایین". از علی میرزایی و حسن جوانمرد هم خدافظی کردم. از پله‌برقی ها می‌رفتیم پایین، که دکمه "جابجا" رو زدم و یه دفعه ت ن ی س رو به هم وصل کردم و دیدم اون کلمه "تنیس" بود! اوکی شد و رفت مرحله بعد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و برای بار دوم به حاج رحمان گفتم ایستگاهی که من پیاده می‌شم، پنج تا ایستگاه بعدش شما باید پیاده بشی. گفت "خدا ازت راضی باشه".
.
فردوسی - تئاتر شهر
همه این دو ایستگاه رو داشتم به حرف حاج رحمان فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم جوری زندگی کردم که خدا ازم راضی باشه؟! اصلا نه از لحاظ روزه و نماز و ... . صبح زود از خواب بیدار شدم تا کارهام رو انجام بدم؟! کسی من رو دیده خوشحال شده و به زندگی امیدوار شده یا اینکه حالش از زندگی و آینده به هم خورده؟! مگه دکتر شریعتی نمی‌گه در زندگی آنگونه باش که آنان که خدا را نمی‌شناسند تو را که شناختند خدا را بشناسند؟
.
میدان انقلاب اسلامی
حاج رحمان نشسته بود روی صندلی و من سرپا بالای سرش وایساده بودم. برای بار سوم بهش گفتم "پنج تا ایستگاه بعد پیاده بشین حاج آقا" و حاج رحمان برای بار دوم گفت "خدا ازت راضی باشه". دارم به دنیای کلمات فکر می‌کنم، گاهی وقت‌ها "تنیس" که ظاهرا کلمه ساده‌ای هست تو رو برای مدت‌ها می‌بره تو فکر و گاهی وقت‌ها یه جمله مثل "خدا ازت راضی باشه"
‌.
#مظاهر_سبزی | #آمیرزا | #حاج_رحمان

  • مظاهر سبزی