کافه کتاب جان
یه کوله پشتی و چندتا کاغذ. همین! همین ها ازش موند واسه ام. از درب چوبی که وارد می شدی، همیشه می دیدی نشسته پشت یه میز چهارنفره و یه جاسیگاری جلوشه. همیشه تیپ مشکی می زد و همه ی نُه تا میز کناری نمی دونستن که هربار یه کتاب رو می خونه! کتابی که من نوشته بودم. قانون مون این بود که جدا از هم باشیم! از اون حوض بزرگ که وسط حیاط بود اگه رد می شدی، سه تا پله می خورد می رفت پایین، جایی که من هیچوقت نرفتم و اون هم نرفت. اما اگه از ۲۱ پله ی سمت چپ می رفتی بالا، به یه جایی می رسیدی که من بهش می گم "محفل جانان!" . از اونجا هم حیاط دیده می شد، هم حوض و کاشی ها و ماهی های داخلش هم اون و چشم هاش و جلد کتابم. آخه از در کافه که وارد می شدی، میزش رو جوری گذاشته بود که پشتش به در بود، یه میز ثابت واسه خودش داشت.
یه بسته بهمن و دوازده تا ته سیگار و یه قوطی نوشابه رو ریخته بودم توی جعبه شیرینی. اون روز تولدش بود. با ذوق و شوق تمام واسه اش کُراسان خریده بودم و قهوه ی تُرک سفارش داده بودم. اما خب چون قانون همیشگیش این بود که من رو نبینه و کتابم رو دستش بگیره و مثل همیشه بشینه پشت میز مخصوصش، من تا وارد کافه شدم رفتم طبقه بالا و نشستم روی صندلی قرمزی که بهش می گن راحتی، اما ناراحت ترین صندلی دنیاست، چون همه غم و غصه های من روی این صندلی ساخت و پرداخت شده. چقدر آرزو داشتم از خر شیطون بیاد پایین و بزاره یه دفعه بشینم کنارش، اما قانونش این بود.
۹ آبان بود، دقیقا یادمه. یه کتاب تعبیر خواب واسه اش خریده بودم و وقتی رفتم توی کافه، سریع کتابم رو از دستش قاپیدم و کتاب تعبیر خواب رو انداختم توی بغلش و گفتم "بیا این رو بخون، من دلم می خواد زنم خواب هام رو تعبیر کنه، نه ابن سیرین و زیگموند فروید" . می خندیدم، اما اون با چهره ی بی حس و حالش گذاشت رفت، دمنوش جانان رو هم چپه کرد روی زمین. رفت و به التماس هام گوش نکرد. عصرش پیامک داد "قانون رو گذاشتی زیر پا، پس دیگه نه من نه تو!"
مریض شده بودم. بچه های کافه یه تابلوی "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" چسبوندن روی دیوار ورودی طبقه بالای کافه. من با همه کافه چی های اون کافه رفیق شده بودم، چون سه و نیم سال به خاطر عشقم به یلدا، تن به این قانون مسخره اش داده بودم که "عشق ما اینطوریه که هر هفته دوبار همدیگه رو می بینم، تو آبی و سبز می پوشی من مشکی. تو میای کافه و می ری طبقه بالا من پشت به در پشت میز مخصوصم می شینم. تو می شینی روی یه صندلی قرمز که من رنگش کردم و من کتاب تو رو می خونم. مُجازی هرچقدر خواستی من رو ببینی و همین دیدن یعنی عشق! کتابت رو که خوندم و تموم شد، من می رم و تو ۷ دقیقه و ۷ ثانیه بعدش باید پای راستت رو بزاری روی اولین پله و بیای پایین، اگه به جای ۷ دقیقه و ۷ ثانیه، بشه ۷ دقیقه و ۸ ثانیه یا اینکه اول پای چپت رو بزاری روی پله ی اول، دیگه من رو نمی بینی"
اون نقاش بود و من وکیلی که شرح حال زندگیش رو کرده بود یه کتاب به اسم "عشقی به نام حبس تعزیری و محکومی ابد در زندانی برفی" . آخرین باری که اومده بود کافه، صدرا می گه ۱۲ تا عکسِ داخل ۱۲ تا تابلوی چسبیده به دیوار رو آورده بود بیرون و با انگشت هایی که ازشون خون می چکید، توی صفحه ی اول یکی از کتاب های کافه نوشته بود "عشق بزرگترین جرم بشر است، اگر برایش اعدام نشوی، زهرش را در گلویت خالی می کند!"
یه پلاتو توی کافه بود که روی میز یه کتاب بود، کتاب من نبود. اصلا من اون روز فقط رفته بودم تا یه عطر مثل عطرش بخرم، اما چشم بسته سر از کافه درآوردم و وقتی دیدم یه کتاب روی میزه خوشحال شدم، ورق زدم، دیدم همه ی صفحه هاش خالیه و توی تمام برگه آچارهای روی میز نوشته بود "کسی که قانون عشق رو می زاره زیر پا، اگه خودکشی نکنه، مرگ با خفّت می کشش و رسوای عام و خاصّ می کنش. خونش یه روز توی جوب آب روبروی کافه روون می شه!"
دویدم ببینم کجاست. حدس می زدم توی کافه باشه، چون اون متن رو با مدادچشم نوشته بود و تازه بود. از پلاتو اومدم بیرون، دیدم صندلی قرمزم که بعد از رفتنش گم شده بود، دقیقا روبروم بود! هم ترسیده بودم، هم خوشحال بودم چون فکر می کردم ممکنه باز چشم های خوشگلش رو ببینم.
اما خب همین که رفتم سمت صندلی، سنگینی یه سایه رو از پشت سرم حس کردم و دیدم با همون مانتو و کفش و شال و دستبند و ساعت و شلوار همیشگیش که همه شون مشکی بودن، وایساده بالای سرم.
گفتم "تموم شد؟"
گفت "مگه شروع شده بود؟" و گلوله رو خالی کرد توی مُخَم !
- ۹۸/۱۰/۱۳