وبلاگ من

...

علیرضا نیک‌سِیر

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ق.ظ

علیرضا، سیل و طوفان و زلزله و حتی بحران حمله‌ی کروکودیل رو می‌شه تحلیل کرد، اما دلتنگی رو نه. دلم تنگ شده واسه‌ات. یادته رفتیم اخراجی‌ها رو دیدیم؟ یادته از طرف انجمن اسلامی رفتیم اردو و بهمون سوسیس سیب‌زمینیِ سرد دادن واسه شام؟ یادته شب قبل امتحان آمار بهت اسمس دادم "حفظی‌ها با تو، تحلیلی‌ها با من!"؟ یادته معلم زبان‌فارسی مون با تخته پاک‌کن رفت توی صورت احسان تا به حساب تنبیهش کنه؟ یادته می‌گفتی یه روز متین دوحنجره و هیچکس کنسرت می‌زارن و می‌ریم کنسرتشون؟ یادته توی اتوبوس یه پیرمرد و پیرزن رو نشوندی کنار همدیگه و از چهارراه مقدم تا چهارراه چمدون‌سازی سر به سرشون گذاشتی و لیست خرید لوازم خونه واسه شروع زندگی رو واسه‌شون گفتی؟ یادته کلاس کنکور ثبت‌نام کرده بودم و بهت نگفته بودم و ناراحت شدی؟
.
من یادمه، همه‌شون رو یادمه و الان که دارم به گذشته فکر می‌کنم بیشتر یادم میاد. حتی یادمه ایمان هاشمی به هجی‌زاده پاس نداد و تیم فوتبال کلاسمون حذف شد و بعدش تو سطل آشغال رو برداشتی و کردی توی کله‌ی ایمان! معلم زبان‌مون رو یادته؟ می‌گفت یه‌بار به یکی بیست دادم چون سریال فرار از زندان رو توی یه هارد ۱- ترا واسه‌ام آورد! انصافا یادته همیشه بهت می‌گفتم چیکار می‌کنی جلو موهات انقدر پُرپُشتِه و یه فرمول با چای سیاه و سیر و سبوس برنج گفته بودی بهم؟
.
ما هم‌میزی بودیم، اما تو سال سوم رفتی تجربی و اگه یادت باشه می‌گفتی "زندگی پُر از تجربه ست" و شاید واسه همین بود که از تجربی هم زدی بیرون و رفتی توی کار آزاد. الان یه پسر داری و یه دختر و مطمئنم مثل همون موقع‌ها فاز مثبتی و شاد، احسان رفته ایتالیا، ایمان هنوز عشق فوتباله و پیرهن پاوِل نِدوِد می‌پوشه و وقتی از وسط زمین گل می‌زنه به سبک مسخره‌ی خودش شادی می‌کنه، هجی‌زاده هم هنوز توی فکر اینه که ژل بزنه یا واکس‌مو! اما خب به این‌ها فکر کردم دلتنگی‌هام تموم نشد، بیشتر شد، خیلی بیشتر. مثل طوفان فکری شده حال دلم، حس می‌کنم یه جوری جاموندم اون روزها، توی همون روزهایی که استرس بارفیکس رفتن واسه امتحان ورزش رو داشتم، یا مثلا انقدر شیمی می‌خوندم که شده بودم شبیه اوربیتال‌های مس یا آلومینیوم یا اصلا آنتیموان! و یا حفظ کردن های تاریخ‌ادبیات که سگ‌ولگرد و سه‌قطره‌خون مال صادق‌هدایت بود و چشم‌هاش از بزرگ‌علوی و مدیرمدرسه از جلال‌آل‌احمد.
.
من ‌که چریک نیستم توی خونه‌‌تیمی زندگی کنم و عکست رو بچسبونم روی دیوار لابه‌لای روزنامه‌ها، و زیرش بنویسم "یه روز باید ببینمت علیرضا، حتما. جزو برنامه‌هام هستی پسر". قطب‌نما هم نیستم که عقربه‌های دلتنگی رو از صفرِ مطلق و یا حدّی بچرخونم به سمت تو و گِرا بدم بهت. ریاضیم هم تعریفی نیست که مثل دنباله‌ی واگرا یا همگرا یه چیزی مثل بسط تیلور تعریف کنم و به صفر یا بی‌نهایت میل بدم. ساواکی هم نیستم که توی یه پاکتِ مُهر و موم شده یه نامه واسه‌ات بنویسم و بگم "آقای علیرضا نیک‌سِیر، ساعت ۱۰ و ۲۵ دقیقه‌ی روز دوشنبه در محل زیر باشید" و این یعنی هم آدرست رو دارم هم منتظرتم و کاغذ انتخابیم هم خاکستری رنگ باشه و تیکه‌ی بالاییِ سمت راستش یه ذره بُرِش داشته باشه به این مفهوم که "اگه نیای سَرِت رو بیخ تا بیخ می‌بُریم!" . فقط می‌تونم با قدرت کلمات این متن رو برسونم بهت تا بخونی، همین! اگه مسخره ست یا خلاقانه ست، دیگه همینیه که هست!
.
علیرضا، "آدم از یه‌جایی به بعد دیگه پیر نمی‌شه، بزرگ می‌شه"، چون آرزوهاش بزرگ می‌شه و زندگی سخت می‌شه. کاش کاتالیست بودی (!)، می‌دادمت آزمایشگاه دکتر بدیعی یه تست BET ازت بگیرن ببینیم سطح خُلَل و فُرَجِ زندگیت چند روی چنده. اون موقع بهتر می‌تونستیم بحث کنیم که گذر سال‌ها آدم رو پیر می‌کنه یا بزرگ. علیرضا، می‌گن ناو جنگی غرق نمی‌شه فقط متوقف می‌شه، همونطور که می‌گن کشتی نفت‌کش به‌راحتی غرق می‌شه؛ اما بین خودمون بمونه، آدم هم غرق می‌شه، چه توی پول چه توی شهوت چه توی ندونَم‌کاری و چه توی دلتنگی، و راحت غرق شدن و سخت غرق شدن مهم نیست مهم اینه که غرق می‌شه، مثل سانچی که غرق شد، مثل تایتانیک که غرق شد، مثل من که دارم غرق می‌شم.

  • مظاهر سبزی