وبلاگ من

...

داستان دخترک

يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ

همیشه کفش های بنفش اش را به پا می کرد، روبان‌ اش که طرح گل داشت را می پیچاند دور سرش و لباس گل گلی‌ اش را می پوشید. جلوِ پنجره می ایستاد و ساعت ها به درختی که در حیاط خانه ی همسایه روبرویی بود زل می زد. برگ های درخت را می شمرد، روز به روز کمتر می شدند و مریضی اش شدیدتر می شد.
.
آخرین برگ اگر می افتاد زندگی اش تمام بود. این حرف را مادر رزیتا به او گفته بود و علیرضا را مُجاب کرده بود بعد از سه سال قلم مو به دست بگیرد و روی درخت خانه شان برگ نقاشی کند. علیرضا پسر همسایه روبرویی بود، دانشجوی انصرافی سینما، که هم نقاش بود هم نوازنده ی ویولنسل هم نویسنده، ولی عملا بی کار.
.
رزیتا رنگ ها را می فهمید، هیچکس به او نگفته بود ترکیب رنگ ها جذاب اش می کند اما خودش پی برده بود که بنفش و صورتی باب میلش است و هروقت این رنگ ها را به تن می کند، حالش بهتر می شود. ناخودآگاه برگ های درخت همسایه به صورت صورتی و بنفش رنگ می شد.
.
درخت پر از برگ شد، برگ های صورتی و بنفش. رزیتا خوب شد. این وسط تنها یادگاری علیرضا از کلاس نقاشی آبرنگِ هفده سال پیش از بین رفت، آبرنگی که هفده سال پیش تمام رنگ هایش را استفاده کرده بود و فقط بنفش و صورتی اش باقی مانده بود.
.
علیرضا رنگ ها را خوب می فهمید، به خصوص بنفش و صورتی را، که بیشتر دوستشان داشت و همیشه از دوران کودکی مداد رنگی های بنفش و صورتی، خوراکی های بنفش و صورتی و دفترهای بنفش و صورتی را نگه می داشت و ترس از دست دادنشان را داشت. اما گاهی باید جلوِ فهم را گرفت تا زندگی را فهمید.
.
#مظاهر_سبزی | #داستان

  • مظاهر سبزی