وبلاگ من

...

۹۷ مطلب با موضوع «یادداشت‌ها» ثبت شده است

سریال #بریکینگ_بد ، زندگی یک معلم شیمی را به تصویر می کشد که وقتی متوجه می ‌شود سرطان ریه دارد، با هدفِ این که سرمایه ای برای خانواده اش بر جای بگذارد، با یکی از دانش آموزان تنبلِ کلاسش می ریزد روی هم و روند تغییرش را استارت می زند و اقدام به درست کردن ماده ی مخدر مت‌آمفتامین (شیشه) می کند. والتر وایتِ بی حاشیه و دانشمند، پس از مدتی نام مستعار هایزنبرگ به خود می گیرد و بدل می شود به یکی از بزرگترین سرکرده های باند توزیع مت‌آمفتامین در جنوب آمریکا که کارش به اندازه ای با کیفیت است و مواد مخدر تولیدی اش به قدری خلوص بالا دارد، که نامش سر زبان ها می افتد.
_______
این سریال با عنوان "ارزشمندترین سریال تاریخ" در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است.

#کامو و #امام_علی!
___
یادمه چندوقت پیش یه استوری گذاشتم که داخلش نوشته بودم "#امام_علی برای ما ایرانی ها مثل #خیام می مونه و بُعد جهانی داره" یکی از دوستام کلی به حرفم ایراد گرفت و گفت مظاهر چرا روی هوا حرف می زنی و یه سند بیار لااقل.
اون موقع چیزی برای گفتن نداشتم. اما خب دیشب وقتی داشتم یادداشت های روزانه ی #آلبر_کامو رو می خوندم، این جمله رو دیدم:
(امام علیِ بزرگ: "جهان لاشه ای در حال فساد است. هر آن کس که تکه ای از این جهان را می خواهد، با سگ ها زندگی خواهد کرد.")
___
#کامو واسه هیچ کسی توی یادداشت هاش از واژه ی"بزرگ" استفاده نکرده؛ حتی برای #داستایفسکی که بهترین #نویسنده ی دنیاست؛ و همچنین واسه ی #تولستوی و #همینگوی و بقیه. و این یعنی #کامو برای #امام_علی ارزش ویژه ای قائل بوده؛ که این به شخصه برای من خیلی لذت بخش و خوشحال کننده ست؛ و البته عجیب.
___
شاید اون دوستم و یا یه دوست دیگه مجدد ایراد بگیره و بگه #کامو فلسفه می خوند و این عادی هستش که #امام_علی رو بشناسه! اما من حس می کنم کسی که در سن ۴۴ سالگی #نوبل_ادبیات گرفته و خودش می گه از ٣٠ سالگی به بعد روزی نبوده که اسمش توی روزنامه ها و مجلات نباشه؛ انقدر ادیب و فهیم هست که هم می دونه معنای "امام" یعنی پیشوا، هم می دونه واژه ی "بزرگ" رو بعد از اسم چه شخصی بایستی استفاده کرد. و اگه همه ی ذهنیات من از دیدِ #کامو نسبت به #حضرت_علی اشتباه باشه، حداقلش اینه که #حضرت_علی در نزد #کامو در حد فلاسفه ی مطرح دنیا بوده که توی ذهنیاتش جائی رو مختص خودش کرده.
___
بالاخره درسته ما شعرا و نویسندگان بزرگی داشتیم که به خاطر قلم شون و حس شون و افکارشون موندگار شدن، اما برخی افراد سیاسی-مذهبی مثل #امام_علی هم داشتیم که به خاطر اخلاق شون و معرفت شون موندگار شدن؛ و چه بسا موندگاری این افراد پر رنگ تر هم باشه😉

جابری تبعیدیِ مدرسه مون بود. سوم دبیرستان نمراتش بد شده بود و بهش گفته بودن باید پیش دانشگاهی بیاد مدرسه ی ما. مدرسه ی جابری اینا نمونه دولتی بود، مدرسه ی ما دولتی. ما معمولی بودیم. هم مدرسه مون، هم معلم هامون، هم فضای مدرسه مون، هم مدیر مدرسه مون که همیشه ی خدا یه شلوار پارچه ای گشاد و داغون پاش می کرد.
جابری خیلی بند آبروش بود. درسته که همه آبروشون رو دوست دارن، اما جابری چون حس می کرد همه ی همکلاسی های سابقش، معلم های سابقش و حتی در و دیوار و تخته ی وایت برد کلاس شون پشت سرش حرف می زنن و می گن "تنبل بود بابا! درس نمی خوند" در صورتی که نه تنبل بود نه درس نمی خوند؛ بیشتر بند آبروش بود.
امتحان زبان انگلیسی داشتیم، دقیقاً همون موقع کنکور و حال به هم زنی های درسی و استرسی و کدوم دانشگاه قبول می شم و آینده ام چی می شه و اگه قبول نشم بدبخت می شم و باید برم سربازی و...؛ تا این که بعد امتحان به جابری گفتم یکی از سؤالات زبان مشکل داشت و وقتی گفت چی؟! پای راستم رو گذاشتم روی پله ی بعدی که داشتم ازش میومدم پایین و گفتم توی پَسِیج چهارم، گفته بود پایتخت انگلیس پاریس عه! جابری خندید و گفت این که اشتباه نیست مظاهر!
جابری رفت. گفت من نمی خوام با معلم زبان مون روبرو بشم، چون که سال اول تا سوم دبیرستان معلمم بوده و نمی خوام بفهمه من رو انداختن مدرسه ی شما!
معلم زبان جابری اینا اون سال برنامه اش خالی بود، میومد به ما هم زبان درس می داد. من رفتم و به معلم زبان مون گفتم؛ گفتم که پایتخت انگلیس پاریس نیست و اشتباه نوشتین.
جابری رفت، معلم زبان مون هم رفت. دقیقاً یادمه روی همون پله ای که چند دقیقه ی پیش پاشنه ی کفش طبی جابری چرخیده بود و گفته بود "این که اشتباه نیست مظاهر!" نشستم و داشتم فکر می کردم به این که اگه اشتباه نیست که پایتخت انگلیس پاریس عه، پس آبروی جابری هم نباید با یک سال درس خوندن توی مدرسه ی ما بره!
جابری رو خیلی ساله که ندیدم. نمی دونم کدوم دانشگاه رفت و چی خوند و زندگیش الان چطوریاست، اما مطمئنم آبروش هنوز سر جاشه و ما آدم ها یه عذرخواهی بزرگ به همه ی آدم هایی که با حرف هامون منزوی شون کردیم، بدهکاریم.

آقای #کیارستمی، دیروز تولدتان بود. آلارم گوشی را تنظیم کرده بودم که ساعت ٠٠:٠١ روشن شود تا اولین کسی باشم که تولدتان را تبریک می گویم. بماند که گوشی هنگ کرد و آلارم نزد. و این هم بماند که کتاب "#سعدی_از_دست_خویشتن_فریاد"تان را تا نیمه هایش خوانده ام و رها کرده ام، زیرا که الان زمان مناسبی برای من برای خواندن اش نبود و نباید حیف اش می کردم.
دقیقاً ساعت ٠٠:٠١ از استوری #حامد_بهداد فهمیدم که ساعت شنیِ ٢ تیرماه شروع کرده به انداختن دانه دانه ی شن به قسمت زیرینِ چوبیِ ساعت. و این یعنی من نه تنها اولین نفری نبودم که تولدتان را تبریک گفتم، بلکه تقریباً جزو آخرین ها بودم که فهمیدم!
آقای #کیارستمی، چند هفته ای هست که جمعه های من با شما شروع می شود. یعنی صبحانه نخورده و چای ننوشیده، می نشینم یکی از فیلم هایتان را می بینم. این که یکی یکی فیلم هایتان را تمام می کنم هم برایم شیرین است، هم تلخ. شیرین چون لذت می برم از دیدن شان، و تلخ چون که بالاخره یک روز تمام می شوند و این تلخ نیست، بلکه خیلی تلخ است.
این که دیر پیدایتان کرده ام نیز تلخ و شیرین است. تلخ چون که نمی دانم تا الان حواسم به کجای زندگی پرت بوده، و شیرین چون که وقت دارم تمام جمعه هایم را تا چند ماه به نام شما متبرّک کنم. و چه خوب که شما فقط فیلمساز نبوده اید، بلکه نویسنده و شاعر و نقاش و عکاس هم بوده اید.
آقای #کیارستمی، حرف خاصی نیست و از اول اش هم نبود، جز عذرخواهی. من یقین دارم شما هنوز هم زنده اید و در جاده های پر پیچ و خم و در دل کوه های سر به فلک کشیده، دنبال سوژه اید برای ساختن یک فیلم متفاوت. زبان پیش ‌شما قاصر است و همه ی این کلماتی که نوشتم نمی توانند احساس من را به شما بیان کنند.
کاش فقط می نوشتم "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"
آقای #کیارستمی آلارم گوشی هم مکافاتی شده، می گذاری نمی زند، نمی گذاری کارهایت یادت می رود. "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"

پیرامون صفحات ۱ تا ۱۴۶ کتاب "مزایای منزوی بودن"
_______
چارلی دانش آموز سال اولی دبیرستان است و از سرِ بیکاری و یا شاید فشارِ انزوایِ تا حد زیادی خودخواسته اش، کاغذ و قلم برمی دارد تا برای شخصی نامه بنویسد؛ نامه هایی ادامه دار و یک طرفه. تا اینجای کتاب، جوابی از سمت آن شخص مقابل دریافت نشده است و قرار هم نیست در ادامه دریافت شود (!) زیرا که چارلی برای یک شخص خیالی نامه نگاری می کند!
چارلی از هر دری می گوید و رشته ی کلام که از دستش در می رود خاطراتش را مرور می کند. شاید برگ برنده ی کتاب -و به زعم من تنها برگ برنده اش (!)- این است که خیلی روان نوشته شده و حس می کنی داری دفتر خاطرات روزانه ی کسی را می خوانی، یا یکی در مترو در صندلیِ کناری ات نشسته و فَکّ‌اش گرمِ صحبت شده است!
گمان نکنم در ادامه هم بحث فلسفی و یا عجیب و غریبی در کتاب باشد، زیرا که هر بخش از کتاب در حکم یک مینیمال است، و نه بیش از آن.

اصلا داستان #پلنگ_و_ماه مال ما ایرانی ها نیست!
چینی ها معتقدن که پلنگ می ره روی قلّه ی کوه و به نزدیک ترین محلی که به ماه دسترسی داشته باشه می رسه، و چون عاشق ماه هست، چنگ می زنه و می خواد ماه رو به دست بیاره!
این تصویر رو #شاعران زیادی به کار گرفتن، یکی از اولین ها و بهترین ها، تلاش #حسین_منزوی بود که #غزل_نئو_کلاسیک رو مدیونش هستیم.
_______
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
...
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
...
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود
...
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
...
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
...
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود
...
چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود.

مشهد بودیم!
از خودِ میدون شهدا تا حرم صف بسته بودن واسه کتاب دکتر شریعتی ، کویرش تازه اومده بود و شهر غلغله بود‌‌. به حسین گفتم به ما نمی رسه، گفت صبر کن. بعدِ شریعتی دیگه ایران همچین نویسنده ای به خودش ندید.
___
خرمشهر بودیم!
شبِ عملیات کربلای پنج. داشتم یه #داستان_کوتاه از هدایت می خوندم. علیرضا زد پس کلّه ام گفت "جمع کن یره! واسه این چرت و پرت ها وقت هست، واسه جنگ وقت نیست". علیرضا کتابچه ی داستان رو از دستم قاپید. علیرضا شهید شد، هم خودشو از دست دادم، هم اون داستان کوتاه صادق هدایتو!
___
شیراز بودیم!
شب شعر بود. همه بودن، همه. یکی هم خودشو جای شاملو جا زده بود. بچه ها تا جایی که جا داشت، زدنش. یارو فرار کرد. به لعیا گفتم بریم حافظ رو ببینیم؟ گفت حافظ دیدنی نیست، اگه هم باشه الان وقتش نیست. آخه دیر وقت بود، مثل الان که دیروقته و ساعت ۳ صبحه و نه لعیا هست، نه دیوان حافظ ام که از میدون انقلابِ تهران خریدم ۲ تومن.
___
فاو بودیم!
گلوله خورد به پای احمد! براش برف های کلیمانجاروِ همینگوی رو تعریف کردم تا به درد فکر نکنه. بعد از شهادت ام، رفته بود دم در خونه مون و به خواهرم گفته بود " #مظاهر_سبزی به جز همینگوی دیگه چی می خوند؟! "
___
تهران بودیم!
فیلم مسعود کیمیایی رو می دیدیم، یه دختر خوشگل نشسته بود کنارم. پیپ رو دادم بهش و گفتم "می کشی؟!" . اصلا نفهمیدم فیلم چی بود، بعد از سینما جلوشو گرفتم و گفتم "شما نقاشی هم می کشی؟" . زد توی برجک ام و گفت "نقاش فقط اونان که رفتن جبهه تا یه ایرانِ زیبا تویِ تاریخ بکشن، بعد توِ الدنگ بیای مزاحم دختر مردم بشی!" و رفت!
___
مقرّ آموزش نظامی بودیم!
نارنجک بهمون دادن، کم بود، مثل تن ماهی هایی ‌که کم بود و مثل اون آبگوشت که چپه شد کف ماشین. به حسین خرازی گفتم "شما از غلامحسین ساعدی چیزی خوندی؟!" . دو هفته کلاغ پر می رفتم!
___
یزد بودیم!
بابام نمی ذاشت برم کلاس سه تار ، اما می رفتم. حالا دیگه موسیقی رو می فهمیدم، خیلی بیشتر از پیش. بابام هم یه روز یه نامه گذاشت توی دمپاییِ جلو بسته مامان و توش نوشته بود "ما که رفتیم جنگ، اگه شاه پسرت به راه اومد، بهش بفهمون اگه امروز نیاد جبهه، فردا باید روی کپه های خراب شده ی وطن ساز بزنه" . من نرفتم، به من چه اصلا!
___
آبادان بودیم!
من توی جبهه هم از نوشتن دست بر نمی داشتم. داشتم خاطرات برادرها رو کتاب می کردم. یه روز یه عراقی اومد همه ی نوشته هامو دزدید؛ اونجا بود که فهمیدم باید جدّی تر بجنگم.
___
خوزستان بودیم!
ستاره واسه ام عینک ری‌بن گرفته بود، اصلِ اصل. از اون عینک ها که توی جعبه اش یه سکه ی طلا هم هست. حالا من واسه اش چی گرفته بودم! دو جلد کتاب! منتخب داستان کوتاه های آنتوان چخوف و زندگی نامه چگوارا ! اما خیلی خوش بود. چرا دخترا انقدر خوشن؟!
___
شلمچه بودیم!
ماه رمضون بود. با سه تا خرما سه روز روزه گرفتم. همون روزها بود که رمان جن زدگان رو سه بار خوندم و ازش دو بار نوشتم، آخه لاله می گفت یه نویسنده مبتدی اول باید از روی دست بقیه بنویسه و کی بهتر از ارنست همینگوی و چارلز بوکوفسکی و لئو تولستوی و فئودور داستایفسکی و آنتوانچخوف و #آلبر_کامو ؟!
___
مشهد بودیم!
سرم رو از روی دفتر برداشتم، دیدم سال ۹۹ عه و این کلمات جاری شده توی دفترم. جنگ هم تموم شده. فردین مُرده، بهروز وثوق یه فیلمش هم توی ایران اکران نشده، گوگوش و ابی و سیاوش قمیشی هم ایران نیستن. مامان داد زد " #مظاهر‌ ، بیا افطاره" . راستی یادم رفت بگم، ربئناش هم شجریان نبود!
___
نام کتاب: #برای_نسل_امروز_و_فردا | مولف: #حسین_زکریائی_عزیزی | ناشر: #ستاد_گردشگری_جنگ | ۶۴ صفحه
این کتاب را به همرام عکس هایش ترم ۳ از مسجد خوابگاه دزدیدم! عکس هایش برایم جالب بود و این که خواستم ببینم حرف حساب کتاب چیست.
۳۰ خاطره از روزهای جنگ داشت.

پیش از عید به پیشنهاد یکی از اساتید #دانشکده_هنرهای_زیبا، فیلم #قلم_پر_ها را دیدم. داستان زندگی #نویسنده ای که نمی توانست معمولی بنویسد و تمام آثارش پیرامون مسائل جنسی بود. او کسی نیست جز #ژان_مارکی_دوساد ، کسی که مبدع سبک #سادیسم در #نویسندگی است. #سادیسم از نام فامیلی این فیلسوف و #نویسنده ی قرن ۱۸ ام گرفته شده است. فلسفه ی او در زندگی، آزاد بودن روابط جنسی و نیز آزاد بودن اذیت و آزار جنسی بود. این #نویسنده پای عقایدش ماند. در زندان محبوسش کردند، نوشت. #قلم_پر_ها یش را گرفتند، با خون انگشتش نوشت. کاغذهایش را گرفتند، روی ملحفه ی تختش نوشت و یک #داستان_کوتاه هم بر روی لباس ها و شلوارش نوشت. غذا و مشروبش را ندادند، با سرگیجه نوشت. او نوشت و نوشت و نوشت. حتی وقتی که در غُل و زنجیرش کردند و به زیرزمین زندان منتقلش کردند، با مدفوع خود بر روی دیوارها نوشت!
#دوساد ، سبک خود را داشت و برایش جنگید. اگر کسی طرفدارش نیست، می تواند #پابلو_نرودا بخواند و یا #تولستوی؛ اما چیزی از #هنرمند بودنِ #دوساد کم نمی شود. حال #امیر_تتلو هم سبک رپ را دارد و فحش خواهر مادر می دهد و سکس را فریاد می زند و خیلی چیزها که منِ نوعی علاقه مندش نیستم را می خواند؛ اما او یک #هنرمند است، در سبک خودش. من طرفدار او نبوده و نیستم، ولی خط بُطلان بر هنرش هم نمی زنم، در حدی نبوده و نیستم که بر مسند قضاوت بنشینم و کسی را تایید و یا تکفیر کنم، اما حرف حسابم این است که #هنر ارث پدر هیچ کسی نیست! هرکسی حق دارد سهم خود را از این سرچمشه بردارد. اگر #امیر_تتلو مورد پسند تو نیست، نه حق فحش دادن به او را داری، نه این که او را انکار کنی. می توانی #شجریان گوش کنی، یا #احسان_خواجه_امیری، اما #تتلو یک #هنرمند است، در سبک خودش.

یادداشت من برای یک-سومِ دوم کتاب #وقتی_نیچه_گریست به قلم #اروین_یالوم:
من برای یک-سوم دوم کتاب #وقتی_نیچه_گریست جمله ای مناسب تر از "از ترس فرا رسیدن مرگ، پیش از به پایان رسیدن آنچه باید بنویسم، بی وقفه کار کرده ام." که در متن کتاب از زبان #نیچه گفته می شود، نیافتم.
هرچه یک-سومِ اول تلاش برای کمک بود، یک-سومِ دوم تلاش برای حفظ آن همه تلاش. #نیچه قصد گریختن دارد، مثل یک ماهیِ لیز که از دست صیاد می گریزد. تمامی زحمات دکتر برویر در تیررس خطر قرار گرفته و اگر نجنبد، این مردِ تنها (#نیچه) درب اتاق مطب را می بندد و برای همیشه دست او را برای خداحافظی می فشارد. #نیچه ی بدبخت حدس و گمانش این است که در سال ۲۰۰۰ کتاب هایش آماج حمایت طبقه ی کتاب خوان قرار می گیرد که همین سن معتبری است بر این که او خود را تنها نمی پندارد، زیرا اگر تنهاست و تنهایی را دوست دارد، فقط باید بنویسد، نه این که به موفقیت یا شکست کلماتِ جاری در کتبش بیندیشد. هیچ چیز بدتر از لرزش قلم در دست یک نویسنده نیست، در لحظه ی نوشتن فقط باید بنویسی و درب های بیرونی را بر افکارت ببندی، خوانده شد که شد، نشد هم اصلا و ابدا نباید برایت مهم باشم. نویسنده کارش نوشتن است، این چیزی است که #نیچه نمی دانست. نویسنده ای که دیده شود و سلبریتی شود، درگیر دیده شدنش می شود و کنج انزوای آرام خود که ملجا نوشتن افکارش و رقص نوشته هایش بر خطوطِ افقیِ موازیِ کاغذ است را از دست می دهد. #نیچه در سال ۲۰۰۰ و یا حتی پیش از آن مورد قبول افراد کثیری شد، اما آیا برایش مهم است؟ او مُرده، حتی استخوان های انگشتانش که برای نگارش از شدت درد در دست گرفتن قلم خسته می شده است و مجروح، اکنون پوسیده است و پودر شده است یقینا.
برای همه ی ما پیش آمده که برای شخصی و یا موقعیتی جنگیده ایم، جنگی بی خود و شاید از روی حماقت! دکتر برویر با قبول معالجت اوضاع وخیم روحی #نیچه، درگیر بازی ای شده است که هم ادامه ی آن شکست است، هم پایان دادنش. دکتر برویر نه راهِ پس دارد نه راهِ پیش.
برویر نمی داند چرا وقت و انرژی و اعصاب و روانش را صرف #نیچه ی زبان نفهم (!) می کند؛ کسی که ادعای دانشمند بودن دارد اما چنان غرق در مرداب افکار خویش است که دائم و به کَرّات پزشک معالجش را پس می زند و حتی هنگامی که او را در اتاقش می یابند و حال خرابش را آباد می کنند، درب خروج را نشان می دهد و تشکر کردن هم بلد نیست!
#اروین_یالوم ِ یک_سومِ دوم کتاب ، برویر ئی را ترسیم کرده است که چون رشته ی اتصالش به #نیچه را پاره شده می بینید، دست به تزویر و دروغ می زند که "تو رو خدا بمان! من از ناامیدی در عذابم!" و این یعنی نوک پیکان مسیرش تغییر می کند و حال برویر است که مفلوک و بدبخت می شود، و #نیچه دکتر! #نیچه می ماند تا پزشکش را درمان کند!
#وقتی_نیچه_گریست ِ یک_سومِ دوم، داستان همه ی ما آدم های عادی است که التماسِ بودن و ماندن آدم های به درد نخور و مزخرفِ اطرافمان را داریم!

از وقتی کرونا حصار کشید اطرافمون، بابا یه گوشه از خونه رو مال خودش کرده، توی خونه نجاری می کنه و چوب روی چوب می زاره. چندروزه مغازه اش بسته ست و فروش مُروش تعطیله. اما از وقتی که خونه ست، همیشه یه پرده بین حقیقت و مجاز می کشه و بدل می شه به یه مُقتدرِ خوش خلق. خوشی هاش مال ماست، ناخوشی هاش مال قلب بزرگش. مامان هم مثل همیشه مشغول شعر و شاعری! مثل یه قایق کوچیک که توی ساحل پهلو می گیره، مثل فرشته ها نشسته توی اتاقش.
بابا صداش رو کلفت تر از حالت عادی می کنه و خطاب به من می گه یه چایی بریز ببینم بلدی!
می گم والا مرد هم سن من می تونه یه سپاه رو ببره جنگ و برگردونه. فقط اجازه بده یه چی بزارم لای این کتاب، صفحه اش از دستم در نره.
چایی می ریزم. انگار قوری سوراخه! می ریزه روی فرش.
بابا می گه سپاهت نشتی داره پسر! با طمانینه می خنده و بعد ادامه می ده: به اندازه ی حجم کتابای کتابخونه ملی رُمان خوندی این چندوقت!
مامان با صدای بلند داد می زنه "نقاشی هاش رو ندیدی. دیگه یه پا ون گوگ شده بچه ات!"
بابا ارّه به دست می گه اصل پوله، هنر کشکه! هنر دل خوش می خواد که ما نداریم! سفره ای که توش پول نباشه، سفره نیست، پرچم‌سفیدِ تسلیمه! من از وقتی فهمیدم زندگی یعنی چی، پول بهم سلام کرد، و از وقتی پول بهم سلام کرد، دیگه دو شیفته کار کردم و از سه تار و شب شعر خدافظی کردم! بعد دستش رو میاره بالا و ادای خدافظی کردن درمیاره و بهم چشمک می زنه.
مامان از اتاق میاد بیرون، هندزفری رو از توی گوشش درمیاره و می گه پاورپوینت درست کردن واسه دانشجوها و ضبط صدا واسه شون، عذاب روحم شده! خیلی سخته اینطوری درس دادن. آخه ادبیات رو نمی شه با این فضای مجازی منتقل کرد که‌! خسته شدم واقعا. وقت گیره، انرژی بَرِه، مکافاته، سخته. کاش سریع تموم شه این روزا. بعد هندزفری رو می ندازه روی میز چوبی‌ئی که بابا دو هفته است داره درستش می کنه.
بابا می چرخه سمت من، می گه یه کم آبنات بیار. شکلات هم بیار! فقط سبز نباشه، سبزها تلخن.
زل می زنم به لیوان چایی. می گم این بخار چایی کجا می ره؟
بابا چیزی نمی گه.
مامان می گه مهندسای شیمی باید بگن، نه ما استادای ادبیات
بابا زمزمه می کنه "و نه ما نَجّارا"
می گم والا من از آخر نفهمیدم مهندسم یا شاعر، مترجمم یا نقاش، مدرّس تافل‌ام یا نویسنده! توی عمرم همه اش سر کلاس یا داشتم وزن اشعارم رو درست می کردم، یا نوشته هام رو ویرایش می کردم.
بابا می گه این روزها فقط باید تموم بشه، انگاری غم و غصه دست و پا پیدا کرده، هر روز داره خفه مون می کنه. توی این سیاهی ها، نمی شه نفس کشید، شما چطوری کتاب می خونین و شعر می گین؟ نقاشی هم می کشین؟
مامان می گه هنر چفت و بست نداره، قلرو هنر یعنی از همین جا که به ظاهر شاید بوی پوچی پیچیده، تا بی نهایت. زندگی سیاهِ سیاه باشه یا سفیدِ سفید، واسه هنرمند هیچ فرقی نداره. هنرمند، کارِش آفرینشه!
من می گم شاید خبرهای تلخ بره روی مخ آدم و یه تیکه از مغزش رو مال خودش کنه، اما امید آخرین چیزیه که می میره
بابا می گه کلیشه ای تر از این جمله نداشتی بگی؟
مامان می گه توی این روزهای سخت، کلیشه ای بودن هم خودش نعمته، غنیمته، فرصته، گاهی وقتا کلیشه ای بودن، یعنی تهِ زندگی.
#مظاهر_سبزی