وبلاگ من

...

برای نسل امروز و فردا و پس فردا !

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۴۲ ب.ظ

مشهد بودیم!
از خودِ میدون شهدا تا حرم صف بسته بودن واسه کتاب دکتر شریعتی ، کویرش تازه اومده بود و شهر غلغله بود‌‌. به حسین گفتم به ما نمی رسه، گفت صبر کن. بعدِ شریعتی دیگه ایران همچین نویسنده ای به خودش ندید.
___
خرمشهر بودیم!
شبِ عملیات کربلای پنج. داشتم یه #داستان_کوتاه از هدایت می خوندم. علیرضا زد پس کلّه ام گفت "جمع کن یره! واسه این چرت و پرت ها وقت هست، واسه جنگ وقت نیست". علیرضا کتابچه ی داستان رو از دستم قاپید. علیرضا شهید شد، هم خودشو از دست دادم، هم اون داستان کوتاه صادق هدایتو!
___
شیراز بودیم!
شب شعر بود. همه بودن، همه. یکی هم خودشو جای شاملو جا زده بود. بچه ها تا جایی که جا داشت، زدنش. یارو فرار کرد. به لعیا گفتم بریم حافظ رو ببینیم؟ گفت حافظ دیدنی نیست، اگه هم باشه الان وقتش نیست. آخه دیر وقت بود، مثل الان که دیروقته و ساعت ۳ صبحه و نه لعیا هست، نه دیوان حافظ ام که از میدون انقلابِ تهران خریدم ۲ تومن.
___
فاو بودیم!
گلوله خورد به پای احمد! براش برف های کلیمانجاروِ همینگوی رو تعریف کردم تا به درد فکر نکنه. بعد از شهادت ام، رفته بود دم در خونه مون و به خواهرم گفته بود " #مظاهر_سبزی به جز همینگوی دیگه چی می خوند؟! "
___
تهران بودیم!
فیلم مسعود کیمیایی رو می دیدیم، یه دختر خوشگل نشسته بود کنارم. پیپ رو دادم بهش و گفتم "می کشی؟!" . اصلا نفهمیدم فیلم چی بود، بعد از سینما جلوشو گرفتم و گفتم "شما نقاشی هم می کشی؟" . زد توی برجک ام و گفت "نقاش فقط اونان که رفتن جبهه تا یه ایرانِ زیبا تویِ تاریخ بکشن، بعد توِ الدنگ بیای مزاحم دختر مردم بشی!" و رفت!
___
مقرّ آموزش نظامی بودیم!
نارنجک بهمون دادن، کم بود، مثل تن ماهی هایی ‌که کم بود و مثل اون آبگوشت که چپه شد کف ماشین. به حسین خرازی گفتم "شما از غلامحسین ساعدی چیزی خوندی؟!" . دو هفته کلاغ پر می رفتم!
___
یزد بودیم!
بابام نمی ذاشت برم کلاس سه تار ، اما می رفتم. حالا دیگه موسیقی رو می فهمیدم، خیلی بیشتر از پیش. بابام هم یه روز یه نامه گذاشت توی دمپاییِ جلو بسته مامان و توش نوشته بود "ما که رفتیم جنگ، اگه شاه پسرت به راه اومد، بهش بفهمون اگه امروز نیاد جبهه، فردا باید روی کپه های خراب شده ی وطن ساز بزنه" . من نرفتم، به من چه اصلا!
___
آبادان بودیم!
من توی جبهه هم از نوشتن دست بر نمی داشتم. داشتم خاطرات برادرها رو کتاب می کردم. یه روز یه عراقی اومد همه ی نوشته هامو دزدید؛ اونجا بود که فهمیدم باید جدّی تر بجنگم.
___
خوزستان بودیم!
ستاره واسه ام عینک ری‌بن گرفته بود، اصلِ اصل. از اون عینک ها که توی جعبه اش یه سکه ی طلا هم هست. حالا من واسه اش چی گرفته بودم! دو جلد کتاب! منتخب داستان کوتاه های آنتوان چخوف و زندگی نامه چگوارا ! اما خیلی خوش بود. چرا دخترا انقدر خوشن؟!
___
شلمچه بودیم!
ماه رمضون بود. با سه تا خرما سه روز روزه گرفتم. همون روزها بود که رمان جن زدگان رو سه بار خوندم و ازش دو بار نوشتم، آخه لاله می گفت یه نویسنده مبتدی اول باید از روی دست بقیه بنویسه و کی بهتر از ارنست همینگوی و چارلز بوکوفسکی و لئو تولستوی و فئودور داستایفسکی و آنتوانچخوف و #آلبر_کامو ؟!
___
مشهد بودیم!
سرم رو از روی دفتر برداشتم، دیدم سال ۹۹ عه و این کلمات جاری شده توی دفترم. جنگ هم تموم شده. فردین مُرده، بهروز وثوق یه فیلمش هم توی ایران اکران نشده، گوگوش و ابی و سیاوش قمیشی هم ایران نیستن. مامان داد زد " #مظاهر‌ ، بیا افطاره" . راستی یادم رفت بگم، ربئناش هم شجریان نبود!
___
نام کتاب: #برای_نسل_امروز_و_فردا | مولف: #حسین_زکریائی_عزیزی | ناشر: #ستاد_گردشگری_جنگ | ۶۴ صفحه
این کتاب را به همرام عکس هایش ترم ۳ از مسجد خوابگاه دزدیدم! عکس هایش برایم جالب بود و این که خواستم ببینم حرف حساب کتاب چیست.
۳۰ خاطره از روزهای جنگ داشت.

  • مظاهر سبزی