آقای کیارستمی سلام
آقای #کیارستمی، دیروز تولدتان بود. آلارم گوشی را تنظیم کرده بودم که ساعت ٠٠:٠١ روشن شود تا اولین کسی باشم که تولدتان را تبریک می گویم. بماند که گوشی هنگ کرد و آلارم نزد. و این هم بماند که کتاب "#سعدی_از_دست_خویشتن_فریاد"تان را تا نیمه هایش خوانده ام و رها کرده ام، زیرا که الان زمان مناسبی برای من برای خواندن اش نبود و نباید حیف اش می کردم.
دقیقاً ساعت ٠٠:٠١ از استوری #حامد_بهداد فهمیدم که ساعت شنیِ ٢ تیرماه شروع کرده به انداختن دانه دانه ی شن به قسمت زیرینِ چوبیِ ساعت. و این یعنی من نه تنها اولین نفری نبودم که تولدتان را تبریک گفتم، بلکه تقریباً جزو آخرین ها بودم که فهمیدم!
آقای #کیارستمی، چند هفته ای هست که جمعه های من با شما شروع می شود. یعنی صبحانه نخورده و چای ننوشیده، می نشینم یکی از فیلم هایتان را می بینم. این که یکی یکی فیلم هایتان را تمام می کنم هم برایم شیرین است، هم تلخ. شیرین چون لذت می برم از دیدن شان، و تلخ چون که بالاخره یک روز تمام می شوند و این تلخ نیست، بلکه خیلی تلخ است.
این که دیر پیدایتان کرده ام نیز تلخ و شیرین است. تلخ چون که نمی دانم تا الان حواسم به کجای زندگی پرت بوده، و شیرین چون که وقت دارم تمام جمعه هایم را تا چند ماه به نام شما متبرّک کنم. و چه خوب که شما فقط فیلمساز نبوده اید، بلکه نویسنده و شاعر و نقاش و عکاس هم بوده اید.
آقای #کیارستمی، حرف خاصی نیست و از اول اش هم نبود، جز عذرخواهی. من یقین دارم شما هنوز هم زنده اید و در جاده های پر پیچ و خم و در دل کوه های سر به فلک کشیده، دنبال سوژه اید برای ساختن یک فیلم متفاوت. زبان پیش شما قاصر است و همه ی این کلماتی که نوشتم نمی توانند احساس من را به شما بیان کنند.
کاش فقط می نوشتم "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"
آقای #کیارستمی آلارم گوشی هم مکافاتی شده، می گذاری نمی زند، نمی گذاری کارهایت یادت می رود. "آقای #کیارستمی ِ عزیز، استادِ بزرگ، تولدتان مبارک. البته با یک روز تاخیر!"
- ۹۹/۰۴/۱۷