وبلاگ من

...

۳۳ مطلب با موضوع «دوشنبه های داستان» ثبت شده است

برای دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢٠ مردادماه) #داستان_کوتاه #گریت_فالز نوشته‌ی #ریچارد_فورد از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی به ترجمه‌ی #امیر_مهدی_حقیقت که توسط #نشر_ماهی به چاپ رسیده است را می‌‌خوانیم.
___
و اما این هفته:
نام #داستان_کوتاه: #راک_اسپرینگز
نویسنده:  #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#راک_اسپرینگز شاید به ظاهر مکانی است که به‌عنوانِ هدفِ سفر یک خانواده تعیین شده است، اما یک موقعیتِ ناتمام است که حتی با رسیدنِ این خانواده به آنجا، و باز کردنِ درب اتوموبیل و پیاده شدن‌شان؛ خوشی‌ئی نصیب‌شان نمی‌شود! داستان از این قرار است که مردی دزد، با ماشین دزدی خوش‌رنگش به‌همراه همسرش و دخترش و سگ‌شان برای سفر عازم جاده می‌شوند. مشاجرات‌شان را می‌شنویم، خرابیِ ماشین‌شان را می‌بینیم و هُل‌ش می‌دهیم و در انتهای داستان دزد بودن‌مان به رُخ‌مان کشیده می‌شود (!) جایی که #ریچارد_فورد دیوار چهارم را فرو می‌ریزد و انگشت اتهام را به سمت همه‌ی ما خوانندگان داستان می‌چرخاند و می‌گوید شما هم دزد هستین و این داستان، داستانِ زندگیِ شماست. و خوبیِ داستان هم همین است، این که این خانواده به مقصد می رسند، اما چه رسیدنی! رسیدن‌شان از نرسیدن بهتر است.

برای دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٣ مردادماه) #داستان_کوتاه #راک_اسپرینگز نوشته‌ی #ریچارد_فورد از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی به ترجمه‌ی #امیر_مهدی_حقیقت که توسط #نشر_ماهی به چاپ رسیده است را می‌‌خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام #داستان_کوتاه: #بازگشته
نویسنده: #احمد_شاملو
واگویه های منفی یک مردِ نه چندان جوان را می شنویم؛ کسی که وصیت کرده است پس از مرگش او را در تابوتی پولادین قرار داده و به قعر چاهی عمیق بیندازند!
این مرد تمام تلاشش را بر احقاق خواسته اش انجام داده و حتی دلش نمی خواهد جنازه اش توسط مورچه ای، حشره ای، حیوانی؛ خورده شود!
در نهایت، و در کشاکش های بی شمارِ فکری اش، طی یک جرقه ی ذهنی تصمیم به بازگشت به زندگی می گیرد و رگه هایی از امید که در وجودش خشکیده شده بود، تبدیل به تاک تناوری شده و بر فراز زندگی اش سایه می گستراند.

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (۶ مردادماه) #داستان_کوتاه #بازگشته از #احمد_شاملو را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان این هفته:
نام داستان: #شاه_سیاه_پوشان
نویسنده: #هوشنگ_گلشیری
شخصیت اصلی داستان، نویسنده ای ست که همه ی عمرش مورد سانسور قرار گرفته است و هیچ کدام از آثارش در بازار موجود نیست. رفته رفته با پیشروی در دل داستان، متوجه می شویم در حال خواندن خاطرات این نویسنده از دوره ی محبوس شدنش در زندان هستیم. هدف #گلشیری از خلق این داستان، این بوده که علاوه بر نشان دادن شرایط حاکم بر سانسور آثار ادبی در دهه ی مقارن شده با پایان جنگ، فضای زندگی هنری خودش را نیز نشان بدهد.
این اثر اعتراضی، در زمستان سال ۶١ می گذرد، اما چون #گلشیری از افسانه های کتاب #هفت_پیکر (اثر #نظامی) نیز استفاده کرده است، چیزی به نام "زمان" در اثر مطرح نیست و تمام حوادث و شخصیت ها و فضاها دورِ خود می چرخند!

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٣٠ تیر) #داستان #شاه_سیاه_پوشان از #هوشنگ_گلشیری را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان کوتاه: #وقتی_از_عشق_حرف_می_زنیم_از_چه_حرف_می_زنیم
نویسنده: #ریموند_کارور
دو زوج که گویا عشق از سر و کول شان بالا می رود، سر میز غذا نشسته اند و بحث شان گل انداخته. هر چهارتای آن ها قبلاً ازدواج کرده اند و اتفاقاً در آن روزها گمان می کردند عشق شان ناب ترین شراب دنیاست و فراموش نشدنی؛ اما گذر روزها به آن ها ثابت کرده که عشق برای آدم چیزی دائمی و مقدس نیست و این که هر آدمی می تواند هر لحظه عاشق شود و اگر همسرش بمیرد و ناراحتی های کوتاهش تمام شود، می تواند عشقی دیگر را تجربه کند. کار وقتی بالا می گیرد که تقریباً در اواخر داستان یکی از مردها -که هم پزشک است و هم دستپخت خوشمزه اش همه را سر کِیف آورده- خطاب به زنی که زنش نیست می گوید "اگه با زن خودم ازدواج نمی کردم و با شوهرت دوست نبودم، عاشق تو می شدم!"
زنِ پزشک، پیش از این در شروع و میانه ی داستان در مورد داستان عشقِ جنون آمیز شوهر سابقش به خودش گفته بود و این که یک روز همسرش او را کنار کشیده و گفته:" انقدر عاشقتم که دلم می خواد بکُشمت!" و در انتها خودکشی کرد!
این که عشق چیست و چرا بایستی باشد، یک بحث است؛ اما شاید بحث مهم تر این است که قرار است با وجودِ عشق و اضافه کردن یکی دیگر به زندگی مان، چه چیزی به جهان اضافه کنیم؟! یقیناً منحصر به فرد بودن عشق زمانی مطرح می شود که بفهمیم یک سری پیشرفت ها و یک سری تغییرات در اخلاق و... فقط با وجود یک نفر که هم درکَت کند و هم درکَش کنی، انجام می شود؛ و از همین طریق است که اگر چنین کسی را داشته باشی قدردانش هستی و وقتی نباشد، او نیست که وجود ندارد بلکه جزئی از وجود تو و برشی از زندگی تو وجود ندارد.

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٢٣ تیر) #داستان_کوتاه #وقتی_از_عشق_حرف_می_زنیم_از_چه_حرف_می_زنیم از #ریموند_کارور را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #لچک_قرمزی؛ نویسنده: #صادق_هدایت
یک داستان از سال ١٣۴٩ برای کودکان.
دختربچه ای که به خاطر روسریِ (لچکِ) قرمزرنگی که مادرش برایش بافته، توسط افراد محلی #لچک_قرمزی نامیده می شود، قرار است یک کوزه روغن و مقداری نان شیرمال برای مادربزرگش ببرد، که در میان راه با گرگی مواجه می شود؛ گرگی که سه روز است غذا نخورده و از فرط گشنگی در پی چاره ای تا شکمش را پر کند و از برای همین است که از #لچک_قرمزی جویای هدف و قصد حرکتش در دل جنگل می شود و وقتی که متوجه می شود خانه ی مادربزرگ #لچک_قرمزی کجاست، از دوراهی ئی که به آنجا می رسد راه دورتر را به #لچک_قرمزی پیشنهاد می دهد و خودش از راه نزدیکتر می رود تا بلکه سریعتر به خانه ی پیرزن مزبور برسد و او را بخورد و در تختش بخوابد تا وقتی #لچک_قرمزی رسید، #لچک_قرمزی را هم یک لقمه کند و بزند به بدن و دقیقاً همین اتفاق می افتد و گرگ قصه هم مادربزرگِ #لچک_قرمزی را می خورد هم خودِ #لچک_قرمزی را و شاید درس های این داستان -که یقیناً برای خردسالان نوشته شده است- این است که هر حرفی را نباید به هرکسی گفت و نیز این که اگر روزی قرار است از کسی جویای مسیر زندگی شویم و اصطلاحاً مشورت بگیریم، بایستی از طریقِ آدمِ درست و حسابی این کار را انجام دهیم، زیرا فراوان اند گرگ هایی که موازی با ما و هم جهت و هم راستای مسیر ما می دَوَند تا هم هدف مان را از بین ببرند و هم خودمان را ببلعند😋.

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (١۶ تیر) #داستان_کوتاه #لچک_قرمزی از #صادق_هدایت را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #تپه_هایی_چون_فیل_های_سفید |  #ارنست_همینگوی
مکالمه‌ی یک زن و مرد که دارایی‌شان را از دست داده‌اند و در ازای آن پولی دریافت کرده‌اند و فقط دو چمدان سنگین که حاوی وسایل‌شان است را می‌خوانیم.
زن و مرد منتظر آمدن قطار هستند و زل زده‌اند به تپه‌هایی که در دوردست قرار دارد. زن می‌گوید تپه‌های روبروی‌شان تماماً سفید هستند و این که آدم به همه‌ی خواسته‌هایش می‌رسد، حتی وقتی که روزهایی را سپری می‌کند که پر در تک تک دقائقش سایه‌ی سنگین "شکست" جا خوش کرده است.
اما در جبهه‌ی مقابل، مردی را می‌بینیم که مدعی است تپه‌ی سفید روی زمین وجود ندارد و این که انسان هرچه از دست بدهد - خواه خودخواسته، خواه ناخودآگاه- قابل جبران نیست، زیرا همیشه کسی هست که قدرتش از افراد معمولی و عام جامعه بیشتر است و به زور زندگی دیگران را کنترل می‌کند.
شاید #همینگوی می‌خواسته نشان بدهد که ضعیف بودن یک فرد یا خانواده در مباحث مالی، نمی‌تواند طبیعت را از او/آن‌ها بگیرد و یا این که می‌خواسته نشان بدهد که رگه‌هایی از امید در دل نامیدی‌ها و سختی‌های زندگی موجود است.
همیشه‌ی خدا طبیعت سر جایش است و می‌توان آن را دید؛ و فرد یا افرادی همیشه هستند که به زبانِ شوخی یا جِدّ با حرف‌هایشان امیدبخشِ ما و کمک‌کننده‌مان هستند. در حقیقت افرادی هستند به نام  "پیامبران فراموشی" (!)، زیرا حواس‌مان را پرت می‌کنند تا نفهمیم زنده‌ایم!
یقیناً یکی از اهداف بزرگ #همینگوی در این داستان، این است که نشان بدهد درد هرکسی و شادی‌اش، چالش‌های زندگی‌اش و شکست‌هایش، موفقیت‌ها و اهدافش؛ و چندین و چند مورد دیگر، در گروِ "ایدئولوژی" او است. و این که زندگیِ نسخه پیچ شده نداریم. چه بسا فردی معمولی که خاص زندگی می‌کند و یا فردی که می‌پندارد خاص است و ویژه، اما از معمولی هم معمولی‌تر!

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٩ تیر) #داستان_کوتاه #تپه_هایی_چون_فیل_های_سفید از #ارنست_همینگوی را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #سپرده_به_زمین | نویسنده: #بیژن_نجدی
طاهر و ملیحه، زن و شوهرِ پیری که نه پیر بودن شان را باور کرده اند و نه با فرزند نداشتن شان کنار آمده اند، یک روز وقتی سر و صدا به گوش شان می رسد، متوجه می شوند یکی از روی پل افتاده و مُرده؛ یک کودک!
آن ها همیشه آرزویِ داشتنِ بچه را در سرشان می پرورانده اند، آرزویی که هیچ گاه جامه ی حقیقت بر تن نپوشید. بنابراین تصمیم می گیرند آن کودک را همچون فرزند خود تلقّی کرده، برایش نام بگذارند و با دست های خودشان دفن اش کنند، تا بلکه تا حدی جگرِ سوخته شان التیام یابد.

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٢ تیر) #داستان_کوتاه #سپرده_به_زمین از #بیژن_نجدی را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #گوساله_بی_تاب | نویسنده: #ایزاک_بشویس_سینگر
نویسنده ای نه چندان مشهور که رزومه ی هنری اش خلاصه می شود در ستون نویسی بخش "آیا می دانید" در یک روزنامه و رُمانی که هرکاری می کند پیش نمی رود؛ یک روز وقتی یک آگهی می بینید، راهیِ محله ای گمنام می ‌شود تا برای مدتی در یک کلبه در کنار یک زوجِ نه چندان عاشق (!) و دختر کم اعصابشان بماند. او به جایی می رود که خودِ ساکنان آن محله از آن بیزارند. پس از برخورد سردی که توسط زنِ خانواده و دخترش با این نویسنده می شود؛ در یک مکالمه ی دونفره بین او و مردِ خانواده، همه متوجه می شوند که مهمان شان نویسنده ی ستون "آیا می دانید"ی است که هر سه تای شان دوستش دارند و دنبالش می کنند. #سینگر را استاد نگارش #داستان_کوتاه با تمرکز ویژه بر مسائل اجتماعی می دانند. او در این داستان عدم حضور عشق در زندگی ساکنان کلبه را با عشقِ خاکستری زندگی نویسنده مقایسه می کند. در قسمت های پایانی کتاب، وقتی که گوساله ی مریضی که اطراف کلبه بود را فروختند و پولش را زدند به جیب، هر دو (نویسنده و مرد مزرعه دار) انگار کسی را از دست دادند. دیگر خبری از ناله های شبانه ی گوساله نبود، اما آدم گاهی دلش برای ناراحتی ها و بغض های زندگی اش هم تنگ می شود! مرد مزرعه دار، به خانواده اش سُکنی گزیدن در این منطقه ی عجیب را تحمیل کرده بود؛ و نویسنده جدایی خودش از جامعه اش، معشوقه اش و نو‌شتن را.

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٢۶ خرداد) #داستان_کوتاه #گوساله_بی_تاب از #ایزاک_بشویس_سینگر را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #داستان_مرگ_یک_انسان | نویسنده: #امیر_حسین_چهل_تن
همانطور که از نام داستان برمی آید، مرگ یک انسان را می خوانیم. اما نه مرگی عادی مثل مرگ بر اثر کهولت سن و یا مرگی عجیب مثل ایست قلبی یک دختر ٢٢ ساله. مرگی را می بینیم و می خوانیم که شاید همه مان حداقل یک بار تجربه اش کرده ایم، مرگ بر اثر انزوای ناخواسته و یا اگر دقیق تر بخواهم بگویم، مرگِ یک آدمِ تنها در دلِ شلوغیِ اطرافیانش.
آقای پارسی، کارمندی معمولی ست با یک خانواده ی معمولی‌‌‌؛ که به تازگی بازنشسته شده و خانواده اش که او را اشتباهاً با دستگاه ATM اشتباه گرفته اند (!)، توقع دارند بی کار نباشد و کاری برگزیند. وقتی می بینند آبی از خودش گرم نمی شود و هر روز پیپ اش را بیشتر پر می کند و دود پیش اش را با سرعت بیشتر فوت؛ هرکسی ایده می دهد، زن اش و پسرش سعید و دخترانش.
آقای پارسی همان روزی می میرد که خود را در دنیای غریب خانه اش می بیند، خانه ای که چند عضو بارِ "اعضای خانواده بودن" را در آن بر دوش می کشند، اما نبودن شان بهتر از بودن شان سود می رساند.
او انباری طبقه بالای خانه شان را خالی می کند و به آنجا پناه می برد. زن اش نه که بی خیال اش باشد، اما از نبودن اش ناراحت هم نیست! و فرزندان اش تلرانسی او را دوست دارند، یک روز جان شان برای پدر جان شان در می رود و یک روز سایه اش را با تیر می زنند.
آقای پارسی از همان کلمه ی اولِ داستان شروع به مردن کرده است، اما کشیده می شود تا پایان، و سعید یک روز وقتی که می بیند پدرش مرده، به خانواده می گوید؛ در حالی که زن اش خونسرد می گوید با بهشت زهرا تماس بگیرید و دخترها ناراحتی خاصی ندارند، جز این که برای ثانیه هایی از خواندن و ورق زدن مجله ی مُد عقب مانده اند!

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (۱۹ خرداد) #داستان_کوتاه #داستان_مرگ_یک_انسان از #امیر_حسین_چهل_تن را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #برف_های_کلیمانجارو | نویسنده: #ارنست_همینگوی
درست زمانی که هری و زنش در قله های #کلیمانجارو فهمیده اند سال ها عاشق هم بوده اند و لام تا کام در موردش صحبت نکرده اند، درست زمانی که قانقاریا امان هری را بریده و انتظار کُشنده ی رسیدن یا نرسیدن هواپیمای امدادی قلمروِ ذهنش را از آنِ خود ساخته است، هری تازه یادش افتاده که همه ی سالیان عمرش، استعداد #نویسندگی اش را سرکوب نموده! حالا ذهن هری جولانگاه خاطراتِ دوران جنگ، فقیرهای پاریسی، زن های زیبای ترکیه ای و صدها موضوع دیگر شده است، اما مرگ اجازه ی این کار را به او نخواهد داد که بنویسد؛ او ئی که همه ی عمرش برای بدست آوردن پول کار کرده و به ظاهر زندگی کرده (!)، و شعله های #نویسندگی را در وجود خودش خاموش کرده، حال با ظهور فرشته ی مرگ، دست به دامان کلمات شده و عشقش را به نوشتن فریاد می زند و این که حجم عظیمی از #داستان ها سال هایِ سال در ذهنش خاک خورده اند، چرا که او یک بزدل بوده است. شعله هایی که یک روز خاموش شان کرده، حال عطش کشتنش را دارند، از ذهنش به تمام بدنش منتشر می شوند و تکثیر. چه خوب است جملات عاشقانه ی او با همسرش، همسری که هیچگاه نمی دانسته دوستش دارد! #همینگوی شاید از عمد داستان را با روایت جان سپردن سختِ هری به پایان می برد، که به همه ی آن هایی که استعداد #نویسندگی دارند و غمِ بدست آوردن "نان" نمی گذارد که بنویسند تا شغلی پیدا کنند و شکم خود را پر کنند و چراغ مغزشان را خاموش؛ اثبات کند که "اگر ننویسید، مرگی سخت خواهید داشت!" و شاید برای همین بود که #ارنست_همینگوی وقتی که در اواخر عمرش نابینا شده بود؛ یک روز به همسرش گفت:
"حالا که دیگر نمی توانم بنویسم، دلیلی برای ادامه ی زندگی نمی بینم!"
برای #همینگوی ، زندگی نوشتن و نوشتن زندگی بود و یقیناً برای همین است که هر #نویسنده ای آرزو دارد یک روز مثل #همینگوی به امضای هنریِ مختص به خودش دست بیابد، امضایی خاص و پایدار، که هرگاه کسی نوشته هایش را خواند بگوید این مالِ فلان #نویسنده ست، و انصافاً خوش قلم است.
#مظاهر_سبزی | #دوشنبه_های_داستان
_____
قصه ی اولی را که از #همینگوی به زبان فارسی خواندم، آقای خیلی محترمی که پدر مملکت را هم درآورد، ترجمه کرده بود. اما اصلا #همینگوی نبود‌! قصه را به صورت یک قصه ای که هست تعریف می کنند و نه به عنوان بنایی جلوی خواننده. این رفت آنجا و اینطور گفت و چه کار کرد و ... بعد هم مُرد یا عروسی کرد یا در رفت ... . اما در قصه این مطرح نیست. آنچه مطرح است، این است که همین چرت و پرت را چگونه می گویند که درست دربیاید. اما این آقا قصه ی #همینگوی ، آن هم چه قصه ای " #برف_های_کلیمانجارو " را طوری ترجمه کرده بود که اگر #همینگوی آن را خوانده بود، خیلی زودتر خودش را می کشت!
#ابراهیم_گلستان