وبلاگ من

...

برف های کلیمانجارو - ارنست همینگوی

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ب.ظ

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (۱۹ خرداد) #داستان_کوتاه #داستان_مرگ_یک_انسان از #امیر_حسین_چهل_تن را می‌ خوانیم.
_
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #برف_های_کلیمانجارو | نویسنده: #ارنست_همینگوی
درست زمانی که هری و زنش در قله های #کلیمانجارو فهمیده اند سال ها عاشق هم بوده اند و لام تا کام در موردش صحبت نکرده اند، درست زمانی که قانقاریا امان هری را بریده و انتظار کُشنده ی رسیدن یا نرسیدن هواپیمای امدادی قلمروِ ذهنش را از آنِ خود ساخته است، هری تازه یادش افتاده که همه ی سالیان عمرش، استعداد #نویسندگی اش را سرکوب نموده! حالا ذهن هری جولانگاه خاطراتِ دوران جنگ، فقیرهای پاریسی، زن های زیبای ترکیه ای و صدها موضوع دیگر شده است، اما مرگ اجازه ی این کار را به او نخواهد داد که بنویسد؛ او ئی که همه ی عمرش برای بدست آوردن پول کار کرده و به ظاهر زندگی کرده (!)، و شعله های #نویسندگی را در وجود خودش خاموش کرده، حال با ظهور فرشته ی مرگ، دست به دامان کلمات شده و عشقش را به نوشتن فریاد می زند و این که حجم عظیمی از #داستان ها سال هایِ سال در ذهنش خاک خورده اند، چرا که او یک بزدل بوده است. شعله هایی که یک روز خاموش شان کرده، حال عطش کشتنش را دارند، از ذهنش به تمام بدنش منتشر می شوند و تکثیر. چه خوب است جملات عاشقانه ی او با همسرش، همسری که هیچگاه نمی دانسته دوستش دارد! #همینگوی شاید از عمد داستان را با روایت جان سپردن سختِ هری به پایان می برد، که به همه ی آن هایی که استعداد #نویسندگی دارند و غمِ بدست آوردن "نان" نمی گذارد که بنویسند تا شغلی پیدا کنند و شکم خود را پر کنند و چراغ مغزشان را خاموش؛ اثبات کند که "اگر ننویسید، مرگی سخت خواهید داشت!" و شاید برای همین بود که #ارنست_همینگوی وقتی که در اواخر عمرش نابینا شده بود؛ یک روز به همسرش گفت:
"حالا که دیگر نمی توانم بنویسم، دلیلی برای ادامه ی زندگی نمی بینم!"
برای #همینگوی ، زندگی نوشتن و نوشتن زندگی بود و یقیناً برای همین است که هر #نویسنده ای آرزو دارد یک روز مثل #همینگوی به امضای هنریِ مختص به خودش دست بیابد، امضایی خاص و پایدار، که هرگاه کسی نوشته هایش را خواند بگوید این مالِ فلان #نویسنده ست، و انصافاً خوش قلم است.
#مظاهر_سبزی | #دوشنبه_های_داستان
_____
قصه ی اولی را که از #همینگوی به زبان فارسی خواندم، آقای خیلی محترمی که پدر مملکت را هم درآورد، ترجمه کرده بود. اما اصلا #همینگوی نبود‌! قصه را به صورت یک قصه ای که هست تعریف می کنند و نه به عنوان بنایی جلوی خواننده. این رفت آنجا و اینطور گفت و چه کار کرد و ... بعد هم مُرد یا عروسی کرد یا در رفت ... . اما در قصه این مطرح نیست. آنچه مطرح است، این است که همین چرت و پرت را چگونه می گویند که درست دربیاید. اما این آقا قصه ی #همینگوی ، آن هم چه قصه ای " #برف_های_کلیمانجارو " را طوری ترجمه کرده بود که اگر #همینگوی آن را خوانده بود، خیلی زودتر خودش را می کشت!
#ابراهیم_گلستان

  • مظاهر سبزی