لچک قرمزی - صادق هدایت
برای دوشنبه ی هفته ی آتی (٢٣ تیر) #داستان_کوتاه #وقتی_از_عشق_حرف_می_زنیم_از_چه_حرف_می_زنیم از #ریموند_کارور را می خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #لچک_قرمزی؛ نویسنده: #صادق_هدایت
یک داستان از سال ١٣۴٩ برای کودکان.
دختربچه ای که به خاطر روسریِ (لچکِ) قرمزرنگی که مادرش برایش بافته، توسط افراد محلی #لچک_قرمزی نامیده می شود، قرار است یک کوزه روغن و مقداری نان شیرمال برای مادربزرگش ببرد، که در میان راه با گرگی مواجه می شود؛ گرگی که سه روز است غذا نخورده و از فرط گشنگی در پی چاره ای تا شکمش را پر کند و از برای همین است که از #لچک_قرمزی جویای هدف و قصد حرکتش در دل جنگل می شود و وقتی که متوجه می شود خانه ی مادربزرگ #لچک_قرمزی کجاست، از دوراهی ئی که به آنجا می رسد راه دورتر را به #لچک_قرمزی پیشنهاد می دهد و خودش از راه نزدیکتر می رود تا بلکه سریعتر به خانه ی پیرزن مزبور برسد و او را بخورد و در تختش بخوابد تا وقتی #لچک_قرمزی رسید، #لچک_قرمزی را هم یک لقمه کند و بزند به بدن و دقیقاً همین اتفاق می افتد و گرگ قصه هم مادربزرگِ #لچک_قرمزی را می خورد هم خودِ #لچک_قرمزی را و شاید درس های این داستان -که یقیناً برای خردسالان نوشته شده است- این است که هر حرفی را نباید به هرکسی گفت و نیز این که اگر روزی قرار است از کسی جویای مسیر زندگی شویم و اصطلاحاً مشورت بگیریم، بایستی از طریقِ آدمِ درست و حسابی این کار را انجام دهیم، زیرا فراوان اند گرگ هایی که موازی با ما و هم جهت و هم راستای مسیر ما می دَوَند تا هم هدف مان را از بین ببرند و هم خودمان را ببلعند😋.
- ۹۹/۰۴/۱۹