وبلاگ من

...

۳۸ مطلب با موضوع «دانشگاه تهران» ثبت شده است

فکر کنم عاشقش شدم!
امروز همه‌چی به هم گره خورد، خواب موندم و سرویس دانشگاه هم دیر رسید. یعنی ساعت ۷ و نیم می‌خواستم برم دانشگاه، شد ساعت ۹ و ۲۳ دقیقه. اتوبوس حرکت کرد و آهنگی که دیشب رضا برام تلگرام کرده بود رو گذاشتم گوش کنم (صداش کنی - شاهین بنان). تا اینکه یکی بدو بدو اومد سمت اتوبوس و من فقط شال سبزش رو دیدم. سوار شد و شاهین بنان خوند "صداش کنی فقط بگه جانم، نگاش کنی بگه دوسِت دارم"
.
فکر کنم عاشقش شدم!
من به عشق توی یه نگاه اعتقاد دارم. هرچی هم که با خودت بگی دخترها رو نمی‌شه از بوی عطرشون و آرایش‌شون و سِت کردن لباس‌هاشون بشناسی و باید ببینی اخلاقشون چطوریه، وقتی توی اون لحظه قرار می‌گیری همه‌چی قاتی پاتی می‌شه و قول و قرارهات با خودت و دلت فراموشت می‌شه. شاهین بنان خوند "صداش کنی به اسم کوچیکش، نگاش کنی نگات کنه با عشق"
.
فکر کنم عاشقش شدم!
امروز اصلا چرا همه صندلی‌های اتوبوس پر بود؟ هیچوقت این اتفاق نمیفتاد! من رفته بودم روی اون تخت آخر اتوبوس نشسته بودم، همونی که وقتی اتوبوس پر می‌شه مسافرها رو به زور می‌نشونن اونجا. شاهین بنان خوند "بارون و عطرت، من زیر چترت، آروم بشم آرامشم، هی دل هی دل هی دل" و این تیکه از شعرش از اون‌هایی بود که چندبار تکرار می‌شد و دیدم بوی عطرش اتوبوس رو پر کرده.
.
فکر کنم عاشقش شدم!
شاهین بنان خوند "عاشق اسمم شدم تا صدا کردی منو، مستم از این دیوونگی، اصلا قبول هرچی بگی" و دیدم علاوه بر شالش که سبزه، کفش‌هاش هم سبزه. مثل خودم همه‌اش گیر کرده بود روی یه آهنگ محسن چاوشی (در آستانه‌ی پیری) و دیدم برای بار پنجم زد که گوشش کنه.
.
فکر کنم عاشقش شدم!
رسیدیم پورسینا و باید پیاده می‌شدیم. شاهین بنان خوند "من که دورم از همه، یک تو باشی بَسَّمِه" و از کنارش رد شدم و از اتوبوس پیاده شدم و اینطوری روزم شروع شد. حالا من که مطمئنم دیگه نمی‌بینمش ولی خب به همه بگین 'عشق توی یه نگاه وجود داره!'

نمی‌دونم این متن رو بعدا می‌خونم یا نه، ولی خواستم بگم امروز 15‌ام مهرماه نود و هشته، یعنی دو سال از دانشجو بودنم می‌گذره و ترم پنجم. ولی خب حس می‌کنم تازه اومدم دانشگاه! و حس می‌کنم امروز روز سوم دانشگاست، چون از شنبه این هفته ست که دارم میام آزمایشگاه برای انجام پایان‌نامه ام. اوریانا فالاچی می‌گه "وقتی به هدف می‌رسی احساس پوچی می‌کنی، پس باید یه هدف جدید برای خودت بریزی" من هم از مهر پارسال تا مهر امسال (یعنی ترم 3 و 4) چون بدونِ پِلَن بودم حس می‌کنم یک سال از زندگیم رو کندم و انداختم دور. سال اول (یعنی ترم اول و دوم) رو هم خیلی قبول ندارم (!) چون یه سری درس رو حفظ کردم و رفتم امتحان دادم. دانشجو بودنم از الان شروع شده و باید توو آزمایشگاه و سرچ و مقاله خیلی خوب برم جلو. اگه این متن رو می‌خونی، خواستم بگم منتظر کمک کسی نباش و خودت تلاش کن. کمک بگیر ها! ولی توقع نداشته باش کمکشون درست باشه و واقعا با اون کمک به هدفت برسی.

 

مظاهر.پلاس: امروز صبح ساعت 9 رسیدم دانشکده. توو آزمایشگاه کسی نبود. رفتم کلید رو از حراست بگیرم تا برم آزمایشگاه، گفت دارم بازنشست می‌شم و می‌خوام برم شهردار زنجان بشم (!) آقا ما هم خواب‌آلود و خسته بودیم، گفتیم مبارکه و ان شا ا... دوره خوبی باشه ! بعد یه ذره با هم صحبت کردیم دیدیم ما رو گیر آورده! منظورش این بود می‌خواد بره بشینه کنار زنش توو خونه.

 

مظاهر.نوشت: من اگه بازنشست بشم، اولین کاری که می‌کنم اینه که می‌رم کتاب‌های "تفسیر مثنوی معنوی" که کریم زمانی نوشته رو می‌خرم و می‌خونم :)

مظاهر رفت.

از ترم یک با هم هم‌اتاقی بودیم، یعنی دو سال.

دکتری قبول شد و اتاقش عوض شد.

دو سال یه عمره برای خودش.

 

"حالا کجایی؟ با وفا! گذاشتی رفتی بی‌خدافظی! درسته ما اهل سلامیم، اهل خدافظی نیستیم، تو هم که اهل سلام بودی، اهل خدافظی نبودی!"

 

بهترین دیالوگ‌مون هم توو این دو سال فکر کنم این بود:

مظاهر حیات داودی: دِ حرف بزن لعنتی! همه‌اش یا سرت توو گوشی‌عه، یا توو لپ‌تاپ، یا توو کتاب

مظاهر سبزی: من حرف‌هام رو با سکوتم می‌زنم!

امشب فهمیدم اصلا قاضی خوبی نیستم و خیلی خوب شد که نرفتم سمت وکالت و قضاوت.

هم‌اتاقیم یه سطل ماست داد بهم گفت ببین این سالمه یا نه؟ ظاهرش خوب بود ولی بوی نه چندان خوبی می‌داد. بهش گفتم به نظر من سالمه!

گفت پس باشه مال خودت! بعد سطل ماست رو به زور داد بهم و گفت بزار توو یخچال و خودت مصرف کن.

الان من موندم و یه قضاوت ناصحیح و یه سطل ماست خراب!

صبح زود رسیدم خوابگاه، دیدم یخچال تا خِرتِناق پُرِه، به یکی از هم‌اتاقی هام که تازه باهاش هم‌اتاقی شدم گفتم "درخواست بدیم برامون یخچال نمیارن؟ آخه خب این یخچال برای هفت نفر خیلی کمه!"

گفت "نه بابا! دلت خوشه ها! گفتیم بیان یه چی وصل کنن ظرف‌ها رو بزاریم رووش، گفتن ما برای هر اتاق یه‌دونه وصل می‌کنیم و برای شما هم یه‌دونه تون رو وصل کردیم و بیشتر نمی‌شه!"

 

کوی دانشگاه - یازدهم مهرماه نود و هشت

رفتم نون بخرم دیدم وایساده جلو آینه قدّی و داره با یقه کت کِرِمِش وَرمی‌ره.
اومد پیشم و گفت بابت اون روز ببخشین!
- کدوم روز؟
- همون روز که توو سالن مطالعه بهت گفتم با رفیقم می‌خوام صحبت کنم، لطفا برو سالن مطالعه بالا و تو گفتی سالن مطالعه جای درس خوندنه نه صحبت کردن! بعد من با صدای بلند گفتم کولِت می‌کنم می‌برم بالا و تو گفتی چه طرز صحبت کردنه آقای محترم؟!
- شما ببخشین که شرایطتت رو درک نکردم.
- نه دیگه! اگه درک نمی‌کردی نمی‌رفتی کتابخونه خوابگاه!
- از کجا فهمیدی به جای اینکه برم سالن مطالعه طبقه بالا، رفتم کتابخونه خوابگاه؟!
- بعد که رفتی، اومدم سالن مطالعه طبقه بالا ببینم جات خوبه یا نه! دیدم نیستی. سالن مطالعه طبقه همکف هم نبودی. اومدم کتابخونه اصلی خوابگاه دیدم اونجایی. می‌خواستم ببینم جات راحته یا نه.

یقه‌اش رو درست کردم و توو دلم گفتم کاش همه آدم‌ها وقتی بلایی سر یکی میارن و مجبورش می‌کنن یه کاری رو خلاف میل باطنی خودشون انجام بدن، بعد برن ببینن حالش خوبه یا نه! ببینن راحته و آرومه یا نه!

همونطور که دلم برای خودم و آینده نامعلومم می‌سوزه، دلم برای این صندلی هم می‌سوزه!
هم یه ردیف از چوبش کنده شده، هم یه طرفش رو بستن که باز نشه و نیفته (!)، هم یکی از پایه‌هاش لق می‌زنه. و حالا همه این‌ها رو بزارین کنار اینکه این صندلی شده صندلی سیگاری‌های خوابگاه! هر روز از صبح تا شب شاید بین ۱۵ الی ۲۰ نفر بیان بشینن روی این صندلی و انواع و اقسام سیگارها و بعضا سیگاری‌ها (!) رو بدن به خورد این صندلی بدبخت!

آخه چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی اینجاست و دود بهمن و وینستون و ... می‌ره توو جلدش؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو اتاقه و رووش درس می‌خونن، یه صندلی توو کافی‌شاپه و هر روز انواع و اقسام آدم‌ها رو به خودش می‌بینه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو کافی‌شاپه و انواع آدم‌ها با طیف فکری مختلف ازش استفاده می‌کنن و یه صندلی توو سینماست که شاهد هزارتا شخصیت توو دنیای فیلمه؟
و حتی چه عدالتیه که یه صندلی توو سینماست و کلی داستان رو می‌بینه و یه صندلی توو هواپیماست و دنیا رو می‌چرخه.

و همینطور بیا پایین و به صندلی‌های دیگه فکر کن.
اصلا عدالت کجاست؟! هست؟!

همونطور که دنیای صندلی‌ها عدالت نداره، دنیای ما آدم‌ها هم عدالت نداره! باور کن نداره!

خب منم آدمم دیگه!
درسته گاهی وقتا سریع از کوره درمی‌رم و الکی پاچه یکی رو می‌گیرم (!)، ولی مهربونی و کمک کردن رو دوست دارم. گمون نکنم کسی توو دنیا از مهربونی و کمک کردن بدش بیاد، مگه اینکه مشکل داشته باشه!

اسمش رو توو گوشی سِیو کردم "بیست و شش بهمن". یعنی قضیه این بود که بیست و شش بهمن پارسال بود که دیدم یکی از بچه‌های کم‌بینای خوابگاه دم در خروجی وایساده. رفتم پیشش و گفتم "چیه حاجی؟!"
گفت "می‌خوام برم سر قرار (!)، دیرم شده، بیا یه اسنپ برام بگیر."
اسنپ گیر نیومد و یه موتور از همون جلوی خوابگاه براش گرفتم تا برسه به قرارش.

دیشب توو خوابگاه دیدمش. گفتم "به قرارت رسیدی؟"
خندید و گفت "نه نرسیدم! طرف هم کلی ناراحت شد که کاشته بودمش اونجا."
بعد کیف جیبیش رو درآورد و گفت "دوهزارتومن که اون روز دادی برای کرایه موتور رو بردار‌ (اون روز کرایه‌اش می‌شد هفت تومن. خودش یه پنج هزاری داشت و یه پنجاه هزاری. پنج تومنش رو گرفتم و دو هم من گذاشتم و دادم به موتوری)"
گفتم "دوهزار تومنم باشه پیش خودت. اگه به قرار می‌رسیدی ازت می‌گرفتم ولی الان که نرسیدی حکم دیرکرد رو داره!"

اینا رو نگفتم که از خودم تعریف کنم و ریا کنم. اینا رو گفتم تا بهتون بگم اگه دیدین یه نابینا یا کم‌بینا یه جایی وایساده، کمکش کنین تا به قرارش برسه! معلوم نیست چنددقیقه ست که منتظره تا یکی مثل من و تو که چشم داریم ولی نمی‌بینیم (!) بریم کمکش.

اگه هم فکر می‌کنین اینا رو گفتم تا ریا کنم و بگم خوبم و پاک و مطهر، آره اصلا هرچی تو بگی! من ریاکارم، ریاکارترین آدم دنیا! ولی کمک کن انصافا!

امروز امیر رو توو میدون انقلاب دیدم. با امیر تابستون سال پیش هم‌اتاقی بودیم. یه پروژه کسری از خدمت سربازی داشت که اون موقع پیگیر بود انجامش بده‌. بعد از احوالپرسی، گفتم چی شد کسری‌هات؟
گفت بی خیالشون شدم، اذیت می‌کردن.
گفتم اون همه زحمت و درگیری ذهنی و استرس و ... .
گفت بالاتر از سیاهی رنگی نیست مظاهر، هست؟!
گفتم چی بگم والا؟!
گفت الان امریه دانشگاهم. اینجا هم چندان خوب نیست، ولی خدا رو شکر. تو چه خبر؟
گفتم اوضاع منم خیلی خوب نیست، ولی خدا رو شکر!
خندید. خندیدم
گفتم خدا رو شکر که با این همه سختی هنوز می‌تونیم بخندیم، پس زنده‌ایم!

به قول صادق که امروز باهاش آشنا شدم -صادق "انسان‌شناسی" می‌خونه- :
همه‌چی از ادبیات شروع می‌شه.

 

به قول یه بنده خدایی که امروز توو مترو باهاش صحبت کردم:
مسخره‌تر از ادبیات نیست! فرض کن یه روانی که آدم‌ها بهش می‌گن نویسنده (!)، می‌شینه برای خودش هفتصد صفحه کتاب می‌نویسه. آخه مرتیکه احمق (!)، آخه خَر (!!)، تو اگه دیوانه‌ای و می‌خوای مُخِت رو با این خُزَعبَلات و چَرَندیات پُر کنی، به ما چه! برو توو کوه با سنگ‌ها صحبت کن تا خالی بشی بدبخت (!). بعد حالا یکی از همین دیوانه‌ها -منظورش از دیوانه، نویسنده بود (!)- برداشته در مورد عمه‌اش کتاب نوشته (!). نوشته که عمه‌اش یه روز با دوست‌پسرش می‌ره لب ساحل قدم بزنه که یه‌دفعه یه بطری می‌بینه، چوب‌پنبه بطری‌عه رو درمیاره، می‌بینه یه نامه تووشه، نامه رو باز می‌کنه می‌بینه یه نقشه ست، می‌ره به اون آدرس و یه بچه رو پیدا می‌کنه و شروع می‌کنه به تربیت کردنش (!). آخه چقدر مُزَخرَف خب!
 ببین بچه جون -منظورش از بچه من بودم (!)-، هیچی از این ادبیات درنمیاد! من تا ته این زندگی کوفتی (!) رو رفتم، هیچی نیست. من چندتا کشور اروپایی و آسیای شرقی رو رفتم و گشتم، تا دلت بخواد تجربه دارم. وقت‌های آزادت رو برو باشگاه یا کوه، مگه خُلی (!) که بخوای افکار یه روانی (!) رو بخونی؟! اصلا بگیر بخواب. جمعه‌ها یا روزهای تعطیل تا ظهر بخواب و حالش رو ببر.

 

به قول من:
هم صادق راست می‌گه، هم این بنده خدا -که دل پُری هم داشت (!)- . ادبیات همونقدر که خوبه، همونقدر هم مسخره ست!