وبلاگ من

...

۳۸ مطلب با موضوع «دانشگاه تهران» ثبت شده است

توو اتاق روبرویی‌مون یه پسره ست که دیروز از صبح تا ساعت ۵ سیزده بار بهش سلام کردم! فرض کن ۱۱ ماهه داریم همدیگه رو می‌بینیم و من ۱۱ ماهه منتظرم یه راه ارتباطی باهام بگیره و بگه اسمت چیه؟ چی می‌خونی؟ بچه کجایی؟ و یا اینکه اصلا یه بار به جای "سلام" بگه "سلام. چطوری؟"
تنها کسی که باهاش هم‌صحبت نشدم. راستش منتظر بودم ببینم بالاخره کِی پیش‌قدم می‌شه. ولی خب انگار فازش سنگین‌تر از ایناست. حس می‌کنم مثل ربات‌ها کد نوشتن براش. حتی چندبار امتحانش کردم و به جای سلام، گفتم سیلام، سلاب، سورا و ... ! دیدم براش فرقی نمی‌کنه من چی بگم، فقط می‌گه سلام! ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه برای چهاردهمین بار دیدمش. داشتم توو راهرو خوابگاه می‌رفتم، صدای کشیده شدن دمپایی‌هام روی زمین، فضا رو مثل اون فیلم‌هایی کرده بود که یکی توو زندان داره راه می‌ره و از فرط خستگی حال راه رفتن نداره. می‌دونستم این بار هم اگه بگم سلام، باز می‌گه سلام و تموم می‌شه همه‌چی، ولی نمی‌خواستم تموم بشه! گفتم "سلام. چی می‌خونی؟" گفت "سلام. حقوق" بعد سریع در رو بست و رفت توو اتاق!
عزیزی که داری این‌ متن رو می‌خونی. اگه تنهایی، اگه عاشقی، اگه بدبختی و یا هر مشکل و چالش دیگه‌ای داری؛ خودت پیش‌قدم شو. شاید شخص مقابل اصلا حواسش نباشه. نزار حرف‌هات بلوکه بشن توو ذهنت. ۱۱ ماه که سهله، ۱۱۱ ماه هم بگذره، کسی ‌که بخواد نفهمه، نمی‌فهمه.

آقای حاصلی مسئول تعمیر تجهیزات آزمایشگاهی تو ibbعه (انستیتو بیوفیزیک و بیوشیمی). از شنبه هفته پیش تا امروز که یکشنبه ست، 9 بار رفتم پیشش برای تعمیر یه دستگاه. وظیفه من نبود برای تعمیرش پیگیری کنم، ولی مجبور شدم، چون با اون دستگاهه کار داشتم. در مورد عُقده‌بازی های مسئول آزمایشگاهمون و پیگیری نکردن‌هاش دوست ندارم حرف بزنم، در مورد استادی هم نمی‌خوام بگم که باید برای تعمیر دستگاه 100 تومن بده ولی دیروز برگشته بهم می‌گه "مهندس! من امروز قسطی توو بوفه دانشکده ناهار خوردم! کارت بانکیم همرام نیست!"

 

امروز وقتی ساعت 11 رفتم اتاق حاصلی،

گفت " تو چرا انقدر وقت‌شناسی پسر؟! سر وقت میای، سر وقت زنگ می‌زنی، سر وقت پیامک می‌دی. من اینطوری نیستم اصلا"
بهش گفتم "بعضی چیزها چه خوب چه بد، مثل بختک می‌چسبن به آدم. مثلا وقت‌شناسی مثل بختک چسبیده به من. ولی خب ویژگی‌های بدی هم دارم."

حاصلی با خنده گفت "بدقولی هم مثل بختک چسبیده به من. بشین حالا حالاها کار داریم مهندس!"

نشستم و شروع کرد به کار. براش از مسئول گند اخلاق آزمایشگاهمون و دکتر ... که قسطی ناهار خورده (!) گفتم. حاصلی گفت همه‌جا همینطوره. بعد سفره دلش رو باز کرد و حدود 40 دقیقه درد و دل کرد. بعد هم همون حرف من رو تکرار کرد "بعضی چیزها مثل بختک می‌چسبن به آدم، چه خوب چه بد."

 

نقاشیِ روی وایت‌بُرد رو دیدم،

گفتم "می‌شه ازش عکس بگیرم؟"

گفت "آره. چرا که نه!"

رفتم عکس گرفتم و برگشتم نشستم روی صندلی، گوشی رو دادم بهش، گفتم "ببین! این نقاشی قبل از اینکه من ازش عکس بگیرم فقط مثل بختک چسبیده بود به اون وایت‌بُرد، ولی الان مثل بختک به گوشی من هم چسبیده. ولی خب بختک از نوع خوبه نه بد"

گفت "به نظرم مثل انتقال بختک نقاشی از وایت‌بُرد اتاق من به گوشی تو، اخلاق گند مسئول آزمایشگاهتون هم رفته توو شخصیت استاد ... ."

 

پ.ن: دستگاه هنوز تعمیر نشده. استاد ... هنوز قسطی می‌ره ناهار می خوره!، مسئول آزمایشگاهمون امروز از دیروز گند اخلاق تر بود. اینجا دانشگاه تهرانه!!!

سجاد، یادته یه بار توو خوابگاه سالاد الویه درست کردیم؟ یادته چطوری با دست سیب‌زمینی های آب پز شده رو لِه می‌کردیم؟ امروز یکی رو همونطوری لِه کردم!

تابستون از ناهار خبری نیست. یا خودمون باید درست کنیم، یا از بیرون بخریم. از فلافلی‌های میدون انقلاب و بوفه دانشکده دیگه خسته شدم، گفتم امروز خودم آشپزی کنم. البته چیز خیلی خفنی نبود، پوره سیب‌زمینی.

 

ظهر که رفتم یه جایی بشینم ناهارم رو بخورم، یه بنده خدایی رو دیدم که خیلی خوشگل روی نیمکت دراز کشیده یود. ازش عکس گرفتم، وقتی می‌خواستم برم پام خورد به یه سنگ لعنتی، سنگه رفت خورد به نیمکت و یارو بیدار شد.

نشستم کنارش و ساندویچ ها رو از کوله‌پشتیم درآوردم.

گفتم "چی می‌خونی؟"

گفت "مهندسی عمران"

یه ساندویچ بهش دادم، نگاهش کرد و گفت "داداش! اگه علم استاتیک و مقاومت مصالح بلد بودی، این ساندویچ‌ها رو اینطوری درست نمی‌کردی. اونی که دست خودته، قطر نونش کمه و روغن ازش زده بیرون، این ساندویچی هم که دست منه خیلی ارتفاعش زیاده و باید دوتیکه بشه."

 

سجاد، امیرحسام رو یادته؟ همون هم‌اتاقی مون که همیشه چهار زانو می‌نشست کنار شوفاژ و استاتیک و مقاومت مصالح رو حفظی می‌خوند!

به این یارو گفتم "تا حالا استاتیک و مقاومت مصالح رو حفظی خوندی؟"

گفت "منظورت چیه؟"

گفتم "مثلا کاغذ برنداری تمرین کنی، از روی کتاب بخونی."

گفت "نه! مگه می‌شه؟!

گفتم "من یه هم‌اتاقی داشتم می‌خوند، همیشه هم بیست می‌گرفت. پس اگه استاتیک و مقاومت مصالح رو می‌شه حفظی خوند و بیست گرفت، ساندویچ روغنی و با ارتفاع زیاد رو هم می‌شه خورد!"

 

یارو رفت توو فکر و بعد چند ثانیه گفت "تا حالا توو زندگیم انقدر قانع نشده بودم!"

کوله‌پشتیم رو انداختم روی دوشم و گفتم نوش جونت. رفتم.



 

یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.

برگشت به پسرش گفت:

you should learn english my desar son

(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)

 

پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:

بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!

 

به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)

 

 

داشت بشقابش رو می‌شست، داشتم دست‌هام رو می‌شستم.

گفتم قضیه این کره‌ها که به خاطرش ازمون عذرخواهی کردن چیه؟

گفت کره بخوره توو سرشون! کیفیت غذاشون رو خوب کنن.

گفتم غذاش خیلی بد هم نیستا!

گفت نه بابا! آشغال می‌دن بهمون!

دست‌هام رو شستم و اومدم بیرون. یاد حرف اون دوستم افتادم که می‌گفت فیلم "سرخپوست" خوب نیست. ولی وقتی دیدمش، متوجه شدم نظراتمون چقدر متفاوت بوده و چه فیلم قشنگیه. کلا سلایق و نظرات آدم‌ها متفاوته.

ولی بی‌معرفت نباشیم انصافا! هم "سرخپوست" قشنگه. هم عذرخواهی کردن به خاطر "کره"

‍‍ ابراهیم می‌گه از من هم بنویس، می‌گم چی بنویسم؟ می‌گه فرقی نمی‌کنه! فقط بنویس!
من با این "فرقی نمی‌کنه" خاطره دارم. پنجم دبستان بودم، یه روز معلممون اومد توو کلاس و گفت بچه‌ها نقاشی بکشین. گفتیم چی بکشیم؟ گفت فرقی نمی‌کنه! فقط بکشین!
من و محمد هم‌میزی بودیم. بهش گفتم تو چی می‌کشی؟ گفت یه خونه می‌کشم. گفتم این رو هفته پیش کشیدی که! گفت این بار می‌خوام پارکینگ هم بکشم! معلممون نشست پشت میز و یه کتاب پاره پوره باز کرد و شروع کرد به خوندن. من مونده بودم چی بکشم. سرم رو چرخوندم سمت چپ، چشمم افتاد به گلدون خوشگلی که بالای سکو زیر پنجره بود. کشیدم و خوشگل هم کشیدم. وقتمون که تموم شد معلممون شروع کرد از روی لیست اسم‌ها رو خوند، تا اینکه رسید به من.‌ رفتم دفترم رو گذاشتم روی میزش، گفت این چیه دیگه؟ گفتم گلدون! بعد با دستم به گلدون توو کلاس اشاره کردم. گفت باید از خودت می‌کشیدی. گفتم ولی شما گفتین فرقی نمی‌کنه! گفت یه ذره فرق می‌کنه!

ابراهیم جان، زورکی نمی‌شه نوشت. همونطور که زورکی نمی‌شه اسم کوچه زمرد رو تغییر داد و بهش گفت کوچه فیروزه یا مثلا کوچه عقیق. همونطور که زورکی نمی‌شه عاشق شد. همونطور که زورکی نمی‌شه شنا یاد گرفت. همونطور که زورکی نمی‌شه از کسی که جواب نه شنیدی بله بشنوی. همونطور که زورکی نمی‌شه پولدار شد.
البته یه استثنائاتی هم هستا! مثلا اون کیوسک که داخلش درخته رو دیدی؟ همونی که نزدیکی‌های پارک لاله ست. می‌شه زورکی از هم جداشون کرد، مثلا با اره برقی و تیشه بیفتی به جونشون و دخلشون رو بیاری. ولی خب دیگه، هرچی زورکی باشه فایده نداره. دوست داری با اره برقی و تیشه بیفتم به جون کلمات و یه متن مصنوعی و ساختگی ولی خوشگل بنویسم؟ به نظرم متن اگه واقعی باشه ولی نه چندان خوب، بهتره از اینکه زور رو قاطیش کنی.
راستی این متن مصداق دقیق "فرقی نمی‌کنه!" شد. چون می‌خواستم از تو بنویسم، از خودم و کیوسک و محمد و گلدون نوشتم!
این متن رو از من قبول کن. هیچی بدتر از یه متن ساختگی نیست پسر❤️.

‍‍ بهنام، خواستم بگم این کاغذهایی که از دیوار کندی رو بچسبون سر جاش!
نمی‌دونم کسی ته دلت رو خالی کرد یا خودت بی‌خیال آرزوهات شدی. اگه خودت بی‌خیال شدی که قضیه‌اش جداست، باید بشینی یه بار دیگه آلبوم آرزوهات رو ورق بزنی. ولی اگه کسی ته دلت رو خالی کرد، خواستم بگم ما آدم‌ها همینیم. یعنی به قول مهران مدیری توو برنامه خندوانه "همه‌مون یه اژدهای درون داریم که وقتی کسی ازمون سبقت بگیره، آتیش بارونش می‌کنیم"
دیشب که اومدی گفتی قانون جذب می‌گه آرزوهات رو بنویس و بزار جلوی چشم‌هات و هر روز و هر روز بهشون فکر کن، خوشحال شدم. وقتی دستم رو گرفتی و گفتی بیا آرزوهام رو ببین، خوشحال‌تر شدم. وقتی گفتی تو اولین نفری که آرزوهام رو بهش می‌گم خوشحال‌تر‌تر :)
حالا چی شد که تغییر رَویه دادی؟ شاید تو هم مثل من برات مشکلی پیش اومده و مثل لاک‌پشتِ فیصل سرت رو بردی توو لاک خودت. آره؟ تو فیصل رو نمی‌شناسی، رفیق من و امیره. امیر رو هم نمی‌شناسی! امیر پسر داییمه.
فیصل یه روز که راهنمایی بودیم، یه لاک‌پشت خوشگل آورده بود مدرسه و گذاشته بودش توو کوله‌پشتیش. داشتم باهاش حرف می‌زدم که دیدم لاک‌پشته سرش رو از کیف آورد بیرون. به فیصل گفتم این چیه؟ گفت کاری به کارِت نداره مظاهر! الان می‌ره توو لاک خودش.
ما آدم‌ها هم گاهی‌اوقات باید بریم توو لاک خودمون و نه کسی کار به کارمون داشته باشه، نه ما کار به کار کسی داشته باشیم.
من و امیر و فیصل توو یه مدرسه درس خوندیم. بعدا توو دانشگاه من مهندسی شیمی خوندم، فیصل مهندسی پزشکی، امیر هم دندونپزشکی. یعنی هرکی رفت توو یه فازی. الان فیصل آلمانه، من تهران، امیر سمنان، معلوم هم نیست در آینده باز کدوم شهر و کشور باشیم. هیچکس یادش نیست آرزوهای اون موقعمون چی بوده و آرزوهای الانمون چیه.
پس بچسب به خودت و زندگیت بهنام. هیچکس حواسش به من و تو و فیصل و امیر و n آدم دیگه توو این کره خاکی نیست.
گوش کن بهنام، من و تو حق داریم بریم توو لاک خودمون، ولی حق نداریم تسلیم این زندگی لعنتی بشیم.
کسی که به تو و آرزوهات بخنده، یا به من و آرزوهام بخنده، معلوم نیست فردا پس‌فردا کجا باشه و چیکاره باشه. نزار تو بمونی و آرزوهایی که بهشون نرسیدی و داغ روی دلت شدن. بعضی آدم‌ها می‌خوان عقده‌هاشون رو سرت خالی کنن، نه اینکه عقیده‌هاشون رو بهت حالی کنن.
پس کاغذها رو بچسبون!

درسته اینجا هیچ خبری نیست، ولی خب دانشگاه تهرانه دیگه!