وبلاگ من

...

۳۸ مطلب با موضوع «دانشگاه تهران» ثبت شده است

میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که با عشق کشیده بودم کجا، نان هایی که از شدت ترس "ب" بربری و "سین" سنگک و "میم" ماشینی و "عین" عراقی اش را در ذهنم خط می زدم کجا! باید انشا می خواندم، من نوشته بودم، اما گفتم دفترم خالی ست! این اولین دروغ زندگی ام بود و دومی اش امروز بود، وقتی که مادرم #روز_دانشجو را تبریک گفت و حالم را پرسید، به جای اینکه بگویم بد است و سخت است زندگی، گفتم خوب است و خوش، همه چی. هیچی خوب نیست مادرِ من، هیچی. زندگی سخت است و دانشجو بودن سخت تر از زندگی، اما سخت تر از همه ی این ها تحمل زنگ انشاست، وقتی که پای هنر در میان است. اما چون غم به استخوان رسیده ولی نبریده است، هم #روز_دانشجو مبارک، هم لکنت مبارک، هم حضور غم مبارک.

"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شده و باید سرپا وایسم تا پورسینا. یه کلاه کشیده روی سرش، به بغل‌دستیش می‌گه #روز_دانشجو رو باید از تقویم حذف کنن، ببین هم امیرآباد ترافیکه، هم مرزداران هم آل‌احمد. می‌گم گل‌ها و کردستان و فاطمی و یوسف‌آباد هم ترافیکه انگار. یه دانشجوی دختر که صدای هندزفریش از بس بالاست که توی کل اتوبوس پخش می‌شه، بیست دقیقه ست زل زده به شیشه‌ی اتوبوس و انگاری منجمد شده. یه دختر و پسر کنار هم نشستن و از یه ظرف پلاستیکی دارن سیب و نارنگی می‌خورن. راننده‌ی سرویس سیاوش قمیشی گذاشته و صداش جسته گریخته شنیده می‌شه. تا چشم کار می‌کنه دانشجو توی اتوبوسه، شاید ۵۰ نفر! می‌رسیم ایستگاه آخر، همه پیاده می‌شن، حراست درب پورسینا کارت دانشجویی چک می‌کنه، ما با هر تیپ و قیافه و فکر و عملی دانشجوئیم و هیچ فرقی با هم نداریم. روزمون مبارک.
 

دولت یونان از ورود پناهنده ها به این کشور جلوگیری می کند
.
اما من که نمی خوام برم یونان، پس چرا ته دلم می لرزه؟! بزار اخبار هرچی دلش می خواد بگه. مگه گفت بنزین شد سه تومن و جیب سرپرست خانوارها کمتر از قبل شد؟ مگه گفت پلیس ها با پوشش اورژانس با آمبولانس اومدن داخل #دانشگاه_تهران و دانشجوهای معترض رو گرفتن بردن؟ مگه گفت "چنان رونق اقتصادی میارم" دروغ بود؟ مگه گفت مهندس های این مملکت روز به روز دارن افسرده تر می شن و بیشتر وقت مشاوره ی روانشناس و روانپزشک می گیرن؟ مگه گفت این همه وقت که اینترنت قطع بود چه خسارتی خوردیم؟ هیچی نگفت، حالا برگشته می گه یونان پناهنده راه نمی ده، به دَرَک که راه نمی ده! مگه ما در به در شدیم و می خوایم بریم یونان؟!
.
از افکارم میام بیرون و حراست دانشکده می گه "گند زدن به کشور!" و می ره سمت کمد کوچیک کلیدها تا کلید آزمایشگاه رو بهم بده. هرچی می گرده نیست.
.
دیروز آقای غریب حراست بود. یعنی گاهی اوقات که حراست های اصلی می رن مرخصی، حراست جدید میاد. آقای غریب کلید #آزمایشگاه رو معلوم نیست گذاشته کجا و هرچی می گردیم نیست. فقط می دونیم صورتی عه و باید دنبال دسته کلید صورتی بگردیم. آقای طباطبایی تلویزیون رو خاموش می کنه و می گه "مطمئنی بچه ها دیروز کلید رو تحویل دادن؟" می گم "آره بابا! خودم آخرین نفر بودم. تحویل دادم"
.
می گردیم، نیست! معلوم نیست کجاست اصلا. آقای طباطبایی می شینه پشت صندلی و یه قلوپ چایی می ره بالا و می گه "عجیبه! این مرتیکه غریب کلید رو گذاشته کجا؟!" می رم سمت کمد کلیدها، می گم "این کمد کناری چیه؟" می گه "هیچی! توی اون کلیدهای غیرآزمایشگاهی رو می زاریم" به حرفش گوش نمی کنم و درش رو باز می کنم، اولین کلید از ردیف بالا سمت چپ، دسته کلید صورتی داره و رووش نوشته "نانو" !
.
می گم "'بفرما آقای طباطبایی، اینجاست!" می گه "لعنت بهت غریب! چرا کلید رو گذاشتی اونجا"
.
میام از اتاق نگهبانی بیرون و می رم سمت آزمایشگاه. ساعت ۸ و سه دقیقه ست. کلید رو می ندازم توی قفل و می چرخونم و می رم داخل. دستگاه رو روشن می کنم و آبجوش می زارم و گوشیم رو برمی دارم تا این متن رو بنویسم، چون #ادبیات اگه یه روز توی زندگیم نباشه می میرم!
.
می رم توی افکارم و می گم "حراست دانشکده شرطی شده و فکر می کنه کلید نانو باید همیشه همون جای همیشگیش باشه، یه ذره فکر نمی کنه و نمی گرده. منم همینطوری ام! کلی جمله ی انگیزشی از #دبی_فورد و #وین_دایر و #جول_اوستین و #رولف_دوبلی و #برایان_تریسی و ... توی ذهنم هست، ولی دَرِ کمدش رو بستم و اصلا بهشون سر نمی زنم. همه اش منفی فکر می کنم و حال خودم رو روز به روز بدتر می کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #دانشگاه_تهران | #مهندسی_شیمی | #پایان_نامه

چقدر خوبن بعضی آدما.
.
آنتی هیستامین و سفالکسین و ویتامینD رو می زنی کنار، به جاش یه شکلات با طعم پرتقال می خوری. توی اتاق کسی نیست و تنهایی، پس با صدای بلند سه بار می گی "چقدر خوبن بعضی آدما"‌. حتی به‌لیمو و بهارنارنج و کاپوچینو هم وسوسه ات نمی کنه تا آبجوش بزاری و خوابت بپره. می خوای به خوبی های اون دو نفر فکر کنی که امروزت رو متفاوت کردن. اگه بری آبجوش بزاری به اندازه ی چند دقیقه وقت واسه فکر کردن به امروز و نوشتن اتفاق خوبش، کم میاری.
.
آره بعضیا خیلی خوبن. انقدر خوب که وقتی درگیر روزمرگی هات هستی و زندگی یه ماسک مشکی کشیده روی صورتش و یه چاقوی خونی دستشه تا گَلوت رو بیخ تا بیخ بِبُرِه و مال خودش کنه، می گن بیا بریم کافه یه چای با هم بخوریم. بهونه میاری و می گی حوصله اش نیست، کار دارم، یه تست دیگه باید توی آزمایشگاه بزارم، هوا سرده، استادم هست نمی تونم بیام، استرس پایان نامه دارم؛ اما می گن ما منتظریم!
.
بهونه هات رو بیشتر می کنی، چون روزمرگی یه طناب بسته به دست هات و می خواد تو رو بکشونه سمت خودش، تا باز تا ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه بمونی آزمایشگاه و بعد هندزفری بزنی و بری سوار سرویس دانشگاه بشی و برسی خوابگاه تا یه غذای بی طعم و بی مزه بخوری و توی اتاق روی پتوی سبزت دراز بکشی و هم اتاقی هات باز در مورد ازدواجِ آسان صحبت کنن و یا شاید بنزینِ سه هزارتومنی و یا هرچیزی؛ اما اون ها می گن ما منتظریم!
.
آسمونِ تهران بازیش گرفته و داره برف میاد. هوا سرده ولی اون ها منتظرن، توی دلت می گی "تیر آخر رو هم بزنم" و می گی "شما با هم باشید، من و تنهایی هام هم با هم. من رو چی به شما اصلا؟! شما عاشقید و برید با هم باشید. اصلا من نباشم شما بیشتر با هم حرف می زنید. من دوست ندارم بیام چون حرف های عاشقانه تون شاید به خاطر من قطع بشه". همزمان با هم می گن "ما حرف هامون رو زدیم. دوست داریم بیای مظاهر. جمع کن بریم"
.
دور باطل بهونه تراشی هات به بن بست خورده و خودت هم می دونی با یه ساعت نمی شه انتحاری زد توی پایان نامه، پس می گی "گور بابای زندگی. یه ساعت سریعتر برم‌ امروز". یه ساعت سریعتر می ری و قاتی دو عاشق قدم می زنی. اولش فکر می کنی یه تک آهنگ مسخره ای قاتی یه آلبومِ سنتیِ عاشقانه، اما اون ها می دونن کم حرفی و خیلی خوب می شناسنت، پس به زور به حرف می گیرنت و می رسین کافه و یه چای می خورین. به عاشقانه ترین سنت ممکن، تو رو توی شادی خودشون سهیم می کنن و یه جوری مستقیم و غیرمستقیم بهت می فهمونن موسیقی بودن مهمه، نه تک آهنگ بودن و یا آلبوم بودن.
.
چای می خورین، چای سیاه و نبات زعفرونی و دوتا قند. پیاده روی رو ادامه می دین. با هم کم حرف می زنن و قلاب ۹۰ درصد حرف هاشون رو می ندازن سمت تو، تا تو ادامه بدی و حرف بزنی.‌ از هرچی صحبت می کنن نظر تو رو هم می پرسن و توی دلت صدهزار بار می گی "چرا بعضیا انقدر خوبن؟!"
.
چقدر خوبن بعضی آدما.
.
#مظاهر_سبزی
#بیست_و_پنجم_آبان_ماه_نود_و_هشت

ما خیلی کارا کردیم، نگفتیم که ریا نشه.
این درخت‌ رو من کاشتم توی حیاط دانشکده، البته با کمک علیرضا.
خواستم بگم کی می گه ریاکاری خوب نیست؟ اونایی که می گن ریاکاری خوب نیست، همونایی ان که به پسر می گن نباید گریه کنی و با کسی درد و دل کنی و خودکار رنگی داشته باشی و ... . به دختر هم می گن نباید دوچرخه سواری کنی و ابراز احساسات کنی و ورزش رزمی یاد بگیری و بری فضا و ... .
.
حالا اینا بهونه بود، خواستم بگم سلام رِفیق !
بیا توی کمپین #آری_ به_ریا
اگه درخت کاشتی، اگه برای یه بچه ی کار ناهار گرفتی، اگه پسری و یه شب که بیرون بودی یه دختر ازت آدرس می پرسه و می بری می رسونیش به مقصدش و توی فکر مخ زدنش نیستی، اگه دختری و یه روز یه پسر نابینا رو می بری کتابخونه ملی تا به پایان نامه اش برسه و ...، هشتگ #آری_به_ریا بزن و استوری و پست کن، کار خوبت رو بکن توی چشم ملت! چه ایرادی داره؟! بزار چندنفر دیگه هم یاد بگیرن.
.
می دونم حالش نیست و می گی این پسره دلش خوشه و داره چرت و پرت می گه! ولی باور کن من ناخوش ترین آدم دنیام و اگه بخوام گریه کنم و گله کنم، می تونم تا آخر عمرم برات غُر بزنم و از غم و غصه هام بگم و زمین و زمان رو به هم وصل کنم و از نامردی های روزگار بگم.
.
اما چون از در و دیوار داره غم می ریزه روی سرمون، حیفه شادی هامون رو تنهایی توی دلمون نگه داریم. بگیم و با بقیه سهیم بشیم. بزار بهمون بگن #ریا_کار و #الکی_خوش و #بی_کار و ...، مهم اینه که حال خوبمون رو به بقیه هم برسونیم.
.
نه فقط حال خوب، غم هات رو هم بگو، گریه هم بکن، درد و دل هم بکن، خودکار رنگی هم بخر، دوچرخه سواری هم بکن، ابراز احساسات هم بکن، ورزش رزمی هم یاد بگیر، آرزوی فضا رفتن رو هم توی سرت داشته باش. گور بابای قضاوت آدم ها، نزار آرزوهات بمونه روی دستت، از ته ته ته دلت زندگی کن. از فردا هم نترس، به این و اون هم پیله نکن که بشن پارتی و برات کار جور کنن.‌ انرژی مثبت بده به خودت و زندگیت رِفیق. پرچم رو یه جور بکوبون روی قله که تا ابد همه بگن این فلانی بود، همون که بهش می گفتن #ریا_کار و #الکی_خوش و #بی_کار !

شاید باورتون نشه، اما سنتز کردن همین کاتالیست دو هفته زمان گرفت. حالا هنوز داستان تموم نشده، فردا صبح باید ببرم یه تست ازش بگیرن که اگه اوکی بود برم سراغ انجام آزمایشم، و خب انجام دادن اون تست هم بین ۷ تا ۱۰ روز وقت می گیره و این یعنی ۱۰ روز دیگه هم دستم توی پوست گردو باید باشه.
.
این ها رو گفتم تا به اون هایی که می گن رفتی تهران خوش می گذرونی بگم اینطوری ها هم نیست، که اگه بود من امروز تا لنگ ظهر می خوابیدم و ناهار توی یه فست فودی پیتزا می زدم به بدن. اما امروز حتی وقت نکردم ناهار بخورم و اگه حسین به دادم نمی رسید تا بریم یه چای و کلوچه بخوریم، از هوش می رفتم.
.
داداش، آبجی، دایی، دخترعمه، رفیق، همشهری، هم اتاقی و ... که هر روز چندبار این سوال رو می پرسین که پایان نامه ات کِی تموم می شه؟ شما جای من نیستی و من رو نمی فهمی، من هم جای شما نیستم و شما رو نمی فهمم. از این بیشتر تنهاترم نکن که همین الانش هم هر روز دارم کتاب های روانشناسی می خونم و یه لیست بلندبالا از کتاب هایی مثل "روان درمانی اگزیستانسیال" و "هنر خوب زندگی کردن" تهیه کردم تا بخونم و بیشتر تنها بشم. می دونی چرا؟ چون دارین عذابم می دین.
.
از این به بعد اگه من رو دیدین و یا زنگ زدین و یا توی تلگرام پی ام دادین و یا توی اینستاگرام دیرکت دادین، جای اینکه بپرسین کِی درست تموم می شه؟ بپرسین حالت خوبه و خوشحالی یا نه؟ اگه این سوال رو پرسیدین دوسِتون دارم و عاشقتونم، اگه نپرسیدین دیگه خبری از مظاهر نیست و نگید که نگفتی!
.
این قبرستون -که اسمش دانشگاه تهرانه- فقط از بیرون قشنگه و هیچ امکانات آزمایشگاهی یی نداره و آدم هر روز باید با کلی فشار فکری و جسمی و روحی روزش رو شب کنه و شبش رو صبح. پس نمک نپاش و بزار کارم رو انجام بدم.

مظاهر‌نوشت: عکس های زیر رو طی سه ماه اخیر از محیط خوابگاه و یا دانشگاه گرفتم. از اونجایی که هر عکسی یه حرف و یا چندین حرف برای گفتن داره، با توجه به اون شرایط فکر کردم ببینم چه متنی بیشتر بهش می خوره.

 

اول. انصافا من چرا اینجام؟!

 

دوم‌. بعد از ظهر برم کلاس یا برم کافه؟!

 

سوم. گندش بزنن! این همه درس بخون بعد دو سال برو سیستان سربازی. بعد می گن خدا عادله! واقعا خدا عادله؟! این شارژر لعنتیم هم گم شده!

 

چهارم. چطوری به شیدا بگم پول خرید حلقه جور نشد؟!

 

پنجم. اگه علی بفهمه زدم زیر قولم و دوباره سیگار می کشم، خیلی ناراحت می شه. باید این لعنتی رو ترک کنم.

 

ششم. امسال که قسمت نشد، ان شا ا... سال بعد با مسعود و علیرضا می رم کربلا، الهی آمین.

 

هفتم. کارشناسی تموم شد، ارشد هم همینجا بخونیم

 

هشتم.
دختر: شما شغلتون چیه؟
پسر: دانشجو!
دختر: دانشجو بودن شغله؟!

 

نهم. نه مامان، نمی تونم بیام. امتحان دارم

 

دهم. چرا پایان نامه ام پیش نمی ره؟!

برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.
نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود‌ و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم‌. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.
آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.
این ها گفتگوهای من در ساعت ۰۰:۰۰ با خودم است. حامد اجازه می خواهد تا برق اتاق را بزند تا کفش هایش را بردارد و برود دور زمین چمن سه دور بدود و بعد دوش بگیرد و فردا تا لنگ ظهر بخوابد. نمی داند وقتی که برمی گردد و در اتاق را باز می کند من بدخواب می شوم. نمی داند یک ماهِ تمام است می خواهم کلاس دکتر کدکنی را شرکت کنم. نمی داند با شبی سه دفعه دور زمین چرخیدن چه عذابی را به من تحمیل می کند. این ها را سه هفته پیش به حامد گفته ام اما گوشش شنوا نیست. می خوابم. حامد می رود و برمی گردد و از خواب بیدار می شوم و بدخواب می شوم. گوشی را نگاه می کنم، ساعت ۰۰:۲۳ دقیقه است. افتاده ام در دور باطل بدخوابی هایم. تا ۳ بامداد بیدارم.
.
صبح است. آلارم گوشی را قطع می کنم و بیدار نمی شوم! صبحانه خوردن و حاضر شدنم جمعا یک ربع طول می کشد. دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس های دانشگاه می روم. گیشا غلغله است. ماشین ها مثل دانه های زنجیر به هم چسبیده اند. دیر می رسم، این دفعه جا برای سرپا ایستادن هم نیست!‌ برمی گردم خوابگاه و برای هفته بعد برنامه می ریزم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی. کاش حامد بداند دویدنش دور زمین چمن، من را در سیکل معیوب نرسیدن به کلاس دکتر کدکنی اسیر کرده است.

ناهار آبگوشت بود.
ته کاسه رو سر کشیدم.
همونطور که سرم رو به همراه کاسه آوردم پایین، دیدم چهارچشمی داره نگاهم می کنه.
خندیدم.‌ از اون مدل خنده هایی که از سر تعجب روی صورتم نقش می بنده.
با صدای بلند گفت حلالت! من هیچ وقت این کار رو نمی کنم. فکر می کنم زشته و بقیه نگاهم می کنن!
گفتم اسمت چیه؟!
گفت احمد.
گفتم ببین احمد، همه این دانشجوها فردا منو فراموش می کنن. حالا فردا نه پس فردا. دیگه ته تهش سال دیگه یا اصلا ده سال دیگه. اونوقت من می مونم و این ذهنیت اشتباه که سر کشیدن آبگوشت اشتباهه.
گفت قبول دارم. ولی اگه بریزه روی لباس هات چی؟
گفتم اگه الان رفتیم از اینجا بیرون ماشین زد له شدیم چی؟ به خاطر ترس از تصادف، نریم اون سمت خیابون؟ به خاطر ترس از کثیف شدن لباسمون، ته کاسه آبگوشت رو سر نکشیم؟ به خاطر بقیه زندگی نکنیم؟

اگه قبلا ۸۰ درصد این جمله اوریانا فالاچی که می‌گه "زندگی جنگی ست که هر روز تکرار می‌شود" رو قبول داشتم، الان ۱۸۰ درصد قبول دارم!
.
زندگی جنگه و خاطرات تلخ اگه کنترل نشه حکم قوی‌ترین بمب رو داره، بمبی که تَرکِش‌هاش تا آخرهای عمر توو بدنت می‌مونه و روحت رو خسته می‌کنه و ذهنت رو فرسوده و احساساتت رو کِرِخت.
.
اما چون هر زخمی رو می‌شه درمان کرد، خاطرات تلخ هم درمان داره و درمانش اینه که انقدر قوی بشی که دیگه از هیچ سختی‌ای نترسی و نرنجی. اگه قرار بود با خاطرات تلخ بمیریم، الان این دنیا یه قبرستون بزرگ بود!
.
مثل رینگ بوکس می‌مونه. مشت اول رو که خوردی باید رقص پا بری و برای مشت دوم جاخالی بدی. یه کم بری عقب و بیای جلو، بعد چنان بکوبونی توو دهن زندگی که بره دیگه اصلا آفتابی نشه. بعد داور میاد و دستت رو می‌بره بالا. دیگه مهم نیست لَبِت چاک خورده، فَکِّت در رفته و یا صورتت غرق خون شده. تو یه قهرمانی و دستت بالاست، مهم اینه. حالا پرچم روی شونه‌های توئه و بلندگو اسمت رو اعلام می‌کنه و می‌پری بالا تا مدالت رو بگیری. مهم نیست کی حسادت کرد، کی رَکَب زد، کی تنهات گذاشت. مهم اینه که تو تا تهش پای خودت و آرزوهات بودی. بقیه چیزها همه‌اش حاشیه ست.
.
هرچی دوست داری گریه کن، اما تسلیم نشو. قول بده تسلیم نمی‌شی، قول می‌دم تسلیم نمی‌شم✌️🌷